هواپیما در فرودگاه شیکاگو متوقف است و مسافران عادی تازه دارند سوار میشوند. ولی بن شِلَپیگ از همین حالا کابین فرستکلاس را گرفته دست خودش. شکلاتهایی چندصددلاری میدهد دست مهمانداران ذوقکردهی پرواز شمارهی ۸۰۷ هواپیمایی کاتای پاسیفیک به مقصد هنگکنگ. آدمهای زیادی در جهان نیستند که اندرونی خلوت این هواپیما را دیده باشند: اتاقکی از جنس چوب ماهون مصنوعی، چرمکوب، با شش سوئیت اختصاصی و گلهای تازه. بیشتر سوئیتها خالی است بجز یکی که دو مرد بیستوچندساله در آن حضور دارند که بهنظر میرسد حتی از مهماندارها هم بیشتر ذوقزدهاند. هر دو بلند میشوند تا به بن سلام کنند. یکیشان میگوید: «خیلی خفنه» و کمی بعد شلپیگ برای همه نوشیدنی سفارش میدهد.
شلپیگ هرجا میرود از این اتفاقها میافتد. اینبار طرفدارانش شاهد آخرین ماموریتش هستند: گردشی در طول یک آخر هفته که او را پرت میکند به آسیای شرقی، تا هنگکنگ، جاکارتا و توکیو و بعد در عرض شصتونه ساعت برش میگرداند به نیویورک. در طول این سفر شلپیگ، با آن گوشهای پهن، عینک کائوچویی و موهای نارنجیاش، تقریبا هیچوقت از فرودگاه خارج نخواهد شد و در صورت خروج هم سرش را روی بالش لوکسترین هتلها خواهد گذاشت. پردهای بخش بیزنسکلاس را از فرستکلاس جدا میکند و از آنسوی پرده نگاههای پرنفرتی به سمت شلیکهای خنده و خوشوبشهای اینسوی پرده نشانه رفته. نگاههایی پر از قضاوت: این هم یک بچهپولدار دیگر که با پول دزدی پدر و مادرش دارد خوش میگذراند. در صورتی که شلپیگ برای خودش شغلی دارد. شغل او همین است.
شلپیگ بیستوپنجساله در گروه نخبهی کوچکی از مسافران که هدفشان دور زدن شرکتهای هواپیمایی است، از بزرگترین ستارگان است. گروهی که اعضایش خود را رقیب هم میدانند و هدفی مشترک را دنبال میکنند، پرواز مجانی، تا جای ممکن، بدون گیر افتادن. در بیست سال گذشته، افراد این دستهی عجیب را اینترنت کنار هم جمع کرده است. افرادی که در آنها خصوصیاتی غریب کنار هم قرار گرفته: مهارتهای دیجیتال در حد یک برنامهنویس کامپیوتری، عشق به قانون و سند در حد یک وکیل، علاقهای عمیق به کاغذبازیهای شرکتهای هوایی، مختص خودشان. نوابغ تکنولوژی، کارشناسان آمار، خورههای پرواز و هواپیما و هر کس دیگری که زنگ تفریح مدرسه را میپیچانده، کنار هم قرار گرفتهاند.
شهرت شلپیگ بهخاطر وبلاگش است: «مایل به مایل»۱٫ خاطرات پسری جوان که زندگیاش شبیه تبلیغهای شرکتهای هواپیمایی دستنیافتنی بهنظر میرسد. او گاهی شش بار در روز وبلاگش را بهروز میکند و در آن نکتههایی در مورد هنر دور زدن سازوکار شرکتهای مسافرتی به مخاطبان ارائه میکند: کاری که در جهان خودشان نام بازی بر آن گذاشتهاند ولی فقط نکتههای آموزشی نیست که باعث جذب طرفداران به این وبلاگ شده. بسیاری از مخاطبان به دنبال تجربهی دستدوم زندگی پرهیجانی هستند که شلپیگ بیوقفه در حال تجربهی آن است. مثلا یک بار شلپیگ را با یک ماشین پورشه از روی باند پرواز تا پلههای هواپیما برده بودند.
