پیراهن توی کمد
فاطمه صادقی
از همان موقع که وسط درس و پروژه و پایاننامه کلاس فرانسه ثبت نام کردم، تصمیمم را گرفته بودم. تمام مسیر برگشت از سرما به خودم میلرزیدم ولی با ذوق «اگر تو وجود نداشتی» جو داسن را گوش میدادم. فقط باید دو ماه مانده به تاریخ عروسی به همه اعلام میکردیم خبری از جشن بزرگ و آنچنانی نیست. یک مهمانی مختصر چهل نفره و خداحافظ. ماجرای سفر هم فقط بین خودمان دوتا میماند. بعد از مراسم، لابلای کد زدن و ران کردنهای چند ساعتهی پروژهام، جزء به جزء خیابانها و اماکن دیدنی و یادوارهها و بامها و بلندیهای پاریس را یادداشت میکردم. مشتری همیشگی بلاگرهای سفر شده بودم، از آنها که صفحهشان پر از رنگ است و هر گوشهی دنیا را با یک کولهی ساده قدم زدهاند. از هیچ نکتهای غافل نمیماندم، آنها که دو نفره سفر کردهاند، کولهگردها، دانشجویان و هتلنشینان چند ستاره، همه را میپاییدم.
پاسپورتها که آماده بود، تکتک مراحل ویزا را هم قدمبهقدم حفظ کرده بودم. قرار نبود پولمان را حرام موسسات اخذ ویزا کنیم، وقت بیشتری میگذاشتیم و خودمان میگرفتیم، لذتش هم بیشتر بود. وقتی سر کلاس فرانسه با گرامر سخت و املای دشوارش دستوپنجه نرم میکردم و با همکلاسیام تمرین آدرسدهی میکردم، مطمئن بودم چند ماه دیگر یا لااقل یک سال دیگر نزدیک میدان اپراییم و آدرس لوور را از یک فرانسوی مهربان لبخند به لب میپرسیم. حتی سرود ملی را با همهی بدقلقیاش حفظ کرده بودم که موقع گپوگفت خودی نشان بدهم و یک توریست معمولی نباشم. پز فرهنگیام باید حفظ میشد.
توی یکی از اتاقهای خانه برچسب برجستهای که تصویر یک خیابان محلی و کافهای کوچک و آدمهای شادش را نشان میداد بالای میزم چسبانده بودم و هر روز با لبخند معناداری خودم را دقیقا در همان حال تصور میکردم. نیمه شب در پاریس و امیلی و آمور بود که جلوی چشمم رژه میرفت. قرار نبود پاریس را از دید فانتزی سینما ببینم، میخواستم روی سنگفرشهایش برقصم. پاریس جشن بیکران را خط به خط خوانده بودم و پادکستش را هزار بار گوش داده بودم. از ادیت پیاف و ژاک برل تا زاز و لارا فابیان همه در لیست پخش موسیقیام بودند.
من دفاع کردم و وقتم آزاد شد، پولمان هم آماده بود و تاریخ مناسب را تعیین میکردیم که اوضاع به لمحهای تغییر کرد، قیمت دلار ساعت به ساعت بالاتر رفت و سفر دستنیافتنیتر شد. به امید بازگشت به وضعیت قبل کمی صبر کردیم اما سفری که به قیمت عروسی برایمان تمام میشد داشت بخش زیادی از پساندازمان را میبلعید. برای زوجی که اول راهاند و هنوز سرپناهی ندارند و کاملا مستقل زندگی را شروع کردهاند چنین ریسکی معقول نبود. تصمیم گرفتیم صبر کنیم تا اوضاع منطقی شود و بتوانیم با فراغ بال سفر کنیم. باز هم در صفحهها میچرخیدم و گوشههای دنج و کمتر شناختهشدهی شهر را یادداشت میکردم. این بار به هفتهای یا ماهی یک بار قناعت میکردم. دفترچه یادداشت هم کمکم رفت ته قفسه. به خانهی جدید اسبابکشی کردیم و برچسب در خانه قبلی روی دیوار جا ماند.
چند هفته پیش که لباسها را از روی بند رخت جمع میکردم چشمم به پیراهنی افتاد که آن اوایل در بهترین جای کمد دلبری می کرد و قرار بود اولین بار در پاریس بپوشمش و حالا داشت از رنگ و جلوه میافتاد. ولی هنوز هر روز یک آهنگ فرانسوی در منوی روزانهام چشمک میزند.
