«کشتى دهونیم حرکت مىکنه.»
فروشندهی بلیت این را مىگوید و بلیت و کارت ملىام را مىگذارد روى پیشخان. ساعت نه صبح است و یک ساعتونیم وقت دارم. نه آنقدر زیاد است که آدم برگردد به جزیره و نه آنقدر کوتاه که بشود ول گشت. توى کولهام که دست مىکنم تازه مىفهمم کتابم را در هتل جا گذاشتهام.
مقصدم بندر چارَک است، بندری قدیمى نزدیک کیش. کشتىها روزى یکى دو بار مسافران را بین کیش و چارَک جابجا مىکنند و من هم یکى از آنها هستم.
ایستگاه تر و تمیز است، شیشههاى قدیمى تمیزند و هیچکدام از صندلىها نشکسته. همهجا دارد تمیزتر هم مىشود، چون نزدیک نوروز است و مسافران کمکم سر میرسند. چندتایى مغازه و دکه در ایستگاه هست. همهچیز مىفروشند. از چاى و آبمیوه تا شکلات و سیگار. اما براى کسى که کتابش را همراه نیاورده، هیچ چیز پیدا نمیشود. در و دیوار ایستگاه پر است از پلاکاردها و بنرهایى که یا مناسبتى را تبریک گفتهاند یا نقلقولى از بزرگى نوشتهاند، یا اخطار دادهاند یا تشویق کردهاند.
هرجور هست یک ساعتونیم را سرمىکنم تا کشتى مسافرانش را سوار کند. اسم کشتى دنا ۵ است و از کشتیهای تروتمیز و سرحال منطقه است. سه طبقه دارد: طبقهی اول عرشه است و در سالن اصلى آن صندلىهایى رو به یک نیمچه استیج ردیف شده . طبقهی بعدى بخش VIP است که مسافران خاص را در خود جا مىدهد و طبقهی بالا که در واقع سقف کشتى است یک محوطهی باز است براى عکس گرفتن و نشستن و چشم دوختن به افق.
زمان تقریبا دوساعتهی سفر به صحبت کردن با علیرضا و ماجد مىگذرد. علیرضا افسر سوم کشتى است. پسر بیستودو سالهی ریزهمیزهای که دیوانهی کمک کردن به دیگران است. یکسره دارد از این سر کشتى به آن سر کشتى مىرود و کارهاى مختلف میکند. سال بعد افسر دوم مىشود و اگر به قول خودش seatime مورد نظر را پر کند، سال بعدترش کاپیتان مىشود. آرزویش این است که کاپیتان شناورهاى نامحدود شود و در آبهاى آزاد جهان براند.
زیر آفتابی بىنظیر که در کیش کمیاب است، علیرضا مرا به کابین فرماندهى مىبرد، کاپیتانماجد سیوهشت ساله، که لباس سفیدش برق مىزند و عینک رىبنش به چشم میآید، دندانهاى درخشانش را نشان مىدهد و خوشامد مىگوید. لهجهی غلیظ آبادانى دارد. با آنکه سالها است در شیراز خانهوزندگى ساخته اما نه لهجهاش را فراموش کرده و نه عینک رىبنش را. تقریبا هر روز ساعتهاى زیادى روى آب سرمىکند. صبح زود بیدار مىشود و مىآید پشت سکان کشتى. مسافرها را از کیش مىبرد به چارَک. آنجا استراحتى مىکند تا عصر که مسافران چارَک را برمىگرداند به کیش. مسافران پیاده شده و نشده، کشتى تبدیل مىشود به کشتى تفریحى. از همین کشتىهایى که دورتادور جزیره مىگردند و مردم مىتوانند غذایى بخورند و موسیقى زنده بشنوند. تفریح مردم تا حدود یک نیمهشب طول مىکشد و شاید کسى نداند که آن ساعت کاپیتان ماجد و علیرضا و چند کارگر کشتى چقدر خستهاند. با این حال خنده از لبشان نمىافتد. علیرضا مىگوید: «کارمونه دیگه… مردم که گناهى نکردهن ما خستهایم… کار روى دریا آدم رو خیلى خسته مىکنه ولى همین که آدم گوشش رو مىده به صداى موجاى دریا، همهی خستگىها رو از بین مىبره.»
کاپیتان حرف علیرضا را تایید مىکند و تا علیرضا از کابین بیرون مىرود، رو به من مىگوید: «بچهی آیندهداریه… هم باهوشه، هم درسته، هم کاریه… نمىذارم یه روز ازم جدا شه.»
ماجد سیوهشت روز است خانه نرفته. دلش لکزده براى زن و پسرش. زمان معمول کارشان سی روز است و بعد ده روز مرخصى دارند. حالا کاپیتان جاى یکى از همکارانش در جزیره مانده تا مرخصى بیشترى داشته باشد. مىگوید همهچیز بلد است براند به غیر از هواپیما و مىخواهد هرطورشده خلبانى هم یاد بگیرد. مىگویم: «خلبانى دیگه چرا؟ کارت به مهمی خلبانیه.»
مىگوید: «مىدونم اما افت داره بچهآبادان خلبانى ندونه.»
خشکى از دور پیدا مىشود. ماجد با دست به سمت خشکى اشاره مىکند و مىگوید: «اینم چارک… بفرما.»
به عشق ماهیگیرى آمدهام چارک، به عشق همراه شدن با صیادها. اما امروز انگار خبرى نیست. دریا کمى متلاطم است و کمتر کسى مىرود دریا. با این حال همیشه استثنایى هم هست. یکى از استثناها را آقاى رمضانى پیدا مىکند، یکى از اهالی چارک که لطف خاصى دارد و یک دوست مشترک معرفى اش کرده. موتور هوندایش را مىآورد و سوارم مىکند و مىبردم لب دریا. یکى از قایقها دارد آماده مىشود که برود ماهیگیرى. و این همان استثناى امروز است که من شانسش را آوردهام.
سه نفر توى قایقاند. یکىشان یک پسر تقریبا سی ساله است و آن دو نفر دیگر کمسنوسالترند. به نظر مىرسد رئیس پسر بزرگتر است. درگیر موتور قایقاند که روشن نمىشود و هر کسى براى روشن کردنش راهى پیشنهاد مىدهد. نمىدانم راه کدامشان به نتیجه میرسد اما هرچه هست سرانجام موتور روشن مىشود و مثل اژدها آرامش دریا را در آن عصرگاه نسبتا خنک به هم مىریزد. آقاى رمضانى به بچهها معرفىام مىکند. محسن و میثم و سیاوش. قایق و تور مال محسن است و همانطور که حدس مىزدم میثم و سیاوش هم برایش کار مىکنند. رابطهی خونى دارند اما نهچندان نزدیک. اینجا کمتر کسى را مىشود پیدا کرد که با آدم دیگرى رابطهی خونى نداشته باشد.
محسن مىپرسد: «از دریا نمىترسى؟»
«ترس؟»
«ها! خیلیا مىترسن… تو نمىترسى؟»
«نه، نمىترسم.»
«حالت بههم نخوره… قایق خیلى تکون داره… مىریم وسط دریا ها!»
«تا حالا با قایق نرفتم وسط دریا ولى فکر نمىکنم.»
«پس صلوات بفرست بریم.»
صلوات مىفرستم و کنار محسن مىنشینم. با این حال ته دلم خالى مىشود که نکند پیشبینىاش درست از آب دربیاید و حالم به هم بخورد و آبروریزى شود. میثم و سیاوش گوشىهایشان را درمىآورند و از خودشان و من عکس مىگیرند. عکسهاى قبلىشان را به همدیگر و به من نشان مىدهند. آنقدر صمیمىاند که انگار سالها است هم را مىشناسیم. معمولا هفتهاى دو بار مىروند صیادى. تورهاى بزرگشان را توى دریا رها مىکنند و فردا صبح مىروند سراغش تا ببینند دریا چقدر باهاشان مهربان بوده.
«چقدر ماهى مىگیرید؟»
«بستگى به کرَم دریا داره. یه وقتایى سیصد کیلو یه وقتایى بیشتر… یه وقتایى هفتاد کیلو.»
بیست دقیقهاى از بندر دور مىشویم تا تقریبا به جایى برسیم که معتقدند جاى مناسبى براى تور انداختن است.
بچهها نمىتوانند به این سوال من پاسخ درستى بدهند که چطور مىفهمند این نقطه جاى خوبى است. حس مىکنند اینجا مناسب است. حسى مبتنى بر تجربهی دیرین تاریخى که انگار روى دىاناىشان ثبت شده. آن طرفتر نشانههایى است که مال تور صیادان دیگر است. محسن تا جایى که مىشود از آن فاصله مىگیرد. مىگوید: «روزى اوناست… تور ما نباید روزى اونا رو بگیره. هرکى روزى خودش رو داره.»
به نقطهی امن که مىرسند، موتور قایق را خاموش مىکنند و تور را از صندوقها بیرون مىکشند. فستیوال گره، عجیب است که این گرهها در هم نمىرود. بچهها مىگویند جمع کردن تور و باز کردنش قلقهایى دارد که باعث مىشود تور گره نخورد.
تور را اول کف قایق مىاندازند و آرام آرام بازش مىکنند و همزمان ولش مىکنند توى دریا. این کار را میثم و سیاوش مىکنند و محسن قایق را طورى هدایت مىکند که تور درست پهن شود و بتواند سطح بیشترى را در دریا بپوشاند. گاهى تور توى آب پیچ مىخورد و دردسر درست مىکند اما براى آنها که دریا و صیادى هم عشقشان است و هم زندگىشان باز کردن این پیچها کار سختى نیست. خودم را قاطى مىکنم. سر تور را مىگیرم تا بچهها به نوبت استراحتى بکنند. اطراف تورها نشانههایى هم هست، چراغهایى که روشنش مىکنند تا اگر احیانا قایقى در تاریکى از آنجا عبور کرد در تورها نپیچد و فردا صبح هم که براى جمع کردن تور مىآیند گمش نکنند. گرچه بعید مىدانم آنها چیزى را در این دریا گم کنند. همهجاى دریا را مىشناسند.
تور که کامل پهن مىشود، آفتاب هم دیگر خداحافظى مىکند و چراغهاى چارک یکییکى از دور روشن مىشود. راه برگشت وقت خوبى است براى رفاقت بیشتر؛ رفاقتى که از جنس دوستىهاى معمول اینور آب نیست، دوستىای است که روى آب شکل مىگیرد و انگار جور دیگری است. اگر بپرسید چه جورى، هیچ پاسخى برایش ندارم. فقط مىتوانم بگویم وقت جدا شدن، هم را چنان بغل کردیم که انگار سالها است با هم دوستیم.
فردا شش صبح باید برویم و تور را جمع کنیم. اما نمىتوانم همراهشان باشم. قرار است یکى از مهندسهایى که در منطقه روى پروژهاى در هندورابى کار مىکند مرا با ماشینش تا روستای چیرو ببرد که از آنجا هم با قایقى بروم تا هندورابى. تلفنى با بچهها حرف میزنم و عذرخواهى مىکنم. دوست داشتم خوشحالیشان را وقت بیرون کشیدن تور ببینم. البته خوشحالى به شرط سنگین بودن تور. محسن دو سه ساعت بعد، وقتى در مسیر چیرو هستم، زنگ مىزند و خوشحال است:
«خیلى دستت خوبه.»
«چطور؟ چند کیلو گرفتین؟»
«بالاى شیشصد تا.»
«شیشصد کیلو؟ دمتون گرم.»
«کار ما نبود… دست تو خوب بود و برکت دریا… بازم بیا.»
یک نفر در درونم سفرنامه را با صدای منصور ضابطیان برایم خواند و این چقدر بر قشنگی اش افزود..