تازه یکی دو ماهی بود در سنتاندروز اسکاتلند زندگی میکردم و چون هنوز به چم و خم کار آشنا نبودم اینترنتی خانهای کرایه کرده بودم در لوکرز که گمان میکردم یکی از محلاتِ سنتاندروز است و وقتی رسیده بودم آنجا فهمیده بودم روستایی است که با اتوبوس نیمساعتی از شهر فاصله دارد. ویلای اسکاتلندی زیبایی بود و طبقهی بالایش سه اتاق داشت که دِیو، صاحب ویلا که ارتشی بازنشسته بود و حالا به قول خودشان کَدی میکرد یعنی کسی بود که همراه گلفباز به زمین میرود و اسباب و وسایلش را میبرد، به من و دو دانشجوی دیگر اجاره داده بود. همسر دِیو هم که اگر اشتباه نکنم بئاتریس صدایش میکردند پیرزن نسبتا بامزهای بود که در هتلی کار میکرد و در ساعات بیکاریاش سلمانیِ روستا هم بود و او بود که کارهای اجاره دادن و تحویل گرفتن اتاقها را انجام میداد و دِیو معمولا اگر در زمینهای گلف گرانقیمت سنتاندروز نبود، در اتاق شیشهای تابستانیای که برای خودشان در حیاط ساخته بودند مینشست و تلویزیون تماشا میکرد و عصرها برای ما سه نفر شام میپخت و ما ماهی چهل پوند، علاوه بر اجاره، پول شام به او میدادیم. یک شب که از خستگی مثل جنازه جلوی لپتاپ ولو شده بودم و هابیت میدیدم کسی محکم در اتاقم را کوبید و از پشت در صدای بئاتریس را شنیدم که با عصبانیت گفت: «بیا پایین با هم صحبت کنیم.» طبیعتا در چنین حالی با آن خستگی کسی حوصلهی پایین رفتن ندارد، آن هم وقتی میدانی نتیجهاش چیزی جز اعصابخردی و کلافگی نخواهد بود، اما چون مطمئن بودم اگر الان نروم تا صبح باید به تناوب همین صدای در زدن و داد و فریاد بعدش را بشنوم، لباس عوض کردم و پایین رفتم. دیدم زن و شوهر حسابی عصبانیاند، نشستهاند و سگهایشان هم بیقرار از این عصبانیت بالا و پایین میپرید. وقتی نشستم، بئاتریس که از عصبانیت گوشههای لبش کف آورده بود گفت: «تو به من دروغ گفتهای، وقتی میخواستی خانه را اجاره کنی گفتی در دانشگاه درس میخوانی اما حالا فهمیدهایم در کتابخانه کار میکنی» و برای اینکه تاثیر حرفش را بیشتر کند گفت همسایهی دوران کودکیاش در دانشگاه کار میکرده و برای همین میداند کار در دانشگاه یعنی چه. کمی بیشتر که توضیح دادند، بالاخره فهمیدم در طول یکی دو هفتهی گذشته، هر بار عصرها به خانه آمده بودم و بئاتریس یا دِیو پرسیده بودند روز خوبی بود یا چه کار کردی، در جواب گفته بودم «در کتابخانه کار میکردم» و همین باعث شده بود گمان کنند من دانشجو نیستم و کارمند کتابخانهی دانشگاهم. البته وقتی برایشان توضیح دادم کار دانشجوی دکترایی که قرار است پایاننامه بنویسد بیش از هر چیز خواندن و نوشتن است و برای همین بیشتر وقتم را در کتابخانه میگذرانم و کارت دانشجوییام را هم نشان دادم، خیالشان راحت شد و حتی یکی دو ساعت بعد بئاتریس برای اینکه از دلم دربیاورد برایم سالاد میوه با خامهی فراوان درست کرد و آورد گذاشت پشت در و در زد و رفت. اما همین بحث بود که یادم انداخت چقدر بار معنایی کلمات، آنچه فرنگیها به آن connotation میگویند ممکن است برای آدمهای مختلف متفاوت باشد.
