پایان شب پوکر نوشته: زمان انتشار:


بازی‌های خانوادگی این‌طوری‌اند که از بچه‌ها تا بزرگ‌ترها را دور هم جمع می‌کنند، کنار هم و با هدفی مشترک. اما خانواده‌هایی که بازی می‌کنند همیشه همه‌شان دور هم نیستند، بعضی آدم‌های خانه دنیای خودشان را می‌سازند، آن گوشه‌کنار می‌ایستند و دنیای خودشان را با تماشا و خودنمایی می‌سازند. میندی گرینشتاین در این زندگی‌نگاره آن دنیای کنارایستاده را تعریف می‌کند، دنیایی که همراه بازی بقیه ساخته می‌شود.

شبِ پوکر در خانه‌ی ما از آن شب‌های مقدس بود اما نمی‌شد قبل از پایان روز مقدسِ شبّات بازی را آغاز کرد. دادوقال‌هایی راه می‌افتاد که گاهی به زبان یِدیش بود و گاهی هم به انگلیسی. بیشتر بازیکن‌ها، مثل والدین من، پناهندگان بازمانده‌ی هولوکاست بودند که در بروکلین زندگی می‌کردند و بقیه‌شان هم یهودی‌های زاده‌ی آمریکا، یعنی کسانی که «نمی‌دانستند رنج واقعی یعنی چه» و من هم از همین دسته بودم. بیشتر پناهنده‌ها، مثل بابایم، یهودیان ارتدوکس مومن بودند و بقیه‌شان، مثل مامانم، چندان مذهبی نبودند.
قدیمی‌ترین خاطره‌ای که از پوکر دارم از سال ۱۹۶۹ است که شش‌ساله بودم. شبّات تمام شده بود و من نقشه‌ای داشتم. مامانم رب‌دشامبر پنبه‌دوزی‌شده‌ی صورتی روشنی برایم خریده بود که گل‌های سرخابی داشت و من عاشقش بودم. مامان یادم داده بود کمربند سرخابی‌اش را به ‌سمت چپ بکشم و کج گره بزنم، می‌گفت این‌طوری مثل ستاره‌های سینما می‌شوم. رب‌دشامبر را که می‌پوشیدم، حس می‌کردم سیندرلا شده‌ام، شاید حتی زیباتر. چنان زیبا و فریبا که والدینم و همبازی‌هایشان فراموش کنند ورق‌های دست اول را پخش کنند.

بابا به ساعت خیره شده بود تا زمان رسمی غروب آفتاب و پایان شبّات فرا برسد. شمع بافته‌شده‌ی هاودالا را روشن کرد و مراسم متبرک جدایی روحانیت مقدس شبّات از کارهای پست و دنیوی هفته‌ی پیش رو را به‌ جا آورد. معمولا فقط من در این مراسم حاضر می‌شدم. من و بابا مومن بودیم ولی مامان و برادر کوچکم به قوانین اعصاب‌خردکن علاقه‌ای نداشتند. بابا می‌گفت نامزد که بودند، مامان قول داده بعد از ازدواجش مومن شود و مامان می‌گفت بابا «موزَّخرف» می‌گوید.
بعد از این مراسم کوتاه، میز گِرد و تاشوی پوکر با روکش ماهوتی سبز و نرمش ناگهان ظاهر می‌شد و صندلی‌های چوبی تاشو از کمدهای اسرارآمیز بیرون می‌آمدند. طولی نمی‌کشید که مهمان‌ها بعد از هاودالاهایشان به قلمرو من حمله‌ور می‌شدند و دود ناخوشایند پیپ‌ها و سیگارها و سیگار برگ‌هایشان را هم با هیاهوی یدیش، انگلیسی و گاهی هم زبان کشورهای زادگاه‌شان می‌آوردند.
حدود یک ساعت بعد از پایان رسمی شبّات، صدای زنگ را از اتاق صورتی‌ام در انتهای خانه شنیدم.
جیغ کشیدم: «من باز می‌کنم.» با رب‌دشامبر صورتی گل‌گلی‌ام که کمربندش را خوشگل بسته بودم، دویدم توی راهرو. اتاق آبی برادرم درست کنار هال بود و به سالن کوچک ورودی‌مان راه داشت. نمی‌خواستم او قبل از من به در برسد. میز پوکر از ورودی خانه پیدا بود و من باید قبل از ماهوت سبز جادویشان می‌کردم.
