الخسیراس
رفتهام جنوب اسپانیا. میخواهم به مراکش سفر کنم. میگویند برای رفتن باید از بندر الخسیراس سوار کشتی شوی. میپرسم: «کجا؟» و دوباره این نام افسانهای را تکرار میکنند: «الخسیراس.»
همه بابت رفتن به مراکش هشدار میدهند. میگویند بحث داعش را جدی نگرفتهای اما سرم برای دیدن مراکش پربادتر از این حرفها است. میخواهم کار خودم را بکنم. زنگ میزنم برای رزرو هتلی که بعدها یکی از محبوبترین هتلهای عمرم میشود. میگویند عید قربان است؛ عید بزرگ مسلمین و شهر تقریبا تعطیل است. آهی میکشم و رفتن به بندر الخسیراس در جنوب اسپانیا و سفر با کشتی از آنجا به مراکش موکول میشود به سال بعد.
سال بعد، باز هم در جنوب اسپانیا هستم. دارم هتل رزرو میکنم که یکی از کارکنانش میگوید بهتر است بلیت کشتی را از بندر تاریفا بگیرم. کشتیهای بندر تاریفا به بندری در طنجه میروند که در مرکز شهر است و با هتل محبوبم دارنور فقط ده دقیقهای فاصله دارد. باز هم آه میکشم، چون یک بار دیگر الخسیراس را از دست دادهام.
روز برگشت از طنجه فرا میرسد. بلیت برگشت به تاریفا و بلیت اتوبوس به شهر فوئنخیرولا را، شهری که تعطیلاتم را در آن میگذرانم، خریدهام. به بندر مرکز شهر طنجه میروم. بندر تعطیل است. دریا حسابی طوفانی است و کشتیهای کوچک از سفر به دریا منع شدهاند. باید به بندر بزرگ شهر طنجه بروم که یک ساعت با شهر فاصله دارد. به بندر میروم. کشتیهای بزرگ منتظرند تا مسافران را به اسپانیا برگردانند. هیچ کشتی بزرگی به تاریفا نمیرود، مسیر همهی کشتیها به بندر بزرگتر الخسیراس است. با آنکه مجبورم هم پول کشتی و هم پول اتوبوس را دوباره بپردازم، خوشحالم. بالاخره به الخسیراس محبوبم میروم. شب که به الخسیراس میرسم، همهی ترمینالهای اتوبوسرانی بستهاند. مجبور میشوم هتلی بگیرم و شب را در الخسیراس افسانهای بگذرانم. راضیام و خوشحال از اینکه یکی دیگر از نامهای عجیب و غریب فهرستم را از نزدیک دیدهام.
توسکستان
به گرگان رفتهام. اولین بار نام توسکستان را از دوستی میشنوم که پدرش زادهی یکی از روستاهای منطقهاش است. میخواهیم برای وقتگذرانی به توسکستان برویم اما هوا برفی است و ممکن است گیر بیفتیم. سال بعد با خانواده به مشهد میروم. به سرم میزند در راه برگشت از توسکستان به گرگان بروم. به شاهرود که میرسم، دوستی ترکمن منتظرم است تا از شاهرود و از دل جنگل مهآلود توسکستان به گرگان ببردم. اواخر اردیبهشت است و هوا بهاری و خوش. آسمان آبی است، از آن آسمانهایی که سالها است نه در تهران آلوده دیدهام، نه در لندن خاکستریِ گرفتهای که زندگی میکنم. جاده پیچدرپیچ است و جنگل توسکستان با مه فراوانش کمکم دارد خودش را نشان میدهد. سر پیچی میایستیم و به جنگل زیر پایمان نگاه میکنیم که مه غلیظ خامهمانندی رویش را پوشانده. هرچه پایینتر میرویم، مه نزدیکتر میشود. حالا مه روی شانهها، دست و پاهایمان نشسته، چشم چشم را نمیبیند و فقط پرهیب زیبای همهچیز است که به چشم میخورد. نرمنرم از میان مه پایین میرویم و مه خودش را میکشد بالا و بالاتر و راهمان باز میشود به سمت گرگان.