شکار آخر
میثم رضوانی
پدرم شکارچی ماهری بود. در دشتهای خراسان، پشت فرمان تویوتای تککابین قرمزش، با یک دست ماشین میراند و همزمان نیمتنه از شیشهی چپ ماشین بیرون میداد و با شلیکهای دقیق، ساچمههای تکلولِ خوشدستش را درست به هدف میزد. دیوارهای مهمانخانهی ما ـ تا یادم هست ـ پر بود از سر آهوها با چشمهای سیاهِ درشت و خندههای واقعی بر لبهاشان که بعدتر فهمیدم آن شمایل جذاب، هنر دست تاکسیدرمیکنها بوده که با تیلههای سیاه و نخ و رنگ و مواد نگهدارنده از نعش مندرس یک حیوان اثر هنری چشمنوازی میساختهاند. کودک بودم. حوالی هفت هشت سالگی. هر آخر هفته که پدرم اسباب شکار فراهم میکرد، پیش از آنکه با همقطارانش عازم شکارگاه شوند، به مادرم میگفت اجازهی من را بدهد. جواب همیشه «نه» بود. بعد که میرفتند، مادرم میگفت: «بیابان خطرناک است، شکار گناه دارد» و من مغموم دنبال کار را نمیگرفتم. هنوز که سی سال و بیشتر از آن روزها گذشته، از ترسهای مادرم کم نشده. سوار آسانسور، پلهبرقی و هواپیما نمیشود. ممکن است برای گذر از خیابان، دهها دقیقه به چپ و راست نگاه کند. همیشه نگران است.
اردیبهشت بود. غروب تاسوعا. از صبحش با پدرم برای سرکشی از چاهموتور و زمینهای کشاورزیاش ـ مزرعهی میثم ـ خانه را ترک کرده بودیم. آخرین اردیبهشت و تاسوعای عمرش. دوستانش که رسیدند فهمیدم شبِ شکار است. هیجانزده و ترسیده و ناچار. راه افتادیم. گرگومیش بود هوا، کنار برکهی آبی، یک گلهی بزرگ داغدارو به نوشخواری نشسته بودند. پدرم پیاده نشد. خودش را به چپ نیمخیز کرد و تفنگ را و سر و دستش را از پنجره بیرون داد. گلولهی اول را دیگری شلیک کرد؛ تا پرندگان پرواز کردند، پدرم ماشه را کشید. مثل برگ پاییز از آسمان پرنده بر زمین میریخت. آن شب و فردایش که عاشورا بود و مادرم هنوز میگوید شکار در آن دو روز کار پدرم را ساخته، شگفتانگیزترین دو روز زندگی من بود. شب را در کلبهی متروکهی چوپانان در ظلمت محض کویر کنار هیمهی آتش با نوای حزنآلود پدرم ـ که از شوربختی گلمحمد کلیدر میخواند ـ و چای جوشیده در گداجوش و کباب داغدارو صبح کردیم و صبحش… طلوع خورشید بر کوههای سرخ و سیاه، مثل رگههای طلا بیقیمت و خواستنی، از یادم نمیرود. بخت آهوان آن دشت در آن شبانهروز سحرآمیز بلند بود و عمرشان به دنیا بود که چندتایی دیدیم و شکار نشدند.
برگشتیم. خسته و مانده. مادرم تا نعش خونآلود و ریق پرندگان را کف باری ماشین دید، دانست شکار بودهایم. چشمغرهای به من رفت. با پدرم داغداروها را به زیرزمین بردند و پر کندند و شستند. شبش که پدرم روی تراس وسیع مشرف به حیاطمان خربزه میخورد و سیگار میکشید و معین گوش میکرد، رفتم کنارش نشستم. قول داد هفتهی بعد باز من را با خودش ببرد. گفت: «وقتی آهو شکار نکنی، انگار شکار نرفتهای، میبرمت.» روزها و ساعتها نمیگذشت. یک هفته یک عمر بود. به پنجشنبه که رسیدیم پدرم تنها رفته بود. غروب بود. آمدم دیدم نیست. نفهمیدم چرا و هنوز هم بیپاسخم که چرا. آنهم او که در وفا و معرفت شهرهی یک شهر بود. پدرم فردا برنگشت. غروب جمعه ما چهار خواهر و برادر و مادرِ همیشه نگرانمان چشم به در ماندیم و خبری نشد. شب شد و باز خبری از آمدنش نبود. خوابیدیم. حوالی صبح بود که زنگ خانه را زدند. پدرم نبود. دوستانش آمده بودند با لباسهای خونی پدرم. پریدیم از خواب؛ پریدنی که تا به امروز ادامه دارد. پدرم را غرق خون کنار موتور کراسش در درهای نزدیک شکارگاه پیدا کرده بودند. آنسوتر تکلول خوشدستش، دورتر نعش مادهآهویی افتاده بر زمین و در اطرافش دو برهی بیمادر… هنوز حسرت آن سفر، آن شکار آخر با من است.