بِرنی ناسبام اول از همه رسید. شاد و خوشحال گفتم: «سلام، برنی.»
برنی بی‌توجه از کنار قیافه‌ی دوست‌داشتنی‌ام گذشت و رفت پشت میز پوکر نشست. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد کتش را درآورد و گفت: «علیک‌ سلام.»
لویی، سرول و مورتی هم همین‌طوری یکراست رفتند سر میز. آن شب هم مثل خیلی از شب‌ها ـ البته نه همه‌شان ـ مامان تنها زن پای میز بود.
همین‌جور که کارهای همیشگی‌شان را انجام می‌دادند، نگاه‌شان کردم. کت‌هایشان را پشت صندلی‌هایشان انداختند، از جیب‌هایشان سکه بیرون آوردند و کیف‌پول‌ها و پاکت‌های پر از اسکناس‌های ریزشان را خالی کردند و کوکاکولا خواستند.
من فقط یک کار به فکرم می‌رسید که توجه‌شان را جلب کنم: دور خودم چرخیدم. چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم. ببینید چه‌ قشنگ دور خودم می‌چرخم، بالا هم نمی‌آورم.
هیچ‌کدام‌شان غیر از مامان چیزی نگفتند.
«چرا تلویزیون تماشا نمی‌کنی، مینداله؟ گمونم من عاشق لوسی‌ام شروع شده ها.»
حالم حسابی گرفته شد. تازه، اصلا شنبه‌ها که من عاشق لوسی‌ام نمی‌داد. حالا وقت نقشه‌ی دومم بود. نشان‌شان می‌دادم که بلدم کارت‌ها را مثل خودشان از گوشه بُر بزنم. این‌جوری نظرشان جلب می‌شد. رفتم سمت میز که یکی از دسته‌های ورق را بردارم.
«فقط می‌خوام…»
«برو تلویزیون ببین.»
دستم را کشیدم و همان کاری را کردم که مامانم گفته بود. سرم را پایین انداختم که غصه‌ی توی چشم‌هایم را نبیند. مامان خیلی از قیافه‌ی بداخلاقم بدش می‌آمد. اگر او برای مادرش چنین قیافه‌ای می‌گرفت ـ چشمت روز بد نبینه ـ یک تودهنی درست‌وحسابی می‌خورد.
نمی‌فهمیدم چرا نمی‌تواند دخترکی را که رب‌دشامبر صورتی پوشیده و دور خودش می‌چرخد درک کند. وقتی خودش همسن من بود، از رب‌دشامبرهای چین‌چینی خبری نبود. او با لباس‌های ژنده‌پاره‌ای که زورشان به سرمای خاک خیس جنگل نمی‌رسید، از دست فاشیست‌های تفنگ ‌به‌ دست رومانیایی و نازی‌ها که دنبال خانواده‌اش بودند پنهان می‌شد. نمی‌دانستم خانه‌ی محقر ما در مقایسه با کلبه‌ی سرد و یخ‌زده‌ی بابا در سیبری مثل قصر است. هنوز نمی‌فهمیدم آنها بازماندگان هولوکاست‌اند و این اصطلاح مقدس مخصوص زنان و مردانی بود که عددهایی روی بازوهایشان خالکوبی شده بود، کسانی مثل بازماندگان آشویتس که سه خانه آن‌طرف‌تر زندگی می‌کردند.
در امتداد راهرو می‌رفتم و چیزی نمی‌فهمیدم جز اینکه نامرئی‌ام. در را بستم و تلویزیون سیاه‌وسفید سیزده‌ اینچی‌ام را روشن کردم، هنوز می‌توانستم کمی از سه پسر من را ببینم.

همیشه بدخواب بودم اما شب‌های پوکر بدتر می‌شدم. از توی تختم صدای حرف‌هایشان و جیرینگ‌جیرینگ سکه‌ها را می‌شنیدم. هرازگاهی هم دعواهای مختصری در‌می‌گرفت که معمولا به یدیش بود و بوی گند سیگار و پیپ می‌آمد.
احساس می‌کردم بی‌خوابی من والدینم، مخصوصا مامان، را آزار می‌دهد و هیچ‌کس از روالی که در پیش گرفتیم راضی نبود.