آن موقع هم مثل الان دانشجوی فلسفه بودم ـ فقط دانشگاهی که در آن درس میخوانم تغییر کرده ـ و وقتم را بین فلسفه و ادبیات تقسیم میکردم، کاری که از اواسط دورهی کارشناسی یعنی حدود سالهای ۸۴ و ۸۵ میکردم. در تمام این سالها، برای من و به تبع برای خانوادهام واژهی کار به این معنی بود که یا مشغول خواندن چیزی باشم، درازکش یا لمیده روی مبل یا تختخواب، یا مشغول نوشتن و طبعا نه ساعت کاری مشخصی داشتم و نه روز کاری معینی و میشد روز اول فروردین ایدهای به ذهنم رسیده باشد و در اتاق دیگری مشغول کار شده باشم یا مواقعی که همه مشغول کارند کار من گره خورده باشد و صبح تا شب را به سریال دیدن یا گعده کردن با رفقا بگذرانم. تا پیش از این بحث با دِیو و بئاتریس نمیدانستم برای دیگران واژهی کار یعنی شغل، یعنی فعالیتی که به خاطر آن به تو پول میدهند و اغلب زمان و البته مکان مشخصی دارد. اما برای من و امثال من کار یعنی فعالیتی که مربوط به پروژهی کلیِ فکری است و میتواند خواندن، نوشتن یا حتی نشستن و فکر کردن باشد. البته معمولا کمتر پیش میآید کسی برنامهریزی کند که فردا صبح ساعت هشت شروع به فکر کردن خواهم کرد اما بسیار میشود که مدتها وقتی به اصطلاح دچار خشکیدگی قلم شده باشی ناخودآگاهت خودش مشغول کار روی ایدهها باشد و بعد، ناگهان، در لحظهای که انتظارش را نداری ایدهای یا جرقهای مثل اشراقی ناگهانی سر برسد و مشکلی که با آن دست به گریبان بودی حل شود. برای همین است که خانوادهام، هرچند اوایل شروع کار و تحصیلات فلسفیام گمان میکردند به هیچ کاری مشغول نیستم، به این بینظمیها عادت کردهاند و میدانند مفهوم کار برای این قوم کشسانیتر از آن است که بتوان با متر و معیار هرروزه ارزیابیاش کرد.
البته این فقط مختص من نیست. استاد راهنمایم، که البته آدم مهمی است و در دانشگاه هم صاحب کرسی است و در مظان اتهام دانشجوی بیعار بودن نیست و تا الان چندین کتاب و بیشمار مقاله منتشر کرده، عموما بسیار کم در دفتر کارش حاضر میشود و آن دفتر بیشتر برای جلسات هفتگی با دانشجویان است که همه دور هم جمع میشوند و هر هفته یک نفر کارش را ارائه میکند و دیگران نقدش میکنند. او بیشتر در کافهها کار میکند، البته وقتهایی که صخرهنوردی نمیکند، و وقت و بیوقت پیش میآید که در یکی از کافههای پرسروصدای شهر ببینیاش که نشسته و لپتاپش را جلویش باز کرده و با سرعت مینویسد. حتی جلسات دونفری ما با استاد هم در یکی از این کافهها برگزار میشود، کافهای نسبتا بزرگ با میزهای دونفری فراوان که البته بسیار به هم نزدیکاند و برای همین وقتی ما با هیجان بحث میکنیم، بحثی که معمولا بین انگلیسی و آلمانی در رفتوآمد است، هرازگاهی نگاه سنگین میزهای کناری را حس میکنیم و حتی یک بار آقای جوانی وسط بحث آمد و خودش را معرفی کرد و گفت دانشجوی فلسفه است و اجازه گرفت به بحث ما گوش کند و البته تاکید کرد که خیالمان راحت باشد قصد دزدی ایدههایمان را ندارد و همین بیشتر به شک انداختمان و بحث را درز گرفتیم و به بحثهای خالهزنکی رایج بین فلاسفه پرداختیم و بیچاره را ناامید راهی خانه کردیم. این البته به هیچوجه منحصر به من یا استادم نیست و کم و بیش بین همهی فلاسفهای که میشناسم و در تمام کشورهایی