او میگوید: «من آدم خیلی خوشبختیام که میتونم کاری رو که عاشقشم انجام بدم.» همانطور که اوج میگیریم و به ارتفاع سی هزار پایی میرسیم او خودش را روی صندلی ارگونومیک هواپیما کش میدهد و بشقاب سوپ قارچش از راه میرسد. او در یک سال گذشته، بعد از تحویل دادن آپارتمانش در سیاتل، بیش از ۶۵۰ هزار کیلومتر پرواز کرده. یعنی اندازهی شانزده بار دور زدن کرهی زمین. چهلوسه هفته است که فقط روی تخت هتل خوابیده و بهطور میانگین شش ساعت از روز در هوا است. برنامهی سفرش قیدوبند ندارد و مقصد بعدیاش را معمولا به محض رسیدن به فرودگاه انتخاب میکند. همین هفتهی گذشته به دالاس، دوبی، عمان، بارسلون و فرانکفورت سر زده است. با این حال و علیرغم همهی این سفرها، اگر شلپیگ را بیخانمان بدانید اشتباه کردهاید؛ به محض استشمام هوای کابین فشار، انگار به خانه رسیده است.
«اتاقخوابم هواپیماست.» خم میشود تا دستش برسد به کفشهای راحتی مجانیاش، «دفتر کارم هم هست، جای تفریح و خوشگذرونیم هم هست.»
افتخار لم دادن در چنین سوئیت اختصاصیای حدودا پانزدههزار دلار آب میخورد. شلپیگ آخر هفتههایی که حوصلهاش سر میرود به این سفر میرود. خرج این سفر را از همانجایی میدهد که خرج بقیهی چیزها را: از گنجینهی کیلومترهای رایگان هدیهدادهشده از سوی شرکت هواپیمایی به مسافران پرپرواز و وفادار. گنجینهای که روزبهروز هم غنیتر میشود. خودش میگوید هنگکنگ را از بقیهی جاها بیشتر دوست دارد: «تنها شهریه که میتونم توش یه روزی زندگی کنم.» پرواز شانزدهساعته به آنجا چنان برایش عادی شده که پیژامهپوش طیاش میکند.
وقتی خورشید زیر کلاهک قطبی غروب میکند، شلپیگ خودش را غرق سریالی میکند که روی مونیتور پخش میشود. او سال گذشته در گردهمایی موفقترین افراد «بازی» گفته بود: «واقعیت اینه که ما داریم شرکتهای هواپیمایی رو تو بازی خودشون شکست میدیم. آدمهایی که این برنامهها رو چیدهن احمقن.» و بعد از مکثی ادامه داده بود: «و ما همیشه یه قدم ازشون جلو خواهیم بود.»
شلپیگ از همان بچگی شیفتهی هواپیماها بود. مدلهای مختلف هواپیماها را پشت سر هم از حفظ میگفت و روی صندلی عقب ماشین پدرومادرش ادای اعلان پرواز فرودگاهها را درمیآورد. مادرش، باربارا، میگوید: «بنجامین همیشه با دو تا پسر دیگهم متفاوت بود. معلمهاش همیشه میگفتن «از همهچی جلوتره». حوصلهش زود سر میرفت.»
شلپیگ حدودا سیزدهساله بود که با سایت فلایرتاک آشنا شد؛ انجمنی همگانی برای گفتوگو در مورد همهی موضوعات مرتبط با هواپیما و پرواز. کاربران با هم در مورد استراتژیهای مختلف بحث میکردند، روشهای نقب زدن به بوروکراسی را امتحان میکردند و موفقیتهای خود را با دیگران به اشتراک میگذاشتند. شلپیگ آنجا با گروهی بینالمللی مواجه شد که همگی درگیر یک بازی بزرگ و پیچیده بودند. بازیای که مبتنی بر سه بخش ساده بود.