تا جایی که می‌توانستم صبر می‌کردم، بعد می‌رفتم توی هال و بی‌سروصدا منتظر می‌ماندم تا متوجهم شوند. توی این فرصت، از وقتم استفاده می‌کردم و به آنها توجه می‌کردم.
دود غلیظی همه‌جا را پر می‌کرد. دوست داشتم بدانم برادرم که دو سال از من کوچک‌تر بود توی اتاق آبی‌اش در آن‌سوی دیوار هال چه بوها و حرف‌هایی می‌شنید. اما هیچ‌وقت نپرسیدم. همین‌جوری هم وقتی می‌رفت بخوابد از دست من عصبانی بود و فکر می‌کرد عزیزکرده‌ی خانواده‌ام که می‌توانم بیشتر از او بیدار بمانم نه اینکه از او بزرگ‌ترم و وقت خوابم کمی دیرتر است. در خانواده‌ی گرینشتاین، معمولا هر کس به فکر خودش بود.
ته‌سیگارهای وینستون مامان را توی زیرسیگاری دم دستش می‌شمردم، همان‌هایی که ته‌شان مثل رد لب‌های خونی، رژ قرمز مالیده بود. حدود یک‌سوم ته‌سیگارهای توی زیرسیگاری می‌شدند. (من به ریاضی یاد گرفتن از مهمانی‌های پوکرمان افتخار می‌کردم.)
دست‌آخر یکی دیگر از بازیکن‌ها به یدیش می‌نالید که بچه اینجا است.
بابا منتظر می‌ماند مامان از جایش بلند شود و مامان هم منتظر او می‌ماند. انگار والدینم می‌خواستند ببینند کدام‌شان زودتر از رو می‌رود و این یکی از معدود رویارویی‌های قدرت اراده در خانه‌ی ما بود که، دست‌کم جلوی مهمان‌ها، بابا در آن برنده می‌شد. هر چه باشد، او که مادر خانواده نبود.
مامان ناخن‌هایش را می‌جوید و من را به اتاق صورتی انتهای راهرو می‌برد.
می‌گفت: «باید در اتاقت رو ببندی.» البته نه که پیشنهاد کند، بیشتر می‌خواست بگوید تقصیر خودم است که خوابم نمی‌برد.
«نمی‌تونم. می‌ترسم.»
«از چی می‌ترسی؟»
واژه‌ای برای توصیف ترس مارگونی که شب‌ها دور روحم می‌پیچید و خفه‌ام می‌کرد نمی‌دانستم. شبحی ناخوانده که از آشپزخانه می‌آمد و چاقویی برمی‌داشت، چون ممکن بود کسی بیدار شود. نور چراغ‌های خیابان که مثل درخشش چشم هیولایی از آینه‌ی کمدم بازمی‌تابید.
مامان در را می‌بست. «خب دیگه، بخواب.»
سرم را می‌گذاشتم روی بالش و از ترس اینکه فرار کند یک‌چشمی می‌پاییدمش.
گوشه‌ی تختم، روی لحاف صورتی می‌نشست و کف دستش را روی تشک می‌گذاشت. بالاوپایین می‌جست و تخت را مثل گهواره‌ا‌ی گنده تکان‌تکان می‌داد و هی می‌گفت: «بخواب دیگه.» که خیلی مفید بود.
اگر خیلی طول می‌کشید تا خوابم ببرد، بابا به جایش می‌آمد و با لحن اندوهگینی به یدیش زمزمه می‌کرد: «بخواب، بخواب.» شاید او هم مثل من افسوس می‌خورد که ترجیح می‌دهد پای میز پوکر بنشیند.
بالاخره خوابم می‌برد و طبق معمول، صبح یکشنبه که بیدار می‌شدم، هال‌مان پر از فنجان‌های قهوه بود و کوه ته‌سیگار و خاکستر از زیرسیگاری‌ها فوران می‌کرد. تنها رنگی که در اتاق قهوه‌ای و بژ به چشم می‌خورد، ماهوت سبز میز پوکر بود و وینستون‌های سرخ ماتیکی. بعضی روزها صندلی‌ها هم هنوز بیرون بودند و روح بازی شب گذشته را احساس می‌کردم. مادرم روی این صندلی نشسته بود و بابا روی آن‌یکی، برنی ناسبام یک‌ طرفش بود و مرد ریش‌قرمز جدیدی که بوی عجیبی می‌داد، طرف دیگر.
