از رنجی که می‌بریم دو نامه‌ی جلال آل‌احمد و سیمین دانشور درباره‌ی خانه و محل زندگی‌شاننوشته: زمان انتشار:

سیمین در شهریور ۱۳۳۱، دو سال پس از ازدواج‌شان، برای تحصیل در رشته‌های زیبایی‌شناسی و داستان‌نویسی راهی آمریکا ‌شد. او اولین دانشجوی ایرانی است که در استنفورد و زیر نظر والاس استگنر، داستان‌نویسی خواند و مدرک گرفت. سیمین و جلال که فقط دو سال در کنار هم بودند از روز اول جدایی تا روز آخر مدام بی‌تاب هم‌اند. در این مدت تنها راه ارتباط‌شان نامه است. تقریبا هر روز یکی برای آن یکی نامه می‌نویسد و هفته‌ای دو سه بار و گاهی بیشتر نامه به دست‌شان می‌رسد. حجم نامه‌های این دو در این مسافرت یک‌ساله‌ی سیمین باورنکردنی است: حدود دوهزار برگه‌ی دست‌نویس. نامه‌های هر دو عاشقانه است و سرشار از بی‌قراری. جلال معمولا سیمین را «دختر شیرازی سیاه‌سوخته» خطاب می‌کند و همه‌چیز را برایش تعریف می‌کند. نامه‌های سیمین گاهی مفصل‌اند؛ هشت صفحه، ده صفحه. در ایامی که سیمین در آمریکا با درس و دانشگاه و خوابگاه دانشجویی و دانشجوها و اساتید سرگرم است، جلال سرگرم خانه ‌ساختن است. شرح ساخت این خانه را در نامه‌هایش جزءبه‌جزء به سیمین گزارش می‌دهد. نقشه‌ی خانه را برای او می‌فرستد تا نظرش را بداند. از آن‌سو سیمین هم از خانه‌ی دانشگاهیاش می‌نویسد تا جلال را در جریان زندگی‌اش در غربت بگذارد. از بی‌تابی متراکم در نامه‌ها می‌شود فهمید خانه برای این دو چیزی بیشتر از خانه است. خانه بهانه‌ای است که آنها را به هم می‌رساند. میعادگاه دلدادگان است، نقطه‌ی وصال.

نامه‌های سیمین دانشور و جلال آل‌احمد (کتاب اول و دوم: نامه‌های دانشور به آل‌احمد در سفر آمریکای دانشور)، تدوین و تنظیم مسعود جعفری، انتشارات نیلوفر: ۱۳۸۳

نامه‌ی سیمیـن به جلال یکشنبه ۲۸ سپتامبر۱۹۵۲ ۶ مهر ۱۳۳۱ استنفورد