کی وست
میخواهم به خانهی همینگوی در کیوست بروم. درست است که بهخاطر دیدن خانهی همینگوی ذوقزدهام اما از وقتی میفهمم واژهی «کی» در نام «کی وست» به جزیرههای کوچک بههمپیوسته گفته میشود، کی وست به فهرست نامهای محبوبم اضافه میشود. این جزیرهها کوچک و سرسبزند و مثل گُلهای یک گردنبند با رشتههای باریکی از جاده به هم وصل میشوند. دریا را که نگاه میکنم، این جزیرهها گُله به گُله رنگ آبی دریا را سبز کردهاند. انگار گردنبندت تکهتکه شده و روی دریا پخش شده باشد.
در راه رسیدن به هتل، پشت چراغقرمزی میایستم. کی وست شهر سرخوشی است. پذیرای اقلیتهای مختلف است و مردم از همهجای آمریکا برای زندگی آرامتر و دیده نشدن به این شهر مهاجرت میکنند. موتورهای معروف هارلی دیویدسون در همهجای شهر به چشم میخورد و حالا یکی از آنها کنارم پشت چراغقرمز ایستاده. دستههای فرمان موتور بلند است و مرد پابهسنگذاشتهای که پشت موتور نشسته، مجبور است حسابی دستهایش را بالا ببرد. موهای مرد بلند و کمپشت است و آن را پشت سرش دماسبی بسته. جلیقهی چرمی تنش است و پوتینهای داک مارتن سیاه با بندهای باز و طوطی هفترنگی روی سرش آرام نشسته، انگار نشستن طوطی آنجا طبیعیترین کار ممکن باشد. نه مرد اعتراضی دارد، نه طوطی هفترنگ و نه مردمی که تماشاچی این صحنهی نادرند.
هتل هیلتون کی وست بیتکلفترین و اصیلترین هتلی است که دیدهام. از فلز و شیشه و نماهای آنچنانی هتلهای اسم و رسمدار در این هتل خبری نیست. خانهی ویلایی بزرگی است به سبک خانههای مستعمراتی با سقفهای شیروانی و دیوارهای سیمانی سفید که انگار همین الان مارکز با آن کت و شلوار نخی تابستانی کمردار سفید و صندلهای بندی از ایوانش پایین میآید و بهاسپانیایی میگوید: «Hola» و دست مارمولک خاکیرنگ دومتریاش را که لای گیاههای پرپشت جلوی ایوان هتل میلولد میگیرد و به پیادهروی بعدازظهرشان میروند.
بینالمدینه (بنالمادنا)
از سمت مالاگا در کوستا دِل سُل آندلس به سمت ماربِیا میروم. سوار قطاری شدهام که تا نزدیکی ماربِیا میرود. جادهای مثل گیلان خودمان که پر از شهرهای کوچکِ پشت سر هم است، بعضی شهرها در دامنه و بلندای کوهاند و بعضی هم کنار دریا. مسئول قطار به هر ایستگاهی که نزدیک میشود، نام شهرها را بلند میگوید تا مسافری جا نماند. نرسیده به یکی از شهرها نامی میشنوم که سخت به گوشم آشنا میآید. دقت میکنم به تابلوی دیجیتالی قطار و میخوانم: بینالمدینه. همانجا پیاده میشوم. مگر میشود دیدن همچین شهری با نام عجیبش را از دست داد. شهر ساحلی است و کنار دریا و تحت تاثیر معماری اسلامی. رنگهای غالب شهر زرد و گلبهی تیره است و تا دلتان بخواهد بدرنگ اما هیچ رنگی به اندازهی این دو رنگ روی گلدستههای پرپنجرهی کوچک خانهها و ویلاها خوش ننشسته است. در دل مرکز تجاری این شهر کوچک بندرگاه کوچکتری است که پر است از قایقهای مسافری و تفریحی و بادبانهایی که حالا آرام گرفتهاند و منتظر سندبادهایشان هستند تا برگردند و دوباره راهی آبها شوند. شهر شلوغ است اما آدمها انگار در دل یک خلسهی مدام قدم میزنند.