یکی از اساسیترین قدمهای هر بازیگر، انتخاب یک شرکت هواپیمایی و تلاش برای رسیدن به جایگاه مشتری وفادار در آن و ترفیع در این جایگاه است. شلپیگ هواپیمایی یونایتد را انتخاب کرد. در ابتدای بازی هیچچیزی رایگان نیست ـ هدف بازی بازگشت سرمایه است. بازیگر خرج نمیکند مگر اینکه بداند ارزشی به همان اندازه یا بیشتر به دست خواهد آورد. حدود یک سال طول کشید تا شلپیگ بتواند دهها تکنیک عجیب و پیچیده را برای استفاده از اشتباهات الگوریتمهای سیستم بلیتفروشی یاد بگیرد و با زیروبم برنامههای مخصوص مسافران پُرپرواز آشنا شود. دومین بخش بازی استفاده از کارتهای اعتباری است. افتتاح و بعد بستن بیشترین تعداد کارت اعتباری ممکن و استفاده از ترفندهای اینچنینی و استفاده از همکاریهای تبلیغاتی دوطرفه بین بانکها و شرکتها هواپیمایی که به مشتریان امتیاز هدیه میدهند. شلپیگ بیشتر که وارد بازی شد با سطح سوم آن آشنا شد، روشی بسیار اسرارآمیز که با عنوان خرید مصنوعی شناخته میشود. بازیگر در این روش از کارتهای اعتباری متعددی که در جیب دارد استفاده میکند. کارتهای اعتباری مرتبط با شرکتهای هوایی بابت هر دلار خرید و استفاده از کارت، مقداری امتیاز هدیه به مشتری میدهند. بازیگرها از این موضوع استفاده کرده و سیستم را به بازی گرفتهاند. مثلا با کارتاعتباری خود سکه میخرند و بابت خریدشان امتیاز میگیرند ولی بعد بلافاصله سکهها را میفروشند و درواقع پولی خرج نمیکنند. شلپیگ بیشتر و بیشتر در این مورد خواند و به این نتیجه رسید که خرید مصنوعی تنها راه واقعی برای مجانی پرواز کردن است. درست مثل انداختن سکهای که به یک نخ وصل شده درون شکاف تلفن سکهای و بعد بیرون کشیدنش.
در سال ۱۹۷۹، با حذف قوانین و مقررات دولتی در شرکتهای هواپیمایی و تبدیل آنها از خدماتی دولتی به بخشی از بازار خصوصی، یک تبلیغاتچی به نام بیل برنباخ نقشهای تبلیغاتی به راه انداخت که سفرهای هوایی را برای همیشه تغییر داد. تشویق مسافران دورهای به تبدیل شدن به مسافران دائمی. برنباخ به شرکت آمریکن ایرلاین پیشنهاد داد که به مسافران خود سفر مجانی هدیه دهد. دو سال بعد، اولین برنامهی تشویقی مسافران پُرپرواز زاده شد و شرکتهای دیگر هواپیمایی هم برای جا نماندن از قافله به آن پیوستند.
شلپیگ بسیار باهوش و به هماناندازه باانگیزه بود و راهی برای راضی کردن پدر و مادرش پیدا کرد: به آنها نشان داد که میتوانند ارزانتر از همیشه بلیت پرواز فرستکلاس به آلمان را بخرند و به دیدار خانوادهشان بروند. بعد از آن والدین او هم باعلاقه همراهیاش کردند. پانزدهساله که شد، هر شنبه خودشان میرساندندش فرودگاه و یکشنبهشبها میرفتند و کنار نقالهی چمدانها دوباره برش میداشتند. پدرش، آرنو، میگوید: «تفریح جالبی بود. بهش گفتم ادامه بده. بهتر از این بود که بره علف بکشه.» شلپیگ هر آخرهفته فرودگاه به فرودگاه تا ساحل غربی آمریکا میپرید و برمیگشت، تامپا، شیکاگو، سانفرانسیسکو، لسآنجلس و در تمام این مدت اصلا از فرودگاه خارج نمیشد. آرنو میگوید: «بعضی دوستهاش میدونستن ولی بعید میدونم معلمهاش بویی برده باشن.»
شلپیگ با وجود ضریبهوشی بالایش، دانشآموز علاقهمندی نبود. به یک مدرسهی پسرانهی کاتولیک میرفت و آنجا هم احساس غریبی میکرد. پدرش میگوید: «وقتی تکالیف مدرسهش تموم میشد میرفت تو اتاقش و وارد سایت میشد. بعد پشت سر هم مطلب پست میکرد.» بازیگرها میگویند یادگرفتن بازی سالها طول میکشد ولی شلپیگ در ژوئیهی ۲۰۰۶، وقتی شانزدهساله بود، به اولین عضوی از این انجمن بدل شد که در یک برنامهی سفر شش بار از روی اقیانوس آرام گذشته: شیکاگو، اوزاکا، سانفرانسیسکو، سئول و دوباره برگشتن. همان سال شلپیگ به عنوان یکی از اعضای هیئتمدیرهی فلایرتاک انتخاب شد. در سال ۲۰۰۹ به جایگاه قائممقام سایت رسید و فقط گری لف، مردی چهلساله و یکی از محبوبترین وبلاگنویسان این حوزه، بالاتر از او بود (شلپیگ به لف میگوید «پدرخواندهی» بازی و هر روز از طریق ایمیل با هم در ارتباطاند).
