این کار را در کلاس حیوانات آزمایشگاهی یاد گرفته بودم. موش سفید را روی پا میگذاشتم. میترسید و به روپوش سفیدم میچسبید. بعد با دو انگشت گوشهایش و دمش را هم با بقیه انگشتها میگرفتم، پوست شکم را بالا میآوردم و سرنگ را در صِفاق خالی میکردم.
هفتهای دو سه مورد میآوردند و من با موشها کار میکردم. موشهای تزریقی در قفسهای آبی و موشهای در نوبت در قفسهای زرد. اتاق حیوانات آزمایشگاه ما، آزمایشگاهی خصوصی که در آن کار میکردم، پر از موشهای سفیدی بود که بعضی وقتها از لای میلههای باریک قفسها میآمدند بالا. بعضی روزها در اتاق حیوانات را که باز میکردم یکی دو تا از موشکها روی هر قفس بودند. گاهی نمیشد بگیریشان، فرار میکردند. دیدهاید که از گوشهی دیوار به تندی میگذرند. اینجا هم میگذشتند و میرفتند تا سالن آزمایشگاه و این بازی در آزمایشگاهی که استخدام شده بودم همیشگی شده بود. موشها بعد از تزریق در قفس میماندند تا روز موعود.
همیشه موش عزیز را میگذاشتیم در بِشری روی یک تکه پنبهی آغشته به اتر تا فدای علم شود. مغز او، جگر او به صورت محلول درمیآمد که ما بهش سوسپانسیون میگفتیم و با مایع معجزهآسای فلورسین آن را زیر میکروسکوپ میدیدیم. با موش خداحافظی میکردیم و در یک کیسهی نایلون میسپردیمش به سطل آشغال. دنبال چه چیزی باید میگشتیم؟ همان چیزی که باعث میشد خانمهای باردار سقط کنند. انگل کمانیشکلی که زیر میکروسکوپ زرد درخشان بود. موشها گاهی وقتها همراه بیمار میآمدند توی اتاقی که نمونهگیری میکردم، وقتی منشی نام بیمار را صدا میکرد تا وارد اتاق نمونهگیری شود.
اتاق نمونهگیری کتابخانهی کوچکی داشت که موشهای سفید معمولا میرفتند آنجا. پنجرهی بزرگی هم داشت که عصرها وقتی مدرسهی نزدیک آزمایشگاه تعطیل میشد پر از سروصدا و صدای جیغ و بوق سرویسهای مدرسه میشد. همان وقتی که من به صورت، دست، کنار لب، بالای گوش، روی آرنج بیمار که زخم بود نگاه میکردم و تیغ بیستوری را به دسته وصل میکردم و با پنبهی الکلی و تیغ زخم را نشانه میگرفتم. هیچچیز عوض نشده در این چهل سالی که زخم سالک را نشانه گرفتهام، بیمار یک نگاه به من و یک نگاه به تیغ انداخته و حرفی رد و بدل نشده تا کمکم شوک فروکش کند.
«دستتون رو نکشید!»
«این تیغه دست من! مواظب باش!»
«بچه رو محکم بگیرید!»
از گوشهی زخم وقتی زخم باز باشد و از میان برآمدگی وقتی زخم بسته است نمونه بگیرید. بخش برندهی تیغ بیستوری داخل زخم و بخش دیگر به طرف گوشهی زخم باشد. از خون زخم نترسید. مدام پاک کنید. نسج با خراش بیستوری به زخم به دست میآید. نمونهی خوندار برای تشخیص سالک مناسب نیست.
برای همین یک تکه و مهارت جدا کردنش سالها به دست استادم نگاه کردم. قرار نبود زخم را دستکاری کنم. قرار نبود بیمار مجروح شود. میبایست به قول استادم، مثل همین موش سفید که تا نگاه میکنم و تصمیم میگیرم بگیرمش دیگر نیست و میرود پشت کتابها و روی جزوهها، دیده نشوم. تا نگاه میکنند دیگر نباشم.
«بعد نسج را روی لام پهن میکنیم و بعد فیکس شوت و رنگ.»
حدود چهل سال است این کار را میکنم، کاری که در چند سطر بیان میشود. آدمها و واکنشهایشان زنده میشوند. خیلیها را به دلیل علاقهام به خاطر سپردهام. سالهای جنگ از هر ده بیمار پنج نفر سالک داشتند، بچههای اصفهان که برای مرخصی میآمدند و آن خط کمربندی شمال اصفهان از شاهین شهر تا پایگاه هشتم شکاری.
