گاهی پروردگار مهلتی میدهد برای ابتلا، یک درزی باز میشود، یک نَمه، سرکیسهای شل میشود طرفمان. اولین پروژهی کلانم را از شرکت معظم صبا قاپیده بودم. قرارداد را بسته بودم و قرار بود بروم قسط اول (پیش پرداخت) را بگیرم. ترم سوم دانشگاه بودم اما یادتان باشد که از بچگی یاد گرفتهام سر و گوشم برای کار و کسب بجنبد. بماند که تا آن روز هنوز درآمدی بالای پانصد هزار تومان در خواب هم ندیده بودم. مبلغ پیشپرداخت، با کسر ده درصد مالیات، یک میلیون و چهارصد و خُردهای هزار تومان بود. چک را نه توی جیب، لای برگههای یک کتاب گذاشتم که تا نخورد و به هیچ وجه من الوجوه از حَیّزِ انتفاع ساقط نشود. بردم به اولین شعبهی بانک، روبروی یخچال، همان جای شریعتی که کمر خیابان کمی قِر میدهد. نوبتم که شد در جواب کارمند بانک که گفت پول بدهد یا چکپول، گفتم: «نه عزیز، تمامش را پول بده. لطفا همهاش هم هزاری.» دستههای پول را یکییکی از پولشمار بیاعصاب بانک بیرون میکشید باند و مُهر میزد و تحویلم میداد. من هم یکییکی، عینهو مامورهای تحویل محموله، چیدمشان توی کیف دستی گالینگور دبیرستانم که هنوز نمیخواستم دست از سرش بردارم. کیف را گذاشتم بین رانهایم روی باک موتور و بندش را انداختم گردنم. تا ورزشگاه شیرودی، مفتح را توی خط ویژه به تاخت آمدم. دو سه تا از رفقای تئاتری گشنگیکشیدهی بدتر از خودم را صدا زدم، رفتیم پلاتو مرکزی دانشکده، در را سفت و مطمئن بستیم، پنجره را کیپ کردیم و زیر بارانِ هزاریهای سبز یک ساعت تمام رقصیدیم. با این خیال که ایکاش میشد میرفتیم جایی که نه جنسی باشد محض خریدن، نه خدماتی محض گرفتن، بینیاز از پول. بیاضطرابِ درآوردن و خرج کردنش. این پول لامذهب حتی راه نمیدهد پیرامونش بفلسفی چه برسد به اینکه در وجودش شک کنی. ماجرای ماهی و آب است، سر بیرون کنی یا دو قدم دورتر بایستی بخواهی تمام قد و بیوابستگی نگاهش کنی، از فقدانش خفه میشوی. مجال نمیدهد بیمروت.
اولین بار پیچیدگی مفهوم پول را وقتی درک کردم که پدر سرشناسم، سر نیش زبان یک ارباب رجوع که «بچههای ما میروند شهید میشوند شما حقوقش را میگیرید»، برای همیشه با سیستم اداری قهر کرد و از بنیاد آمد بیرون. شد کتابفروشِ توی بازارچه. هنوز بچه مدرسهای نشده بودم و باید صبح به صبح ترک موتور با پدر میرفتم مغازه را باز میکردیم. از چند مغازهداری بودیم که با خورشید پیدایمان میشد و توی همان خلوتی صبح، مشغول چیدن بساط میشدیم. «اِبرام گُللَندَنی» دیوانهی قدبلند، چهارشانه و باابهتی بود که حرف نمیزد. فقط اصوات بَمی از دهانش خارج میشد که میشد بفهمی کدامشان راماند و کدام سرکش و پرخاشی. غول ژولیده از راه که