باربارا میگوید: «اون اوایل میترسیدم. منظورم اینه که کدوم مادری میذاره پسرش تو همچین سنی دور مملکت پرواز کنه؟» مارشالهای هوایی آمریکا هم احتمالا پیش خودشان همین فکر را کرده بودند که یک بار بعد از دیدن برنامهی عجیب پروازی شلپیگ، او را از هواپیما پیاده کردند و خواستند با والدینش صحبت کنند. یکی از دوستان خانوادگی شلپیگ در مورد تصمیم والدینش میگوید: «فکر کنم برای این بهش اجازه میدادن تو اون سن پرواز کنه که بره دنبال علاقهش؛ چون قبلش یه بچهی دیگهشون زودتر از اونی که باید ترکشون کرده بود.»
بن سهساله بود که بزرگترین برادرش، مارک، چند روز بعد از تولد چهاردهسالگیاش، در یک تصادف وحشتناک کشته شد. سوار جتاسکیای بوده که پدرومادرش برایش اجاره کرده بودند که یک قایقران مست به او کوبیده. خانواده از شدت غصه از هم پاشید و بن کوچولو ضربهی احساسی بسیار شدیدی خورد. پدرش، که آنموقع کارمند بانک بود، فقط آخر هفتهها به خانه میآمد. باربارا میگوید: «مارک برای بن مثل پدر بود. همهچیزش بود.»
سال بعدش بن راضی نشد برود پیشدبستانی و وقتی هم رفت معلمها نتوانستند جلوی جیغ زدنش را بگیرند. بالاخره به باربارا گفتند بهتر است بن در خانه بماند. در بدترین روزها، باربارا تنها کاری را انجام میداد که میتوانست بچهاش را آرام کند. او را به فرودگاه میبرد و با هم در سکوت به نشست و برخاست هواپیماها نگاه میکردند. باربارا وقتی این روزها را به خاطر میآورد میگوید: «چشمهاش برق میزدن.»
در نهایت خانواده به شهر تامپا نقلمکان کرد و بن در آنجا به مدرسه رفت و علاقه و شیفتگیاش به پرواز را کشف کرد. میگوید: «میدونی، الان میگم واقعا دیوونه بودن که میذاشتن من پرواز کنم ولی وقتی نوبت نوجوونی من رسید مامانم اعتقاد پیدا کرده بود زندگی کوتاهتر از اونیه که کاری رو که دوست داری انجام ندی.»
در طول دبیرستان پروازهای بن بیشتر شدند و او در هواپیماهای شرکت محبوبش، یونایتد، از این سمت کشور به آن سمتش میرفت. برای اولین بار، جایی پیدا کرده بود که به آن حس تعلق داشت. وقتی شانزدهساله شد به جایگاه مشتری وفادار رسید و هر جا میرفت کارت اعتباری طلایی و اختصاصیاش را به رخ میکشید. کمکم متوجه شد با بازیگرهای دیگر خیلی راحتتر ارتباط برقرار میکند تا با همکلاسیهایش و به همین دلایل گردهماییهایی در گوشهوکنار کشور راه انداخت.
پاییز سال ۲۰۰۷، شلپیگ در دانشگاه فلوریدا، تنها کالجی که درخواست داده بود، پذیرفته شد که تقریبا بلافاصله حوصلهاش را سر برد و سعی کرد احساس خلأ درونیاش را با سفر و مشارکت در انجمن آنلاین فلایرتاک پر کند. چند ماه بعد وبلاگ «مایل به مایل» را راه انداخت و شروع کرد به سخنرانی در برنامههایی که شرکتهای هواپیمایی برگزار میکردند و محلی بود برای معاشرت کارمندان شرکتهای هواپیمایی و مسافران پرپرواز. در سال ۲۰۰۹ در یکی از همین گردهماییها بود که شلپیگ، با الکس پورآذری آشنا شد. نوجوانی مثل خودش که از دنبالکنندگان وبلاگ او بود. آن دو خیلی زود تبدیل شدند به دوستانی صمیمی و برای مسیرهای پروازی عجیبتر و به چالش کشیدن بازی یکدیگر برنامهریزی میکردند.
پورآذری میگوید: «مثل برادر بودیم. صمیمیترین دوستهای هم بودیم و با هم بزرگ شدیم.»
