چهارم ژوئیه روز اول کلاسها بود و یک گروه استاد دانشگاه که بیشترشان آمریکایی بودند تدریس به دویستوهفتاد مرد جوان اهل کرهی شمالی را شروع کردند. هرچند انگار کسی متوجه کنایهی قضیه نبود. هیچ خبری از قرمز و سفید و آبی نبود. نه کبابپزیای و نه آتشبازیای. هیچوقت انگلیسی را به کسانی که زبان دومشان است تدریس نکرده بودم، هم مضطرب بودم و هم هیجانزده. حواسم به قوانین پوشش بود و یک بلوز آبی کمرنگ دکمهدار با دامن خاکستری زیرِ زانو و کفشهای پاشنه کوتاه پوشیدم. بهم هشدار داده بودند که در کرهی شمالی زنها شلوار نمیپوشند.
ساعت هفتوربع صبح، بیرون خوابگاه ایستاده بودم و روبرویم ساختمانی پنج طبقه بود که کلاسها آنجا برگزار میشد و به ساختمان آیتی معروف بود. سمت چپش بنای یادبودی بود که در اولین ورودم به آنجا دیده بودمش. دانشجوها بهش میگفتند «مجسمهی ابدی» چون یک طرفش از بالا تا پایین با حروف بزرگ حک شده بود: رهبر بزرگ تا ابد با ما است. شبیه برج جوچه از نمادهای پیونگیانگ بود و نمیدانم چند تا از این برجها در کشور وجود داشت. به ساختمان آیتی که نزدیک شدم صدای کرکنندهی موسیقی را از سالن شنیدم. زود به پخش موسیقیهای گوشخراش ناگهانی عادت کردم اما روز اول خیلی شوم به نظرم آمد و به آن حس تحت نظر بودن بیشتر دامن زد. ترانه را میشنیدم که در مدح پیونگیانگ بود و بعدها یکی از دانشجوهایم گفت یکی از قطعههای معروفشان است.
وقتی از در اصلی وارد شدم، نگهبان خانمی از توی باجه سر تکان داد. به دیوارهای دو طرف راهپله تصویر کیم ایلسونگ و کیم جونگایل را زده بودند و کنارشان شعارهایی نوشته شده بود مثل: «در سرزمین مادریتان پاهایتان را محکم روی زمین نگه دارید و حواستان به دنیا باشد.» و «بیایید مثل خودمان فکر کنیم و مثل خودمان بسازیم.» اتاقهای راهروی باریک طبقهی دوم برای معلمها بود و به فضایی ختم میشد که با این سه عبارت تزیین شده بود: شانس رهبر، شانس ژنرال، شانس کاپیتان. در کره اگر در خانوادهی خوبی به دنیا آمده باشید میگویند «شانس خانواده» داشتهاید. اگر ازدواج خوبی بکنید میگویند «شانس شوهر». پس بنابر این نوشتهها، مردم کرهی شمالی در سه چیز شانس داشتهاند: کیم جونگایلِ ژنرال، پدر فوتشدهاش؛ رهبر؛ و پسر جوانش، کاپیتان. این اولین اشاره به میراثدار این خانواده یعنی کیم جونگاون بود که در همهی سفرهایم به پیونگیانگ دیده بودم.
انتهای راهرو چهار کلاس برای سالاولیها بود و کلاسهای صبحگاهی آنجا برگزار میشد. سالاولیها و سالدومیها هر کدام صد نفر بودند و حدود هفتاد نفر هم دانشجوی ارشد بودند. چون از افتتاح دانشگاه کمتر از یک سال میگذشت هنوز سالسومی یا سالچهارمی نداشتیم. همهی دانشجویان کارشناسی از دانشگاههای دیگر آمده بودند اینجا تا دوباره از اول شروع کنند. طبق یادداشتی که دفتر رئیس دانشگاه، کیم، منتشر کرده بود هفتادوپنج استاد و کارمند خارجی در دانشگاه مشغول به کار بودند. هرچند من فقط سیوچندتایشان را شمرده بودم که نصفشان سفیدپوست بودند و نصف دیگر اصالت کرهای داشتند ولی از کشورهای دیگر آمده بودند. (هیچکدامشان اهل کرهی جنوبی نبودند، لابد به خاطر مشکلات ویزا.) از سی استاد نزدیک نصفشان میتوانستند حداقل کمی کرهای حرف بزنند ولی بقیه اصلا بلد نبودند.
سالاولیها بر حسب تسلطشان به زبان انگلیسی به چهار گروه تقسیم شده بودند، کلاس یک قویترینها و کلاس چهار ضعیفترینها. من مسئول تدریس خواندن و نوشتن به کلاس دو و چهار بودم. (گروه دیگری از اساتید کلاسهای مکالمه و شنیدن را درس میدادند.) کلاسها یک ساعت و نیمه بود و صبحها برگزار میشد. بعدازظهرها مخصوص کارهای اداری و فعالیتهای گروهی بود.
کتاب درسیمان، افقهای جدید انگلیسی دانشگاهی ۱، در چین و در دانشگاه علوم و تکنولوژی یِنبین تدریس میشد و «ناظران» تاییدش کرده بودند. این ناظران در واقع استادهایی بودند که برنامههای درسی را کنترل میکردند. همه چیز از کتاب گرفته تا برنامهی تدریس را قبل از شروع کلاس باید تایید میکردند. اگر قرار بود از منبعی دیگر برای تدریس کمک بگیریم باید از چند روز قبل اجازهاش را میگرفتیم. آن تابستان، آخرش هم نفهمیدم این ناظران چه کسانیاند و کجا هستند و حتی با اینکه پاییز به چند تاییشان انگلیسی درس دادم باز هم از شنیدن کلمهی ناظران مضطرب میشدم.
بث، زن سیوچند سالهی انگلیسیای که رئیس دپارتمان زبان انگلیسی بود و ایمیلهای گروهیاش را با عبارت «به نام او» تمام میکرد یک دستیار تدریس برایم انتخاب کرد. کیتی، دستیارم، تازه از دانشگاه کورنل فارغالتحصیل شده بود و یک سالی در دانشگاه ینبین چین به بچههای اساتید انگلیسی درس داده بود. کمکهای او در آماده کردن درسها خیلی بهدردبخور بود، خصوصا که من معمولا مخفیانه مشغول نوشتن یادداشتهایی برای کتابم بودم. برنامهی تدریس سفت و سختی داشتیم و باید فصلهای کتاب را هر هفته طبق برنامه پیش میبردیم. فهرستی هم از فعالیتهای بعدازظهر داشتیم که گروهی از استادها از جمله بث تنظیمش میکردند.
هرچند جلسهی آشنایی با قوانین دانشگاه که قولش را داده بودند هرگز برگزار نشد، یا حداقل رسمی نبود، خودم فهرست بلندبالایی جمع کرده بودم از کارهایی که میتوانستم بکنم یا نمیتوانستم، حرفهایی که میتوانستم بزنم یا نمیتوانستم.
قبل از نوشیدن آب حتما بجوشانش اما اگر بخواهی آب را در اتاقت بجوشانی باید کپسول گاز تهیه و نصب کنی. یا با خودت دستگاه تصفیهی آب بیاور. اخیرا در منطقهی رانگنانگ، جایی که دانشگاه واقع شده، به خاطر غیر بهداشتی بودن آب بیماری حصبه دیده شده.
برای کلاسها جوری لباس بپوش انگار میخواهی به جلسهی کاری بروی. خانمها باید دامن و ژاکت بپوشند و آقایان شلوار پارچهای و ژاکت. هیچچیز تجملاتی نباشد. لباسهایی که تزئینات دارد نپوش مثلا ژاکت پولکدوزیشده. در محوطهی دانشگاه رسمی لباس بپوش. شلوارک، تیشرت و صندل لاانگشتی فقط در خوابگاه مجاز است. جین ممنوع است. کیم جونگایل جین آبی دوست ندارد چون به نظرش آمریکایی است.
وقتی از محوطهی دانشگاه بیرون میروی، هرچند معمولا اتفاق نمیافتد مگر برای خرید یا تماشای مناظر، حواست باشد کجا را نگاه میکنی و چه حرفهایی میزنی. به کسی نزدیک نشو و سر حرف را باز نکن. اگر مجبوری، حتما باید دلیل خوبی داشته باشی. یک همراه و یک راننده همیشه با تو میآیند. همراهت باید هر عکس یا فیلمی را که میگیری کنترل کند. اگر از محیط بیرون عکسی بگیری ممکن است دردسر درست کند.
یک درمانگاه در محوطهی دانشگاه هست، همچنین بیمارستان دوستی برای خارجیها در مرکز شهر پیونگیانگ که دیپلماتها آنجا میروند اما هر دارویی که ممکن است نیاز شود با خودت بیاور.
برای استفادهی شخصی از کامپیوتر باید لپتاپ بیاوری. برای موسیقی آیپاد بهتر از سیدی است چون میترسند سیدی را به کسی بدهی. اگر آخر هفته لپتاپت را در دفتر کار بگذاری ممکن است وارسیاش کنند، پس هیچ وسیلهای را جایی نگذار.
بیشتر از یک چراغقوه داشته باش و همینطور تعداد زیادی باتری. محوطهی دانشگاه شبها روشن نیست و برق هم دائمی نیست.
با خودت پول نقد داشته باش، نمیتوانی از عابربانک یا کارتهای اعتباری استفاده کنی.
وقتی با دانشجوها حرف میزنی، کاملا حواست به موضوعها باشد. از مسائل سیاسی، مسائل شخصی و هرچیزی دربارهی دنیای بیرون حرف نزن. از بحث کردن سر هر موضوع مشخصی دوری کن و مشتاق گفتن از ویژگیهای فرهنگیات نباش.
هیچوقت از این حرف نزن که کشورشان مشکلی دارد.
میتوانی در اتاقت از اینترنت استفاده کنی و در شرایط اضطراری تلفن و فکس در اتاق رئیس دانشگاه هست اما همهی ارتباطات کنترل میشود. حواست باشد سراغ چه سایتی میروی و وقتی برای خانواده مینویسی با لحن مثبت دربارهی اتفاقات حرف بزن و دربارهی سیاست حرفی نزن.
هیچ مجله یا کتاب خارجیای در پیونگیانگ قانونی نیست مگر اینکه اجازهاش صادر شود. کتاب داشتن به خاطر احتمال قرض دادنش به دیگران به مراتب بدتر از نسخهی الکترونیک است.
اگر کسی آمد و دربارهی سیاست سوالی کرد فقط جواب بده: «نمیدونم» یا «واقعا اینطوره؟» و بحث را تمام کن.
به کرهای صحبت نکن و همیشه انگلیسی حرف بزن. یادت باشد که خیلی از مردم انگلیسی میدانند و متوجه حرفهایت میشوند پس حواست باشد چه میگویی.
با نگهبانها یا همراهها گفتوگوهای طولانی نکن.
مقایسه نکن. مثلا نگو غذاهای آنها با غذاهای شما متفاوت است چون ممکن است انتقاد برداشت شود.
غذا خوردن با محلیها ممنوع است.
حواست به هدیه دادن باشد. نباید چیزی را به یک نفر بدهی، باید به همه بدهی وگرنه ممکن است رشوه تلقی شود.
زندگی در پیونگیانگ مثل زندگی در تنگ ماهی است. هر حرفی که بزنی و هر کاری که بکنی دیده میشود. حتی ممکن است اتاق خوابگاهت امن نباشد. ممکن است وسایلت را بگردند. اگر خاطرات روزانه مینویسی و چیزی نوشتهای که مثبت نیست در اتاقت نگذار. حتی در اتاقت هرچه بگویی ضبط میشود. فقط عادت کن هرچه فکر میکنی به زبان نیاوری مثل نقد کردن حکومت یا چیزهایی شبیه به این.
وقتی از پیونگیانگ بیرون رفتی با خبرگزاریها مصاحبه نکن. به اینکه با چه کسانی حرف میزنی توجه کن. به خبرگزاریها دربارهی دانشگاه پیونگیانگ هیچ اطلاعاتی نده.
عجیب است که چقدر زود به این قوانین عادت کردم، قوانینی که وقتی اولین بار مینوشتمشان بهنظرم احمقانه بودند.
آن روز ساعت هشت صبح وقتی وارد کلاس شدم، امیدوار بودم همهی مسائل ممنوعه را یادم بماند. نفس عمیقی کشیدم و دیدم جلوی بیستوشش مرد جوان ایستادهام که همگی لباسهای تمیز پوشیدهاند و صاف پشت میزها نشستهاند.
حتی حالا که دارم در منهتن اینها را مینویسم ضربان قلبم از یادآوری آن دیدار اول بیشتر میشود. به طرز عجیبی اولین کلمهای که به ذهنم آمد زیبایی بود. آن لحظهی اول ورودم به کلاس جوری بود که احساس میکردم همه چیز خیلی تمیز و روشن است، همهجا کاملا ساکت شد و انگار وارد یک دشت برفی دستنخورده شده بودم. همهشان جوان بودند و زیبا به یاد میآورمشان. هرچند حالا دیگر نمیتوانم مطمئن باشم واقعا زیبا بودند یا نه چون چیزی نگذشت که به چشم بچههایم نگاهشان میکردم و دیگر نمیتوانم زمانی را به یاد بیاورم که اینجوری نگاهشان نمیکردم.
شب قبل، کیتی آمده بود اتاقم تا برنامهی درسی را آماده کنیم. گفت: «با این کفشها پام تاول زد.» کفشهایش را درآورد و خودش را انداخت روی مبلم. چشمهایش را تنگ کرد و کف پاهایش را با شدتی که از دختری جوانتر برمیآمد مالید. با تعجب گفت: «وای. تلویزیون داری.» دکمهی کنترل را فشار داد اما وقتی فهمید تلویزیون فقط چندتایی کانال چینی و سیانان آسیایی را میگیرد هیجانش خوابید و خاموشش کرد. اتاقش تلویزیون نداشت و خودش گفت هیچوقت خیلی تلویزیون نگاه نمیکرده. دوران تدریسش در چین، معمولا ساعت هشت میرفته توی تخت، البته بعد از اینکه کمی انجیل میخوانده و حالا هم برنامهاش کموبیش همین بود.
شانه بالا انداخت و گفت: «من همهی عمرم منتظر نبودم بیام اینجا، برعکس خیلیهایی که الان هستن. من فقط بیستوسه سالمه.» در قوانین چیزی دربارهی پچپچ کردن نبود اما صدایمان را پایین آورده بودیم. تعریف میکرد که بعضی از اعضای دانشگاه ینبین سالها است میخواهند بیایند اینجا اما بیشترشان اهل کرهی جنوبی بودند و نمیتوانستند ویزا بگیرند. «ازم پرسیدن دوست دارم تابستون بیام اینجا، منم گفتم آره. خدا خودش درها رو برامون باز میکنه.» با آسودگی کسی حرف میزد که آینده برایش پر از فرصتهای فراوان است. گفت شاید آخر سال برود حقوق بخواند هرچند هنوز خیلی مطمئن نبود.
یک لحظه تمام وجودم پر از حسادت شد. یاد آن سالهای بیدغدغهی بعد از دانشگاه افتادم که تنها راه افتاده بودم تا دنیا را بگردم. فکر میکردم دارم جرئتم را در زندگی میسنجم و از خط قرمزهایم رد میشوم اما بیشتر وقتها میترسیدم و بدون هیچ دلیلی توی اتاقهای کثیف هاستلهای اروپا و آمریکای مرکزی گریه میکردم اما آن سالها کار خودشان را کرده بودند، آن دختر ترسوی سالهای دور تبدیل شده بود به رشتهای نامرئی و آنقدر باریک که گاهی بهش برمیخوردم و لحظهای بعد دیگر نبود. آن شب، تقریبا دو دهه بعد، انگار دوباره برگشت، هنوز مردد و هنوز ترسیده.
آن شب باید کاری میکردیم. اولین درس نامه نوشتن بود و من و کیتی تصمیم گرفتیم از دانشجوها بخواهیم دربارهی هرچه دوست دارند بنویسند تا بتوانیم تواناییشان را در انگلیسی بسنجیم. نمیخواستیم سخت بگیریم چون بث گفته بود خیلیهایشان حتی اصول اولیهی نامه نوشتن را نمیدانند و باید برایشان توضیح بدهیم. در هر صورت اصلا معلوم نبود سیستم پست کرهی شمالی چطور کار میکرد. خبری از صندوق پست نبود و زمان زیادی طول میکشید تا نامهای برسد. بهعلاوه، وقتی فکر کنی نامههایت را میخوانند، نامه نوشتن معنیاش را از دست میدهد.
« اگه فراموشم کنی چی؟» این سوال را در فرودگاه جان اف. کندی از معشوقم پرسیدم. آنور خط تلفن ساکت شد. تصور کردم نمیداند چند ماه دیگر چه احساسی دارد یا شاید سوالم به نظرش بچگانه آمده. از سیزده سالگی، هر وقت جایی میرفتم همیشه میترسیدم فراموش شوم. حالا که مقصدم کرهی شمالی بود، معلوم نبود کی برمیگردم و او نمیخواست قولی بدهد. حتی اگر قسم میخوردیم باز هم فقط چند تا کلمه بود اما من نویسنده بودم. به کلمهها اعتقاد داشتم، حتی اگر فقط پوششی برای بلاتکلیفی گذر زمان بود.
اما از این سمت مرز هیچ راهی برای تماس با او نبود. بعد از چند روز گفتند خوابگاه به اینترنت دانشگاه وصل میشود و میتوانستم برایش ایمیل بفرستم اما خوب میدانستم که طبق قانون، مسئول آنجا میتواند همه چیز را بخواند. برای اقامتم در آنجا یک ایمیل جدید ساخته بودم تا این کنترل به کمترین حالتش برسد.
اولین صبح، وقتی داشتم به چهرههای هوشیار دانشجویان نگاه میکردم، یکی از پسرها از صندلیاش بلند شد و بقیه هم به تبع او بلند شدند. همصدا با هم به انگلیسی داد زدند: «صبحبهخیر استاد.» یک نگاه کوتاه به کل کلاس انداختم و جواب دادم: «صبحبهخیر جنتلمنها.» نمیدانم چرا جنتلمن خطابشان کردم. کلمهای نبود که سر کلاس دانشجویان آمریکایی استفاده کنم. شاید برای این بود که این دانشجوها آن لحظه بسیار تروتمیز و شستهرفته بودند و مرا یاد پدرم انداختند که هر بار میخواست یک خارجی را تحسین کند از کلمهی جنتلمن استفاده میکرد. از آن کلمههای انگلیسی بود که وارد کرهای شده بود و آدمهایی را توصیف میکرد که به نظر جذاب و امروزی میآمدند.
پسرها زدند زیر خنده. بعضیهایشان خجالت کشیده بودند و زیرزیرکی میخندیدند. و اینطوری اولین جلسه شروع شد، بیشتر جلسهی آشنایی بود تا درس دادن واقعی. بهشان گفتم هر چیزی میخواهند دربارهی من و کیتی بدانند بپرسند. یکی یکی از جایشان بلند میشدند و سوالشان را میپرسیدند.
«چند تا خواهر و برادر دارید؟»
«تولدتون چه ماهیه؟»
«رنگ مورد علاقهتون چیه؟»
یکی از پسرها پرسید: «امروز صبح سر راه از دیدن گلها لذت بردین؟» لابد منظورشان همان گلهای ریز نارنجی و صورتیای بود که دیدم و کیتی سریع پرسید: «شما کاشتینشون؟» سرشان را تکان دادند و با خجالت لبخند زدند.
ناگهان یاد صحنهای مشابه از چند سال قبل افتادم. در دانشگاهی خصوصی در غرب آمریکا به دانشجویان کارشناسی نوشتن خلاق درس میدادم. روز اول کلاس از دانشجوها سوال مشابهی پرسیده بودم. امیدوار بودم دربارهی رموز خوب نوشتن سوال کنند و خودم را آماده کرده بودم جواب بدهم که هیچ رمز و رازی وجود ندارد و هر کداممان باید صدای شخصیمان را پیدا کنیم. به جایش آنها فقط یک سوال کردند: «دانشگاه ما از شما درخواست تدریس کرد یا خودتان درخواست شغل فرستادید؟» پیامشان واضح بود. میخواستند بدانند من ارزش شهریهشان را دارم یا نه. آن لحظه حس کردم آب سرد روی سرم ریختهاند و هیچوقت دوست ندارم یادآوریاش کنم. با خودم فکر کردم چه چیزی آدمهای جوانِ همسنوسال را از نظر تفکر اینقدر با هم متفاوت میکند.
مردان جوان زنگ اول کلاس چهار بودند، یعنی انگلیسیشان از همه ضعیفتر بود ولی من مشکلی در فهمیدنشان نداشتم. گروه دوم یعنی کلاس دو به مراتب بهتر انگلیسی حرف میزدند و سوالهایشان پیچیدهتر بود. یکی از کیتی پرسید: «به نظر میرسه آسیایی باشید. اهل کرهاید؟» کیتی گفت مادرش کرهای و پدرش آمریکایی است. بچهها سر تکان دادند، هرچند نمیدانستم جواب کیتی برایشان معنایی داشت یا نه.
از دانشجوها خواستم موضوعی انتخاب کنند و نامهای به انگلیسی برای من و کیتی بنویسند. روی تخته نشانشان دادم که چطور نامهی رسمی مینویسند، تاریخ و آدرس و بعد فلانی عزیز با ویرگول بعدش و در ادامه چند تا جملهی نمونه و در آخر هم ارداتمند و مابقی. خیلی عجیب بود که چیزی به این سادگی را به دانشجوهای دانشگاه درس بدهی. وقتی رو به تخته ایستاده بودم و گچ دستم بود، میتوانستم سرم را سی درجه بچرخانم و با پرترهی کیم ایلسونگ و کیم جونگایل چشمدرچشم میشدم. و وقتی به دانشجوها نگاه میکردم چشمم میخورد به دو تا شعار تقریبا مشابه که پشتسرشان نوشته بود: «حزب ما دانشآموزان را به دانشگاه میفرستد تا کتابهای زیادی مطالعه کنند و سخت درس بخوانند.» که جملهای از کیم ایلسونگ بود و «حزب ما میخواهد دانشجوها سخت درس بخوانند.» که از کیم جونگایل بود. همهی دانشجوها بَجی سمت چپ سینهشان زده بودند ـ احتمالا به دلیل نزدیکی به قلب ـ که تصویر چهرهی کیم ایلسونگ با پسزمینهی قرمز رویش چاپ شده بود.
بهشان گفتم نامه فقط یک تکلیف سادهی درسی نیست، بلکه میخواهم بهتر بشناسمشان و نمرهای هم ندارد. هم خیالشان راحت شد و هم ناراحت شدند. نمیتوانستم حدس بزنم دلشان میخواست نمره داشته باشد یا نه. آن روزهای اول دانشجوها جوری با اشتیاق برای هر حرفی که میزدم سر تکان میدادند که شک میکردم میفهمند یا نه. وقتی نامههایشان را تحویل دادند دیدم بیشترشان از نامهی نمونهی من کلمه به کلمه کپی کردهاند. نوشتهاند «فلانی عزیز» و آخرش هم امضا کردهاند «ارادتمند، سوکی.»
دربارهی خانوادهشان نوشته بودند و اینکه چقدر مشتاقاند در انگلیسی پیشرفت کنند. دربارهی عشقشان به ورزش هم نوشته بودند، به خصوص بسکتبال و فوتبال. البته یکی از دانشجوها از علاقهاش به گلف نوشته بود و اینکه معمولا بازی میکند. فهمیدم پدرهای بیشترشان دکتر و محقق بودند. یکی از دانشجوها نوشته بود به لطف رهبر بزرگ به تازگی به خیابان مانشوده نقلمکان کردهاند. یکی دیگر از خانهی زیبایشان در خیابان یونیفیکشن نوشته بود. اینجا بود که فهمیدم این دو خیابان محبوبترین نقاط شهر بودند. آن یکی نوشته بود همراه خانوادهاش به رستوران اُکریوگوان، بهترین رستوران پیونگیانگ، رفته و اینکه یوگا را برای تفریح دوست دارد و خیلی از شکلات و آبنبات بدش میآید. سومی نوشته بود دوستش در پکن به دنیا آمده چون پدرش دیپلمات بوده.
مشخص بود که اینها آن اهالی کرهی شمالی نبودند که در رسانهها میدیدم. ماهها در شهرهای مرزی چین و همینطور سئول با پناهجوها مصاحبه کرده بودم و هیچکدام از حرفهایشان چیزی نبود که برای آشنایی با این مردان جوان آمادهام کرده باشد. بیشتر پناهجوها کشاورزهای فقیری بودند که در شمال کشور نزدیک مرز چین زندگی میکردند و خیلی از پیونگیانگ فاصله داشتند اما دانشجوهای من از رده بالاهای جمهوری دموکراتیک خلق کره بودند. خیلیهایشان از دانشگاه کیم ایلسونگ یا دانشگاه تکنولوژی کیم چاک، همترازان دانشگاههای هاروارد و امآیتی، به اینجا منتقل شده بودند. دلشان برای شان و منزلت دانشگاه قبلی و دوستانشان تنگ شده بود. بعضیهایشان ناراحت به نظر میرسیدند از اینکه خوکچههندیهای آزمایش جدید حکومت بودند تا در جایی درس بخوانند که همهی استادها خارجی بودند و درسها به زبان انگلیسی تدریس میشد.
پنج دقیقه قبل از تمام شدن کلاس دوم، چهرهی بث، مدیرم، را دیدم که بیرون کلاس با نگرانی به من اشاره کرد. قلبم ایستاد. آیا کار غلطی کرده بودم؟ حرف نامناسبی زده بودم؟ یکی از دانشجوهای کلاس اول گزارشم را داده بود؟ هر گروه یک مسئول داشت که به بقیهی کلاس دستور میداد چه کار کنند، مثلا از جایشان بلند شوند و صبحبهخیر بگویند و وقتی وارد شدم دفتر خطکشیشدهای دستم بدهد که یادداشت کنم هر روز چه درسهایی دادهام. بعدا فهمیدم یک ناظر دیگر و یک منشی هم حضور داشتند که هویتشان مشخص نبود. همینطور ممکن بود یکی از دانشجوها با امپیتری پلیر صدایمان را ضبط کند. ناظران هم گزارشهای دانشجویان را میخواندند یا به فایلهای صوتی گوش میکردند و حتی گاهی در کلاسهایمان حاضر میشدند. نگران شدم که حالا که اینهمه راه آمده بودم، همان روز اول بیرونم کنند.
نگرانیهایم بیخودی بود. لحظهی آخر یکی از اتاقها عوض شده بود و من وارد کلاس اشتباهی شده بودم. به جای کلاس دو به کلاس یک درس داده بودم. این اشتباه غلغلهای راه انداخته بود و بث نمیدانست باید با همان کلاس یک ادامه بدهم یا کلاسم را عوض کنم و با دوییها شروع کنم. مشکل اینجا بود که کلاس یک بیستوشش دانشجوی سالاولی رتبهی برتر داشت و کلاس چهار بیستوشش دانشجو با پایینترین رتبه و از آنجایی که سطحشان تفاوت زیادی با هم داشت کار من هم بیشتر میشد. بث گفت از ناظرها اجازه میگیرد که خودم انتخاب کنم به کدام کلاس درس بدهم.
تامل کردم. بخشی از وجودم میترسید با سنگینتر شدن برنامهی تدریس از هدف واقعیام برای رفتن به آنجا که نوشتن بود فاصله بگیرم اما میدانستم با قبول کردن این موقعیت میتوانم با دو گروهِ مقابل هم از دانشجوها آشنا بشوم. وقتی بعد از کلاس وارد کافهتریا شدم هنوز مردد بودم و رفتم توی صف اساتید و دانشجوهای ارشد. چند تا از دانشجوهای کلاس یک با نگرانی سمتم آمدند و پرسیدند: «شما استادمون میمونید؟»، «با کلاس ما ادامه میدین؟» به نظر میرسید شایعهها خیلی سریع در آن محیط کوچک میپیچید، البته خیلی هم تعجبآور نبود چون همهچیز برای همه عیان بود. پرسیدم: «همهتون میخواید بمونم؟» جوری سر تکان دادند انگار میخواهم همان لحظه بزرگترین هدیهی همهی عمرشان را دستشان بدهم. پس همان لحظه تصمیم گرفتم، هرچند آن لحظه نمیدانستم معنای این تصمیم چیزی ورای تدریس صرف است.
وقتی در کافهتریا بث را دیدم و گفتم میخواهم با کلاس یکیها ادامه بدهم، یادآوری کرد کارم خیلی زیاد میشود اما آن لحظه درس دادن به آنها به نظرم کار نمیآمد. بیشتر احساس میکردم دارم یک بچهام را به آن یکی ترجیح میدهم.
بعد از صحبتم با بث، همان پسرها را دیدم که از توی صف غذا به من خیره شدهاند. لبخند زدم و سر تکان دادم و بهشان علامت دادم که بله، حتما بهشان درس میدهم و آن لبخندهای پرشور که در جواب گرفتم چیزی بود که روز اول تدریسم را بهیادماندنی کرد. این مردهای جوان خیلی شبیه بچهها بودند، همانقدر آسیبپذیر و بیگناه و به هر حرکت من جوری وابسته بودند انگار سرنوشتشان به آن بسته است. بعدا به این فکر افتادم که شاید همان لحظه تصمیم گرفتم عاشقشان بشوم. ما احتیاج داریم احساس کنیم کسی به ما احتیاج دارد. کسانی را دوست داریم که ما را میخواهند.
بسیار جالب بود. ممنونیم از زحماتتون.
خیلی خوب بود.