طنجه ، تطوان و شفشاون
هر سهی این اسمها آوای غریبی دارند. جادویی در خود دارند که ناخودآگاه من را یاد سندباد بحری و سفرهایش میاندازند. پیش از رفتن به طنجه، رنگ شهر برایم نارنجی است. شاید دلیلش نزدیکی آوایی و املایی این کلمه با واژهی «طنجرین» باشد که در زبان انگلیسی به معنای «نارنگی» است. شهر همهرنگ است اما بیشتر ساختمانها رنگ سفید اغراقشدهای دارند که در نور خورشید چشم را حسابی میزنند. باقی رنگها رنگهای تندیاند که انگار خاصیت منطقهاند، همان خاصیتی که به جنوب اسپانیا هم سرایت کرده است. مراکش کشور سرامیک است با لعابهای بهغایت درخشان و زیبا، از در و دیوار شهر بگیر تا پلههای خانهها و رستورانها و ظرف و ظروفی که یا در آنها غذا میخوری یا برای فروش همهجای شهر گذاشتهاند. شهر پر از مغازههایی است که لباسهای عربی بلند رنگارنگ میفروشند و قرقرههایی با نخهایی ابریشمی که قرار است صرف گلدوزی روی این لباسها شوند.
برای رفتن به مسیر هشتادکیلومتری شفشاون توصیه میکنند تاکسی بگیرم. میگویند اتوبوسهای بینشهری شلوغاند و ایستادنهای مدام برای توریستی که میخواهد چند ساعتی را صرف دیدن شهر کند وقتگیر و حوصلهسربر است. در تمام طول راه کاکتوسها حاشیههای جاده را پر کردهاند، کاکتوسهایی که از قامت آدمیزاد بلندترند و ایستادن کنارشان آدم را یاد گالیور و لیلیپوتیها میاندازد. ایدهی داشتن باغ کاکتوس همانجا در ذهنم شکل میگیرد. روزی خانهای به سبک خانهی کی وست ارنست همینگوی خواهم خرید و کاکتوسهای باغش را هم هدیه خواهم گرفت. آرزویش که عیب نیست.
در آفریقا هستم و گرمازدگی روز اول طنجه یادم میآورد که نباید انتظار باران داشته باشم اما نرسیده به تطوان که شهری بهمراتب کوچکتر از شفشاون است ابرهای سیاه از بالای کوهها ظاهر میشوند و راهشان را به جلو باز میکنند. در میانهی آفتاب عالمتاب تطوان بارانی است که روی ماشینها سرازیر میشود و البته به هیچ کجای مردمی نیست که دو طرف ورودی شهر بازار مکاره راه انداختهاند و اجناس روزشان را میفروشند. انگار کن اصلا بارانی در کار نیست و کسب و کار ادامه دارد.
شفشاون از آن نامهایی است که بهسختی نوشته میشود و بهسختی هم از یاد میرود. مرکز اصلی شهر را با طیفهایی از رنگ آبی رنگآمیزی کردهاند و به همین دلیل هم نام این بخش شهر را «دهکدهی آبی» گذاشتهاند. رنگها در این شهر چنان حضور پرقدرتی دارند که چیزهای دیگر را تحتالشعاع قرار میدهند. تنها چیزی که میتواند ذهن را کمی از این طیفهای آبی منحرف کند، نوعی از فرشها و کوسنهای فرشبافت شهر است که ویژگی خاصی دارند: پرزهای این فرشها کوتاه یا بهاصطلاح پرداختنشدهاند و پر از رنگهاییاند که چشم را خیره میکنند.
نان و خرما و آب بهترین خوراکی است که در این شهر میتوانید خودتان را به آن مهمان کنید.
آشوراده
نوجوانم و پاسور تیم والیبال مدرسه. تمام مسابقات والیبال آن سالها را با خواهر بزرگ همتیمیام تماشا میکنم و اسم همهی بازیکنان را از حفظم. مهمترینهایشان اهل گنبدند و ترکمن. از همانجا مِهر ترکمنیها به دلم مینشیند. قصد میکنم به بندر ترکمن و گنبد سفر کنم. هیچ ترکمنی نمیدانم اما وقتی روی نقشه آشوراده را پیدا میکنم و میفهمم ترکمنیها به جزیره میگویند «آدا» عزمم برای دیدن این جزیره جزم میشود.
قطاری که از تهران قرار است به بندر ترکمن برساندم شبرو است. زمستان است و سرمای سختی خوردهام. تمام طول راه به تمام شدن دستمالهایم فکر میکنم و به فروشگاه قطار که بسته است. فکرهای مختلفی به سرم میزند که از گفتن جزئیاتش میگذرم. به بندر ترکمن که میرسم، میگویند با این حال نمیتوانی روی قایق بنشینی و به آشوراده بروی. سوز دریا اذیتت میکند. پس اولین کاری که میکنم این است که به درمانگاهی میروم و سرمی تزریق میکنم. دو سه ساعت بعد جانی گرفتهام و سوار قایق به شبهجزیرهای میروم که آب بالاآمدهی دریای خزر کمکم از سکنه خالیاش کرده و حالا جایی است برای اینکه فقط سری به آن بزنی، بهترین ماهی اوزونبرون عمرت را در بشقابهای ملامین عهد بوقش بخوری و چاشنی آبلیمو را فراموش نکنی. تصاویر آنچه از این شبهجزیره به مرور زمان زیر آب رفته یکی از قشنگترین و سوررئالترین چیزهایی است که در عمرم دیدهام.
لیتل ایتالی
در نیویورکم، در منطقهی سوهو. میخواهم به محلهی چینیها بروم اما با دیدن لیتل ایتالی یا ایتالیای کوچک ناخودآگاه راهم را کج میکنم آن طرف. اینکه ایتالیای خوشگذران را کوچک کنند و در قلب سوهو جا بدهند، حتما برای خودش قصهای دارد. انگار نیویورکیها ایتالیا را تبدیل کرده باشند به یک جاسوئیچی کوچک و از منهتن آویزانش کرده باشند.
وارد منطقه که میشوم، انگار وارد یکی از سکانسهای روزی روزگاری در آمریکا سرجیو لئونه شدهام و چندان هم بیراه فکر نمیکنم. هنوز راهی نرفتهام که سروصدای زیادی به گوشم میخورد. عدهای به زبان ایتالیایی با همان حرکات دست و سر همه با هم مشغول حرف زدناند. سروصدا از رستورانی است که میزهایش راهشان را به پیادهروی پهن کنار خیابان باز کردهاند. رومیزیها آدم را یاد آشپزخانههای قدیمی مامانبزرگها میاندازند و از آن بهتر بوی خوش غذاهایی است که مطمئنم یکی از آن مامانبزرگهای چاق ایتالیایی الان در آشپزخانهی رستوران مشغول پختنشان است. بهنظر میرسد اعضای یکی از آن خانوادههای پر و پیمان ایتالیایی باشند که حالا ظهر روزی وسط هفته دور هم جمع شدهاند تا یکی از آن مراسم دورهمی خانوادگیشان را بهجا بیاورند، مردها آمار مافیای خانوادگی را با هم رد و بدل کنند، زنها کلهپاچهی فامیل را بار بگذارند و بچهها هم روزشان را الکیخوش بگذرانند. همهی اینها را حضور خانمی سوفیا لورنوار تکمیل میکند که کنار در ورودی رستوران ایستاده و میان آن همهمه آوازی سنتی را زمزمه میکند.
گفته میشود، روزی از ناباکوف میپرسند که اسامی شخصیتهای معروف رمانهایش را چطور انتخاب میکند. ناباکوف در جواب میگوید، یکی از منابع الهامش شعرهای ویلیام وردزورث، شاعر رومانتیک انگلیسی، است. ناباکوف برای نوشتن رمانهایش به وردزورث و امثال او نیاز داشت و من برای ادامهی زندگی به آندلس، گرانادا یا قرناطه، اولان باتور، سمرقند، بخارا، خلیج عدن و این فهرست دنبالهدار. این اسامی هیچوقت من را دستخالی از سفرم برنگرداندهاند و بعد از این هم برنخواهند گرداند.
سلام. این مطلب قبلا جای دیگه چاپ نشده بود؟ همینطور ماجرای سفرهای مجانی با هواپیما.
سلام . بله باز نشر شده . ممنون از توجه شما