ما توی خانهای با درهای بسته زندگی میکنیم. درِ بهارخواب بسته است. درِ اتاق سومی بسته است. درِ دو لنگهی هال بسته است، جلویش کاناپهی آمریکایی گذاشتهایم. درِ حمام بزرگه بسته است. درِ زیرزمین بسته است. درِ توالتِ حیاط بسته است. درِ خرپشته بسته است. درِ سالن بزرگه بهار و پاییز و زمستان بسته است، چون نفت نیست گرمش کنیم، فقط تابستانها درش باز است و میز پینگپونگی تویش است که با مادرم بازی میکنیم. در اتاق عقبی که مال من است اما همیشه باز است، اتاقی که جلوی پنجرهی بزرگش دیوار حیاطخلوت است. پشت دیوار حیاط خلوت، خانهباغ بزرگی است با درختهای خوج و ازگیل. درختها خیلی پیش از ما آنجا بودهاند، باقیماندهی یک جنگل هیرکانیاند که هیچوقت هیچکس ازشان بالا نمیرود یا با دکفه زیرش نمیایستد و شاخهها را نمیتکاند. خانهی اعیانی وسط باغ همیشه خالی است، هرچندوقت یک باغبان میآید و باغ را هرس میکند و سرشاخهها را میبرد و لانهی پرستوها را خراب میکند اما توی خانه نمیرود. خانه و باغ همسایه را میتوانم از پنجرهی بهارخواب ببینم.
بهارخواب روی حمام و رختکن است. از توی هال یازدهپلهی آهنی و یکپاگرد را باید بالا بروم تا برسم به بهارخواب. وقتی بچهتر بودم مادرم جلوی راهپلهی بهارخواب را با پشتیهای ترکمن که لوزهای سبز و قرمز داشت سد میکرد تا از پلهها بالا نروم، انگار یکباری کونخیزه از پلهها بالا رفته بودم و بعد خودم را از آن بالا انداخته بودم پایین. بعدتر پای چپم را با طناب میبستند به نردههای همین بهارخواب. اینچیزها را یادم نمیآید، از بس در خاطرههایمان از خانهی کوچه مریم تکرار شده یادم است. افتادن از بالای پلهها را یادم نیست، خوردن با سر به نبشی در وقت دوچرخهسواری را یادم نیست، خوابیدن در شوفاژخانهی صمدیها را یادم نیست. اما یادم است یکبار از مدرسه برگشتم خودم را در دستشویی حیاط زندانی کردم. خودم خودم را تنبیه کرده بودم چون باز پاککنم را گم کرده بودم. وقتی پدر و مادرم نگران از برنگشتن به خانه همهجا را گشته بودند و آخر آمده بودند پشت در دستشویی حیاط، گفته بودم بیرون نمیآیم. گریه نکردم یا داد نزدم، فقط گفتم بیرون نمیآیم. بیرون نمیآمدم چون خودم را مقصر میدانستم و باید تنبیه میشدم. قبلش هیچوقت تنبیه نشده بودم اما فکر میکردم دیگر وقتش است، بعد از آنهمه باری که پاککنم را گم کرده بودم و آنهمه راهحل شکستخورده برای گمنکردنش باید کسی کاری میکرد. آخرش مادرم یک متر نختابیدهی کتانی دور پاککنم بست و وصلش کرد به پل شلوارم. گفت پاککن اینجوری همیشه توی مشتم است و هربار سر نخ را که بگیرم به پاککن میرسم اما باز موقع برگشتن به خانه پاککن نبود. از پشت در دستشویی که شیشهی مشجر داشت به مادرم گفتم دستشویی حیاط را دوست دارم، اصلا به نظرم جای بدی نیست و اگر چراغش را روشن کنم میتوانم شب همانجا بمانم. پدرم گفت اشکال ندارد میشود همانجا خودم را تنبیه کنم ولی یک تخته آورد و گذاشت روی سنگ توالت. هروقت میخواستیم برویم سفر، این تخته را میگذاشت روی سنگ توالت تا موش صحراییها از راه فاضلاب نیایند و صابون را نبرند. مادرم معتقد بود باید به صابونها نخ ببندیم، راهحلش برای نگه داشتن چیزها کنار هم این بود، به همهچیز نخ میبست. شیشههای ادویه را به هم میبست، پیمانههای شیرینیپزی را، مسواکهای سفری را. خانهی کوچه مریممان پر از نخهای رنگی بود که چیزی را به چیزی میبست.