آنها صدها ساعت را با هم در هوا گذراندند و بهندرت از فرودگاه خارج میشدند. این کار یکی از سنگبناهای بازی بود، درست مثل دریبل در بازی بسکتبال. کاری با عنوان استقامت پروازی که در آن از پروازهای تخفیفدار متصل به هم استفاده میشود تا کیلومترهای مصرفی مسافر بالا برود و در نتیجه کیلومترهای بیشتری هدیه بگیرد.
در یک سال و نیم بعدی، شلپیگ و پورآذری مهارتهای خود را به حد اعلا رساندند. یکی از روشهای محبوبشان تعویض پرواز بود. در آن زمان شرکتهای هواپیمایی معمولا بیشتر از ظرفیت بلیت میفروختند و حاضر بودند به کسانی که داوطلبانه سفر خود با یکی از این پروازها را کنسل کنند، یک سفر مجانی جایگزین و یک کوپن چهارصددلاری بدهند. اینکه بلیتهای چه پروازی بیشتر از ظرفیت فروخته میشود در ظاهر کاملا به شانس و اتفاق بستگی دارد ولی شلپیگ و پورآذری با استفاده از یک نرمافزار محبوب در میان بازیگرها، نرمافزاری برای پردازش دادههای پراکندهی سازمان هواپیمایی فدرال، استاد پیشبینی درست چنین پروازهایی شدند. شانهبهشانهی هم، جلوی اسکرینهای بزرگ ترمینال میایستادند و سر اینکه کدام پرواز محتملترین گزینهی فروش بیشتر از ظرفیت است با هم جروبحث میکردند.
کمی بعد شلپیگ شروع کرد به مطالعهی قوانین مربوط به کوپنهایی که بهاصطلاح با نام کوپنهای عذرخواهی شناخته میشدند. شرکت یونایتد برای جبران هرچیزی که در پروازهایش خراب یا شکسته باشد، به مسافران کوپنهایی دویست یا چهارصددلاری میداد. شلپیگ هر بار که سوار یک هواپیما میشد دنبال خرابی میگشت ـ مثلا هدستی که کار نمیکرد یا چراغی که سوخته بود ـ بعد کوپنهایش را روی هم میگذاشت. میگوید: «وقتی بشه از یه سیستمی راحت سوءاستفاده کرد آدم وسوسه میشه که کار رو از حد بگذرونه. فقط واسه هیجانش. حالا این رو بذارین کنار اعتمادبهنفس کاذب یه نوجوون.»
در سال آخر دبیرستان شلپیگ بیاحتیاطی کرد و برای یکی از خبرنگاران حوزهی سفر از روزنامهی نیویورکتایمز لاف زد که بیش از ده هزار دلار کوپن تعویض پرواز جمع کرده است. چند هفته بعد، در آوریل سال ۲۰۱۱، درست قبل از امتحانات نهایی کالج، شلپیگ نامهای رسمی از شرکت یونایتد دریافت کرد که در آن باخوشحالی اعلام شده بود که چون از سیستم شرکت سوءاستفاده کرده، حساب ویژهی مسافران پرپرواز او بهطور دائم معلق شده و اگر مبلغ ۴۷۵۵ دلار به شرکت پرداخت نکند (خسارت ادعایی شرکت بابت کارهای شلپیگ) دیگر اجازهی پرواز نخواهد داشت.
شلپیگ دستمالی را میدهد دست یک مهماندار ذوقزده و همانطور که داریم از روی دریای چین جنوبی میگذریم میپرسد: «تعریف سوءاستفاده چیه؟ اصلا میشه ازش تعریفی داد؟ واقعا هر باری که یه هدفون توی هواپیما کار نمیکرد من مستحق دویست دلار خسارت بودم؟ نه ولی سیستم رو خودشون درست کرده بودن.» (تنها اظهارنظر رسمی شرکت یونایتد در مورد پروندهی شلپیگ این بود: «ما هیچ تلاشی برای محدود کردن مشارکت اعضا در برنامههای تشویقیمان نداریم مگر اینکه شاهد موارد کلاهبرداری یا تخلفات بزرگ باشیم.») شلپیگ بارها تلاش کرد چکی برای یونایتد بفرستد ولی جوابی از آنها نگرفت. میگوید: «گرچه توجیه خوبی نیست ولی فکر کنم توی اون سالها بیشتر از هرچیزی برام یه بازی شده بود. با اینکه خیلیهای دیگه غیر از من هم بودن که داشتن بازی میکردن ولی من بهترینشون بودم.»