مامان تا بعدازظهر می‌خوابید اما من و بابا زود بیدار می‌شدیم. بابا مرا به مدرسه‌ی یکشنبه‌ام می‌برد. (انگار هرروز که صبح تا عصر می‌رفتم یشیوا بس نبود.) مامان هیچ‌وقت رانندگی یاد نگرفت. حتی از فکرش هم تپش قلب می‌گرفت. اولین باری که کنارش رانندگی کردم، طوری نگاهم می‌کرد که انگار اَبَرقدرتی هستم. گوشت‌وخونش پشت فرمان نشسته بود.
بعد بابا می‌رفت مغازه‌ی تزیینات خانگی‌مان که با عمو هِشی‌ام که اهل قمار نیست در آن شریک بود. روی پرده‌ها و رومبلی‌ها و گاهی هم روتختی‌های سرشان کار می‌کرد. بابا اندازه می‌گرفت و می‌برید، هشی می‌دوخت. وقتی بابا کلمه‌ی «مشاوره‌درمانی» را یاد گرفت، می‌گفت مغازه برایش حکم مشاور را دارد.

یازده‌ساله بودم که روزی بیدار شدم و به جای روح‌ِ بازی با خود بازی روبرو شدم؛ با جیرینگ‌جیرینگ سکه‌ها و دود، با مخلوط یِدیشگلیسیِ صداهای خش‌دار و خسته که همچنان کارت پخش می‌کردند و شرط را بالا می‌بردند و دست‌شان را واگذار می‌کردند. توی آشپزخانه برشتوک خوردم، بابا عذرخواهی کرد و گفت باید مرا ببرد مدرسه و از آنجا هم برود مغازه.
ظهر که مادر هم‌کلاسی‌ام مرا از مدرسه رساند خانه، هنوز داشتند بازی می‌کردند.
یکراست رفتم توی اتاقم و تلویزیون را روشن کردم. یکشنبه‌ها هیچ‌چیز به‌دردبخوری نداشت اما شاید بخت یارم بود و یکی از آن فیلم‌های قدیمی را پیدا می‌کردم که مامان گفته بود ببینم. او بعد از جنگ، در اردوگاه پناهنده‌ها با هالیوود آشنا شده بود. همه‌جور فیلمی دوست داشت، غیر از فیلم‌های جنگی و هر چیزی که به هولوکاست مربوط می‌شد. می‌گفت: «مگه خودم کم به‌ چشم دیده‌م؟»
پنج بعدازظهر که بابا از مغازه برگشت، هنوز داشتند بازی می‌کردند. اول انگار باورش نمی‌شد، بعد منزجر شد. دست‌آخر هم کت و کلاهش را درآورد، یارمولکایش را صاف کرد و نشست پشت میز پیش بقیه.

برادر کوچکم خیلی زودتر از من فهمید که به اندازه‌ی کافی به ما توجه نمی‌کنند و یک شب تابستانی که هشت‌ساله بود و من ده‌ساله بودم خودش دست‌به‌کار شد.
شبی قبل از اینکه بابایم راهی بازی پنج‌شنبه‌هایش شود، برادرم یواشکی پشت صندلی عقب ماشین پنهان شد. من و مامانم یکی ‌دو ساعت در محله‌مان این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتیم، جیغ‌کشان اسم برادرم را صدا می‌زدیم و جوابی نمی‌گرفتیم. وقتی بابا رسید و پارک کرد، کله‌ی برادرم در تاریکی از وسط صندلی عقب ظاهر شد، گفت: «سلام بابایی» و نخودی خندید.
فردایش شنیدم که مادرم تلفنی برای دوستش می‌گفت بعد از اینکه بابا برادرم را آورده خانه چه اتفاقی افتاده. من تا جایی که می‌توانستم بیرون مانده بودم چون نمی‌خواستم سروصدای ماجراهای بعدش را بشنوم. پدرم هم بلافاصله سوار ماشینش شده و رفته بود و وظیفه‌ی تنبیه را گذاشته بود برای مامان.