جلال عزیزم، قربانت گردم. باز بی‌خبری از تو جانم را به لب رسانده است. دو نامه از تو عزیزترین کسانم دریافت کردم و اکنون باز بی‌خبرم. یک هفته است که هیچ‌گونه خبری از تو ندارم. آیا سیمین سیاه خود را از یاد برده‌ای؟ آیا به دوری من عادت کرده‌ای؟ من که هنوز عادت نکرده‌ام و هر روزی که می‌گذرد بیشتر شیفته‌ی تو می‌گردم، محبتم به تو بیشتر و عمیق‌تر می‌شود و پشیمان‌تر می‌شوم که چرا آمدم و محبوب‌ترین دارایی خود را تنها رها کردم. البته اینجا بی‌حد خوب است. آن‌قدر باعظمت است که آدم تا نبیند باور نمی‌کند ولی چه فایده که در اینجا قلب آدم زندگی نمی‌کند. اینجا دل آدم می‌میرد. نمی‌دانی چه دهکده‌ی زیبایی است! چه هوای خوشی است! در کالیفرنیا غنای طبیعت است و در شرق یعنی در نیویورک و غیره غنای صنعت ولی اینجا ابدا کسی به فکر استفاده از هوای آزاد و در دامان طبیعت به سر بردن نیست. می‌روند در اتاق‌های خود تنها می‌نشینند، چراغ روشن می‌کنند و کار خود را می‌کنند. آدم در خیابان‌ها هیچ‌کس را نمی‌بیند در حالی‌ که در بیرون در هوای آزاد آفتاب زیبایی می‌درخشد و زیبایی طبیعت به نهایت درجه می‌رسد.
اما زندگی من. بی‌تو زندگی نمی‌کنم. این مردگی است وقتی محبوب آدم کنارش نباشد. جلال یادم است که آخری‌ها دلت می‌خواست هرچه زودتر بروم و از شرم راحت بشوی. آیا اینک از شر من به‌ کلی راحت شده‌ای؟ پس چرا به من نامه نمی‌نویسی؟ من که به تو آدرس داده‌ام. منتظر دریافت نامه‌ی تو هستم. نامه‌هایت آن‌قدر مست‌کننده بود که تا به حال چندین بار خوانده‌ام. اولین نامه‌ی تو را که دریافت کردم اشکم سرازیر شد. تمام مامورهای پست اینجا مرا می‌شناسند و تمام دخترها اسم تو را می‌دانند و مسخره‌ام می‌کنند. تا مرا می‌بینند می‌گویند Oh Jalal. و اما اینک وضع زندگی من.