میرسید، بابا که میانهاش با دیوانههای سرشناس شهر بهتر از سران شهر بود ابراز ارادت و همزبانی و شوخی میکرد. بعد میرفت پشت دخل، پول خُردی میآورد و میگذاشت کف دست اِبرام. ابرام، رام و شاکر، دندانها و لثههای بزرگ سرخ و صورتیاش را نشان میداد بعد پول را میگذاشت پَرِ تُمبانِ دبیتش و لیفش را یکلا لوله میکرد دور پول. یک صوت دیگر صادر میکرد و بعد بیمعطلی راهش را میگرفت و میرفت. از مزایای کاسبی این بود که کمکم اسم سکهها و نوتیها را یاد گرفتم و میزان هر کدام را نسبت به هم. حتی فهمیده بودم که دایرههای برجستهی روی نوتیها برای نابیناها است. یکی از صبحهای سرد زمستان بود. کتابها یخ کرده بود و دسته دسته که میچیدیمشان روی تخته نئوپان، نوک انگشتهایمان را هم بالای علاءالدین گرم میکردیم. فتیلهاش افتاده بود به دود و معلوم بود نفتش تمام شده است. دست و بال بابا با دَلّهی بیست لیتری نفت کثیف شده بود و برای همین آن روز وقتی گُللندنی از راه رسید، کمتر خوش و بش کرد، داشت با قیچی سر سوختهی فتیله را میچید و به من گفت: «برو یه تومن بیار بده بهش.» کشوی دخل را که همیشه تعدادی سکه و چند تا نوتی تویش پیدا میشد باز کردم. دو تا پنجریالی گذاشتم روی هم و آوردم ایستادم بغل علاءالدین. نمیخواستم باور کنم قرار است خودم پیش بروم و دستم را برسانم به پنجههای بزرگ مرد دیوانه. ازش میترسیدم. «پس چرا معطلی؟ بده بهش.» با ترس و احتیاط پیش رفتم و سکهها را گذاشتم کف دستی که مدتی بود دراز کرده بود جلو. هنوز برنگشته بودم طرف کتابها که فریاد ابرام مثل شیههی اسبی که رم کرده باشد بلند شد. پولها را پرت کرد طرفمان و پشت سر هم پایش را میکوبید به در پِلِیتیِ بستهی عطاری همسایهمان. نعرههایش بلندتر میشد. بابا گفت: «چیکارش کردی؟»
«هیچی. دو تا پَنیالی دادم بش.»
«خاک تو سری خِنگِد کونن. گفتم یه دونه یه تومنی بده.»
بالاخره فهمیدم که مقدار پول برای ابرام مفهومی نداشت همان چیزی که به آن عادت داشت آرامش میکرد. دیگر هیچوقت نیامد سرچراغیاش را از ما بگیرد.
در آخرین روزهای شهریور آستانهی هفت سالگی، هیولای پول را عمیقتر درک کردم. دخل کتابفروشی توی بازار نزدیک هیچ بود، برای همین از صدتا مغازهی شهر ما باید فقط از دو مغازه که مال رفقای بابایمان بود و بهمان نسیه میدادند تمام رخت و کفش مدرسهمان را انتخاب میکردیم. بعدترش موقع جایزه گرفتنهای مدرسه، اینکه خود پدر مادرها جایزهی آدم را میخرند و به مدرسه میدهند و اصلا بچه نباید از این راز بویی ببرد برایم راز نبود، بلکه هزاربار واگویهاش را شنیده بودم. عیدها هم عیدیها را باید میگرفتم و میدادم به بزرگترها، مبادا خودم گم و گور کنم.