«آره، وروجک قایم شده بود زیر تختش و هی می‌گفت نزنی ها، نزنی ها. من گفتم نمی‌زنم پدرسوخته، بیا بیرون. گفت مطمئنی نمی‌زنی؟ من هم گفتم آره، پدرسوخته، بیا بیرون، عیبی نداره. اون هم اومد بیرون و من هم شتلق، زدمش.»
من بچه‌ی بی‌دردسر خانه بودم و نمی‌دانستم چه حسی دارد که بزنند درِ ماتحت آدم. هیچ‌وقت هم نه دلیل کار برادرم را ازش پرسیدم نه اینکه درد کتک خوردن بیشتر بوده یا خیانت مامان یا بیهودگی کاری که کرده بود.
تازه، مامان تعریف می‌کرد کتک‌های خیلی بدتری از مامان خودش خورده… گاهی حتی با ترکه‌های چوبی. من والدین مامان را فقط توی عکس‌های سیاه‌وسفید دیده بودم. پدربزرگم لاغر و تکیده بود، مادربزرگم ریزنقش و سرسخت. آن‌قدر سرسخت بود که هم خانواده‌اش را صحیح‌ و سالم از هولوکاست نجات بدهد و هم به قول مامان بزند سیاه‌وکبودشان کند. یک بار مادربزرگم داشته مامان را با چوب می‌زده اما خیلی دیر می‌فهمد میخی توی چوب هست و برای همین هم جای زخمی روی بازوی چپ مامان مانده. مامان می‌گوید بعد از این اتفاق‌ها، مادرش ملتمسانه از او می‌خواسته ببخشدش.
مادربزرگم فریاد می‌زده: «من مادر بد و وحشتناکی‌ام. من رو ببخش، خواهش می‌کنم من رو ببخش.»
مامان جواب می‌داده: «نه، نه. خیلی هم مامان خوبی هستی. می‌بخشمت.»

نوجوان که بودم، دیگر توی خانه‌مان پوکر بازی نکردند. هرازگاهی برق‌مان قطع می‌شد، صبح بیدار می‌شدیم و می‌دیدیم تلفن‌مان یک‌طرفه شده و تهدید می‌کنند فردا کلا قطعش کنند. مامان زود یک چک می‌برد به دفترهایشان و قطعی‌ها زیاد طول نمی‌کشید.
به نظر من این وضع خیلی جالب بود. چنین اتفاقی برای هیچ‌کدام از دوستان طبقه‌ی متوسطم در مدرسه‌ی یشیوا نمی‌افتاد. فکر می‌کردم آنها وقتی بزرگ شوند، آدم‌های ضعیفی می‌شوند، نه مثل من سرسخت.
نه مامانم گناه این وضع را گردن می‌گرفت، نه بابا. اگر بابا قماربازی مامان را به رویش می‌آورد، مامان می‌گفت: «خودت هم قمار می‌کنی. من حق ندارم یه سرگرمی داشته باشم؟»
من اما خوب می‌دانستم چه خبر است. من مردی را می‌دیدم که هفته‌ای شش روز کار می‌کرد، سقف بالای سرمان را حفظ کرده بود، هر روز صبح بچه‌هایش را می‌برد مدرسه و دسته‌چک‌ها را توی هوا تکان‌تکان می‌داد و می‌پرسید پول‌ها از دیروز تا حالا کجا رفته‌اند. مامان هم جیغ می‌کشید که هر کاری دلش بخواهد می‌کند.
مامان آن‌قدر پای میز می‌نشست تا پولش تمام شود و دیگر کسی حاضر نشود پولی بهش قرض بدهد. اقلا بابا حق‌به‌جانب رفتار نمی‌کرد و انگار از اینکه پوکر را به ما ترجیح می‌دهد ناراحت بود. وقتی می‌خواستم پیانو یاد بگیرم، بابا دوهزار دلار به مامان داد که برایم ساز بخرد. مامان یک پیانوی دیواری گردویی انتخاب کرد، دویست دلار پیش‌پرداخت داد، بقیه‌اش را قسط‌بندی کرد و مابقی پول را گذاشت توی جیبش. بابا وقتی خبردار شد که صورت‌حساب‌ها آمدند.