چند هفته بعد از دریافت نامهی طرد خود از یونایتد، شلپیگ در رشتهی بازاریابی فارغالتحصیل شد. او در تامپا ماند و بعد از چند مصاحبهی شغلی تصمیم گرفت دست به ریسک بزند، بازی را تبدیل کند به شغل خودش. همان تابستان و با همراهی پورآذری، شرکت پوینتسپرو را راهاندازی کرد؛ یک شرکت مشاور برای برنامهریزی سفر با استفاده از کیلومترهای هدیهی مسافران پرپرواز.
شرکتهای هواپیمایی با قوانین پیچیده و سخت خود بازاری جدید درست کرده بودند از مشتریان گیجی که به دنبال سفرهای تفریحی بودند و پوینتسپرو بلافاصله بعد از راهاندازی با استقبال روبرو شد. شلپیگ، که بلافاصله بعد از شروع وبلاگ «مایل به مایل» به یکی از بزرگترین ستارههای «بازی» تبدیل شده بود و همچنین به گفتهی دوستانش به یک میلیونر، از سه منبع پول درمیآورد: تبلیغات اینترنتی وبلاگش، حق مشاوره در شرکت پوینتسپرو و بازاریابی شراکتی به معنای دریافت درصد از شرکتهای ارائهکنندهی کارت اعتباری بابت هر بار ثبتنام یکی از بازدیدکنندگان وبلاگ.
بعد از یک سال شلپیگ به سیاتل رفت تا نزدیک پورآذری باشد و در همانجا با یکی دیگر از بازیگرهای این حوزه به نام تیفانی فانک آشنا شد و او را استخدام کرد تا عضو شرکت شود. فانک سیویکساله که با شوهرش در سندیگو زندگی میکند به خاطر میآورد که هنگام ورودش به شرکت، وضعیتی بسیار عصبی و پراسترس بر آن حکمفرما بود و اوضاع در مرز انفجار بود: «همهچیز خیلی سریع پیش رفته بود و بن اصلا آمادگیش رو نداشت.»
سال بعد رابطهی شلپیگ با پورآذری کاملا شکرآب شد و شلپیگ دیگر دلیلی برای ماندن روی زمین نمیدید. خودش میگوید: «اون موقع با خودم گفتم گور بابای همهچی. تصمیم گرفتم این بشه شغل تماموقتم.» او در آوریل سال ۲۰۱۴ خانهاش را تحویل داد، وارد فرودگاه بینالمللی سیاتل شد و از آن موقع تا به حال به زمین برنگشته.
شلپیگ این درسها را وقتی به من میداد که در سونای کلوب اختصاصی مسافران فرستکلاس فرودگاه جیافکی نیویورک دراز کشیده بود. همهی شب بیدار مانده و هشت لیوان قهوه خورده بود و در تمام طول پرواز پستهای وبلاگش را تایپ میکرد؛ او برنامهی کاری چریکیای دارد و هر جایی که باشد وبلاگش را به وقت ساحل شرقی آمریکا بهروز میکند؛ «گور بابای جتلگ.» مادرش میگوید: «فکر کنم از اون آدمهایی باشه که نمیتونه یه شغل کارمندی داشته باشه. فکر کنم روزی هجده ساعت کار میکنه این روزا.» شلپیگ با یکی از کارمندان سونا خوشوبش میکند و نوشیدنیاش را میخورد. او همهی کارکنان اینجا را به اسم کوچک میشناسد و سفرهای دور دنیایش را بهشکلی تنظیم میکند که هر چند هفته یک بار بتواند توقفی اینجا داشته باشد.
علیرغم موفقیتهای شلپیگ بسیاری از فعالان در «بازی» اعتقاد دارند که دوران جستوخیز به دور دنیا دارد به انتها میرسد. پارانویا زبان مشترک همهی بازیگرها است و حالا هم زمانی بسیار مناسب برای بدبینی است. اوایل امسال دو شرکت هواپیمایی دلتا و یونایتد سیستمهای تشویقی خود را تغییر دادند و به سیستمی مبتنی بر درآمد تبدیل کردند: حالا کیلومترهای مجانی مسافران پرپرواز بر اساس دلارهای خرجشدهی این مسافران حساب میشود و نه برحسب کیلومترهای پروازیشان. بدینترتیب در عمل دیگر استقامت پروازی تعطیل میشود. شلپیگ نگران به نظر نمیرسد. میگوید: «ده ساله که توی این کارم و حتی یک سال هم نبوده که یکی یه جا نگه همهچی داره تموم میشه. ولی هر سال ما فرصتهای جدیدی پیدا میکنیم. ما همیشه یه قدم از اونا جلوتریم.»