روی اولین حجم قلمبهی پولی هم که به دستم دادند مالکیتی نداشتم. اولین ماموریت تجاریام با اولین سفرم یکی بود. به فرمودهی بابا، مادر با پارچهی زمختی یک جیب مخفی توی شلوارم جلوی خشتک دوخت. فردایش تازه از مدرسه رسیده بودم دم مغازه، بابا داشت روی میز دخل، سه چهار گوجه را چهارپَر میکرد. «ناهارت را زود بخور، باید بروی اصفهان.» برای ما «اصفهان» رفتن نه سفر بود نه حَضَر. «شهر» رفتن بود با مَدی که روی شینش میگذاشتند. بزرگ و گرانقدر. یک دو نسل قبل از ما، طلبهها، تاجرها یا صنعتگران سنتی، روزانه، با خر یا دوچرخه، به این مرکز استان رفتوآمد میکردند. با ارج و قدری که: «داریم میرویم شهر.» برای یک بچهی دوم دبستانی این ماموریت یعنی وَلای دلهره و البته پوست انداختن. باید شش دانگ حواسم را جمع میکردم، سرم را میانداختم پایین، چنان شصت کیلومتر رفتوبرگشت را مثل برق طی میکردم که اذان مغرب سرجای اولم، جلوی دخل دکان، رسیده باشم. یقین داشتم که در آن زمان، تنها بچهی هشت سالهی شهرمان بودم که تک و تنها چنین سفری را تجربه میکرد. کسی جرئت نمیکرد روی حرف پدر اِنقُلتی بیاورد، یکچنین زیادهرویهایی را بیصدا و پنهان از اطرافیان به ما محول میکرد. دیگران اولویتها و تصمیمهایش را درک نمیکردند. گوجههای قرمزِ سرخشدهی نمک و زردچوبه خورده را به اسم آبگوشتِ بیگوشت با نان تافتون تنوری بازار خوردیم. بابا حرف زدنش را هجا به هجا کرد. یعنی چه؟ یعنی بچه، حالا از آن لحظهها است که باید چیزی را شیرفهم بشوی و فقط یکبار هم میگویم. کروکی مسیری را که باید میرفتم و پولها را تحویل میدادم روی کاغذ رسم کرد. خط خوبی داشت که ابداع خودش بود. ترکیبی از نسخ، نستعلیق و پیچشهای مندرآوردی. برای نوشتنِ موقتیترین یادداشتها هم، اطوار خطش را اجرا میکرد. هیچ کاری برایش غیر رسمی یا باری بههرجهت نبود. همه چیز مهم و حیاتی بود. جفت شانههای استخوانی را مثل فرزترین بچهی دنیا دادم بالا. جَلدی دلم را به مرکزیت ناف دادم تو، تا بین کمربند و شکم حفرهای درست بشود آنقدرکه پنجهی لولهشدهی دستم را هُل بدهم زیر کمربند و دسته پولِ نوتیِ تاشده را که تحویل گرفته بودم بچپانم توی جیب مخفی.
و اما اولین دستکجیام. وقتی پدر کاسبی را یاد گرفت و کنار کتاب اجناس پرطرفدارتری آورد، پولهای خُردی که پشت سر هم از دست مشتری میگرفتم و توی کشو میانداختم بوی وسوسهبرانگیزشان را روی برق چشمهایم ریختند. اینطوری شد که بالاخره بین هوس خوردن یک رولت خامهای با یک نوشابهی تگری و خریدن یک جلد از کتابهای عزیز نسین که کتابفروشیِ تارعنکبوت گرفتهی دیگری پشت ویترینش گذاشته بود، همین دومی غالب آمد و در یکی از شلوغیهای ساعت پیک بازار یکی دو تا از نوتیها را چپاندم توی جیبم. اینطوری بود که شب وقتی کتاب قطع جیبی را از زیر تنگی کمربند بیرون کشیدم و نشستم به خواندن، طعم کلمات دزدی، کال و گناهآلود نشست به جانم و به قول مردِ موجیِ فیلم عروسی خوبان که همان روزها دیده بودم «حرامخوری خوشمزه بود».
سختترین چیز کاسبی جدل با مشتریهایی بود که با مجابکنندهترین حرفها و رفتارشان چکوچانه میزدند و دست میگذاشتند روی حساسترین رگهای عاطفی احساسیمان. نمیدانم هیچوقت لرزش دست عاقل مرد یا عاقله زنی را دیدهاید که برای بریدن نعرههای دریدهی بچهی زباننفهمش مجبور است بالای آت و آشغال بهدردنخوری پولی بدهد که روی ریال به ریالش حساب باز کرده. باید مقاومت میکردیم و دلمان برای خودمان بیشتر میسوخت تا مردم، من یکی که از پسش برنیامدم و اینطوری شد که بابا از مغازه اخراجم کرد تا ورشکست نشود.
