دستیار مهندس برق، نیروی بخش خدمات و کمکمکانیک شدهام. حتی برای سرگرمی قایق نجات رنگ کردهام، به همسرم در مرتب کردن نقشهها و وارد کردن اطلاعات جدید کمک کردهام، پارو سمباده زدهام و هر کاری کردهام که کمک کند فعال باشم و احساس بهتری کنم. حتی با مجوز کاپیتان (وقتی همسرم کاپیتان بود پارتیبازی کردیم) برای کل کارکنان نان خامهای پختهام و گاهی کیک و حلوا. آن هم وسط اقیانوس، اینجور چیزها خیلی میچسبد. چیزی که متفاوت باشد و آدم را یاد خانه بیندازد. حتی پختن یک تکه نان.
همهی این تجربههای متفاوت آدم را تغییر میدهد، شنیدن تجربهی دیگران و انتظار تجربهی چیزهای متفاوت و گاه هیجانانگیز آدم را تغییر میدهد. دریا آدم را صبور میکند. چون چارهای نداری جز صبر و انتظار، وقتی ساعتها باید به دریا زل بزنی و حواست به قایقها و کشتیهای اطراف باشد و دوربین بیندازی تا مسافت دورتر را هم رصد کنی یا شبها در تاریکی مطلق پل فرماندهی خیره بشوی به تاریکی دریا تا چراغهای کشتیهای دیگری را که در مسیرند ببینی.
تجربهی خطر حساست میکند؛ تجربهی قطع ناگهانی برق که اگر دریا طوفانی باشد و برق اضطراری عمل نکند ممکن است باعث غرق شدن کشتی شود، نگرانی از خرابی کشتی و شرایط خاصی که اگر پیش آمد باید بدانی خودت را به کدام قایق نجات برسانی، سرعت عملی که باید داشته باشی تا وقتی زنگ خطر را میزنند جلیقهی نجات را برداری و بپوشی و به سرعت خودت را برسانی به جایی که از قبل گفتهاند. همهی اینها تبدیلت میکند به آدمی که همیشه حواسش به صداها و تغییرات اطراف هست. کوچکترین صدا و حرکت ممکن است نشانه باشد. دریا از دریانوردها آدمهای متفاوتی میسازد.
بندر عباس ـ استرالیا، کشتی ایران دیانت
اولین سفرم با دلشوره از ارتفاع شروع شد. در گرمای نفسگیر بندرعباس. با کشتیای که پیر بود و الان دیگر اثری ازش باقی نمانده ـ کشتیها را بعد از یک سنی اسکراب میکنند، یعنی تکهتکهشان میکنند و میفروشند.
برای من که ترس از ارتفاع دارم بالای برج و عمق دریا فرقی نمیکند، پله یعنی ارتفاع. مواجههی اول با «گَنگ وی» کار سادهای نبود، آن پلهی لقلقویی که باید ازش بالا بروی و به نسبت بار کشتی شیبش کم و زیاد میشود. گفتند: «شانس آوردی کشتی توی اسکله است، نه توی دریا، و همه چیز مرتب است وگرنه باید از پلههایی بالا میرفتی که دو طرفش طناب دارد و حسابی تکان میخورد، مثل کماندوهایی که از دیوار صاف بالا میروند.» همینجا بگویم، هیچ خبری از اتفاقات جذاب کشتیهای مسافربری نبود. دوستی میپرسید: «از این تختها برای استراحت روی عرشه هست؟»جواب چیزی نبود جز اینکه کشتی تا خرتناقش کانتینر است. در کشتیهای کانتینربر با تناژ تقریبی ۲۴۰۰ تُن ـ برای اینکه ملموستر باشد باید بگویم تقریبا۱۸۰۰ تا ۲۰۰۰ کانتینر که هم روی عرشه جاگیر میشوند و هم توی انبارهاـ هیچ خبری نیست بجز شرجی نفسگیر بندر، صدای دستگاهها، کانتینرهایی که مدام توی بندر جابجا میشوند، جرثقیل حمل بار و ملوانها و افسرهای آفتابسوخته عرقریزان روی عرشه، و ساختمان فلزی کشتی که اگر مدت کوتاهی تهویه و خنک کنندهاش قطع شود جهنم واقعی میشود. هر بار باید از راهروهای باریک و طبقات رد بشوی و برسی به کابینت. آنجا هم اولین چیز متفاوت پنجرههایی عایق است که باید چندپیچ را بپیچانی تا بازش کنی و هیچ شباهتی به هیچ پنجرهی دیگری ندارد. وارد کابین که شدم، توصیههای ایمنی، جای جلیقه نجات، و صدای زنگهای خطر را مرور کردم و بعد با پل فرماندهی آشنا شدم.