خانواده‌ی بابا در زادگاه‌شان از آن خانواده‌های معمولی طبقه‌ی متوسط ارتدوکس بودند و در آمریکا، که به آن می‌گفتند سرزمین زرین، خوب جا افتادند. خواهر و برادرهایش همگی از هیچ شروع کردند و با زحمت کسب‌وکار‌های مختصری راه انداختند. بعد از جنگ دیگر هیچ اتفاق غم‌انگیز یا خنده‌داری در زندگی‌شان نمی‌افتاد. زمان جنگ هم که یکسره اتفاق‌های غم‌انگیز بود و از خنده خبری نبود. نازی‌ها که به غرب حمله کردند، آنها به شرق گریختند. بعد شوروی به شهر جدیدشان حمله کرد و فرستادشان سیبری. بابا فکر می‌کرد بدبخت شده‌اند، بعد از جنگ که آزاد شد و فهمید چه بلایی سر یهودی‌های به‌جامانده در لهستان آمده دیگر شکایتی نکرد.
اما برادرهای مامانم همه‌ا‌ش قمار می‌کردند و می‌باختند. مامان به‌شان می‌گفت بی‌سروپاها، مادر خودش هم وقتی کلافه‌اش می‌کردند همین را می‌گفت. مامان بعد از جنگ در اردوگاه پناهندگان خیاطی یاد گرفته بود و تنها کسی بود که شغل ثابت داشت و از دوازده‌سالگی خرج خانواده‌شان را می‌داد. گاهی یکی از دو بی‌سروپا که در بروکلین زندگی می‌کرد، سروکله‌اش پیدا می‌شد و چنان بوی گندی می‌داد که انگار مدت‌ها است حمام نکرده. او از مامان پول می‌خواست و مامان هم آن‌قدر پاپیچ بابا می‌شد تا پول را بدهد. بعد بی‌سروپا می‌رفت. گاهی هم برادر دوم می‌آمد و همان کارها را می‌کرد، فقط با این تفاوت که بو نمی‌داد.
بی‌سروپای سوم بیست‌ویکی ‌دو ساله بود که روز عروسی‌اش به جای حاضر شدن در مراسم رفته بود دنبال قمار. مادربزرگم مامان را فرستاده بود دنبال برادر بزرگ‌ترش و گفته بود: «به‌ش بگو اگه همین الان نیاد، تک‌تک استخون‌هاش رو می‌شکنم. بدو.»
اگر اهل قمار بودم، شرط می‌بستم زندگی‌ای که این‌جوری شروع شود، آخروعاقبت خوشی نخواهد داشت. اما پنجاه سال با هم زندگی کردند تا بی‌سروپا از ایست قلبی مرد.

کلاس پنجم که بودم، یک روز بابا گفت اوضاع باید تغییر کند. قبلا هم این کار را کرده و گفته بود هردوشان باید قمار را ترک کنند.
مامان پکی به سیگارش زد و گفت: «کی جلوت رو گرفته؟»
«من فقط واسه این بازی می‌کنم که باخت‌های تو رو جبران کنم.»
«موزَّخرف نگو.»
بابا التماس کرد: «اقلا بازی رو نیار توی خونه، وقتی توی خونه‌س نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم.»
مامان گفت: «من هر جا دلم بخواد بازی می‌کنم.»
بابا تهدید کرد طلاقش می‌دهد. آن سال را درست یادم نیست، فقط یادم است دادوبیداد می‌کردند و من زار می‌زدم و فکر می‌کردم دنیا به آخر رسیده.
طلاق نگرفتند. مامان تسلیم شد. بابا اسمش را از حساب‌های بانکی حذف کرد و از آن به بعد مامان مجبور بود از بابا پول بگیرد. وقتی مامان شروع کرد به جعل امضای چک‌ها، بابا یا دسته‌چکش را قایم می‌کرد یا می‌گذاشتش توی مغازه.
آن سال، من حسابی مذهبی شدم و توی مدرسه نمره‌های ممتاز گرفتم. خواهش کردم بگذارند به اردوی شبانه‌روزی یهودیان بنیادگرا بروم و هرچه از ۶۱۳ میتزوا بلد بودم رعایت می‌کردم. قبل از اینکه چیزی بخورم، دعا می‌خواندم و دیگر شلوار نمی‌پوشیدم چون خلاف عفت بود. کم‌کم قانون‌هایی که یاد گرفتم از بابا هم بیشتر بود و با ذوق‌وشوق به او هم یادشان می‌دادم که ندانسته زیر پا نگذاردشان.