عکس: مهری رحیم‌زاده – میز ناهارخوری خانه‌ی سیمین و جلال| ۱۳۹۷

خواستم نقشه‌ی دهکده و نقشه‌ی دانشکده را برایت بفرستم ولی پستش گران می‌شود. باری، این دهکده مثل امیرآباد ما است و در ایام جنگ برای سربازان ساخته شده بوده است. پنج خیابان وسیع شرقی و غربی دارد. تمام لوازم از تئاتر گرفته تا سینما و تا کافه‌های جورواجور و فروشگاه‌های جورواجور در منلوپارک موجود است. دو ساختمان ۱۲۱ و ۱۲۳ مخصوص زن‌ها است. این ساختمان ۱۲۳ مخصوص زن‌های شوهردار است (آنها خود را مسئول شوهرهای ما هم می‌دانند). اتاق من در طبقه‌ی دوم آفتابرو و میان اتاق جین (زنی که شوهرش به جنگ کره رفته است) و یک دختر دیگر به نام ژوان است. روبروی ما سه زن دیگر زندگی می‌کنند که هر سه شوهرهایشان به ماموریت خاور دور رفته‌اند. (خلاصه همه همدردیم.) بعد از اتاق‌های ما، که همه‌اش تخته‌ای است و به رنگ قهوه‌ای روشن رنگ‌آمیزی شده است، پلکانی است که به طبقه‌ی اول می‌رود و نرسیده به پلکان حمام است یعنی یک وان، یک دوش، سه دستگاه روشویی و سه دستگاه مستراح. بعد از آن تلفنخانه است. هر عمارتی یک مهمانخانه دارد. در طبقه‌ی اول مهمان‌های مرد را باید در آن مهمانخانه پذیرایی کرد و من هنوز مهمانی نداشته‌ام. یک دستگاه رختشویخانه و اتوکشی دارد که همه با ماشین انجام می‌شود. یک آشپزخانه دارد که می‌توان در آن چای دم کرد ولی ناهارخوری در مرکز دهکده است و همه به آنجا می‌روند. به ما بلیط‌هایی فروخته‌اند به قیمت صد دلار برای ده هفته غذا. بعضی‌ها جمعه و یکشنبه را در ده غذا نمی‌خورند و بلیط ارزان‌تر خریده‌اند و با دوستان پسرشان به گردش می‌روند ولی در ساختمان ما که زنان شوهردار همه بلیط هفت‌روزه خریده‌ایم زیرا با کسی بیرون نخواهیم رفت. البته دهکده استراحت‌خانه و زمین‌های متعدد ورزش هم دارد که اگر اشتیاقی به دیدن نقشه‌ی آن داشتی برایت خواهم فرستاد.
عزیزم، نوشته بودی در مستراح با کاغذها چطورم؟ چقدر باریک‌بین و دقیقی. روزهای اول لیوان آبخوری را برمی‌داشتم. حالا یک مشربه‌ی پلاستیکی خریده‌ام و هر روز حمام می‌کنم. (اگر نکنم خیلی خرم زیرا چنان حمامی اینجا است که آدم کیف می‌کند.) ببخش اگر این‌‌طوری صاف و صادق می‌نویسم. به قول خودت اگر با هم یکرنگ و صاف نباشیم، پس با که باشیم؟ آیا من در تمام دنیا کسی را که واقعا به فکرم باشد غیر از تو دارم؟ جلال عزیز، اکنون که در نیمه‌ی دیگر کره‌ی زمین کلاهم را قاضی می‌کنم می‌بینم که جز تو کسی را ندارم که واقعا و از ته دل دوستش داشته باشم و می‌بینم که دیدار تو بزرگ‌ترین خوش‌شانسی من بوده است. اما اتاق من یک اتاق سه در چهار است. تخت فنری بزرگی دارد ولی پتو ندارد و باید بخرم. هنوز هوا گرم است. برای زمستان باید پتو بخرم. ملافه و غیره را هفته‌ای سه ‌بار عوض می‌کنند. طرف چپ اتاق، تختخوابم است. طرف راست، میز تحریر که رویش کتاب‌ها را گذاشته‌ام و میان این دو پنجره است. پهلوی تختم میز کوچکی است که رویش آلبوم قهوه‌ای را گذاشته‌ام و کاغذهای تو را آنجا می‌گذارم و دیوان حافظ است که فال می‌گیرم. روبروی تختم بعد از میز تحریر، قفسه‌ی کوچکی است که روی آن عکس تو را گذاشته‌ام و بالای آن آینه است که عکس کوچک تو را در گوشه‌ی آن گذاشته‌ام. در این قفسه لباس‌های زیر و غیره را می‌توان گذاشت و پایین تخت قفسه‌ی بزرگی است که لباس‌هایم را آویخته‌ام.