سفر عکس
محبوبه سلاجقه
من هم باید مثل بقیه چمدان میبستم. شهریور ۸۹ تازه رفته بودم پیشدانشگاهی که خانواده عزم سفر کردند. قرار بود چند روزی سفر جادهای را تجربه کنند. سفرشان از مشهد شروع میشد و تا بابلسر و تهران ادامه پیدا میکرد. ولی از آنجایی که مدرسهام زودتر شروع شده بود و تمام وقت کلاس کنکور ثبت نام کرده بودم، هیچکس حتی به فکرش نرسید که من هم دلم میخواهد با آنها به سفر بروم. قرار بود چند روزی خانهی یکی از داییها بمانم که البته برای من گزینهی خوشایندی بود. با دخترداییام همسن و همکلاس بودیم و برای این چند روز کلی برنامه ریخته بودیم.
اما از روز قبل دلم آشوب بود و حالا که وقت رفتنشان بود حسابی از ماندن میترسیدم. دلم میخواست به هر قیمتی شده من هم با بقیه باشم. مادرم به رسم همیشگی کتلت سفر را میپخت و خواهر و برادرم مثل تمام روزهای قبل از سفر خانه را تمیز میکردند. علیرغم تمام کارهایی که باید انجام میشد خوشحال و راضی بودند. باید رختهای شسته را تا میکردند، همهی خانه را جارو و گردگیری میکردند و تمام سطلهای زباله را خالی و تمیز میکردند. بیشتر شبیه خانهتکانی پیش از عید بود تا نظافت قبل از سفر. من که از انجام هر کاری معاف شده بودم نشسته بودم پای چمدان، کتابها و لباسهایم را ریخته بودم دورم و زانوی غم بغل گرفته بودم. در عالم خیالات سیر میکردم. میان جمع فامیل وارد خانهی تمیزمان میشدم. لباس مشکی تنم بود و لاغر و ضعیف به نظر میرسیدم. کولیبازی درمیآوردم، خودم را روی زمین میانداختم و به رسم زنان کتابهایی که خوانده بودم گیسم را میکندم و صورتم را چنگ میزدم. حتی همان لحظه هم میتوانستم سنگینی غم را روی دلم حس کنم و صدای فریادم را بشنوم. بیشتر هم میرفتم به زمانی که دانشگاه قبول نمیشدم و یکه و تنها توی خانهمان زندگی میکردم. لابد بعد از آنها افسرده میشدم و ترک تحصیل میکردم. تا میخواست حالم بهتر شود دوباره حرف مادرم را پیش خودم مرور میکردم. شبیه آدمهایی که به خودشان نیشتر میزنند و روی زخمشان نمک میپاشند. مادرم روز قبل گفته بود باید خانه را قبل از سفر تمیز و مرتب کرد که اگر خدای نکرده اتفاقی افتاد و غریبه و آشنا به خانهمان سرازیر شدند آبرویمان نرود. حرفی که همیشه میزد ولی این بار مثل خوره به جانم افتاده بود که اگر از قضا این بار اتفاقی افتاد من چه کنم. از شب قبل تمام اتفاقات را پیش خودم مرور کرده بودم. هزار بار خودم را در لباس سیاه دیده بودم. بارها به گریه افتاده بودم، عکسالعمل تمام فامیل را پیش خودم مجسم کرده بودم و باز برگشته بودم سر نقطهی اول. از همین حالا مشخص بود که این چند روز از درس و مشق خبری نیست و نگرانی حتی یک لحظه هم رهایم نخواهد کرد. اما غرورم اجازه نمیداد حرف رفتن را بزنم. باید میماندم تا استقلال و بزرگ شدنم را ثابت کنم. در همین حال و احوال بودم که فکری به ذهنم رسید. عکسم را برداشتم و پیچیدم لای مانتوی مادرم و توی چمدانشان گذاشتم تا حداقل بخشی از من این چند روز همراهشان باشد. مادرم را تصور کردم که با دیدن عکس من گریه میکند و دلش برای دختر کوچکش تنگ میشود. راستش از این فکر دلم کمی خنک شد. پیش خودم گفتم این به آن در.