چهارده سالم که بود، روزی از بابا پرسیدم به من افتخار می‌کند که این‌قدر به یهودیت متعهدم.
گفت: «اقلا بهتر از اینه که بری معتاد شی.»
از آن به بعد، دیگر قانون‌ها را برایش نگفتم و خودم هم رهایشان کردم.
مامان دست‌بردار نبود و چیزهای دیگری را جایگزین پوکر کرد؛ شرط‌بندی روی اسب‌ها و بازی‌های شبانه‌ی دبلنا، گاهی کارت بخت‌آزمایی هم می‌خرید. توی هر کدام از کنیسه‌ها و کلیساهای بروکلین هم که شبِ لاس‌وِگاس برگزار می‌کردند شرکت می‌کرد. بعضی‌وقت‌ها وقتی مامان پول می‌خواست، بابا اول دادوبیداد می‌کرد و بعد تسلیم می‌شد، بعضی‌وقت‌ها نه. یک بار مامان سه اسب اول مسابقه را درست پیش‌بینی کرد و سه‌هزار دلار برد. این تنها باری بود که شنیدم برنده شود و مامان آن‌قدر حرفش را می‌زد که انگار هر لحظه ممکن است دوباره برنده شود.
بعد از چند ماه، بابا بازی‌های پنج‌شنبه‌شب بیرون خانه را از سر گرفت. اصرار داشت که «بازی‌ها کوچیکن.» من حرفش را باور می‌کردم چون هم دیگر برق‌مان قطع نمی‌شد و هم نیاز داشتم حرف یک نفر را باور کنم.
در همین حین، من به مرگبارترین حریف مامان تبدیل شدم. گرچه یکی از ۶۱۳ قانون می‌گفت به والدین خود نیکی کن اما من کیفش را دنبال مدرکی می‌گشتم که نشان بدهد دروغ گفته کجا می‌رود. گرفتن مچ مامان به این راحتی‌ها نبود، مثلا می‌گفت در انجمن اولیا و مربیان مدرسه‌ام شرکت کرده. آن شب‌ها، دوستش مری ساعت هفت می‌آمد دنبالش و ساعت یازده می‌رساندش خانه. هفته‌ای چهار پنج شب دبلنا بازی می‌کردند. هر سال همین بساط بود:
«معلمت گفت خیلی دانش‌آموز خوبی هستی.»
«کدوم معلمم؟»
«همه‌شون.»
«اسم یکی‌شونو بگو.»
«اسم‌هاشون رو یادم نیست ولی بهت افتخار می‌کنم.»
اگر می‌دانستم وقتی شش سالش بوده به ‌خاطر یهودی بودن از مدرسه انداخته‌اندش بیرون چه؟ اگر می‌دانستم با خانواده‌اش توی جنگل‌های اوکراین پنهان شده تا از جنگ جان به در ببرد چه؟ اگر می‌دانستم یکی از بی‌شمار دفعاتی که فرار می‌کردند از کوه افتاده پایین و بی‌سروپای بوگندو جانش را نجات داده چه؟ من این چیزها را نمی‌دانستم چون تا قبل از اینکه خودم مادر شوم هیچ‌کدام را برایم نگفته بود.
ولی اگر می‌دانستم چه می‌کردم؟ باز هم به‌خاطر دروغ گفتن درباره‌ی انجمن اولیا و مربیان سرزنشش می‌کردم؟ یا نکند قلبم برای رنج هیچ‌کس جز خودم جایی نداشت؟

وقتی خانه را ترک کردم و رفتم دانشگاه، مرخصی والدینم از بازی پوکر هم به آخر رسید. به ‌جای شب پوکر در خانه‌مان، حالا روزها می‌رفتند کلوپ و به هر سوراخ‌سنبه‌ای در بروکلین که می‌شد در آن قمار کرد سر می‌زدند، جاهایی که گانگسترهای میان‌رده با اسم‌هایی مثل سیاه‌سَم (که سیاهپوست نبود) اداره‌شان می‌کردند. هر بار زنگ می‌زدم خانه، کسی گوشی را برنمی‌داشت. برای تعطیلات هم که می‌آمدم، رفتارشان تغییر نمی‌کرد.