سالهای جنگ سالهای خوبی نبود. انگار همهی ریزهمیزهها یکدفعه پیدا شدند و میریختند به جان جوانهایی که از جنگ برمیگشتند خانهشان. روح مجروح و تن زخمی. فقط سالک نبود که زخم ایجاد میکرد. زندگی مشترک و مجتمع در اتاقهای کوچک، خوابگاهها و سنگرها بیماری دیگری را هم شایع کرده بود؛ خارش بدن. خارشی که تمامی نداشت و شبها وقتی سکوت و تاریکی همهجا را میگرفت آغاز میشد و تمام نمیشد. لای انگشتها میخارید. زیر بغل. دور ناف. حالا زانو. حالا بالای کمر. بین پاها. کشالهی ران. دوباره زیر بغل. دور ناف. لای انگشتها. یادم هست وقتی اولین بار خودم نمونهای از لای انگشتان بیماری میگرفتم سرش را بالا گرفته بود که یعنی نمیبینم اما زیرچشمی بیستوری را که دستم بود میپایید. یک برآمدگی کوچک، خیلی کوچک که اوایل کارم وقتی بیستوچند ساله بودم خوب میدیدمش و سیوچند سال بعد با ذرهبین بایستی دنبالش میگشتم تا پیدایش میکردم و با همان بیستوری بازش میکردم و خونابه و حشره را بیرون میکشیدم. وقتی حشره زیر میکروسکوپ دیده میشد، پایان خارش، پایان خارش جمعی، پایان خارش خانوادگی اعلام میشد.
همه چیز به همین آرامی سطرهایی که نوشتم نیست. بیستوری یا همین چاقوی سر باریک جیغ و دادی راه میانداخت، بعد گریه، فرار در راهپلههای آزمایشگاه، نگاه حیران بیماران در نوبت، زنگ تلفن، دویدن موشهای آزاد زیر صندلیها، و قطع ناگهانی برق همه را سر جایشان میخکوب میکرد. اما من بیخیال از این اتاق به اتاق دیگر میرفتم تا لامهای زیر رنگ را بشویم و به منشی بگویم: «اگر مریض فرار نکرده صدایش کنید.» هر مریض تازه یک دنیای تازه است. استادم میگفت: «باید یاد بگیری با چند جملهی ساده یا حرکتی یا حالتی در صورتت اعتمادش را جلب کنی.» معمولا از پشت میزم بلند میشدم. به طرف صندلی نمونهگیری راهنماییاش میکردم. کانال کولری از پشت پنجره به اتاق میآمد که پاییزها و زمستانها شاخهی درختی که هر سال بزرگتر میشد بهش میخورد و صدای ناجوری میداد. میگفتم: «شاخهی درخته» و همین بیمار را آرام میکرد. ترسش میریخت. گاهی میگفتند: «راهمان دور است، زود جواب میدهید؟» زود. بایستی برمیگشتند به شهر یا روستایشان. زود یعنی تا تاریک نشده. گاهی پردهی کرکرهی قدی تکان میخورد و آن طرف را نگاه میکردند. میگفتم: «باده. پنجرهی آن اتاق بازه» و با بیستوری معروفم پوستههای سر را میتراشیدم؛ دور حلقهی پوستهها را، نه وسطشان. آن سالها میگفتند اندازهی یک سکهی دو ریالی ریخته، چند سال بعد ده ریالی بود و بالاخره اندازهی یک سکهی پنج تومانی و ده تومانی. بزرگتر نشد، چون سکههای دیگری که بعدها آمدند تقریبا همین اندازه بودند و قارچ هم پیدا نمیشد. دوره کوپنیجات تمام شده بود و گوسفندها و گاوها هم کمتر، خیلی کمتر با آدمها قارچ رد و بدل میکردند. جهان داشت تمیز میشد و زیر میکروسکوپ از آن رشتهها و جوانهها کمتر دیده میشد. کمکم محو میشدند.
عصرها در شیفت دوم کار، خیابانی که پر بود از مطب پزشکان و رادیولوژی و آزمایشگاه پر میشد از بیمارانی که از روستاها و حومههای شهر میآمدند. تاکسیهای منتظر مسافر فریاد میزدند «آمادگاه، مطب دکترا، آمادگاه…» و یکدفعه آمادگاه میپکید. همه ساک یا کیسهی پلاستیکی داشتند که بعدها تبدیل شد به کیسههای برنج زیپدار، برنج محسن و بقیهی اسمها. از بینشان میگذشتم. منشی مطبها بعدازظهرها پادشاه آمادگاه بودند. مدام میگفتند: «وقت نداریم!» یکی از کارهای من بعدازظهرها گرفتن وقت برای آشنایان از وقت نداریمها بود. تا به آزمایشگاه میرسیدم، سری به موشها میزدم. بعضی وقتها دعوایشان شده بود و همدیگر را تکهتکه کرده بودند. باید کشتهها را جدا میکردم. به تزریقیها سر میزدم. اگر مرده بودند باید بازشان میکردم و برای دیدن آن هلال زرد فلورسینشده زیر میکروسکوپ مغزشان را بیرون میآوردم. اینجا هم بیستوری لازم بود. کلهی موشها با تیغ بیستوری خیلی راحت باز میشود. مغز کوچک را میگذاشتم در بوتهی چینی که کمی آب نمکی داشت. زمان میگذشت. بسیاری از آنها که در خیابان دیده بودم از پلههای آزمایشگاه بالا میآمدند و مریض ما میشدند و من وقت نمونهگیری به قصهشان گوش میکردم که یک شب رفته بودند مهمانی و بعد از آن شب زخم روی مچ پیدا شده بود. یک عصر که در باغ بودند لباس دیگری را پوشیده بودند و خارش شروع شده بود. صبح که از خواب پا شده بودند چشمشان میخارید.
«یک پرنده داریم که خیلی دوستش داریم اما من و برادرم روی بازویمان یک گردالی پیدا کردیم دکتر.»
«پرندهتونم دیدید؟»
«کنار گردنش ریخته.»
باید حواسم جمع باشد راه درست ورود به زخم، لک، جوش، حلقهی تغییررنگ یافته را پیدا کنم. نباید رنج بیمار را اضافه کرد.
با مریضها همیشه همراهی میکنم. جملههای خوب به کار میبرم و در جواب پرسشها طنز کارساز است. صد بار گفتهام: «من هم مثل شما اسهال دائمی داشتم. لاغر شدم. خونریزی داشتم. یه کم طول کشید اما خوب شدم.» این پاسخ آمادهی من به گوارشیها بود.
«اینها که زخم کاری نیستند. اسمش رو ببینید: سالک! یعنی سال کوچک، کوچولو. یعنی زخم خودبخود خوب میشه تو کمتر از یه سال.»
«تا دارو استفاده میکنید، از همون شب، دیگه هیچ جونوری تو بدنتون نیست. اما به شرطی که صبح لباسهاتون رو عوض کنید، ملافه رو عوض کنید، همه رو بشورید و آفتاب کنید.»
درست وقتی آفتاب میرفت با استادم میرفتیم اتاق تاریک، زیر میکروسکوپ دنبال آن هلال زرد میگشتیم. برش بسیار بسیار باریک مغز موش. رگههای قرمز. هستهها. به صاحبان جنینها میگفتیم قرار است چه کار کنیم. بعضی حاضر نمیشدند و بعضی دیگر میآمدند چند روز بعد جنین را که در فریزر بود میبردند. دیده بودم این بیماری گاهی بدون علامت تا ورمهای لنفاوی، ناراحتی چشمی و سقط میرود.
با آنها حرف میزدم و یادداشت برمیداشتم، با آنهایی که سقط کرده بودند، نه یک نفر نه سه نفر بیشتر حتی دوازده نفر. با دوازدهمی حرف میزدم که استاد با خوشحالی صدا زد: «بیا ببین دیدم.» بیشتر از یک سال گذشت تا سیزدهمی سالم به دنیا آمد و وقتی شیرینی برایمان آوردند استادم، دکتر جلایر، گفت: «دیدی سیزده نحس نیست.»
و حالا که سالها میگذرد، خیلی سال بیشتر از چهل سال میگذرد، هنوز با بیستوری دوستم. منشیها اغلب تلفنی شدهاند. خیابان شلوغ آمادگاه حالا پر از آبمیوهفروشی، عسلفروشی و عطاری شده. دکترها پیر شدهاند و آمادگاه پیرتر شده و با نقبی که در تقاطعش با یک خیابان جدید زدهاند خاموشتر. تمام درسی را که یاد گرفتم، تمام کاری را که کردهام برایتان توضیح دادم. چند جمله بیشتر نبود که برایتان نوشتم. با این چند جمله پیر شدهام. طبقهی پایین آزمایشگاه ما لوازم پزشکی میفروشند. صاحبش قلق بیستوری من را میداند. برایم همیشه شمارهی ۱۵ میفرستد.