که بودهام رایج است. گاه اما اتفاقات جالبتر و بامزهتری هم میافتد. مثلا سمیناری را در شهر کلن آلمان به یاد دارم که همین سال گذشته برگزار شد و نامِ آن« Kritik der R(h)einen Vernunft» بود، عنوان آلمانی کتاب نقد عقل محض کانت که فقط به کلمهی محض یا rein یک حرف h اضافه کرده بودند تا تبدیل به راین، رود معروف اروپا، شود و سمینار هم روی قایقِ در حال حرکت در راین برگزار میشد. وقتی سوار قایق میشدی صندلیهای تاشویی دستت میدادند و هر کس هر جا دلش میخواست میگذاشت و مینشست و به حرفها گوش میکرد و گاه در بحثها هم شرکت میکرد. حالا، بعد از تجربهی چند سالهای که بعد از بحث با بئاتریس به دست آوردهام، میدانم برای خیلی از مردم سخت است چنین حالتی را کار بدانند اما برای کسانی که در این سمینار بودند فضا اتفاقا بسیار جدی بود و عصرها، بعد از اینکه حسابی جهاز هاضمه به خاطر حرکت هشت تا ده ساعته روی آب به فعالیت افتاده بود، همه چنان خسته و نالان بودند که سر شام، معمولا در رستورانی در نزدیکی رودخانه، کسی نای بحث فلسفی نداشت و بیشتر صحبتها دربارهی بازیهای جام جهانی بود که آلمان در آن شکست سختی خورده بود و درست بعد از قهرمانی در دورهی پیش، در همان مرحلهی گروهی حذف شده بود و ما که در آلمان بازیها را با دوستان آلمانی نگاه میکردیم واژگانی در این زبان یاد گرفتیم که در هیچ کلاس زبانی نمیشد یاد گرفت.
البته تجربه به من ثابت کرده چنین چیزهایی را نباید برای دیگران بگویم یا اگر میگویم کمی هم دربارهی سختی کار و اینکه چقدر انرژی ذهنی لازم دارد توضیح بدهم که خدای ناکرده گمان نکنند فیلسوفان کار خاصی نمیکنند. نمونهاش همین چند روز پیش بود. در کافهای مشغول کار بودم که دوستی را دیدم که در یک شرکت دارویی کار میکند و دکترای علوم عصبشناختی یا چیزی شبیه به آن دارد و وقتی توضیح دادم دارم کار میکنم و مجبور شدم بیشتر توضیح بدهم که چرا در آفیس نیستم، لبخندی زد و گفت «کاش ما هم چنین دکترایی خوانده بودیم» و رفت تا من به کارم برسم و برای همین فرصتی پیش نیامد تا دربارهی سختی کار فیلسوفان توضیح دهم!
اما مشکل این است که در جوابِ «کار فیلسوف چیست؟» خود فیلسوفان هم سردرگم میشوند. این البته مشکلی است که ور ادبیاتی من، و البته دوستانی که در آن دیار دارم، کمتر با آن روبرو میشوند چون مردم همه میدانند که نویسنده داستان تولید میکند که مثل خیلی چیزهای دیگر کالا است و نویسنده آن را به مجله، ناشر، یا گاه مستقیم به خود مردم میفروشد. اما فلسفه چه؟ وضع فیلسوفان در برابر این سوال وضعِ همان هزارپای بختبرگشتهای است که ویلفرید سلارزِ فیلسوف داستانش را گفته بود. هزارپا در راهی میرفته که کسی جلویش را میگیرد و میپرسد وقتی میخواهی راه بیفتی اول کدام پا را بلند میکنی، او میایستد تا جواب بدهد ولی بعد دیگر نمیتوانسته راه برود چون نمیدانسته باید کدام پا را اول پیش بگذارد. فیلسوف هم تا پیش از اینکه دربارهی کارش بپرسند بدون هیچ مشکلی کارش را میکند اما وقتی از او میپرسند کار فیلسوف چیست، اگر نتواند مخاطبش را وا دارد تا کاری فلسفی کند، از پاسخ گفتن درمیماند و حتی ممکن است بعد از آن نتواند به کاری برگردد که پیش از آن به راحتی انجام میداده.
طی این سالها، البته تجربه اندوختهام و راههایی برای فرار از چنین موقعیتهایی یافتهام. یکی مثلا همین است که اسمی بپرانی، اسمی مثل سقراط یا کانت یا نیچه یا ویتگنشتاین که همه میشناسند و البته ابهت دارد، و با همان اسم مرعوبشان کنی و به قول معروف اسکات خصم، اما مشکل این است که چنین کاری اعتراف به ضعف است. با این پاسخ که «فلسفه همان کاری است که سقراط میکرد» البته میتوان حریف را، اگر چندان کارکشته نباشد، ساکت کرد اما هم خودت و هم حریف میدانید که این فقط پذیرفتن شکست است. راه دیگر، که البته شرافتمندانهتر است، این است که مسئله یا پرسشی فلسفی مطرح کنی و کمی دربارهاش توضیح بدهی و به اصطلاح در عمل نشان دهی که کار فلسفه چگونه چیزی است اما این هم کم خطر ندارد و حتی اگر به هیچکدام از آن خطرها ختم نشود و حتی اگر مخاطبت آنقدر باهوش باشد که آن مسئله را بفهمد، چون در فرصت چند دقیقهای نمیتوان بحثی را به سرانجام رساند باعث میشود تصوری که آدمها از قبل از کار فلسفی داشتهاند تثبیت شود و به این نتیجه برسند که خب، فیلسوفان کار خاصی نمیکنند. بدترین اتفاق زمانی است که فرد از قبل سوالی مشخص دارد، خصوصا سوالهایی دربارهی فلسفهی دین یا کلام که تا همین یکی دو دهه پیش خیلی رایج بود و الان خوشبختانه کمی فروکش کرده. گرایش من در کارشناسی ارشد فلسفهی دین بود و معمولا در جمعهای خانوادگی تا این عنوان از دهان من یا یکی از نزدیکانم خارج میشد، یکی از آن طرف اتاق پیدا میشد که بپرسد «بالاخره خدا هست یا نه؟» و بعد با لبخند رضایت به دیگران نگاه کند تا نتیجهی شیرینکاریاش را ببیند. از همهی این حرفها گذشته، تنها راهی که وجود دارد تا کار فلسفه را برای کسی توضیح دهی این است که به کاری فلسفی وادارش کنی، همان کاری که سقراط میکرد، حداقل سقراط آنطور که در نوشتههای افلاطون به جا مانده است. این دیالوگها معمولا اینطور شروع میشود که سقراط و جمعی از رفقا نشستهاند به صحبت کردن و ناگهان کسی که از راه رسیده یا یکی از کسانی که همانجا حاضر است حرفی میزند و سقراط دربارهی مفهومی در حرف او سوالی میکند. مثلا فرد چیزی دربارهی عدالت میگوید یا ادعای دانستن چیزی را میکند و بعد سقراط میپرسد «آیا معنای عدالت یا دانستن را میدانی؟» او هم تعریفی ارائه میکند و سقراط ایراد آن تعریف را توضیح میدهد و تعریف دیگری جایگزینش میکند و به قول علما هلم جراً. کار فلسفه هنوز هم کم و بیش به همین سبک و سیاق است، هرچند در ظاهر امر اینطور نباشد. فیلسوفان دربارهی چیزهایی نظیر خدا، معرفت، ذهن، عدالت و نظایر آن فکر میکنند و تلاش میکنند تعریف یا نظریهای مطرح کنند و از آن در برابر نظریههای رقیب دفاع کنند. البته کار در طول بیستوپنج قرنی که از سقراط گذشته پیچیدهتر شده و مقالات و کتابهای فلسفی امروز چنان فنی و پیچیده و گاه سرشار از زبان و اصطلاحات منطقی و ریاضیاتی شده که حتی خود فیلسوفان هم، اگر متخصص آن امور نباشند، نمیتوانند از آن سردربیاورند. اما به گمانم هنوز هم اگر چیزی ارزش نام فلسفه را داشته باشد باید به سبک و سیاق سقراطی پایبند مانده باشد و برای همین احتمالا بهترین پاسخ به سوال «فلسفه چیست؟»، البته اگر پرسش «تفقهاً» باشد و نه «تعنتاً»، این است که دیالوگی سقراطی از افلاطون را، مثلا دیالوگ محبوب من تهتتوس، به او بدهی و مجبورش کنی آن را بخواند.