تا صبح در دستشویی دوام نیاوردم. نیمههای شب با صدای بلندی از خواب پریدم. دستشویی بزرگی بود و میشد یک گوشهاش بنشینم و مشقهایم را بنویسم اما من خودم را تنبیه کرده بودم و باید فکر میکردم. به چیزهایی فکر میکردم که باعث میشد یک پاککن لعنتی را نتوانم نگه دارم. پدرم گفته بود اگر امروز نتوانم یک پاککن را نگه دارم فردا که بزرگ شدم هیچچیز دیگری را نمیتوانم نگه دارم. نمیتوانم زنم را نگه دارم، ماشینم را نگه دارم، خانهام را نگه دارم. از چیزهایی که گفت خانه برایم عزیزتر بود، میخواستم این خانه را که تویش هستیم نگه دارم. میخواستم خانهی کوچه مریم همیشه باشد، به جزئیات کارهای آن روزم فکر میکردم. فکر کردم از کلاس ریاضی که درآمدیم با کریمی و حسنزاده دعوایم شد، به کریمی یک پسگردنی زدم، حسنزاده را هم هل دادم. حسنزاده افتاد و سر آرنجش خونی شد. آقای زراعتی سر صف بیرونمان کشید و گفت علت دعوایمان را توضیح بدهیم. آقای زراعتی همهچیز را میدید، همهچیز را جوری میدید که نمیشد به او دروغ گفت. گفتم کریمی به ونداد توهین کرده و گفته پدرش شهید شهر است، شهید جبهه نیست. ونداد که در صف ایستاده بود گوشهایش قرمز شد، از همانجا میدیدم که گوشهایش قرمز شده. گوشهای ونداد شبیه فیلی اساطیری بود، فیلی که به گوشهایش شهره شده باشد، آقای زراعتی کریمی را مجبور کرد پشت میکروفن از ونداد عذرخواهی کند. مجبورش کرد بگوید شهید اسلام شهید است و فرقی نمیکند کجا شهید شده باشد، چه در شهر چه در پشت جبهه چه در خط مقدم. بعد گفت چرا حسنزاده را هل دادم. گفتم: «آقا، حسنزاده هم با کریمی همنظر بود.» آقای زراعتی به حسنزاده هم میکروفن داد و گفت جملهاش را تکرار کند. بعد که حسنزاده تند و نامفهوم گفت شهید اسلام شهید است، آقای زراعتی میکروفن را گرفت و به ونداد گفت بیاید بالای سکو. ما چهارتا را کنار هم ایستاند. گفت: «طلوعی امروز به شما دو تا درس داد، درس اولش این بود که از دوستت وقتی نیست دفاع کن. درس دوم این بود که حرف حق بزنید حتی اگر تنها بودید.» من توی پوستم نبودم. روی ابرها بودم، دستم را کرده بودم توی جیبم و پاککنم را لمس میکردم و هیجان داشتم. آقای زراعتی اشاره کرد بروم کنارش، گفت: «درس سوم امروز را من به شما میدم.» بعد زد توی گوشم و توی رویم گفت: «هیچوقت یه بچهشهید رو نزن.» به چشمهایم نگاه کرد، گفت: «فهمیدی؟» سر تکان دادم که بله. دستش را گذاشت روی شانهام و بعد یک ربع در باب این حرف زد که ما همه با هم برابریم و مهمترین تفاوتمان در ایمان است. من صدایش را محو میشنیدم. پاککن توی جیبم را ول کرده بودم و دستم را پشتم قلاب کرده بودم اما مطمئن بودم پاککن همراهم است. ونداد از توی صف سرک میکشد که چشم به چشم شویم، سرم را پایین نمیآوردم که نگاهش کنم اما سرککشیدنش را میفهمیدم. به جایی دور نگاه میکردم، به یک آسمانی که احتمالا در شهر دیگری بود و به ابرهایی که در جایی دیگر میباریدند، شاید در سنگر یا سراوان.