در راه مانده
احسان شامی
قرار بود بروم دیدنش. ازم قول گرفته بود که وقتی مستقر شد و کارهایش به سامان رسید، به خانهاش بروم. خانهاش چیزی در حد یک آپارتمان نقلی بود با اندکی اسباب و اثاث دست دوم، انبوه کتابهایش و همهی چیزهایی که جمع کرده بود تا فقط مال خودش باشد. برای کار و درس به تهران رفته بود. تهران برای من آن موقع جایی دور از دسترس بود که فقط با ارادهای پولادین میشد به آن رسید. یعنی هموار کردن رنج سفر، جور کردن یک بهانهی محکم و به جادهی تبریز به تهران زدن. برای من آن روزها این شرطها هیچ دشواری نداشت. فقط یک دشواری بود: قانع کردن مادری که سالها پیش چشم به راه مانده بود تا برادر تازه دامادش از همین جاده برگردد. خبر شوم تصادف همهی خانواده را به جادهی تبریز-تهران بدبین کرد. چه نفرینها نصیب رانندهی تریلی ۱۸ چرخ نشد و چه اشکها سر سفرههای هفتسین و شب چله و شامهای خانوادگی جاری نشد. اما اتفاق افتاده بود. بلایی که هیچ انتظارش را نداشتیم سرمان آمده بود. قانع کردن اینکه این جاده هر روز و هر ساعت چندین و چند مسافر و اتوبوس را جابجا میکند و خیلیهایشان هم بیهیچ خطری به مقصد میرسند دشوار بود. مادرم میگفت: «حادثه خبر نمیکند. یک بار برای عمرم کافی است.» با پدربزرگم حرف زدم که میخواهم برای دیدن دوستم بروم تهران و ازش خواستم مادرم را راضی کند.
پدربزرگ سالهای سال رانندهی جادهها بود و جاده را میشناخت. امیدوار بودم بتواند مادرم را قانع کند اما خیلی زود فهمیدم که خود پدربزرگ مشکلی اساسی است و قانع کردنش معضلی دشوارتر. او پسر و تازه عروسش را از دست داده بود و سفر تنهایی من را بدشگون میدید. در اوج نومیدی بودم که خالهام راهی برایم گشود: «علیرضا با من میآید تهران. تنهایی نمیتوانم کارهایم را بکنم. باید باشد که دنبال کارهای بیمارستان و اینها بیفتد. من هم خیال راحت داشته باشم.» این را که میگفت چشمکی هم زد که یعنی حله.
یک هفته بعد مهیای رفتن به تهران بودیم. برای امیر، رفیق گرمابه و گلستانم، با ساکی پر از سوغاتیهای تبریز، یادگاریها، عکسها و چیزهایی که میدانستم خوشحالش میکند راهی بودم. یک ساک وسایل خودم بود و دیگری چیزهایی برای امیر. میخواستم غافلگیرش کنم. هیچ خبری بهش ندادم و خواستم با آدرسی که ازش داشتم، شب، جلوی خانهاش سبز شوم. حتما خوشحال میشد. نزدیک قزوین، دیدیم مسیر برگشت به تبریز ترافیک عجیبی دارد. باورش سخت بود: یک اتوبوس چپ شده بود و کلی ماشین و مسافر دورش جمع شده بودند. رانندهی اتوبوس ما اتوبوس سانحهدیده را شناخت. سریع ماشین را داد خاکی و رفت سمت اتوبوس چپشده. کمی آنجا ایستاد و هراسان و مضطرب به اتوبوس بازگشت. آمبولانس هنوز نرسیده بود. رو به مسافران کرد و گفت: «کسی امداد و نجات بلده؟» خالهام که امدادگر هلال احمر بود دست بلند کرد. آمبولانسها رسیدند. چند کشته و زخمی. پلیس با فهرست بلیت و کارت ملی، اسمها را توی بیسیم می خواند: اسمها را گوش میکردم و اشک امانم را بریده بود: بهروز مردانی، راننده/ وحید رضایی کمک راننده/ سعید آسایش مسافر/ مسعود حمیدی مسافر/ امیر غلامی مسافر.
تور لحظهی آخری
علیرضا رضایی
پدرم اساماس را بلند خواند بعد از روی عادت پرسید: «میآیید؟» لحن سوال کردنش همیشه بیشتر به شوخی میماند تا سوال واقعی ولی این بار بعد از کمی گفتوگو قضیه جدی شد و کم کم همه همصدا شدیم که «بالاخره ما هم باید در طول عمرمون یه سفر خارجی بریم دیگه.» بحث هر لحظه داغتر میشد. تنها کسی که آن وسط یادش آمد من پاسپورت ندارم و نمیتوانم بیایم مادرم بود. از آنجا که برای دانشجویی مثل من که هنوز سربازی نرفته گرفتن پاسپورت کار یکی دو روز نبود، انگار آب سردی رویمان ریخت. سکوت بر جمع مستولی شد. من که شور و شوق چند لحظه پیش را دیده بودم تصمیم گرفتم با از خودگذشتگی متقاعدشان کنم که بدون من بروند و بهشان بقبولانم که من اصلا از همان اول هم آنچنان علاقهمند رفتن نبودم. البته تلاشم زودتر از آنچه فکر میکردم نتیجه داد و آنقدرها هم سخت نبود. پدر با آژانس مسافرتی که پیامک را فرستاده بود تماس گرفت و بلیت رزرو کرد. قرار شد پس فردا صبح حرکت کنند. مراسم بدرقه را کنار چارچوب در با در دست گرفتن یک جلد قرآن به جا آوردم و راهیشان کردم. هفت هشت ساعتی در راه بودند و همین که پایشان رسید مالزی، سیمکارتی خریدند و تماس گرفتنها و عکس و فیلم فرستادنهایشان شروع شد.
یکی از روزهای سفرشان مادرم گفت امروز میروند «غار میمونها» و حتما همین که برگردند هتل برایم فیلم و عکس میفرستد. برای اینکه بفهمم غار میمونها کجا است لپتاپ را روشن کردم و سرچ کردم. با گوگلمپ محل دقیقش را بررسی میکردم که دیدم آن گوشهی سمت چپ امکانی وجود دارد که با آن میتوانی محل را به صورت ۳۶۰ درجه ببینی. رویش کلیک کردم و در یک چشم به هم زدن، انگار که طیالارض کرده باشم من هم در غار میمونها بودم. با چرخاندن ماوس دور تا دورم را نگاه انداختم: چند خانهی معبد مانند سمت چپم بود و چند فروشگاه صنایع دستی سمت راستم. آن طرف کبوترها جمع شده بودند و دانههای ریختهشده روی زمین را نوک میزدند. سرم را بالا آوردم و با مجسمهی طلایی رنگ بزرگی چشم در چشم شدم که میگویند خدای هندوها است. کنارش هم مسیری پلهدار بود که تا بالای کوه پیش میرفت. متوجه شدم به هر طرف میچرخم تعدادی فلش سفیدرنگ اطرافم ظاهر میشود. همین که رویشان کلیک کردم، تصویر کمی حرکت کرد و به مجسمهی طلایی نزدیکتر شدم. در واقع حرکت کرده بودم و این یعنی با آن فلشها میتوانستم آزادانه در آن مکان قدم بزنم. تصمیم گرفتم پلهها را بالا بروم. با چند کلیک به چند قدمی پلهها رسیده بودم. دوباره روی فلش زدم. این بار تا لبهی پلهها بردم اما از شانس بد حالا که اینقدر به سرمنزل مقصود نزدیک شده بودم دیگر خبری از فلش سفید رنگ نبود. انگار آنجا آخرین جایی بود که اجازه داشتم بروم. ناراحت و ناامید آنجا ایستاده بودم که یادم آمد مادرم هم زانو درد دارد و بالا و پایین رفتن از پلههای خانه هم برایش سخت است چه برسد به اینهمه پله. با خودم گفتم با این حساب مادرم هم حتما همینجا منتظر میماند تا بقیه بروند بالا و برگردند. اصلا بهتر است من هم مادرم را پایین پلهها تنها نگذارم و منتظر ماندم و راستش را بخواهید عکس یادگاریای هم از خودم انداختم. با چرخاندن ماوس زاویهای مناسب گیر آوردم و از صفحهی مانیتور عکس گرفتم و بعد با مهارت نسبیام در فوتوشاپ خودم را در عکس گذاشتم. چند ساعت بعد مادرم تماس گرفت. پرسیدم: «چطور بود مامان؟» گفت: «بد نبود، ولی ورودی غارش خیلی پله داشت، من نرفتم بالا، بابات و خواهرت رفتن.»