توماس نیگل، فیلسوف آمریکایی، مقالهای دارد با عنوان «What It Is Like to Be a Bat?» یا «خفاش بودن چگونه چیزی است؟» که از مشهورترین مقالات تاریخ فلسفهی ذهن است و حرف اصلیاش این است که معیاری اساسی برای آگاهی، یکی دیگر از همین مسائل بسیار اساسی فلسفی، وجود دارد و آن این است که آگاه بودن، از جمله، به این معنا است که چیزی وجود داشته باشد که آگاه بودن شبیه به آن باشد. مثلا ما انسانیم و به انسان بودنمان آگاهی داریم و چیزی هم وجود دارد که انسان بودن شبیه به آن است، یا اگر مثال خودِ جناب نیگل را در نظر بگیریم چیزی وجود دارد که خفاش بودن شبیه به آن است و هر خفاشی چنین حالی را درک میکند و فقط خفاشها هستند که این را درک میکنند. نکته این است که ما انسانها فقط به آنچه شبیه به انسان بودن است دسترسی داریم و خفاشها فقط به آنچه شبیه به خفاش بودن است و هیچکدام به آنِ دیگری دسترسی نداریم. حرف نیگل این است که هر نظریهی آگاهی باید این مسئله را در نظر بگیرد و تبیینی برای آن ارائه کند. بگذریم. مسئله واقعا پیچیده است و در وقت و حوصلهی چنین یادداشتی هم نیست. اما ماجرا این است که بعد از انتشار این مقاله، فیلسوفان، به قول امروزیها، «فاز مقاله را گرفتند» و بعدد انفاس خلائق در دپارتمانهای فلسفی «What Is It Like to Be a Philosopher?» راه افتاد و همین الان اگر در اینترنت جستجو کنید وبسایتها و مجلات بسیاری را پیدا میکنید که همین نام را برای خودشان انتخاب کردهاند و خواسته یا ناخواسته نشان میدهند که چیزی وجود دارد که فیلسوف بودن شبیه به آن است، نوعی آگاهی خاص که فقط بعد از مدتی کارِ فلسفه کردن به دست میآید و به اصطلاح با قال و مقال نمیتوان بیانش کرد و فقط باید خود آن حال را تجربه کنی، درست مثل اینکه هرچقدر هم یک خفاش با کلمات سعی کند خفاش بودن را برای انسانها توضیح دهد، در نهایت موفق نخواهد شد و برای درک آن فقط باید خفاش بود و بس. یا اگر بخواهیم مثالی بزنیم که به فیلسوفان برنخورد، میشود گفت همانطور که نمیتوان شنا کردن یا دوچرخهسواری را برای کسی که شنا یا دوچرخهسواری نمیداند توضیح داد، فلسفه ورزیدن را هم نمیتوان برای کسی در قالب کلمات توصیف کرد. از این جهت، فلسفه شبیه صنعتگری است، شبیه مثلا نجاری، چیزی که فیلسوفان آن را معرفت عملی یا به زبان فرنگی Know How مینامند، در برابر Know That یا معرفت گزارهای، اینکه مثلا من گزارهی «پاریس پایتخت فرانسه است» را میدانم. حرف این است که من اگر تمام گزارههایی که دوچرخهسواری را توصیف میکنند بدانم، یعنی اینکه فلان ماهیچهها فعال میشوند و وزن بدن به این یا آن طریق روی چرخها تقسیم میشود و فلان حال باعث حفظ تعادل میشود، به اصطلاح اگر از زعمای قومِ علوم ورزشی هم باشم، باز هم به صرف دانستن این جملات دوچرخهسوار نمیشوم. فقط باید تلاش کنم، با آزمون و خطا، تا آن عمل را یاد بگیرم. از این جهت، فلسفه شبیه دوچرخهسواری است. حتی اگر تمام کتابهای فلسفی تاریخ را نه فقط خوانده که از بر باشم، هنوز به کار فلسفی دست نزدهام. کار فلسفی چیزی است از جنس همان دوچرخهسواری که با آزمون و خطا، با استدلال کردن و شکست خوردن در این استدلالها به دست میآید.