بار بعدی که دستم به پاککن خورد از سرویس پیاده شده بودیم و با ونداد و آرمان شفاعتی میرفتیم کتابخانهی کانون که کتابهایمان را پس بدهیم. توی راه ونداد گفت هفتهی بعد برای تولد من نمیتواند بیاید. آرمان گفت میآید. همهی بچههایی که فرزند شهید بودند گفته بودند نمیتوانند بیایند. آرمان مثل خودم بود، رضا دلدارنیک هم میآمد، حامد صنعتی و رضا شایاندوست هم میآمدند. بچههایی که شهید جبهه بودند با بچههایی که شهید شهر بودند با بچههایی که پدرشان جانباز بود با بچههایی که پدرشان زنده بود و توی خانه کنارشان بود فرق داشتند، واقعا فرق داشتند اما من این فرق را نمیفهمیدم. یا نمیخواستم بفهمم.
میخواستم گریه کنم، میخواستم از اینکه فرق دارم گریه کنم، یا از اینکه بالاخره فهمیده بودم فرق دارم گریهام گرفته بود. دستم را کردم توی جیبم تا پاککنم را لمس کنم و پاککن سرجایش نبود.
توی دستشویی حیاط نشسته بودم و میدانستم دیگر طاقت اینجا ماندن را ندارم اما بهانهای هم نداشتم که بروم توی تختم بخوابم. پدرم همیشه با وسواس در شیشهای هال را سهکلیده میکرد. مادرم میگفت اگر دزد بخواهد بیاید از در سالن بزرگه میآید که همیشهی خدا باز است یا از پنجرهی اتاق پشتی که کیپ نمیشود و هربار کلید را جا میگذارد از آن تو میآید اما پدرم هرشب یک لیوان آب میخورد در شیشهای هال را سه کلیده میکرد و بعد میرفت یکییکی درهای خانه را میبست. یادش میماند که بیاید و از من بپرسد امروز چهکار کردهام و حتما چند کلمه ژاپنی حرف میزد. این کار را به اصرار من میکرد، از آوای کلمات ژاپنی آنجور که پدرم میگفت خوشم میآمد. میگفتم «بگو چاتهماتهکوتاسای» و او بدون اینکه اکراهی داشته باشد مصوتها و صامتها را پرت میکرد در اتاق و کلمات ناآشنا بین تارهای پردهی کلفت اتاق محو میشد. تو دستشویی میدانستم پدرم لیوان آبش را سرکشیده و در خانه راه افتاده. میدانستم یکییکی درها را دارد میبندد. در بهارخواب و در اتاق سومی و در دو لنگهی هال را که به سالن راه داشت. بعد در حمام بزرگه و در زیرزمین را میبندد، نمیآید در توالت حیاط را ببندد، شاید حتی در هال را هم باز بگذارد، شاید خیال کند من تا صبح اینجا نمیمانم و میروم توی تختم میخوابم. بعد پدرم در دستشویی را باز کرد و آمد نشست کنارم، گفت: «شاید تنبیهت دیگه کافی باشه.»
گفتم: «نمیدونم، هنوز نمیدونم پاککنم رو کجا گم کردم.»
پدرم گفت: «پاککن واقعا چیز مهمی نیست، هر جور حسابکنی مهم به حساب نمیآد.»
گفتم: «واقعا پاککن برام مهم نیست، میترسم اینجوری که هیچی رو نمیتونم نگه دارم بعد نتونم هیچی رو نگه دارم.»
پدرم دستم را گرفت، گفت: «چی رو دوست داری نگه داری؟»
گفتم: «اینخونه، این خونه رو دوست دارم.»