نـامه‌ی جلال به سیمین ساعت ۵/۹ شب سه‌شنبه ۱۶ دی ۱۳۳۱

عزیز دلم سیمین، قربان چشمت بروم. کاغذ امشب برخلاف انتظار رسید. کاغذ ۳۰ دسامبر تو که مُهر اول ژانویه‌ی پستخانه‌ی محله‌ی پانزدهم لس‌آنجلس و حتی ساعت چهار بعدازظهر روی آن خورده بود امشب ساعت هشت رسید. کریم آن را در حزب برای من آورد. این مشخصات دقیق را نوشتم که بدانی ما حقه نمی‌خوریم. ای حقه‌باز! کاغذ ۳۰ دسامبر نوشته‌ای و اول ژانویه به پست داده‌ای و در آن ذکر نکرده‌ای. چرا؟ آیا پست تعطیل بود و تو کاغذت را در صندوق انداخته‌ای؟ به هر صورت حالا که باعث خوشوقتی است که کاغذت پنج‌روزه رسیده. از اول ژانویه تا ۶ ژانویه. من فرداشب منتظر این کاغذ بودم ولی ماهی یک تومانی که به پستچی‌ها می‌دهم کار خودش را می‌کند. اول بگذار جریان امروز صبح تا به حال را بنویسیم.
ساعت ۵/۱۱ از خانه بیرون رفتم و حال نداشتم و کسل بودم. ریشم را چهار روز بود نتراشیده بودم و چرک هم بودم و خلاصه آن‌قدر بی‌حوصله بودم که دم در تاکسی گرفتم یکسر رفتم خانه‌ی مادرم. ناهار خوردم و بعدازظهر دو ساعتی زیر کرسی خوابیدم و ساعت سه کمیسیون تبلیغات داشتم که کریم آمد و کاغذ آورد و تو خودت بهتر می‌دانی که چقدر خوشحال باید شده باشم. بعد کاغذت را همان‌جا در کافه‌ی حزب دو بار خواندم و بعد هم به خانه آمدم و یک‌بار هم اینجا خواندمش و حالا جوابش را می‌نویسم. امشب هم کتلت خوردم با ماست و اسفناج و حالا دو تا آب‌نبات خوردم به ‌عنوان دسر. راستش حمام رفته‌ام حالم بهتر شده به‌خصوص که کاغذ تو هم رسید و حالا هم شام خورده‌ام و پاک و تمیز و ریش‌تراشیده پای بخاری نشسته‌ام و مثل اینکه دارم با خود تو عیش می‌کنم. در صورتی‌ که با خیال تو و درین کلمات با یاد تو دارم مکالمه می‌کنم.
عزیز دلم، من از کاغذت یعنی از کاغذ عتاب‌آمیز قبلی‌ات دلگیر نشدم برای اینکه خودم را گناهکار می‌دانستم و باز هم گناهکار می‌دانم چون در یک کاغذ دیگر هم که لابد تا به ‌حال به دستت رسیده است از نرسیدن کاغذت فریادم به هوا رفته و اولتیماتوم هم دادم. مواظب خودم هستم. مطمئن باش. اما خدا مرگ بدهد مرا که تو حال نداشته‌ای. جدا دلم می‌خواهد بیایی تا نازت را بکشم. سرت که درد گرفت دورت بگردم و از تو پذیرایی کنم.
قربان دستت بروم که رفته‌ای و اسباب آشپزخانه خریده‌ای. دختر جان برای برگشتن به دردسر خواهی افتاد. خودت را خیلی به زحمت نینداز. قربان وفا و محبت تو بروم که از حالا فکر خانه و برگشتن به آن هستی. درباره‌ی خانه و نقشه‌ی آن و گرم کردن آن در آخر کاغذم برایت خواهم نوشت که نظر خودم چیست. مفصل می‌نویسم که تو هم بدانی و نظرت را بدهی، چون خانه‌ای است که همه‌ی آن در اختیار تو خواهد بود. و باز هم قربان وفای تو عزیز دلم بروم که به خاطر من زندگی را به روی خودت بسته‌ای و دیگر به مهمانی و رقص و غیره نمی‌روی. اما من هرگز راضی به این دیرنشینی نیستم. چون خیالم از تو راحت است. برو جانم. به همه‌جا برو و به همه‌جا سر بکش. رفتار تو حریم امنیتی برای تو است. من به این مطلب ایمان دارم. اگر نداشتم اصلا زندگی نمی‌توانستم بکنم. خودم را می‌کشتم. امیدوارم که سفر خیلی خوش گذشته باشد.

عکس: مهری رحیم‌زاده – میز ناهارخوری خانه‌ی سیمین و جلال| ۱۳۹۷

کمربندی که برایم خریده‌ای خواهم بست و تا عمر دارم به خدمت تو خواهم ایستاد. کمربسته و آماده. شاید خواسته‌ای رمزی در کار آورده باشی و مرا تلویحا ادب کرده باشی. قبل از این هم که تو کمربند برای من بخری ما کمر خدمت را بسته بودیم ولی ازین به بعد باید خودت آن را باز کنی. می‌فهمی چه می‌گویم؟ کمر را بار اول خودت برایم خواهی بست و بارهای بعد خودم. ولی هربار که خواستم آن را باز کنم و شلوارم را درآورم تو خودت باید آن را باز کنی. و از حالا برایت می‌نویسم اگر دیدی یک روز خودم کمرم را باز می‌کنم بدان که دلم از تو گرفته است. علامت خوبی نیست؟ گذشته ازین که وقتی کمرم را باز می‌کنی فرصت این را دارم که از نزدیک تو را بو کنم و ببوسم و در آغوش بگیرم. و این کار حداقل روزی یک بار که خواهد شد. و چه شانسی.
ساختمان را در گوشه‌ی شمال غربی زمین خواهم کرد. از دو نظر: یکی ازین نظر که دو دیوار صرفه‌جویی خواهد شد (نزدیک به ده‌هزار آجر) و دیگر ازین نظر که به قول مهندس‌های ساختمان نور شرق خیلی مفیدتر از نور غرب است و اگر در شمال غربی بسازیم، هم از شرق و هم از غرب نور خواهیم داشت. گذشته ازین که در ضلع شمال غربی از دو طرف کوچه است و می‌شود پنجره هم به کوچه گذاشت و نور گرفت و ساختمانی روبروی پنجره نخواهد بود که نور را بگیرد. در صورتی‌ که ضلع شرقی این خطر هست. این از این. اساس ساختمان بر این است (گرچه نقشه‌ی آخری هنوز تنظیم نشده و با اینکه بی‌اغراق تا به حال خودم بیش از دویست نقشه کشیده‌ام، هنوز منتظر تصمیم آخری هستم که نقشه‌های تو هم که برسد تکمیلش می‌کند) که درِ کوچه توی یک هال ۴×۴ باز شود. دست راست یا چپ هال، آشپزخانه و مستراح (که حمام و روشویی هم توی آن است) باشد. آشپزخانه و مستراح باید پهلوی هم باشد که تهیه‌ی آب گرم و اصولا گرم‌ کردن حمام مهیاتر و آسان‌تر خواهد بود. از خود این هال هم به‌ عنوان ناهارخوری هم به‌ عنوان اتاق خنک تابستان استفاده می‌کنیم. درِ کوچه را هم در کوچه‌ی شمالی زمین خواهم گذارد. بعد روبروی درِ کوچه یک اتاق بزرگ ۵/۴×۵/۵ یا ۴×۶ خواهد بود برای نشیمن و کار و مهمانخانه رو به هم. و بغل آن هم یک اتاق خواب به طول و عرض ۵/۳×۵/۴٫ و همین. و البته جلوی اتاق مهمانخانه یا خواب هم ایوانی خواهد بود برای بهارخواب. حداکثر هشتاد متر زیربنا خواهم گذارد. و به این صورت با دیوار اطراف زمین ده دوازده هزار تومان خرج خواهد داشت. طاق عمارت شیروانی دو پوش خواهد بود و در اتاق‌ها یک لت. و توی دیوارها پر از گنجه برای ظرف و لباس و کتاب و غیره که دیگر این مزن هر دم‌ها را به‌ عنوان بوفه و کمد و کتابخانه به دور بریزیم. و در گوشه‌ی شمال شرقی یک اتاق کوچک برای کلفت یا نوکر و در گوشه‌ی جنوب غربی هم جای گاراژ که بعد ساخته خواهد شد. پنجره‌های ساختمان بزرگ و آفتاب‌گیر. و یک عرض دراز بلند کنار ساختمان. و بقیه‌ی زمین برای درخت و باغچه و غیره. البته این نقشه‌ای که داده‌ام نقشه‌ی اصولی است.
جزئیات آن را معینی رفته است روی ورقه بیاورد و دقیق نقشه بکشد. وقتی آورد، کپیه‌ای از آن برایت خواهم فرستاد که نظر بدهی. آشپزخانه را فور خواهم گذارد که با زغال سنگ بسوزد، چون ارزان‌تر است و اگر توانستم وسیله‌ای تهیه کنم با دستگاه فشاری نفت سیاه. و این یکی کمی خطرناک است و اولی مطمئن‌تر است. و فور که با زغال بسوزد حمام را و آب را گرم می‌کند و زیر شیروانی و طاق آشپزخانه و حمام هم انبار خوبی خواهد بود.

قربان دستت بروم که رفته‌ای و اسباب آشپزخانه خریده‌ای. دختر جان برای برگشتن به دردسر خواهی افتاد. خودت را خیلی به زحمت نینداز

می‌بینی که محقر است ولی چاره‌ای ندارم. پول نداریم و ناچاریم با کوچک بسازیم. گذشته از اینکه در زمین وقف بیش از این نمی‌شود خرج کرد. البته از هال یک در هم به حیاط می‌رود و اصولا جوری ترتیب خواهم داد که از هال به تمام اتاق‌ها بتوان رفت و نیز سعی خواهم کرد که اتاق خواب دنج باشد و پوشیده از بقیه‌ی عمارت یا با درِ کمتر. به هر صورت این نقشه‌ی موقتی است. تا بعد چه شود. خبرت خواهم داد. چون آب هم سخت است. یک آب‌انبار بزرگ در شمال زمین، کنار ساختمان، خواهم زد به طول و عرض و عمق ۵×۳×۳٫ و این خودش سه ماه آب ذخیره می‌کند و آب آن را با تلمبه توی منبع زیر شیروانی می‌بریم و توی لوله‌ها می‌دهیم. حمام حتما وان هم باید داشته باشد. ولی یک عدد وان قابل تحمل با دوش و شیر و ورشو می‌شود ۶۵۰ تومان. رفته‌ام و همه‌ی این‌ها را قیمت کرده‌ام. ان‌شاءالله درست خواهم کرد. غصه نخور.
از وقتی که این یارو آمده است و ۲۵۲ تومان اجاره‌ی امسال را گرفته دیگر قضیه برای من حتم حتم شده است. اجباری شده. تا به حال ۱۱۰۰ تومان پول بالای این زمین داده‌ایم و دیگر نمی‌شود ولش کرد. به هر صورت گرچه خانه مختصر و محقر است ولی زیادی ندارد و در وضع فعلی تمام مایحتاج ما را دارد. به خصوص که من از سیستم مهمانخانه داشتن خیلی ناراحتم. یک اتاق را مبله کردن و درش را بستن برای هفته‌ای یا سالی یا ماهی یک‌ بار غلط است. حتما تو هم عین این نظر را داری. به هر صورت نظرت را بنویس. اول عید، یعنی اواخر اسفند، کلنگ خواهم زد. شاید تا یک هفته‌ی دیگر آجر هم پیش‌خرید بکنم. آنچه که فعلا مسلم است اینکه بزرگ‌ترین مشغله‌ی ذهنی من تویی و بعد از تو خانه‌ی تو، یعنی خانه‌ی خودمان. خانه‌ی آینده. امیدوارم وقتی برگشتی یکراست از فرودگاه تو را به خانه‌ی خودمان ببرم. به خانه‌ی نو. درست مثل آن شبی که تو را از خانه‌ی خودتان بعد از عروسی به خانه‌ی اجاره‌ای شیرزاد ملعون بردم. امیدوارم که در اینجا دیگر مثل آنجا بد نگذرد. البته در اول کار برق نخواهیم داشت ولی تا آن‌وقت تو هم برگشته‌ای و دست‌وپایی خواهیم کرد.
خب عزیز دلم. الان یک ربع به ساعت یازده مانده است. می‌روم می‌خوابم و بقیه‌ی کاغذ را فردا و پس‌فردا صبح می‌نویسم. فعلا شب‌بخیر عزیزم. قربان سر تا پایت بروم. دورت بگردم که بی من ناخوش شده‌ای. خدا مرا لعنت کند که باعث شدم پای تو در رفت که حالا درد بگیرد. بای‌بای.

جلال آل احمد و سیمین دانشوردرباره نویسنده

جلال آل‌احمد (آذر۱۳۰۲ تهران - ۱۸شهریور۱۳۴۸، اَسالِم، گیلان) نویسنده، منتقد ادبی و مترجم . وی همسر سیمین دانشور بود. آل‌احمد در دههٔ۱۳۴۰ به شهرت رسید و در جنبش روشنفکری و نویسندگی ایران تأثیر بسزایی گذاشت. سیمین دانشور (زاده ۸ اردیبهشت ۱۳۰۰ در شیراز - ۱۸ اسفند سال ۱۳۹۰ خورشیدی در تهران) نویسنده و مترجم ایرانی .وی نخستین زن ایرانی بود که به صورتی حرفه‌ای در زبان فارسی داستان نوشت.دانشور همچنین عضو و نخستین رئیس کانون نویسندگان ایران بود.

2 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *