بهشت نویسندهها؛ زندگیام در رم همچین چیزی بود. کلِ روز عملا هیچ کاری نمیکردم، هیچ کاری، و لابد برای همین شده بودم الگوی وسوسهکنندهای برای خیلی از نویسندههای نوپا و آرزومندِ ساکن همان حوالی. دقیقترش این است که شده بودم الگوی نیک، آمریکاییِ سرحالی که درست روبروی من زندگی میکرد، هیچکدام از کتابهای مرا نخوانده بود و اسمم برایش هیچ معنای خاصی نداشت. با این حال ـ و بهواسطهی خودم ـ میدانست که من نویسندهام، مردی که نانِ قلمش را میخورد، و از این سو و آن سوی فضای بیآفتابی که بین بالکنهایمان فاصله میانداخت با هم حرف میزدیم. راه نازنینی برای گفتوگو دربارهی ادبیات و زندگی ادبی بود. دو تا نویسندهی جوان، یکی بدون کتاب، آن یکی نهچندان جوان، که عشق به بیعاری آنها را به هم پیوند داده بود. نیک اهل کالیفرنیا بود و من در اولین فرصت به اطلاعش رساندم که نویسندهی چندین کتاب هستم که هیچکدام را کتابفروشی انگلیسیزبان ویادلمورو ندارد. خودش در رم انگلیسی درس میداد ـ یعنی درآمدش از این راه بود ـ اما داشت روی یک داستان کوتاه هم کار میکرد، شاید حتی یک مجموعهداستان کوتاه، با نخ اتصالی که من یا هر کس دیگر علاقهای به دانستنش نداشتیم.
خودم داشتم به نوشتن چیزی فکر میکردم بر اساس یک بخش از تمدن و ملالتهای آن، که در آن فروید تاریخ رم را تمثیلی میکند برای «صیانت در سپهر ذهن» (که از قرار معلوم، با حافظه فرق دارد). دورههای متوالی ساختوساز در رم همهچیز بجز «اندک بقایای» دستاوردهای معماری پیشین را محو یا پنهان کرده و این بناهای متاخر خود ویرانههایی شدهاند در میان «آشفتهبازارِ کلانشهر بزرگی که پس از رنسانس سر برآورده». فروید در مرحلهی بعد، از ما میخواهد رم را «موجودی» در نظر بیاوریم که در آن «هر آنچه زمانی پا به عالم وجود گذاشته، نمرده، و تمامیِ دورههای پیشینِ توسعه و زایش همچنان در کنار آخرینها به حیاتشان ادامه میدهند».
تئوریاش این بود، هرچند مطمئن نبودم دقیقا چه معنیای میدهد. معنای عملیاش این میشد که هر روز عصرـ و همینطور بیشترِ صبحها (و بعضی بعدازظهرها)ـ میرفتم سان کالیستو، بهترین کافهی رم و احتمالا ایتالیا و یحتمل دنیا. کالیستو چنان جزو بنیانهای زندگی در محلهی تراستهور بود که بهسختی میشد تصور کرد زمانی خودش یا مشتریهایش آنجا نبودهاند. رستورانها و اقامتگاههای تفریحی معمولا به جایگاه «انحصاری»شان و اینکه هرکسی به آنها راه ندارد مینازند اما بیشترِ بهترین مکانهای دنیا نقطهی مقابل «انحصاری»اند و من هیچجا غیر انحصاریتر از کالیستو ندیدهام. زندان، جلوی کالیستو انحصاری بهنظر میآمد. نهتنها همه میتوانستند آنجا باشند، بلکه همه واقعا آنجا بودند. هروئینیها، کارگردانها، روزنامهنگارها، مدلها، آشغالجمعکنها، توریستها، مستها، دیوانهها، دکترها، پیشخدمتهای کافههای دیگری که ساعت کارشان تمام شده بود؛ همگی بالاخره سر از کالیستو درمیآوردند. اصلا احتیاجی نبود با کسی در سان کالیستو قرار بگذاری: صرفا فرض میکردی که خودش آنجا حاضر است و میرفتی او را میدیدی. بیشتر دوستانم سان کالیستو میرفتند و بعضیهایشان را فقط در سان کالیستو میدیدم. شبهای شلوغ ـ از ژوئن تا وسط اوت و از آخر اوت تا وسط اکتبرـ دیگر نمیشد گفت مرز میان کالیستو و محوطهی میدانِ مجاور کجا است. موتورهای گازیِ پارکشده صندلی میشدند و ماشینها میز.
مونیکا، دوست نیک، یکی از همین مشتریها یا ساکنان کالیستو بود. اولین گفتوگویمان، جلوی کافه، زیاد به درازا نکشید و با پایین پریدنِ او از موتورسیکلت کوچکش و خزیدن به داخل کالیستو تمام شد اما اگر ادامه پیدا میکرد، حرفِ فیلمی را که میخواستم بسازم پیش میکشیدم، فیلمی با حضور او. توی ذهنم، خیلی واضح صحنههایش را میدیدم. ستونهای سفید در پسزمینهی آسمان آبی («آبی، مثل منهدمشدهترین سنت») فیلمبرداریشده در ویلاآدریانا۱ و در پایانِ روز، با دیوارهای زردرنگِ شعلهور و سایههای کشدار و بلند در ویادلالوچه. کمی از کیفیات نقاشیهای دوکریکو۲ و خلوتی و تهیبودگیِ فضاهای آنتونیونی را میداشت و مونیکا، مثل ترانهای از هوپ ساندووال۳، در آن پرسه میزد. میخواستم اسمش را بگذارم «معنای کهنبودگی» و یک ماه قبل یک دوربین سوپر۸ دستدوم خریده بودم که فیلمبرداریاش را شروع کنم.
از موقع خریدن دوربین، فقط یک بار آن را از کیف چرمی سفت و ستبرش بیرون آورده بودم (که با فوکوس و زومش ور بروم) و قصد دوباره بیرون آوردنش را نداشتم. حتی فیلم هم نخریده بودم. دستورالعملها پیچیده بود و میدانستم که میان شکوهِ ایدهی سینمایی من و ابزارهای فنیِ تحقق بخشیدنش، فاصلهی ناامیدکنندهای هست. تازه، یک باور خرافی هم داشتم که اگر کار با آن دوربین را یاد بگیرم و یک فیلم بسازم، فاتحهی نویسندگیام بیشتر از همینی که هست، خوانده میشود. میتوانستم یک چیزهایی سر هم کنم و فیلمنامهای بنویسم اما همانطور که برای نیک توضیح دادم، تصورم از فیلم ساختن راه را بر اینکه بخواهم از فیلمنامه شروع کنم میبست. راه را بر ساختنِ فیلم هم میبست اما اینها باعث نمیشد که من و نیک در سان کالیستو با هم وقت نگذرانیم و ـ مثل دو فیلمساز مهم با کارنامهای برجسته در پشت سر و چندین پروژه در مرحلهی پیشتولید ـ دربارهاش حرف نزنیم. من میگفتم: «پلانهای طولانی، اون شیوهای که سکوت رو به فرمی از دیالوگ تبدیل میکنه، به کاراکتری تقریبا بایسته و تمامقد؛ اینها در کارهای اولت ویژگی مهمی بود اما تازگی انگار سبک بصری سریعتر و مسموعتری رو پیش گرفتهای.» نیک میگفت: «فکر میکنم درست میگی. سکوت هنوز هست، ولی من میخوام مردم برای پیدا کردن و شنیدنش بیشتر جستوجو کنن.»
«میدونی دلم میخواد چه کار کنم؟ صاف برگردم سراغ ابتداییات. از ارزشهای تولید فرار کنم. بدون بازیگر، بدون فیلمنامه. فقط ضبط کنم. میدونی، فقط من و دوربین.»
«فیلم.»
«دقیقا.» بعد، متفق و همقول در خلوص ایدهمان از سینما، کیفور میشدیم.
با اینکه هیچوقت دوربین را از کیفش بیرون نمیآوردم و فیلم هم نخریدم، خیلی وقتها دلم میخواست همراهم میبود چون در رم، همهجا فیلم میدیدم. در سینماها فیلمی که به دیدنش بیرزد نبود ـ آنهایی هم که بود دوبلهی ایتالیایی داشت و بنابراین باز هم نمیارزید ـ اما خیابانها پر از فیلم بود. در خیابان ویادلکورسو، رژهی دستهی همنوازان ترافیک را بند آورد؛ لحظهای شد که حتی خود رژه هم از حرکت ایستاد اما جنبوجوش و نواختشان ادامه پیدا کرد؛ با چنان حرارت و هیجانی که اگر هماهنگیشان ایرادی هم داشت، زیاد به چشم نمیآمد. یکیشان بهخصوص چشمنواز بود و دیدم جوانی همینطور که بستنی ژلهای میخورد، با جدیت نگاهش میکند. هوا داغِ داغ بود، بستنی توی دستش چکه میکرد و جنبوجوش همنوازان ادامه داشت؛ میتوانست شروع یک عاشقانهی خیالانگیز باشد اما جوان آنقدر چهرهاش خشک و بیحس بود که عملا فقط داشت بستنیاش را میخورد. فوقالعاده بود: بخشی از همنواییِ آنی و خودبهخودی زندگیِ رُمی که به سکانسی از یک فیلم میمانست. اسم فیلم؟ رُمی بودن.
زندگی رمیها به تست دادن برای نقشهای مختلفِ این تراژدیکمدیِ ازلی میگذرد. مثلا همین زن جوانـ نهایتا هفدهساله ـ که وقتی داشت با موتور وسپایش خیابان ویاآرنولا را خلاف میرفت، توقیف شد. همه داشتند همین کار را میکردند اما ویژیل۴ جلوی او را گرفت؛ با پیراهن آبیرنگی که اتویش نقص نداشت، چکمههای موتورسواری و عینک آفتابی خلبانی که دختر میتوانست تصویر خودش را بازتابیده از عینک آفتابی تمامِ سیاهیلشکرهایی که به تماشا جمع شده بودند ببیند. دختر لباس زرد تابستانی به تن داشت. ویژیل مدارکش را خواست که کامل نبود. قوز بالا قوز! دختر التماس کرد. افسر رحم نیاورد. یک مسئلهی زنانه ـ مردانه بود، یونیفرمـ بلوز. میخواست بهخاطر تخلف مجازاتش کند. دختر اول خواهش کرد، بعد غمزه آمد، بعد زد زیر گریه. ممکن بود اشک تمساح باشد ولی واقعی هم بود: اشک تمساح واقعی. افسر بالاخره گذاشت برود. چرا؟ کمی بهخاطر اینکه اینجا یک کشور کاتولیک است (بخشش! رستگاری!) اما بیشتر به این دلیل که دختر نقشش را خیلی خوب بازی کرده بود (که در مقابل به مرد اجازه داد او هم نقشش را خوب بازی کند). دختر در تست بازیگری قبول شده بود. هر دو در فیلمِ مستدامِ رُم درخشیده بودند.
بار دیگر، موقع چرخیدن در محلهی تستاچیو، به یک تصادف برخوردم. یک وسپا وسط خیابان ولو شده بود. کف خیابان از خرده شیشه برق میزد. جمعیت دورِ زن جوانی که همان نزدیکی دراز شده بود و رویش پتو کشیده بودند، جمع شده بود. کف خیابان کمی خون ریخته بود. وحشتناک بود، اما فقط یک فیلم بود. یک فیلم واقعی، یعنی با دوربین و پروژکتور و عوامل. کمی بعد، قربانی بلند شد و همهچیز را از اول چیدند. خوشحال شدم که واقعی نبود، که تصادف واقعا اتفاق نیفتاده بود، چون برخورد، تصادم، جراحت و مرگ، احتمالاتِ خیلی واقعیای بودند. رمیها ادعا میکنند که وسپا راندن اصلا خطرناک نیست، اما شهر پر از شَل و پَل بود، آدمهای لنگانی با پاهای گچگرفته و دستهای وبال گردن. یک روز صبح، زنِ مغازهی دخانیاتیِ کنار خانهام را با چشم کبود، خراشی در یک طرف صورت و باندپیچی کلفتی دور یک بازو دیدم. پرسیدم: «چی شده؟»
با لحن حاکی از تسلیمِ کسی که جراحت و رنج را به عنوان واقعیتهای زندگی پذیرفته، گفت: «موتورینو.» خیابانها سنگفرش بود، لغزنده و مستعدِ نشست، و یک لحظه غفلت وسط رفتوآمد گلادیاتوری وسایل نقلیه، میتوانست به قیمت جان آدم تمام شود. غالبا بعدازظهرها را با وسپایم در شهر میچرخیدم و هر بار وقتی سالم و یکتکه به خانه برمیگشتم خوشحال بودم. اگر نانی مورتی نکرده بود۵، فیلمی از این سفرهای پر هراس و هیجان در محلههای رم میساختم و «کنسرت کلن۶» را هم میگذاشتم موسیقی متنش. آدم هیچوقت نمیدانست در رم قرار است چه ببیند اما همیشه چیزی میدید، حتی شده سه تا مرد که دارند یک کاناپهی چهارنفره را روی باربند یک سینکوسنتو۷ سوار میکنند یا ـ «چه تصادف خوشایندی!»ـ مونیکا سوار وسپایش، پشت چراغقرمز لانگوتهور. من پیاده بودم، علاف، او داشت میرفت دیسفو، صفحهفروشیِ محلهی سنلورنزو. آیا دوست داشتم همراهش بروم؟
گفتم: «حتما.»
گفت: «بپر بالا.»
مونیکا چون رمی بود، خیلی تندتر از نهایتِ جرئتِ من میراند، و شهر در مجموعهای از مجاورتهای میلیمتری وحشتناک از کنارمان میگذشت. معلوم است که هیچکدام کلاهکاسکت نداشتیم.
غیر از رفتن به استقبال جراحت، به مبارزه طلبیدن مرگ، انگولک کردنِ تقدیر روی وسپا، و پلکیدن در سان کالیستو، کار زیادی نمیکردم. یک شب با نیک رفتیم سینمای روبازی که دزدان دوچرخهی دسیکا را نشان میداد. هیچکداممان قبلا این «شاهکار نئورئالیسم» را ندیده بودیم و جفتمان خیلی توی ذوقمان خورد. نیک بعدش توی کالیستو گفت: «اگه قرار بود واقعگرایانه باشه، خب چرا دوچرخه رو قفل نکرد؟»
صبحش رفتم آن طرفِ پلِ پونتهسیستو که از بازارچهی میدان کامپو دیفیوری گوجهگیلاسی و گیلاس بخرم. وسط میدان، مجسمهی خرقهپوش جیوردانو برونو ـ کشیشی که بهخاطر تایید نظریهی کوپرنیک آتشش زدندـ مغموم و متفکر در ظل آفتاب ایستاده بود. کتیبهی لاتینِ پای مجسمه «ARSE» داشت و من برای خودم اینطور برداشت کردم که در مجموع دارد میگوید اینجا همانجایی است که برونو ماتحتش را به سوختن داد. بعد از ناهار، که غرفهها را جمع میکردند و بقایای لگدمالشدهی بازار را با گاری میبردند، کامپو دیفیوری ویران میشد، خالی و متروک. اما شبها بهاندازهی بمبئی شلوغ بود؛ طبعا نه بهاندازهی بمبئی ولی قطعا بهاندازهی سان کالیستو، بهاندازهی هر جای دیگری در رم.
و بعد، آرامآرام، همانطور که ژوئیه جا به اوت میداد، شهر تُنُک میشد. کرکرهها پایین میآمد؛ جایی که قبلا بقالی بود، حالا فقط یک کرکرهی فلزی گرافیتیشده به چشم میخورد و اعلانی که میگفت مغازه بهخاطر تعطیلات بسته است. هر روز یک مغازهی دیگر، یک رستوران دیگر، یک دکه و غرفهی دیگر بسته میشد. هر روز یک دوست دیگر میرفت تعطیلات. بعدازظهرهایی بود که همهاش به خداحافظی کردن میگذشت، ملاقات با آدمها به صرف قهوه در کالیستو قبل از اینکه از شهر بروند، خوشایند جلوه دادنِ این واقعیت که برنامهای برای سفر نداشتم (میگفتم: «یکی باید بمونه که کشتی رو برونه.»). غیر از نیک، هرکسی که میشناختم داشت میرفت. شهر هر روز داغتر و خالیتر و ساکتتر میشد. خیابانها تسلیمِ یکجور کسوف میشدند: ظاهرشان در روشنای روز شبیه شبها بود که همهی کرکرهها پایین میآمد. کمکم گیجی و رخوت ظهر تمامِ روز طول میکشید، تمامِ هفته. اوت بود، «ماه پاندولهای ایستاده۸»، و من هم ایستاده بودم، بیهیچ تکان و جنبشی.
توریستها همچنان میآمدند اما توان اشغال شهر را نداشتند. برنامهشان فشرده و شلوغ بود، دائم در حال حرکت بودند و اساسا همان جاهایی میرفتند که پاتوق کبوترها بود: سنپیتر، پلههای اسپانیایی، میدان ناوونا و تپهی کاپیتول، همانجا که یک زوج آلمانی خیلی خشک و خوددار جلوی مارکوس اورلیوس و اسبش ایستادند و از نیک خواستند عکسشان را بگیرد. نیک همین کار را کرد، و آنها با فورانی از قدرشناسی که برای عصرِ دوربینهای خودکار، کمی زیادی بهنظر میآمد از او تشکر کردند. شاید هم تاثیر اسید بود. نگفتم که یکساعت و نیم قبلش زده بودیم؟ خب اگر نگفتم، زده بودیم. بخشی از کاوشهایم بود در مورد پتانسیلهای چیزی که دوست داشتم «باستانشناسی اسیدی» یا سایکدلیکا آنتیکوا صدایش کنم، به قصد زدودن فاصلهی سالیان و دسترسیِ بیواسطه به گذشتهی ذیحیات. بالای تپه، لبهای مارکوس اورلیوس تکان نمیخورد اما ما فرض را گذاشتیم بر اینکه خودش بود ـ نه اسبشـ که میگفت «تمام برکاتی که برای به کف آوردنشان در آینده دعا میکنی، میتوانست همین امروز از آن تو باشد اگر آنها را از خود دریغ نمیکردی». لژیونرهای رمی ـ سه تا ـ نه واقعی بودند و نه توهم؛ لباس پوشیده بودند که با توریستها عکس بگیرند و بین عکسها سیگار میکشیدند.
مردمی که در میان بقایای فروم پرسه میزدند ـ بعد از کاپیتول رفتیم آنجا ـ ارواحِ همعصرانِ تراجن یا نرون نبودند، ارواحِ همهی آن توریستهای قرن هجدهمی بودند که مقهور و مبهوتِ شکوهِ کهنبودگی، به طاقِ تازهمکشوفِ تیتوس نگاه میکردند. کولوسئوم میدانگاهِ کهنی بود ساختهشده از پنیرِ تام و جری، یا لااقل از یک فاصلهای اینطور به نظر میآمد. داخل که میرفتی، ادراکِ نفس کشیدنِ سنگهایش حس خوبی داشت، و دانستنِ اینکه سنگِ ازمعدندرآمده هم حیات خودش را دارد. سنگهای دودهآلود نبضِ زندگی داشتند، گرم و تپنده، مثل حیوانی نوازششده. چند دقیقه، همهچیز ممکن بهنظر میآمد. من فاصلهای با سکونِ مسکنگزیده در دلِ سنگ نداشتم، همانجا که نیایش از آن آغاز میشود یا به آن میانجامد. نیایش البته همیشه یک چیز است: بگذار که از بند زمان رها شوم، بیاعتنا به گذشتنش، همچون یک سنگِ خفته. نیایشی که پاری از آن را پیکرههای ظریف باستانی پاسخ میگویند: بیحرکت، مومیاییشده در سنگ، زندگیکنان در زمانهای که مرده است.
حتما برای همین بود که برگشتیم کاپیتول تا تکههای بازمانده از کنستانتین را ببینیم: سرش، یک بازوی عضلانی و ورزیده، دست راستی اشارهکنان به آسمان، یک کفِ پا؛ سفیدِ چرک، هر کدام بزرگتر از یک آدم. تصور این اجزا، متصل به هم، در هیئت یک تنِ واحدِ درخشان دشوار بود، دشوارتر از آن، باورِ اینکه دستِ بشر آنها را تراشیده. محتملتر بود که در فرآیندی شبیه به آنچه کوهها و یخچالها را شکل میدهد، پا به عرصهی وجود گذاشته باشند. کسی کنار این تکههای غولآسا نشسته بود، سر میان دستها، ظاهرا منقلب از شکوهِ کهنبودگی. کمی طول کشید تا بفهمم کسی که آنجا نشسته منم. از «منقلب» آنطرفتر بودم: میخواستم پا به زمانهی مردهی مجسمهها بگذارم و چیزها را از دریچهی چشمانِ بیمردمکشان ببینم (جرقههای روز و شب، سوسوی چندساعتهی قرنها) و بعید نیست که آرزویم برای یک لحظه هم که شده، محقق باشد؛ نیک از منِ نشسته و منقلب از کهنبودگی عکس گرفت و وقتی عکسها را چاپ کردیم، مرا بهسختی میشد دید: محو، روحمانند، بیرنگ، ناپایدار.
جاهای بیشتر و بیشتری تعطیل میشد اما سان کالیستو شکر خدا باز بود. بیرون مینشستم، با ده دوازده انسان دیگر، دو تا گربه و سگی بیصاحب، همگی چپیده در باریکهای از سایه، غرقِ احساس وانهادگی. یکی از انسانها نیک بود. دربارهی روزهای قدیم حرف میزدیم، فیلمهایمان، شاتها و زاویههایمان، پَنهای طولانیمان، تاثیر دیرهنگام نئورئالیسم بر کارهای او و «حرفهی ایتالیایی» بر کارهای من. یاد «معنای کهنبودگی» افتادم، فیلمِ نساختهام، مخصوصا سکانس ویلاآدریانا. چهارتایی ـ نیک، من، مونیکا و یکی از دوستان مونیکا به اسم کریستینا ـ با ماشین کریستینا از رم رفته بودیم تیوولی. در محوطهی عظیم ویلا برای خودمان پلکیدیم. هیچکس نقشه نداشت و نمیدانستیم دقیقا چی داریم میبینیم: مجسمههایی ناجیِ غریق استخرهای آب سبزرنگ که تصویرِ ستونهای سفید را بر پسزمینهی آسمان آبی باز میتاباندند، یک مجسمهی بیسر، یک کروکودیل سنگی لمیده زیر آفتاب، صدای جیرجیرکها.
یک جا، من و مونیکا در اندک بقایای معبد ونوس تنها شدیم. باورش سخت بود که اینجا را زمانی به قصدِ محصور کردن ساختهاند، برای پنهان کردن چیزی از چشم، برای درست کردنِ یک اندرونی؛ برعکس اینطور بهنظر میآمد که هدف معبد جلب کردن توجه به آنچه عیان میکند بوده، و قاب گرفتن چشماندازی که تا دوردست شعله میکشید. چند تا از انجیرهایی را که در رم از کامپودیفیوری خریده بودیم خوردیم. مونیکا یک تیشرت بامزه و شلوار ششجیب پوشیده بود. داشتم انجیر خوردنش را نگاه میکردم.
گفت: «انجیرت چطوره؟»
گفتم شیرینترین انجیری است که تا حالا خوردهام.
گفت: «تازهس؟»
«آره، خیلی.»
«و آبدار؟»
گفتم: «تازه و آبدار.» انگشتهایش را تمیز کرد. من هم همین کار را کردم و بعد مالیدمشان به شلوارم. آسمان چنان بود که دوهزار سال قبل مثل همین دیروز بهنظر میرسید، و دیروز مثل امروز، همانطور که امروز، بهوقتش، شبیه فردا میشد. در پیشزمینهی آسمان، ستونهای سفید بودند، کنگرهدار، شکسته. یک ابر تنها در میانهی راه میخکوب شده بود. هوا پر از صدای زنبور بود اما هیچ بادی نمیوزید و درختها بیحرکت بودند. هر دو افسونِ کهنبودگی را احساس کردیم، وضوح و قوتش را. لابد برای همین بود که چند دقیقه بعد مونیکا گفت: «من لیبی دنیا اومدهم.»
گفتم: «آره؟»
گفت: «آره. تو طرابلس. باید عکسهاشو نشونت بدم. اونجا هم خرابههای رمی هست.»
گفتم: «دوست دارم ببینم.»
چنین روزهای پراتفاقی خیلی زود به خاطره تبدیل شد؛ شاید حتی خاطره هم نبودند، بیشتر به رویا میمانستند. هر روز کارهای کمتری برای انجام دادن وجود داشت که بد هم نبود، چون انرژی من هم داشت ته میکشید. به انجام رساندن و تمام کردنِ چیزها سختتر و سختتر میشد که این هم بد نبود چون چیزی برای به انجام رساندن وجود نداشت. قبلا هرگز درک نکرده بودم که یک روز چقدر میتواند پهناور باشد. به زندگیِ تنهایی کاملا خودآگاه شده بودم، به اینکه صبحها همهچیز دقیقا همانجایی بود که شب قبلش گذاشته بودم. تلفن خراب بود، یا علاقهای به زنگ زدن نداشت. هرازگاه یکی دو رقم شماره میگرفتم، نه به قصد تماس، فقط برای اینکه ببینم کار میکند یا نه. داشتم به شعرهای «این کار را میکنم، آن کار را میکنمِ» فرانک اوهارا علاقهمند میشدم و حتی فکرش از سرم گذشت که ضدجنبشی مبتنی بر «من این کار را نکردم، من آن کار را نکردم» بنیاد بگذارم، اما همانطور که میشود حدس زد، این کار را هم نکردم. پس چه کار کردم؟ کلی خواب دیدم، خوابِ روشناییِ خیرهکنندهای که برایم سابقه نداشت. فکر کنم بهخاطر نور بود. آسمان آنقدر روشن بود که گونکورها۱۰، وقتی در ۱۸۶۷ اینجا بودند، دلشان برای ابر و سایه تنگ شد. در طول روز، چشم و سرم با چنان حجمی از روشنایی انباشته میشد که مغزم توان هضمش را نداشت، بنابراین وقتی خواب بودم اضافهکاری میکرد؛ بهعنوان راهی برای استفاده از موجِ مازادِ رنگ و نور، با ساعتها فیلمِ درخشان و دیوانهوار ملغمه میساخت. مطمئن نبودم دلیلش این است اما به دلیل و توضیح دیگری هم احتیاج نداشتم.
به نیک گفتم: «قبلا میخواستم خوابهام رو فیلم کنم، الان به دیدنِ خوابِ فیلمهام راضیام.»
نیک پرسید: «فکر میکنی خوابها بهتر از فیلمهان؟»
گفتم: «آره. میدونی چرا؟»
«چون فرقی نمیکنه اگه وسطش بخوابی؟»
گفتم: «اووم، درسته.»
نیک گفت: «خورد تو پَرِت، نه؟»
«اگه پَری وجود داشت، آره.»
گرما آفریقایی بود، ساکن، مرده. انگار تفتیده از سالها بیآبی، آسمان همهی آثار زندگی را از سطح خاک زدوده بود. هیچ ابری وجود نداشت و بعید بهنظر میآمد یکیشان جرئت کند به صدمایلی اینجا پا بگذارد. خورشید جم نمیخورد. چشمانتظارِ آن لحظههایی بودم ـ دو یا سه بار در روزـ که نسیم کوچکی داخل آپارتمان میخزید. غیر از این، تنها راهِ به جنبش انداختنِ چیزها این بود که سوار موتور، در شهرِ آفتابزده بچرخی، شاید آشنایی ببینی. راندم تا بالای تپهی جانیکولوم و نگاه کردم به شهر، به بامهای داغ و پخته، به خشکیِ اورشلیموارِ همهچیز. آن بالا خیلی ساکت بود. جیرجیرکها جمع کرده بودند و رفته بودند تعطیلات.
روزها سپری میشد هرچند اصلا اینطور بهنظر نمیآمد. این را نسبتا بااطمینان میگویم چون بالاخره فراگوستو فرا رسید، پانزدهم اوت، و همهی تقریبا هیچ جایی که باز مانده بود هم بسته شد. برعکسِ زلزله بود. هیچچیز تکان نمیخورد و هیچ کاری برای انجام دادن وجود نداشت. مطلقا هیچ. ماشینی نبود و مغازهای نبود و آدمی نبود و زمانی نبود. فقط من بودم و حماسهی خورشید، که نشانی از پا پس کشیدن نداشت. چیزی نمیتوانستم بخرم و بنابراین شده بودم پر از هوسها و ویارهای غلیظ، ویارِ دوست، ویار گیلاس، ویارِ پیتزا، ویارِ همهی چیزهایی که نتوانسته بودم برای این محاصرهی آفتاب و سکون ذخیره کنم. همه رفته بودند. حتی نیک. مونیکا پیدایش نبود. هیچکس پیدایش نبود. بجز من.
در معیت یک پاکت چیپس، از عرض لانگوتهور گذشتم، بدون اینکه حتی نگاهی به چراغ راهنمایی بیندازم. روی پل پونتهسیستو دیدم که خودِ تیبر۱۱ هم دیگر جریان ندارد. چیزی حرکت نمیکرد، جز سایهها که آنها هم بیشترشان از چاردیواریها بیرون نمیآمدند. از میدان فارنهسی رفتم کامپودیفیوری و بعد، کورسو ویتوریو. خلوتِ خیابانها آدم را هوایی میکرد که بپرد توی یک ماشین و جایی برود. اما کجا؟ تنها جایی که واقعا دلم میخواست بروم رم بود و همانجا بودم. راه افتادم طرفِ کاپیتول و فروم، پودرشده از آفتاب، پذیرای تردیدهای دور و بعید دربارهی وجودِ خودم: اگر درختی در جنگلی بیفتد و کسی نباشد که افتادنش را ببیند یا بشنود، آیا واقعا افتاده است؟ از اینجور چیزها. در اعماق قلبم اما، به این هیچ شکی نداشتم و به هر چیز دیگری، چرا. رفتم کاپیتول و آنجا بود که نشسته در میان ویرانهها، ایدهی نوشتن کتابی دربارهی کهنبودگی بهنظرم ناممکن آمد. قاطع و ناگهان بر من آشکار نشد اما حس شومی به من میگفت هر امیدی که زمانی برای نوشتن چنین کتابی داشتهام، یک روز ویران خواهد شد. سالها بود که داشتم بیهدف پرسه میزدم و حالا مثل آن ابر تنهای ویلاآدریانا ایستاده بودم. شاید آن لحظه، هنوز نپذیرفته بودم. اگر آن بعدازظهر نقطهی عطف و چرخشی بوده، من طوری رفتار کردم که هرکسی ناگزیر در چنین لحظههایی رفتار میکند: نچرخیدم. اما جایی از وجودم میدانستم که مشغول گول زدنِ خودم بودهام؛ که همهی نظم و انتظام ذهنی و جاهطلبی سالیانِ نخستین را با نشئهبازی، سستی و کاهلی، و نومیدی به باد دادهام؛ که هدف و سمتوسویی ندارم و حتی کمتر از وقتی بیست یا سی سالم بود، میدانم از زندگی چه میخواهم؛ که خودم در آستانهی تبدیل شدن به یک ویرانهام، و با این جنگی و جدلی ندارم.