پل فرماندهی محل دستگاههای ناوبر و نقشهها است. با اینکه کشتی به طور خودکار حرکت میکند، افسرها برای کنترل مسیر، نظارت بر حرکت کشتی مطابق نقشه و تغییر جهت و مسیر و جلوگیری از تصادفهای احتمالی در پل فرماندهی حضور دارند. پل فرماندهی مرکز دیدهبانی و دستگاههای رادار هم هست و معمولا شبها و در هوای بد و مسیرهای شلوغ و پر تردد، ملوانها هم کنار افسر کمک میکنند.
اولین بار عمق دریا را در همین پل فرماندهی درک کردم. تا چند روز کارم این بود که بروم و عمق را از روی نقشه با توجه به جایمان بخوانم، با ترس و دلشوره. گاهی وقتها پایم میلرزید. تجسم و تصور عمق زیر پایم نفسم را بند میآورد. اما وقتی آدم نمیتواند کاری کند، چارهای ندارد جز تسلیم. مسیر طولانی، هوای گرم و شرجی و دستگاه تهویهی خراب . تجسمش هم سخت است که بخواهی در مسیر خط استوا با آن گرما توی یک اتاق فلزی سر کنی. اما چارهای نداری جز تسلیم و تازه این بخش اول ماجرا بود. قسمت دوم مکافات دیدن و شنیدن فیلمها و موسیقیهای هندی بود. مثل امروز این امکان نبود که هرکس برای خودش لپتاپ داشته باشد و هارد پر از فیلم و موسیقی بیاورد. یک تعدادی فیلم روی کشتی بود و همانها پخش میشد، سر ساعت مشخص. مسیر کنار خشکی هم نبود که بشود تلویزیون آن کشورها را تماشا کرد. سه ماه با چند فیلم هندی سر کردیم، با سانس ویژهی تکرار برای کاپیتان. یک جور کلاس اجباری آموزش زبان هندی بود.
نزدیک یکی از بنادر موتور کشتی خراب شد. کشتی متوقف شده بود تا موتور را تعمیر کنند. چراغهای مخصوص را روشن کرده بودند تا نشان بدهد کشتی در حرکت نیست. دور این نور توی تاریکی شب معمولا کلی ماهی جمع میشود اما یک هیبت عظیم و سفید که میچرخید چیزی نبود که بشود هیچوقت فراموش کرد. کشتی که راه افتاد و چراغها خاموش شد، دیگر اثری از کوسه نبود.
زود به بندر رسیدیم، اسکلهای قدیمی برای بارگیری گندم. با اینکه بار گندم بود اسکله خیلی تمیز بود، البته به نسبت بنادر دیگر. کمتر موش میدیدی و بو کمتر بود. چند روزی آنجا بودیم. شهر کوچک و بیسروصدایی بود. یک جور شهر بازنشستهها و یکی از تفریحهایشان ماهیگیری بود. من هم تجربهاش کردم. تجربهی خیلی متفاوتی بود. وقتی میخواستیم وسایل لازم را بخریم، یک بروشور دستمان دادند. طعمهی هر ماهی مشخص بود و صیدش یک حد مجاز داشت. ماهیهایی که در فهرست نبودند و ماهیهای کوچکتر را باید به دریا برمیگرداندیم. و عجیبتر از همه این بود که واقعا هر ماهی فقط طعمهی مخصوص خودش را میگرفت. در مدت اقامت چند روزهمان دوستانی استرالیایی پیدا کردم که میآمدند برای آخر هفتهی بچههایشان ماهی میگرفتند.
از استرالیا که برمیگشتیم دیگر تسلیم دریا شده بودم. تسلیم شبهایش، تسلیم مه شبانه، تسلیم هر آنچه خوب و بد دریا بود. تسلیم بوی شور دریا، تسلیم طیفهای رنگش. تسلیم شبهای وهمانگیزش و ستارههایی که توی آن تاریکی خودشان را بیشتر از هر وقت دیگری به رخ میکشند. تسلیم طوفانهایش.