با اینکه اغلب بابا هم با مامان می‌رفت کلوپ اما هنوز هم هر روز به مغازه سر می‌زد. از طرفی هم جانش را نداشت که پابه‌پای او بنشیند. بابا گاه‌به‌گاه می‌آمد خانه و می‌خوابید ولی مامان می‌توانست سه‌روز تمام یکسره بازی کند. بابا برایش مقرری تعیین کرد و به گانگسترها هم فهماند که اگر به او پول بدهند، بابا قرضش را پس نمی‌دهد.
من پرسیدم: «ولی گانگسترها واسه‌ چی باید حرفت رو گوش کنن؟»
«گانگسترها اهل معامله‌ن، دخترک. پول‌شون رو می‌خوان و وقتی بدونن چیزی گیرشون نمی‌آد، کار تمومه.»
«ولی ممکنه بهش پول بدن و اگه پول‌شون رو پس نده، پاهاش رو قلم کنن.»
«نترس، می‌دونن نباید بهش پول بدن.»
مامان غذا می‌پخت و به ‌جای پول بازی به بقیه‌ی بازیکن‌ها می‌فروخت. کوکو سیب‌زمینی‌هایش حسابی طرفدار داشت.
تولد بیست‌ویک‌ سالگی‌ام دانشگاه بودم. مامان نه زنگ زد و نه کارت‌تبریک فرستاد. نمی‌دانستم یادش رفته یا توی کلوپ حساب زمان از دستش دررفته یا هر دو.
این کوتاهی را با تظاهر به اینکه اصلا اتفاقی نیفتاده جبران کرد و سال بعد ساعت هفت صبح زنگ زد.
«تولد بیست‌ویک ‌سالگیت مبارک، دخترک.»
«اون پارسال بود، مامان.»
«چی می‌گی بابا امروز تولدته.»
«تولدم هست ولی بیست‌ودو سالم می‌شه نه بیست‌ویک.»
«یعنی من خودم نمی‌دونم کِی زاییده‌مت؟»

وقتی دوره‌ی دکترا در رشته‌ی روانشناسی بالینی را شروع کردم، شرط‌بندی دیگر فقط شرط‌بندی نبود و به اختلال کنترل خواسته‌ها تبدیل شده بود، پیش‌بینی صحیح سه اسب اول مسابقه هم نمونه‌ای از «تقویت شانس متغیر با تکرار» بود و کنترل آن ـ هم برای موش‌ها و هم برای آدم‌ها ـ سخت. من اما به چیزهایی فکر می‌کردم که در این نام‌گذاری‌ها نمی‌گنجید.
کارت‌هایی که آدم را به‌ سوی خود می‌خواندند، سکه‌هایی که جیرینگ‌جیرینگ می‌کردند، نگاه درمانده‌ی مامان که دیگر کسی بهش پول قرض نمی‌داد، بابا که آگاهانه خود را فریب می‌داد و پای میز می‌نشست و یک‌عالمه می‌باخت اما قبل از اینکه همه‌چیز را ببازد بلند می‌شد.
دخترکی با رب‌دشامبر صورتی که دوستش داشتند اما نادیده‌اش می‌گرفتند و سعی می‌کرد جایگاه خود را پیدا کند. پسرک فریب‌خورده‌ای که کتک خورد.
برای موضوع پایان‌نامه‌ام میل و ولع شدید را انتخاب کردم. اما جذابیت حقیقی شب‌های پوکر همچنان یک راز باقی ماند. من فقط می‌دانستم سال‌های پرهیاهوی کودکی‌ام خیلی کمتر از کودکی والدینم فاجعه‌بار بودند و امیدوار بودم زندگی بچه‌های خودم به اندازه‌ی کودکی من آشفته نباشد.
از وقتی از خانه‌ی والدینم رفتم، دیگر حتی به یک شب پوکر هم نیامدم. تنها شرطی که در این سال‌ها بسته‌ام با پسر خردسالم بوده که سر شونصدهزارمیلیون‌میلیارد دلار شرط بستیم زیپ شلوارش باز است.
من بردم.

میندی گرینشتاین ترجمه: آرزو مقدسدرباره نویسنده

این زندگی‌نگاره کوتاه‌شده‌ی متنی است با عنوان The End of Poker Night که مارس ۲۰۱۹ در وبسایت Longreads منتشر شده است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *