روز مصاحبه، از در که باز بود وارد اتاق بزرگی شدم. ته اتاق یک پیشخان بود که میبایست منشیای پشتش نشسته باشد ولی کسی نبود و صندلیای هم پشت پیشخان نبود. سلام کردم و چند دقیقهای طول کشید تا دیلاق که آن روز قیافهای گرفته بود که اصلا بهش نمیخورد از تنها اتاق در باز بیرون آمد. بیاینکه حرفی بزند یا حتی سلام کند فرمی داد که پر کنم. پر کردم و درِ اتاق رئیس را نشانم داد. بنکدار با موهای جوگندمی، مرتب و جدی پشت میزِ با ابهتی ته سالنی بزرگ نشسته بود. سرویس مبلمانی جلوی میز چیده بودند. همین که نشستم روی مبل، اولین نشانه ظاهر شد؛ مبل جیرجیری کرد که از آنهمه تجمل بعید بود، نه فقط چرم نو رویهاش، پایهها هم جیرجیرمیکرد. کمی جابجا شدم و سر مبل نشستم، باز هم جیرجیر میکرد. بنکدار با آرامش پشت میزش نشسته بود و به نظر نمیآمد صدایی بشنود. یادم افتاد باید راحت و مطمئن بنشینم. عقبتر رفتم، صاف نشستم، جیرجیر را هم نشنیده گرفتم و با اعتماد به نفسی حرف زدم که فکرش را نمیکردم. زیادی به خود مطمئن بودن گاهی از ناآگاهی میآید و من هنوز نمیدانستم پیشفرضم از کار فروش در شرکت بازرگانی کاشی و سرامیک زمین تا آسمان با واقعیت فرق دارد.
روز اول کار، انبار را دیدم که طبقهی اول همان ساختمان خیابان فرشته بود و شیکتر از آنکه فکر کنی اسمش انبار است. نور لوسترهای طلایی روی سنگ صیقلی طرح مرمر کف منعکس میشد و سایهی استندهای کارخانههای اسمورسمدار را روی کاغذدیواریهای کرم میانداخت. اظهارفضلهایی هم کردم دربارهی لعاب ترانس و کاشیهای بدنه سفید. آن وقت خیال خام میکردم سواد من از چهار سال سرامیک خواندن تاثیری در فروش دارد. از روز سوم بود که آن اعتماد به نفس کمکم پرید، بعد از اینکه با چند تا از مشتریها تلفنی حرف زدم.
«ببین از اون سرامیک فلفلنمکیها چقدر داری انبار؟… آره، جلدی آمار بگیر خبر بده دختر…»
«یه بار درشت دارم واسه ساختمون ده طبقهس… چن درصد میدی به من… ببین، با ما که نباس اینطوری تا کنی. گوشی رو بده باطبی…»
تعجب میکردم کسی که نمیشناسمش و فقط خریدار است و من فروشنده اینطور حرف بزند. لحنشان را نمیشناختم و آنطور که انتظار داشتم کاری نبود، نه اینکه توهینآمیز باشد.
یادم نیست چه جوابهایی میدادم، فقط یادم است آن روزها زیاد سرفهام میگرفت، آلرژی بود ولی استرس بیشترش میکرد.
دو هفته بعد بنکدار گفت: «از فردا بیا بشین جای منشی.» پیشنهاد باطبی بود تا کمکم یاد بگیرم. باطبی مسلط و خونسرد بود، اغلب تکیه داده بود به پشتی صندلی، دستهایش را گرفته بود جلوی سینهاش، سر انگشتها را یک به یک گذاشته بود روی هم و همهچیز و همهکس را زیر نظر داشت. مدیرفروش بودن آنقدر بهش میآمد که بنکدار همهی کارها را بهش بسپارد. قرار شد پشت همان پیشخان مستقر شوم. دیلاق رفت یک صندلی آورد. بلند بود ولی همین که نشستم رفت پایین. البته من چاق نیستم، نه سال پیش لاغر هم بودم. بلند شدم و به دیلاق که نیشش را تا بناگوش باز کرده بود زل زدم و گفتم درستش کند. دوباره که نشستم پایین نرفت اما جیرجیر میکرد با اینکه نو بود و هنوز مشمای دور پایهاش را نکنده بودند.
اما منشی بودن از کارمند فروش بودن هم سختتر بود. کار با تلفنی که بیست تا دکمه داشت گیجم میکرد، باید حواسم میبود کدام چراغ لعنتی روشن شده و یادم میماند کدام داخلی است و آن داخلی مال کیست یا اگر داخلی نبود میفهمیدم آن طرف خط کیست و حدس میزدم با کدام طرف از اینجا کار دارد. و تازه گاهی تلفن را مثلا به باطبی وصل میکردم اما بعد که تلفنش زنگ میخورد و جواب نمیداد برمیگشتم و میدیدم نیست، پس باید حواسم به این هم میبود که کی کِی کجا رفته و برگشته یا نیامده. صندلیام را نیمدور که میچرخاندم رو به در همیشه باز بخش فروش بودم، الهام و سه چهار نفر دیگر پشت میزهایی دور اتاق مینشستند و میز باطبی آن آخر درست روبرویم بود. این تنها درِ همیشه باز بود. اینطرف، جلوی پیشخان، دست راست اتاق بنکدار بود و دست چپ اتاق حسابداری و کنارش آشپزخانه، روبروی صندلی من هم کنار در ورودی دستشویی بود، همهی این درها همیشه بسته بود و کار فهمیدن اینکه کی کجاست را سخت میکرد. کار با تلفن و فکس و کپی و پرینتر و کوفتهای دیگر را دیلاق توضیح داده بود که خودش هم نمیفهمید چه میگوید و وقتی مجبور میشدم دوباره سوالی مثلا دربارهی فکس ازش بپرسم این خیال برش میداشت که شخص قابلی است و اصلا چرا آبدارچی است، باید منشی میشده و حتی کارمند فروش که به نظرش مقام و مرتبهای بود و چنان احساس رقابتی با من میگرفتش که از خودم متنفرم میکرد. کار با دستگاههای مزخرف به کنار، احساس تحقیر شدن و نفرت از خودم هم به کنار، صدای مشتریها را باید میشناختم. چون قرار بود جلوی مشتریشان وانمود کنند به انبار خودشان زنگ زدهاند و اگر میپرسیدی شما، سنگ روی یخ میشدند. این را در آن دو هفتهی قبل فهمیده بودم. قوچانی نامی از مشتریهای پرکار که از لحن حرف زدنش میتوانستم سبیل کلفتش را که سوراخهای دماغش را میپوشاند و جلوی دهانش را میگرفت تصور کنم به باطبی گفته بود: «این دختره که تازه آوردید خیلی ضایعس میپرسه شما.» باطبی گفت عین جمله را نقل قول میکند، هرچند مطمئنم ضایع را به جای کلمهی بدتری گذاشته بود، مثلا خیلی رو مخه یا اسکله یا شاید بدتر، و تصور کنید واقعا ضایع بود که صدای مشتریها را که نمیشناختم هیچ، گاهی صدای بنکدار را هم تشخیص نمیدادم. بماند که تازه باید حرف زدن را هم از بقیهی دخترها یاد میگرفتم ـ مثلا از الهام:
«سارینا بردار. یه رنگ بژم داره خیلی شیکه پرفروشه… تو نمیخواد به اونش فک کنی، خودم با بنکدار حرف میزنم برات…» خندهام میگرفت. بعد هم رو میکرد به باطبی: «ساریناهای انبار رو رد کردم رفت. این رضا یاور تو مشت منه اصلا.» باطبی هم البته میخندید: «اونا که جدیدن. زرنگی اطلسیها رو رد کن.»
به نظرم تا یاد گرفتن اینها فاصلهی زیادی داشتم و هیچ با آن آدمها احساس نزدیکی نمیکردم یا دلم نمیخواست همکار باشم. صبحها که سوار تاکسی به تپههای دو طرف مدرس نگاه میکردم و شیشه را که پایین میکشیدم سرفهام میگرفت، فکر میکردم شاید بهتر بود هر روز در گرگومیش هوا از خیابانهای پهن از کنار خانههای دوطبقهی آجر سهسانتی میرفتم تا میدان نعلاسبی، سوار سرویس میشدم و میرفتم تا کیلومتر۲۵ جادهی یزدـتفت. سر راه به بیابان سفید خیره میشدم که هر از چندی دیواری بیکار وسطش سبز میشد یا آن دور دودی میدیدی که از سولهای بلند بود و دیگر به نظرم نه زشت بود نه دلهرهآور. جلوی کارخانه پیاده میشدم. از کنار نهالهای باریک تازه کاشتهشده رد میشدم و دو سه تایی از کارگرهای کمسنتر که تندتر میرفتند تا همقدم نباشیم بهم لبخند میزدند و مسنترها خندههای ریشخندآمیز میکردند. البته همهی اینها مال یکی دو هفتهی اول بود. کارگرها میرفتند سمت ورودی خط تولید و من میپیچیدم سمت در کنترل کیفی و از پلههای باریک و بلند آزمایشگاه بالا میرفتم. اما اینجا، در طبقهی هفتم این ساختمان بیقواره، باید نفس عمیقی دم پنجره میکشیدم و میرفتم سراغ چند ده ورقه آ۴ به هم منگنهشده از لیست ساختمانهایی که در منطقه میساختند و به ناظرانشان زنگ میزدم تا از شرکت بنکدار کاشی سرامیک بخرند. فقط برای اینکه کاری کرده باشم. دو سه روزی میشد این برگهها را زیر و رو میکردم که دیدم دیلاق هم دارد همین کار را میکند، همان آن کاغذها را بستم و پرت کردم کنار، واقعا پرت کردم.
همان روز کلافهکننده، یک مشتری از اراک آمد. الهام کشانده بودش تا آنجا. دیلاق نبود. خود الهام هم رفته بود انبار. باطبی صدایم کرد و خواست از شیرینیهایی که خود مشتری آورده بود در بشقاب بچینم و با چای برایش ببرم. دستم آنقدر میلرزید که همهی شیرینیها کجوکوله میشد تا از جعبه درآورمشان و توی بشقاب کنار هم بگذارم. خشمی از الهام و مشتریاش نداشتم یا پذیرایی کردن به خودی خود کار خفتباری نیست اما وقتی در اوضاعی گیر افتادهای که فقط ناتوانیهایت رو میآید و انگار دستکمت میگیرند، هر اتفاقی یا رفتاری که در موضع پایینتر بگذاردت عصبانیات میکند. رفتم نشستم سر جایم و سرم را کردم توی تقویمم. سعی میکردم صدای الهام را نشنوم و مستطیلهای کوچک و بزرگ میکشیدم. رفتم وسط آزمایشگاه کارخانه تا بنشینیم با امامی که دختری میبدی بود و قها را با چنان تشدید محکمی میگفت که آقای آقایی میشد آخای آخایی به هر پیشنهادی فکر کنیم تا کاشیها متخلخل نشود. آقای آقایی به بعضیهایشان بخندد و یکی دوتایشان را تایید کند و برویم ترکیب خاکها یا دانهبندیشان را تغییر دهیم. آقایی روز مصاحبه هر دو دستش را که تا آرنج بانداژ قهوهای داشت و پیدا بود سوخته بالا گرفته بود و در شیشهای اتاق را با شانه هل داده بود و آمده بود روبرویم نشسته بود و پایش را انداخته بود روی پایش و خاک دمپای شلوارش را با همان دستش تکانده بود و هی سوال کرده بود مثلا از اینکه ضریب انبساط را با چه مادهای کم یا زیاد کنیم یا اگر کاشی قوس برداشت یا لعابش ترک خورد دلیلش چیست یا رنگ قرمز لعاب را از چه ترکیبی بگیریم. خیلیها را که نصفهنیمه جواب دادم و بهانه آوردم که این یک سال فقط پروژهام را کار کردهام و اینها را یادم رفته ولی گزارش کارآموزیام را گذاشتم روی میز، سر بلند کرد و خندید و از ترکیب رنگها پرسید. بلد بودم و گفتم: «اینا رو که دیگه میدونم.» بلند شد و گفت: «بیا. من میگم بیای.» چرا نماندم و برگشتم تهران؟
تقویمم را بستم اما تا وقتی الهام و مشتریاش نشسته بودند آنجا اصلا دلم نمیخواست بلند شوم، کیفم را بردارم و بروم دستشویی. اتفاق کلافهکنندهتر و حتی غمانگیزتری افتاد. تا آخر وقت از جایم تکان نخوردم. همه رفته بودند که بلند شدم و یک دایرهی خیس کوچک روی چرم مشکی صندلی دیدم. سه تا دستمال کاغذی از جعبهی روی میز کشیدم بیرون و کشیدم روی صندلی. دستمالها را چپاندم توی کیفم و سه تای دیگر کشیدم. صندلی را هل دادم زیر میز و به این امید که دیلاق آن روز تی نکشد تند بیرون زدم. چه باران تندی میآمد. از آن بارانهای ناگهانی بهار.
روز بعدش هنوز خسته بودم و باز لکه را روی صندلی دیدم. از دور پیدا نبود اما از نزدیک چرا، بستگی به زاویهی نور داشت. نشستم و صندلی را آنقدر باشتاب کشیدم جلو که دستهاش رفت زیر میز و خودم چسبیدم به لبهی میز.
بنکدار که آمد، خواستم صندلی را عقب بدهم و بلند شوم اما گیر کرده بود. برای بنکدار مهم بود پیش پایش بلند شوی، حتی چند ثانیهای صبر کرد قبل از اینکه به اتاقش برود. واقعا تقلا میکردم اما موفق نشدم. با عصبانیت نگاهم کرد و رفت. همین که در را پشت سرش کوبید توانستم خودم و صندلی را از زیر میز بکشم بیرون. منش بازاریهای قدیم را داشت، مثل تاجرهای فرش، با اینکه فقط ۵۳ سالش بود ـ از شناسنامهاش کپی گرفته بودم. ظهر زنگ زد برایش غذا سفارش بدهم، بعد دوباره زنگ زد که: «یه آژانس بگیر، زود…» هیچکس شمارهی آژانس را نمیدانست، انگار هیچوقت کسی آنجا آژانس نگرفته بود و خدا میداند چقدر گیجبازی درآوردم تا شمارهای پیدا کردم و آدرس دادم. عاقبت ماشین آمد و بنکدار داشت میرفت که گفت: «بعد سی روز وضع اینه.» اما غذا سفارش دادن و آژانس گرفتن برای رئیس کار من نبود. در را که بست، چشمهایم اشکی شد. تلفن لعنتی هم پشت سر هم زنگ میخورد. به باطبی اشاره کردم و به هوای ناهار رفتم آشپزخانه و به نظرم یک ساعتی ماندم. خیال بافتم که کاش حالا مثل یکی از روزهای کارآموزی داشتم میرفتم از روی خط تولید یک مستطیل پرسشدهی خیس خاکستری بردارم و روی آبی که ریخته بود و به قدر یک دایرهی بزرگ زمین را گل کرده بود سر میخوردم و کارگرهای هر سه تا خط که سر مخزن اِنگوب ایستاده بودند میخندیدند و یکیشان که یزدی نبود میگفت: «هوا داشته باش، مهندس» و اصلا هم به نظرشان نمیرسید دست و پا چلفتیام و شاید برای دلجویی از شیرهای پاکتی و بیسکوییتی تعارفم میکردند که هر روز به همه از کارگرها تا بخش اداری میدادند.
روز سیویکم، با حساب بنکدار، نرفتم سر کار. صبح زنگ زدم گفتم مریضم.
روز سی ودوم، ساعت نهوربع رسیدم. هنوز ننشسته بودم که بنکدار زنگ زد و گفت بروم اتاقش. نشستم روی همان مبلی که روز مصاحبه نشسته بودم ولی این بار جیرجیر نمیکرد ـ از همین جا بود که برگشتنی به این موضوع خندهدار فکر میکردم که جیرجیرها نشانه بود. بنکدار خیلی ساده گفت دیگر نروم. همین.
سرسری با همه خداحافظی کردم. به باطبی که رسیدم، گفت «من گفتم» و چشمهایش را بست و باز کرد که یعنی من میدانم، اینطوری بهتر است. خودم مطمئن بودم اینطوری بهتر است و کارمند فروش بودن و منشی بودن کار من نیست ولی نمیدانم چرا آنقدر معطلش کرده بودم، شاید فکر میکردم باید خصلتی را در خودم تغییر دهم یا باید چیزی را به خودم ثابت کنم و نباید جاخالی بدهم و نباید شکست بخورم یا شاید فکر کرده بودم فعلا بد نیست درآمدی داشته باشم یا شاید خیلی ساده از آن تصمیمها بود که نمیتوانی یعنی انگار همت نمیکنی عملیاش کنی و باید یکی بیاید تمامش کند و همیشه هم میآید. بعد هم گفت: «مثلا شرکت فروش تجهیزات پزشکی به درد تو میخوره.» اما موضوع این نبود. من آدم جمع نبودم. میدانم نیستم. آدم حرف زدن، آدم روابط اجتماعی نیستم. و فکر کردن به هر دادوستدی هم کلافهام میکند.
چند ماه بعد، در کتابفروشی بزرگ و معروفی هم دوام نیاوردم. حرف زدن با آدمهایی که میآمدند کتاب بخرند سختم نبود. بلد بودم و لازم نبود یاد بگیرم. میشناختمشان. کتاب را هم میشناختم. اما نمیشد اگر کسی سراغ کتابی را میگرفت که نداشتیم کتابهای دیگری دستش داد و توی رودربایستی مجبورش کرد بخرد. نمیشد به کسی کتاب انداخت، آنطور که آنها انتظار داشتند. حتی به سود و ضرر هم که فکر میکردی به نفع نبود. طرف میرفت و کلاهش هم میافتاد برنمیگشت. نتوانستم بمانم و نخواستند هم بمانم. فکر کردم به این درد میخورم که بنشینم جایی برای خودم، تنهایی، چیزی بسازم یا چیزی را درست کنم؛ شبیه کاری که بعد رفتم پیاش، ویرایش.
اولین نشری که در تحریریهاش کار کردم خوب بود، همه رو به دیوار مینشستیم و کارمان را میکردیم. حرف نزدن اذیتم نمیکرد و اتفاقا سکوت را دوست داشتم اما از این بدم میآمد کسی پشت سرم یا از پشت دوربین مراقب باشد حرفم با کسی بیشتر از چند جمله طول نکشد و بهم برخورد وقتی پنج ماه بعد گفتند «از فردا مقنعه بپوش نه شال و لاک هم نزن»، طوری که انگار شال پوشیدنم یا لاک زدنم ماجرایی درست کرده بود. نماندم. سه سال بعد، شبها خوابم نمیبرد و صبحها سخت بیدار میشدم، زیاد پیش میآمد دیر برسم ولی ارباب رجوع که صف نبسته بود منتظر و معطل یک صفحهای که من ویرایش کنم. دیر میرفتم ولی یکضرب و از دل و جان که کار میکردم. صبحی که بیست دقیقه دیر رسیدم، رئیس انگار آدمش را مرخص میکند گفت: «برو خونه.» رفتم. درست و غلط هیچکدام از این تصمیمهای خودم یا آنها را نمیدانم اما از همین اخراج شدنها یا نماندنها است که هنوز اگر صبح بروم سر کار و قبل از ظهر برگردم، خواهرهایم میخندند و میپرسند چی شد و منتظرند بخندم و بگویم بیرونم کردند.
اینها را گفتم نه برای اینکه حالا حسرت میخورم اگر یزد مانده بودم این سالها رویایی میشد. همان وقت هم خوش خوش نبود. چیزهایی بود که نماندم؛ دلتنگی و دلشورهای که هر شب معدهام را میسوزاند؛ اینکه نمیشد اگر دلت خواست راحت بزنی به دل آن خیابانهای ساکت و خلوت و برای خودت راه بروی و کسی کاری به کارت نداشته باشد؛ اینکه انگار پرت شده بودی از خودت و همه چیز و اگر چند ماهی یک بار مهمانیای میرفتی که آدمهایش را همان یک شب میشناختی پرتتر هم میشدی. اگر مانده بودم و رفته بودم کارخانه، دو سال بعد، خیلی که طول میکشید، لابد خسته شده بودم از هر صبح ساعت چهار بیدار شدن و کلافه شده بودم از کار تکراری. همیشه چیزهایی داری و چیزهایی را از دست دادهای، چیزهایی را میتوانی به دست آوری و چیزهایی را نمیتوانی و قرار هم نیست بتوانی. زندگی هر جا که باشی اینطور است. شاید هر شغلی هم که داشته باشی همینطور است. پول درمیآوری اما همکارهایت را دوست نداری. کارت را و آدمها را دوست داری، پول در نمیآوری… اما به گمانم یک چیز همیشه باید باشد، باید خودت از خودت راضی باشی. باید خودت از خودت بدت نیاید. یاد ده سال پیش افتادم و این سالها را دوره کردم چون این روزها هوس خاکبازی کردهام، هوس لمس دانههای نرم و درشت خاک و الک کردنش و گرمای کوره و در دست چرخاندن حجمی که ساخته باشمش و شیر که میخورم فکر میکنم کاش سیلیسی در راه نفسم بود که شیر میشستش و میبردش. دلم ساختن میخواهد، نه یک جا نشستن و درست کردن غلطها. از خودم راضی نیستم. انگار نیاز مبرم دارم به خلق کردن. آدم یک طرفش سرخ میشود و باید برش گردانی، مثل کوکو. انگار کاری که کار آدم باشد هی عوض میشود. شاید باید خودت را اخراج کنی، اگر نترسی از تغییر و شکست و بیکاری و بیپولی. شاید همتی میخواهد. شاید باید بیرون بزنی، قبل از اینکه خسته شوی. یا شاید اشتباه میکنم. شاید راه دیگری هم باشد. شاید جور دیگری باید از خودت راضی شوی. نمیدانم و هنوز تصمیم نگرفتهام.
سلام عالی بود
این نوشته در مجله هم چاپ شده؟
نخیر، مطالب به علاوه ناداستان یا همان ناداستان پلاس فقط روی وب منتشر میشود
سلام. ممنون خیلی عالی بود. بدی ماجرا اینجاست که گاهی مثلا ده سال میگذره تا بفهمی که این کار کار تو نیست. چون تو اون ده سال فقط پی دویدن و پول درآوردن و نرسیدن بودی برای روزی که برسی به جایی یا چیزی که بتونی به چیزی که میخای فکر کنی و کاری که میخای بکنی.
بی پولی فقط ترس نداره خیلی چیزای دیگه داره که نمیشه ازش گذشت به خصوص اگر دختر باشی تو این جامعه و فقط خودتی که باید همه چیز رو درست کنی و بخوای جوری زندگی کنی که هیچوقت هیچوقت حاضر نیستی به جنبه دختر بودنت توی کار و جامعه فکر یا اشاره ای بشه.
من از ناله کردن و غر زدن و منفعل بودن یا بی عملی متنفرم ولی خیلی از رنج هایی که ما میبریم فقط به خاطر بودن تو این جامعه است. و اینکه اگر نبود چقدر استهلاک ما تو هرکاری پایین بود و چقدر میشد راحت تر بدون اینکه بخوایم چیزی باشیم که نیستیم کار کنیم و پول درآریم و زندگی کنیم. انگار اینجا، رسیدن هنر گام زمان نیست.