بندر عباس ـ تونس ـ مراکش ـ برزیل
مقصد این سفر برزیل بود و بین راه در تونس و مراکش هم تخلیه و بارگیری میکردند. از معدود سفرهایی بود که تعداد همراهان افسران حداکثر مجاز بود. معمولا تابستانها که مدرسهها تعطیل است خانوادهها بیشتر از سفرها استقبال میکنند، به همین دلیل گاهی تعداد همراهان به حداکثر مجاز میرسد. حداکثر مجاز هم بستگی به ظرفیت قایقهای نجات دارد. یکی از کارهایی که در بنادر با توجه به محدودیتهای زمانی و با در نظر گرفتن محدودیتهای غذایی کشتی انجام میشود خرید خوراکی است. خوردن نان و پنیر و سبزی شاید بشود حسرت ماهها. بهمان گفتند در تونس سر قیمت نان باید چانه بزنید. با اندک عربی که بلد بودیم و از دوران دبیرستان مانده بود سر رقمها چانه زدیم. سبزی از جذابیتهایی بود که نصیبمان شد. نزدیک عید بود. توی بازار باقالی تازه گیر آوردیم، همانجا تصمیم گرفتیم باقالیپلوی خانگی توی کشتی بپزیم. از پیشنهادمان استقبال شد چون پختوپز در کشتی مجاز نیست و باید حتما اجازهی کاپیتان را میگرفتیم. در اتاق تلویزیون سفرهای بلند بالا و ساده پهن کردیم با بوی باقالیپلوی خانگی. غذا از دردسرهای کشتی است، مخصوصا اگر دستپخت آشپز خوب نباشد.
گفتم نزدیک عید بود، ما خانمها با هم بساط سفره هفتسین را آماده کردیم. سفره هفتسین هم چیدیم اما من پای سفره هفتسین جمعی نبودم. ترجیح دادم لحظهی تحویل سال کنار همسرم باشم که شیفتش در پل فرماندهی بود. پل فرماندهی شبها تاریک تاریک است. هیچ چراغی روشن نیست تا دید بیرون خوب باشد و ما آن شب در تاریکی و بدون سفره هفتسین سال را نو کردیم. سیزده به در آن سال هم خاص بود. عرشهی کشتی سبزرنگ است و چون کشتی فله بر بود و کانتینر روی عرشه نبود جا به اندازهی کافی بود. پس بساط سیزده به در را روی عرشه پهن کردیم، به همین سادگی. خوشبختانه دریا و هوا یار بودند و سیزده به خوبی و خوشی در شد.
پایان راه برزیلِ تابستانی بود. فرصت داشتیم اندکی در شهر بگردیم. لباسهای ما برای برزیلیها خیلی عجیب بود. بعضی از مردم فکر میکردند راهبهایم و در آن گرما برای انجام مناسک روسری سر کردهایم و بلوز بلند آستیندار پوشیدهایم. فرصت کم بود و نمیرسیدیم جایی را ببینیم، بسنده کردیم به خرید کمی خوراکی. دم غروب بود و نزدیک اسکله بودیم. کمکم شکل بافت شهری تغییر میکرد. آدمهایی که رفتوآمد میکردند کاملا متفاوت شده بودند. بنابراین تصمیم گرفتیم سریعتر برگردیم و زمان باقیمانده را کنار اسکله باشیم. اسکلهای چوبی و قدیمی بود که میشد رفت زیرش. زیبا بود. اما دیگر وقت برگشت بود. بین راه فقط در یکی از بنادر آفریقای جنوبی توقفی کوتاه میکردیم. نیمه شب رسیدیم. فرصت کوتاه بود و شهر ناامن. پیاده شدن منتفی بود. وقتمان را با ماهیگیری پر کردیم. ماهی بزرگی گرفتم که برای بالا کشیدنش کمک لازم داشتم. تجربهی نابی بود. ماهی را تحویل آشپز کشتی دادیم که بپزد. توانسته بودم بزرگترین ماهی آن شب را بگیرم. صبح زود به سمت ایران راه افتادیم.
از عجیبترین لحظات سفر دریایی طوفانهایی است که همیشه چاشنی سفرند. طوفان بیپناهی مطلق است، وسط دریا و اقیانوس، کشتی «گژ میشد و مژ میشد». موجها بلند میشد و روی دریا کف میکرد. قدرت حرکت نداشتم و ولو میشدم گوشهای. باورکردنی نبود، در یکی از طوفانها موجی زد و کشتی کج شد و دو دلفین سر از روی عرشه درآوردند و من ذوقزده نگاهشان میکردم، موج بعدی با خود برشان گرداند به دریا. توهم نیست، از عجایب دریا است. موج طوفان میپاشد به شیشههای کابین و باید منتظر تمام شدن طوفان ماند که گاهی تا یک هفته طول میکشد و همه چیز را به هم میریزد. صدای شکستن را حتما از جایی میشنوی. کشوها بیرون میریزند، وسایل پخش میشود، و بیخوابی و بیخوابی و بیخوابی. بعد آرامش پس از طوفان. تا طوفان را تجربه نکرده باشی امکان ندارد لذت آرامش بعدش را بفهمی. همه چیز آرام میشود و زندگی جریان پیدا میکند. دوباره بالا و پایین رفتن از پلههای کشتی عادی میشود. فاصلهی پلهها مثل همهی پلهها میشود. یک قد با پله فاصل داری نه اینکه پله روبروی صورتت باشد و گاهی مماس. در طوفان، آن حرکتهای تند مرکز ثقل کشتی را به هم میزند، دایم وضعیت همه چیز متغیر است و هیچ نسبتی ثابت نیست.
طوفان که تمام میشود، میتوانی زل بزنی به آبی دریا و دیدن فوارهی نهنگی میتواند به ذوق بیاوردت. در مسیر کانال سوئز، دور تا دور کشتی پر میشد از عروسهای دریایی. شمردنشان بازی من و پسرم بود، ساعتها با هم مسابقه میگذاشتیم. دلفینهای بازیگوشی را که با کشتی مسابقه میدادند هیجانزده با چشم دنبال میکردیم. لاشهی ماهیهای پرنده را گاهی روی عرشه میدیدیم که احتمالا فاصله را اشتباه تخمین زده بودند و پرششان نافرجام شده بود. و پرندگان دریایی را که میدیدیم یعنی خشکی نزدیک بود، ولی مقصد نه.گاهی حسرت پا گذاشتن بر زمین بعد از چندین روز روی آب بودن بر دلت میماند و زل میزدی به آنها که بر زمین سفت خدا قدم میزدند، بیترس. و این حسرت را میبردی تا بندری دیگر. با اما و اگرها.
بندرعباس ـ پرتغال ـ آلمان
دیگر پسرمان با ما بود. جلوی صندلی پسرک طناب بستیم و صندلی را هم با بست محکم کردیم به دیوار تا در حرکتهای کشتی نیفتد. تمام عادتهای پسرمان در کشتی یکمرتبه تغییر کرد و این شد معضل ما. نصف کابینمان تبدیل شد به محل نگهداری پوشک. غذا خوردنش عوض شده بود و این خودش مشکلی بود. قبل از اینکه سوار کشتی شود باید یک سری واکسن میزد و این حسابی ضعیفش کرده بود اما همچنان جسور بود. در آن سفر، بچههای دیگری هم بودند و فرصت بازی و تجربه کردن داشتند. یک حادثهی مکانیکی پیش آمد و کشتی چند روزی در پرتغال ماند و فرصتی دست داد تا پسرم با بچههای دیگر بازی کند و برود پارک و روی زمین بدون تلوتلو خوردن قدم بزند. بعد هم بخت با من یار بود که در آلمان عزیزانی را که سالها بود ندیده بودم دو سه ساعتی در یک کافیشاپ ببینم، این شاید ارزشمندترین سوغات هامبورگ برای من بود.
بندرعباس ـ مالتا
سفر با کشتی کانتینری از بندرعباس مستقیم به مالتا بود. مدتی بود حضور دزدان دریایی در منطقهی سومالی جدی و خطرناک شده بود و پیشتر به دو کشتی ایرانی حمله کرده بودند. برای محافظت از کارکنان و بار کشتی نیروی نظامی همراه کشتی آمده بود. اولین بار بود از نزدیک اسلحه میدیدم اما اصلا دلم نمیخواست سردی فلزش را لمس کنم. نظامیها در شیفتهای مختلف در منطقهی خطر، که از دریای عمان تا اواسط دریای سرخ بود، دیدهبانی داشتند.
در منطقهی دزدان دریایی، آب قل میزد از ماهی، بس که کسی از ترس به صید نرفته بود. هر قایق تهدید بود. میآمدند و هوار میشدند سر کشتی. هوش و حواس همه باید جمع میبود. ملوانها شب روی عرشه در تاریکی راه میرفتند. از دو سوی پل فرماندهی مراقب بودند. همه چشم و گوش باز. باورکردنی نیست، قدیمها دزدان دریایی سومالی طناب میانداختند و به چشم بر هم زدنی روی عرشه بودند. حالا از آخرین تکنولوژیها بهره میگیرند تا مانع شوند. خدا پدر ادیسون را با اختراع برق بیامرزد، به مدد آن دیگر نمیتوانند آنطور بالا بیایند.
حواس همه جمع بود و حضور نیروی نظامی دلمان را قرص میکرد. سر و کلهی قایقها پیدا شد. دور کشتی دیگری جمع شده بودند، صدای افسر آن کشتی میلرزید و با آب فشار قوی سعی میکرد قایقها را دور کند. کشتیهای دیگر با بیسیم با او حرف میزدند و هر کدام پیشنهادی میدادند. در همین گیر و دار دو قایق پشت سر کشتی ما بود و سه قایق جلو. گوشهای ایستاده بودم و ناظر اتفاقات بودم و گوش میکردم به صدای مضطرب افسر زن همان کشتیِ دورهشده. کشتی های تجاری ایران افسر و کاپیتان زن ندارد ولی در کشورهای دیگر زنان میتوانند جزو خدمهی کشتی یا افسر موتورخانه و عرشه و حتی کاپیتان هم باشند. از سه قایقِ جلوی کشتی ما، یکی سرعت گرفت و از جلوی کشتی رد شد. دو تای دیگر کمی تعلل کردند. دومی هم گذشت. انگار آرایش میگرفتند. به همسرم گفتم: «دزدند»، میدانم برای دلداری گفت: «نه، نگران نباش» اما دوربین که برداشت تا قایقها و سرنشینانشان را ببیند مطمئنم شدم شک کرده. پسرم با چشمانی گردشده به ما نگاه میکرد. به چشم او دزدان دریایی همانها بودند که در کارتون دیده بود. یکی از همراهان نظامی که آن دور و بر بود گفتوگویمان را شنید، دوربین برداشت و از کنار پل فرماندهی قایقهای پشتی را نگاه کرد، اسلحه برداشت و شلیک کرد و تکهای از قایق پشتی پرید.
نظامی گفت: «آرپی جی داشت، میخواست کشتی را بزند، زدمش.» دلشوره و دلهره به جانم افتاد. پسرم پرید توی بغلم. قلبش مثل گنجشک میزد. دلداریاش دادم که چیزی نیست.
اما همین شلیک شروع تعقیب و گریزی سه ساعته شد، حالا همه مراقب بودند و گوش به فرمان. از روی رادار قایقها را میدیدند و جایشان را به نظامیها میگفتند. هوا تاریک شده بود. جهت را مثل ساعت به نظامیان میگفتند. ساعت سه. میگفتند کشتی چقدر بچرخد و بعد شلیک. منور به هوا میانداختند تا قایق را بهتر ببینند.
سه ساعت تمام. و بعد دیگر اثری از قایقها نبود. نه صدایی و نه دلهرهای. مثل همان آرامش پس از طوفان بود. هر کس به جای خودش برگشت. دلهره تمام شده بود. تنها کاری که کردم این بود که به مادرم زنگ زدم و گفتم اگر خبری شنیدند نگران نباشند، ما خوبیم. روز بعد خبر اعلام شد. «غیورمردان ما از حملهی دزدان دریایی سومالی نجات پیدا کردند.» و این شد آخرین سفر تا چند سال. تا مدتها خانوادهها اجازهی همراهی نداشتند. اما دزدان دریایی سومالی هنوز هستند. کشتیها هنوز برای تردد در آن منطقه مراقباند و آن ماجرا هنوز یکی از خاطرات جذاب زندگی پسرم است. هر چند وقتی برای معلم مدرسهاش تعریف کرده بود، معلم گفته بود دروغ نگو. اما زندگی روی دریا پر از چیزهایی است که تا تجربه نکرده باشی دروغ به نظر میرسد. مثل صبوریاش که کسی باورش ندارد. اگر تجربهی سفر دریایی داشته باشید، بوی شور دریا عادتتان میشود. روی زمین خدا کم میآوریدش. رنگ آبیاش با هیچ آبی دیگری قابل مقایسه نیست. دریا دریا است، با همه راستها و دروغهایش، و چشمانتظاریهایی که نصیبت میکند تا عزیزت را برگرداند.
بعد از مدتها، به خاطر دوری و سختیهای زندگی و دوران نوجوانی پسرم همسرم خودش را به بخش اداری منتقل کرد. از کاری که عشقش بود دل کند تا کنار خانواده زندگی عادی داشته باشد، دور از دریا و هیجانش، دور از آرامشش. ولی هنوز بسیاری از عادتهای زندگی دریا را با خودش دارد: ساعتهای شیفت کاری و بیخوابی شب، حساسیت به صداها، عادت به دیدن دریا و دلتنگی برایش، نیاز به خلوت و تنهایی و کلافگی از یک جا نشستن. برای دریانورد یک جا نشستن سختترین کار دنیا است.
چه تجارب جالبی. واقعا از خودنشون لذت بردم. فکر می کنم ۴ ماه زندگی روی دریا به اندازه یک عمر زندگی روی زمین برای انسان تجربه های کوچک و بزرگ به دنبال می یاره. ممنون که به این زیبایی داستان سفرهاتون رو مختصر و مفید با ما قسمت کردید.