تا مجرد بودم غیر از کتاب برای چیز دیگری خرج نمیکردم. شرح بلوغ پولیام را در داستان «بستنی داش آکُل» آوردهام. در آنجا، سربازی هستم که روز ترخیص از طرف مافوقِ تُپُلش تحقیر میشود که: «این دو سال، آن دو ریال حقوق سربازی را بهت دادهاند که خرج خودت بکنی نه اینکه توی کولهات انبار کنی.» در طول خدمت، غذای پادگان را خورده و روی تخت پادگان خوابیده بودم، هیچوقت هم دم فروشگاه پادگان دیده نشده بودم و حتی برای نظافت شخصی، دَم حمام گروهان از سربازهای دیگر تیغ نو باج گرفته بودم. از هفت سالگی سخت پول به دست آورده بودم، برای همین عادت به خرج کردنش نداشتم. قبل از ترک پادگان جناب سرهنگ یک دو هزاری نو از زیر شیشهی میزش بیرون کشید و مثلا یادگاری داد به من. اولین خاصهخرجی زندگیام به فرمودهی مافوق، همان دو هزاری باد آورده بود که رفت بالای یک لیوان پایه بلند آبهویج بستنی. کمکم یاد گرفتم نترسم و پول خرج کنم.
دانشجو شده بودم و باید علاوه بر پول بلیت اتوبوس، که کمترین هزینهام بود، پول خرید کتابهای واجب و ژتون ناهار دانشگاه را هم میداشتم یعنی تنها وعده غذایی که در روز میخوردم. پدرم هم یا میخواست تلافی ادعای استقلالم را که جار زده بودم دربیاورد یا از اینکه رشتهی بیآتیهی هنر را انتخاب کرده بودم پشیمانم کند یا خیال میکرد هنوز مثل دههی چهل است که خودش تهران بوده و گوشت کیلویی دو ریال بوده، برای همین چند ماه یکبار، مرحمتی، پانزده هزار تومان میریخت به حسابم. پولی که با تمام اِمساکم همان هفتهی اول تمام میشد. ولو تمام مسیر توپخانه تا هفتتیر را روزی دو بار پیاده گز میکردم و ژتون غذا را هم خودم با فتوشاپِ روی سیستمهای دانشگاه تقلبی میساختم. خلاصه دانشجوی مستعد و گرسنه، اما خام، چه میکند غیر از اینکه بند را آب بدهد و شروع کند هنرش را بفروشد. شروع کردم برای یکی از پدرخواندههای مافیای واسطهی صداوسیما سریال تلویزیونی بنویسم. از حقالزحمهی قسمتی ۲۵۰ هزار تومان تعرفهی متن، بعد از کسر سهم رئیس شرکت، سرگروه، سرپرست و معرف، هفتاد هزار تومانش میماند که میرسید به نویسندهی اصلی؛ به شرط اینکه دنبال درج نامش توی تیتراژ سریال نباشد. تا وقتی عاقلتر بشوم و درست و غلطِ کلانِ خودم و دنیا را بهتر بفهمم این رویه را برای به دست آوردن پول ادامه میدادم. نوشتن چند پایاننامهی ارشد و یک کتاب مستعار برای ارگانی خاص از همان غلطها بود.
پول مفهوم مطلق و بیتغییری نبود که تکلیف آدم را روشن کند. تمام جبر و حکومت پشت پردهاش را حفظ میکرد اما مثل خود آدم پوست میانداخت و رشد مغزی میکرد. این را وقتی فهمیدم که خواستم شاخ غول را بشکنم و برای اولینبار در عمرم هدیهای به کسی بدهم. عاشق شده بودم و معشوقهام که میخواست شمایل شهرستانیام را رتوش کند به بهانهی تولدم یک دست بلوز شلوار چسبان مرغوب برایم آورده بود. باید تلافی میکردم و این شد که اولین دستمزد بعدی را نذر کردم. پول که رسید هر چه فکر کردم از خود پول بهتر چیزی پیدا نکردم که هدیه بدهم. طفلک را صدا کردم پارک ایرانشهر، همانجا که یکبار صبح، نان و پنیر و انگور عسگری دلچسبی خورده بودیم. پاکت نامه را باز کردم و پول را بیرون کشیدم و افتادم به توضیح دادن که «این حقوق پروژهی آخرم است، نصفش مال من… نه، نه، دو سومش مال من، این یک سوم هم هدیه برای تو، به جای آن هدیه که آورده بودی.» بد. فهمِ افتضاحی از پول، عشق، هدیه و مالکیت داشتم. این را از سکوت یار، ناغافل رفتنش و تا یک هفته سرسنگینیاش فهمیدم. خرج کردن آن پول که خوشحال برگردانده بودم توی کیفم تا ریال آخرش برایم زهرمار بود.
پول همیشه رودست میزند. وقتی هم که داشتم باشعور میشدم و رابطهی پاکیزهای بین حضرتش و شرافت تعریف میکردم، بیکار نمینشست و بیمرزی خودش را به رخ میکشید. نمایشنامهی سلولام را یک کارگردان تازهنفس توی تالار مولوی برده بود روی صحنه و شب سوم اجرا یکی ناغافل بهم زنگ زد. یکی از همشهریهای قدیمیام که پیشتر باد پایتخت لای قبایش موج انداخته بود و مسئولیت صفحهی فرهنگ و هنر یکی از پرتیراژترین روزنامههای مایل به چپ را داشت پشت خط بود که: «فلان منتقد اجرا را دیده، پسندیده. فردا در صفحهی تئاترمان میتواند نقدش و مدحش از متنت چاپ بشود، اگر فلان تومان بریزی به حسابم.» فکر کردم آفرین، چه شوخی بامزهای چاشنی خبرش کرد. چه تلفن روحیهبخشی. چه پلهی رشدی. چه فرصت ترقیای. آها یادم افتاد. محض ترقی، ازدواج هم کرده بودم. موضوع اینکه قرار است بروم توی صفحهی روزنامه و اینکه بالاخره ما هم راهمان باز شد و سری شدیم توی سرها را برای همسرم تعریف کردم و صبح دوشنبه اول وقت تا تنها دکهی روزنامهفروشی دهکدهی المپیک دویدم. ظهرش دمغ زنگ زدم به رفیقم که: «پس چاپ نکردید که؟» او هم گفت: «خب پول نریختی که.»
گاهی فکر میکنم صورتِ حقیقی پول در عالم مُثُل چیست؟ سایهاش که همین هزاریهای چرک و پارهی توی جیبهایمان یا رقمهای مجازی امروزی است اما صورت حقیقیاش لابد یک برگ دلارِ مرغوبِ لاهوتی است که طرح رویش را موریس اِشِر زده و گوشهاش هم به جای عدد و رقم، علامت بینهایت خورده. یکی دوسال قبل از متاهل شدنم با یکی از همکلاسیهایم که حالا طراح صحنهی سینما است توی پامنار، در یکی از آن کوچههای قهر و آشتی، هم اتاقی بودیم. مثل حالا از این کارتها و عابربانکها مثل پشگل همهجا فراوان نبود. باید میرفتی بانک، معمولا توی صف میایستادی، زنها یکطرف مردها یکطرف، نوبتت که میشد، حساب که باز میکردی، دفترچه که میگرفتی، چند وقت یک بار به قدر احتیاجت برای یکی دو هفتهی پیش رو مبلغی میگرفتی. دیگران هم با طی همین مسیر میتوانستند برایت پول واریز کنند. خلاصه خوردیم به چند روز قرمز تقویم. من و رضا بیپول مانده بودیم و بانکها تعطیل. تا تهماندهی نان خشکههای پلاستیک آویزان به گلمیخ دیوار را هم با آبقند خوردیم و نشستیم به گوش کردن به قاروقور شکمهایمان. روز سوم یکهو چشممان افتاد به شیشه شیر پاستوریزهی گاو نشانِ روی طاقچه که پیرمرد بقالِ پامناری گفته بود اگر برگردانیم پنجاه تومان پس میدهد. دو تا دانشجوی مملکت، با شتاب، شلوارهایمان را کشیدیم تنمان و تا مغازهی طرف دویدیم. شیشه را دادیم و در عوض دو نخ مگنا گرفتیم و با معدهی خالی کشیدیم. چنان نیکوتینش موثر افتاد که شُدیم. این است که میگویم طرح روی پول حقیقی را باید اشر زده باشد.
در شش سالگی، اولین پولی که چند ثانیه به دست و دهان گرفتم یک رقم سکهی تک تومانیِ چرک نقرهای بود، با نیمرخ شاه جوان. غیر از لبههای دالبری، مزهی گسش هم یادم مانده است. مال مُژدبا (مجتبی) پسر همسایهمان بود که از من کمی کوچکتر بود ولی آن روز به خاطر همان سکه رئیس شده بود. طوری توی مشت عرقکردهاش قایمش کرده بود انگار بر اثر معجزهای نادر گیرش آمده است. بیآنکه آموزشی در کار باشد داشتیم با تمام وجود تجربه میکردیم که دارایی یکهو زندگی را عوض میکند. سر پیچِ محله، رئیس سکه را داد به احمد مُلکی یک بستنی قیفی گرفت. اول میخواست تک و تنها تا آخرش را لیس بزند و به روی خودش هم نیاورد که من مغرورانه کنارش راه میروم و خودم را به بیخیالی میزنم اما باید میجنبیدم چرا که نامرد بین لیسهایش نفس هم نمیکشید، برای همین پنجههای بچگانهام را دم باسنم چفت کردم، سرم را رو به تهِ کوچه، جایی که خانههایمان بود، بالا گرفتم و گفتم: «بعدازظهر منم از مامانم یکی از همین پولها میگیرم و میآم دکان احمد ملکی.» تیر خورد به آنجایی که باید بخورد. وسوسهی چشیدن بستنی بعدازظهر واداشت بستنیاش را بگیرد جلوی رویم. شاید پول چیزی بود که داشتنش آدم را خنگ و نداشتنش آدم را ماهر میکرد. کلکم گرفته بود و دوبهدو لیس زدیم تا بستنی فرو رفت ته قیف نانیاش. آن را هم دوبهدو گاز زدیم تا تمام شد و شاه جوان به همین راحتی رفته بود توی شکمهایمان. مطمئن بودم اگر هم رو میزدم مادرم هیچوقت از این خاصه خرجیها نداشت که بکند.
اولین مالکیت مالیام هم مال همان شش سالگی بود، وقتی تعداد شهدا زیاد شد. اهل خانه مدام پی مراسم اقوام بودند و کسی نبود نگهم دارد، وبال گردن پدر شدم و با او به ادارهی محل کارش رفتم، پدر هم مرا گذاشت توی یک اتاق بزرگ، پیش کارمندی پیر که: «آقا براتون شاگرد آوردم.» عینک دسته کلفت و شیشههای ذرهبینیاش هنوز یادم است. قرآن سلطانی بر رحل چوبی روی میزش باز بود و تمام مدت سرش را به تناوب تکان میداد و میخواند. حوالی ظهر، بنده خدا میخواست برود پی کاری واجب لابد، برای همین محض پابند کردنم، به جای آبنبات که ترفند معمول آقابزرگها است یک سکه داد دستم که: «بیا این هم شاگردانگی تو.» تمام در و دیوار حوصله سر بر اداره یکهو برایم رنگارنگ شد و اداره شد بهترین جای دنیا. اول آقاوار چپاندمش توی جیبم اما همین که پیرمرد از اتاق بیرون رفت، شوریده و بیتاب، بیرونش کشیدم. هرکاری که فکر کنید باهاش کردم و اینطوری شد که بازیبازی سکهی عزیزم رفت لای شکاف نرم و تنگ مبل مخمل اداره، بین پشتی و نشیمن. هرگز هم بیرون نیامد و هنوز داغ اولین پولم که لای مبل بنیاد شهید باقی مانده روی دلم است.