پدرم گفت: «سومیماسن، واتاسیوا سورو و اوتا.»
گفتم: «این چیزا رو تا حالا نگفته بودی.»
پدرم جملهی ژاپنی را سه بار تکرار کرد، با سرعتهای مختلف، بعد گفت: «شاید تا ماه دیگه بریم از اینجا.»
گفتم: «کجا بریم؟»
پدرم گوشهی چشمش را خاراند، بیجهت اینکار را میکرد، هروقت میخواست بعدش وراجی کند یا مستقیم و سرراست حرفش را نزند اینکار را میکرد، گفت: «میریم یه خونه که بعدشم از اونجا میریم یه خونهی دیگه و بعدشم یکی دیگه.»
گفتم: «چرا باید اینقدر خونه عوض کنیم.»
گفت: «چون خونهها مهم نیستن، ماییم که به خونهها ارج و قرب میدیم.»
گفتم: «ولی من توجیه نشدم. اون جملهی ژاپنی معنیش چی بود.»
پدرم گفت: «متاسفم، من خونه رو فروختم.»
بچههای مدرسه که آمدند به آخرین جشن تولدم (چون هیچوقت در خانههای بعدی جشن تولد نگرفتیم، انگار فقط در همانخانهی کوچه مریم میشد جشن تولد گرفت.) مادرم همه را ایستاند دور کیک و عکس گرفتیم. یک عکس با دخترها گرفتیم، بعد یک عکس با مادرها گرفتیم، بعد باز یک عکس دستهجمعی با پسرها گرفتیم اما اینبار نشسته. بعد کیک را بریدم و بقیه آهنگ تولدت مبارک خواندند و کلاه بوقی سرشان کردند و باز عکس گرفتیم اینبار بدون کیک، هیچوقت با پدرها عکس نمیگرفتیم، تولد هرکدام از بچهها که میرفتیم فقط مادرها میآمدند. هیچوقت از پدرها حرفی نمیزدند، هیچوقت در مدرسه نمیگفتند به پدرتان بگویید بیاید مدرسه. به خاطر همین خانهها هم خانهی مادرهایمان بود. برمیگشتیم خانه پیش مادرمان، در خانههای دیگر هم همیشه همین بود. خانهها را پدرم میخرید و چیزهای تویش را اما خانهها خانهی مادرم بود چون پدرم نمیتوانست هیچچیزی را در زندگی نگه دارد، حتی یک خانه را که میشد در آن جشن تولد گرفت.
خونه ها مهم نیستن ، مائیم که به خونه ها ارج و قرب میدیم /بی نظیر مثل باقی آثار جناب طلوعی ❤❤
حظ کردم، زندهباد طلوعی?
بسیار عالی ، من و برد به دوران بچگی و خونه قدیمی در کرمانشاه که تا ۱۴سالگی زندگی کردم و تمام خاطرات رو با خوندن این داستان در ذهنم مرور شد
اولش را که خواندم ذوق زده شدم! سطرهای اولش عینا مثل سطرهای اول داستان made in Denmark محمد طلوعی است. گویی آن خانه داستان دقیقا ازین خانه الهام گرفته شده است!
درود بر محمد طلوعی نازنین
خیلی خوب بود. درسته هیچوقت پدرها دعوت نمیشدند تا بچه های شاهد فرقی احساس نکنند. ولی خانواده ها را مادرها نگه میداشتند چون خانه میهن را پدرها نگه داشته بودند.
از خواندن داستانتان خیلی لذت بردم.
سلام. خیلی خوب بود. قشنگ منو برد به خونه قدیمی مون تو رشت که اونجا بزرگ شدم.
انصافا مدیر مدرسه خیلی باشعور و باسواد بود. من که نمونه اش را ندیدم بخدا. همه شان شدیدا به دنبال همسان سازی بودند و ابدا تفکر نمی کردند. زد و خورد می دیدند خودشان می آمدند وسط دو تا هم خودشان می زدند بدون اینکه علتش را بپرسند و چاره جویی کنند و غیره. اصلا به خودشان زحمت نمی دادند