به وقت هنگکنگ نیمهشب را رد کردهایم و شلپیگ، بعد از یک پرواز شانزدهساعته از روی اقیانوس آرام، با چشمهای گودرفته و موهای ژلزده، درست مثل بچهای است که مدرسهی آن روزش تمام شده باشد. یکیدرمیان لیوانهای قهوه را سر میکشد. او دوباره به شهر محبوبش رسیده. امشب، یک تاکسی او را تا جلوی یک هتل پنجستاره در هنگکنگ میرساند. شلپیگ زمزمه میکند: «یه چیز غیرقابل توصیفی توی هوای اینجاست. باهاش اخت میشی.»
شلپیگ هنوز از آسانسور وارد سالن پرزرقوبرق مهمانان خاص این هتل نشده که صدایی فریاد میزند: «دارم درست میبینم؟» دو مرد چاق و یک زن موطلایی با لبخند آغوششان را برای شلپیگ باز میکنند. در این بازی چنین دیدارهای اتفاقی و فرخندهای بهانهی دیگری میشوند برای جشن گرفتن.
یک ساعت بعد، این سه نفر دارند از اولین دیدارشان با شلپیگ نوجوان در یک مهمانی در کالیفرنیا میگویند. زن وکیلی تجاری از نیویورک، یکی از معدود زنان فعال این حوزه است و میگوید: «اولین بار که دیدمش با خودم گفتم خدای من این یه بچهدبیرستانیه.» هرکدام از آدمهای دور میز داستانی سرهم کردهاند تا غیبتهایشان در آخر هفتهها را برای همکاران و دوستانشان توضیح دهد ولی امشب در هنگکنگ به هم رسیدهاند.
صبح روز بعد، شلپیگ هنوز دارد با خستگی شب قبل کلنجار میرود و چمدانش را در فرودگاه بینالمللی هنگکنگ دنبالش میکشد تا سوار پرواز جاکارتا شود. آهی میکشد: «راستش مفهوم خونه برام معادل فیزیکی نداره، فکر کنم اینجا نزدیکترین جا به خونهست برام.» مکثی میکند و به سالن بزرگ فرودگاه نگاهی میاندازد. «فرودگاه هنگکنگ و کلوب فرودگاه جیافکی. اونجاها احساس میکنم خونهام. عجیبه.» چند وقت دیگر یک سال میشود که او خانهاش در سیاتل را پس داده. جایی بالای اقیانوس هند به این موضوع فکر میکند و برای اولین بار رد غمی در لبخند بیاحساسش دیده میشود. قبول میکند که: «کاملا باعث انزوا میشه. شبهایی هست که تو گوانگجو ساعت سهی صبحه و تو با خودت میگی من میتونستم الان لسآنجلس کنار رفقام باشم و خوش باشم. ولی اینجا هیچکاری نیست.»
هیچجا نیست: گزارشهای او از سفرهایش تمی تکراری را لو میدهند. در هیچیک از عکسهایش اثری از موجودی انسانی نمیبینید: صندلیهای خالی، منوهای فرستکلاس، بالشهای ساتن گلدوزیشده، توتمهایی بیجان از یک زندگی پنجستاره. در پرواز بعدیمان، پروازی هفتساعته از فرودگاه بینالمللی جاکارتا به توکیو، شلپیگ سعی میکند با انتخاب ترکیب غذایی جذابی برای خودش انگیزه ایجاد کند ولی اینجا هیچ طرفداری منتظرش نیست تا غافلگیرش کند. یک زوج مسن ژاپنی در یک گوشهی کابین به خواب رفتهاند ولی غیر از آنها کسی در کابین نیست. بسیاری از شرکتهای هواپیمایی از مدتها پیش تصمیم گرفتند حتی شده با صندلیهای خالی در بخش فرستکلاس پرواز کنند ولی تصویر دستنیافتنی و اختصاصی بودن این بخش را از بین نبرند.
شلپیگ که نمیخواهد زوج مسن را بیدار کند زمزمه میکند: «کاری رو میکنم که عاشقشم. باید این رو بدونی که این همیشه علاقهی من بوده.» کلماتش در هوا محو میشوند و چشمانش را میبندد. یکی از دوستان شلپیگ به اسم نیک دیرمن میگوید: «بیست تا سیسالگی دههی سختیه. زندگی یه چالش میشه و فکر میکنم این راه فرار بن باشه.» برخی از دوستانش این پیشنهاد را مطرح کردهاند که بن باید وکیل شود اما او، با آزردگی نهچندان پنهانی، میپرسد: «چرا؟ چرا باید دلم بخواد تمام روز بشینم توی یه دفتر وقتی میتونم کل دنیا رو پرواز کنم؟»
هواپیما که در توکیو به زمین بنشیند میشود هفت روز پشت هم که شلپیگ هر روزش را در یک کشور بوده. وسایلش را برمیدارد و بدون کلمهای حرف به سمت درِ خروج میرود. هوا هنوز در فرودگاه ناریتای توکیو تاریک است و در این ساعت روز، این ساختمان قصرمانند تقریبا خالی است. زنی پشت میز یک شعبهی مکدونالد خوابش برده، سرش عقب افتاده و دهانش باز است و صدای محو جاروبرقی از یکی از راهروهای دور به گوش میرسد.
سه ساعت دیگر، شلپیگ باید سوار هواپیمایی به سمت آمریکا شود و در نهایت ناراحتی میبیند درِ سالن ویآیپی هنوز قفل است. با لبهایی ورچیده، به سمت صندلیهای معمولی و سفت بخش انتظار میرود. شلپیگ با این فرض که مرگ «بازی» نزدیک نیست، مدام اصرار میکند که میتواند تا ابد به این زندگی ادامه دهد. ولی در عین حال، صادقانه اعلام میکند که میخواهد روزی یکجانشین شود. پورآذری میگوید: «این دقیقا همون چیزیه که میخواد. ولی نمیتونه. بلد نیست.»
این صبح تیرهوتار در تضادی شدید با هیجان خوشایند زندگی او در فرستکلاس است: بعد از خوردن غذا ناگهان دلش میخواهد برگردد به دهلینو. آنجا، در گوشهی فرودگاه بینالمللی گاندی، جایی برای نشستن پیدا کند و خیره شود به سالن ورودیها. میگوید: «یه خانوادهی کامل رو میبینی، کل بیست نفرشون، که اومدن دنبال یکی توی فرودگاه. آدمهایی که پلاکارد گرفتن دستشون، آدمهایی که بادکنک دارن، گل دارن. یه چیز قشنگی تو ایناست.» چند ساعتی تماشا میکند و به داستانهایی فکر میکند که پشت این دیدارهای دوباره و گریههای از سر خوشحالی بعد از هر فرود هواپیما وجود دارد ولی هنوز نمیتواند بفهمد که تصویری که دیده، تصویری از گذشته است یا آینده.
شلپیگ میگوید: «دنیا اونقدر بزرگه که میتونم تا ابد فرار کنم. ولی اینجوری که باشی تازه میفهمی دنیا چقدر کوچیکه.» بعد از مکثی طولانی ادامه میدهد: «من دنبال اون چیزیام که نمیتونم بهدستش بیارم. این جستوجو هیچ لذتی تو خودش نداره. یه جستوجوی دیوانهواره. یه جستوجوی مریض ولی با این حال دوست دارم فکر کنم که بهنسبت آدم خوشحالی هستم.» لبخندی به پهنای صورت میزند: «علیرغم همهی این ماجراها.»
کمی بعد، صدای پیامی خفه به زبان ژاپنی از بلندگوهای فرودگاه بلند میشود. شلپیگ مثل فنر از جا میپرد. هنوز همان بچهمدرسهای است بعد از خوردن زنگ. یک بار دیگر تصور فرار آخرهفته و گشتن دنیا مسحورش میکند. شلپیگ راهش را در فرودگاه باز میکند، صدای آرام کشیده شدن چرخهای چمدانش در قفسههای یک بازار خالی از جمعیت میپیچد. کمکم سرعتش را بیشتر میکند و راهروی خالی را پشت سر میگذارد. آمادهی پریدن است. با طلوع خورشید، مغازهها باز میشوند و فرودگاه دوباره بیدار میشود. ولی تا آنموقع او دیگر رفته.