میخواستم فلافل را ببینم، بهترین تختهنردباز جهان. سوار اتوبوس شرکت مسافربری گریهاوند شدم که به شهر آتلانتیکسیتی میرفت و بعد هم سریع ماشینی کرایه کردم تا مرا به هتل بورگاتا ببرد. اسم واقعی فلافل ماتوِی ناتانزون است اما هیچکس به این اسم صدایش نمیکند، حتی مادرش هم بهش میگوید مایک. وقتی به بوفالو مهاجرت کرد این اسم را روی خودش گذاشت. سفر بسیار طولانیاش به آمریکا از شوروی شروع شده بود. حالا دیگر حتی خودش هم به خودش میگوید فلافل.
فلافل به آتلانتیکسیتی آمده بود تا حامی دوستی باشد که خودش «استخوان» صدایش میکرد، یک پوکرباز حرفهای که نامنویسی کرده بود تا در مسابقات قهرمانی بورگاتا شرکت کند. استخوان اوکراینی است و از شهر بروکلین به آنجا آمده، پیشتر تختهنرد بازی میکرد اما بعد به سراغ پوکر رفت چون پول بیشتری در آن هست. فلافل یا خیلی به تختهنرد تعصب دارد یا نمیتواند در پوکر به جایی برسد یا تنبلتر از آن است که بخواهد سراغ این بازی برود یا همهی اینها. خودش را وقف تختهنرد کرده که منبع اصلی درآمدش است، آنقدر که میتواند آدمهای پولداری پیدا کند که دلشان میخواهد در بازیهای خصوصی که فقط سر پول نقد است به او ببازند. تعداد این آدمها از آنچه فکرش را میکنید بیشتر است اما خیلی هم زیاد نیست. پیدا کردنشان و کشاندنشان پای بازی برای خودش مهارتی است.
مینیبوسی که در آتلانتیکسیتی مرا از این هتل به آن هتل میبرد فکسنی و لاکپشتی است، روشی افتضاح برای رفتوآمد. فلافل هیچوقت ناچار نمیشود اینطوری سفر کند. او از نیمساعت بازی تختهنرد ده هزار دلار درمیآورد، میتواند یک شبه چند برابر این پول را برنده شود و البته ممکن است خیلی راحت تمامش را از دست بدهد. پول میآید و میرود. فعلا خانه ندارد. گواهینامهی رانندگی ندارد. تا همین چند ماه قبل تلفن همراه، حساب بانکی و کارت اعتباری نداشت. تقریبا تمام داروندارش در یک چمدان سیاه بزرگ جا میگیرد. با این حال به خودش سخت نمیگذراند، مثلا موقع سفر یک اتومبیل درستوحسابی کرایه میکند نه یک ماشین دربوداغان.
فلافل قول داده بود در سالن پوکر هتل بورگاتا باشد. وقتی ساعت چهار و سی دقیقهی بعدازظهری ابری در ژانویه به آنجا رسیدم سالن نیمهخالی بود. اگر اهل شرطبندی نباشید فضای داخلی کازینوهای آتلانتیکسیتی هیچ شوقوذوقی در شما برنمیانگیزد. فلافل میخواست تا وقتی اینجا منتظر استخوان است فقط چند دست برای سرگرمی بازی کند، با این حال این فضا کلی سر ذوقش آورده بود. مرد درشتاندامی است، هم قدبلند است هم سنگینوزن. لباس راحتی پوشیده: پیراهن فوتبال که جلویش لوگوی یک شرکت تلفن همراه ترک را چاپ کردهاند و پشتش شمارهی ۷ و اسم فلافل به انگلیسی. کلاه بافتنی لبهدار بر سر دارد که قیافهاش را شبیه این کوتولههای نگهبان باغچه کرده، البته کوتولهای بسیار بزرگتر از آنچه باید باشد. شلوارک نایلونیاش تا زیر زانویش میرسد. با تلفن همراه سیاهرنگ و کوچکی ور میرود، سرش را بالا میآورد، لبخند میزند و میپرسد: «چه جوری شناختیم؟»
میشود گفت خیلی وقت است صورتش رنگ تیغ اصلاح به خود ندیده اما ریش زبرش ناخوشایند نیست و صورتش گرمی دلپذیری دارد. در سال ۲۰۰۵ فیلمسازی یک فیلم مستند دربارهی او ساخت به نام بازی فلافل. در صحنهای که شبی دیروقت در هتل فلافل فیلمبرداری شده، میگوید: «دلم مثل دل بچههاست. همه چیز رو همونطوری حس میکنم که بچهها حس میکنن، نگاهم به زندگی، فکرم به همه چیز همینطوریه.» چهلوچهار سال دارد. میداند زندگی سخت یعنی چه: زمانی روی نیمکتی در پارک زندگی کرده. جیببرها جیبش را زدهاند. اوباش دخلش را آوردهاند. یاد گرفته چطور در خیابان گلیمش را از آب بیرون بکشد اما آن کودکانگی هنوز با او است. چنان زندگی میکند انگار زندگی بازی است.
فلافل سیصد دلار چیپ خرید و پشت میز نشست. خیلی زود ارتفاع ردیف چیپهایی که جلوی خودش درست کرده بود بلندتر شد. خودش معتقد بود به خاطر غریزهی قماربازیاش است نه به خاطر مهارتش در پوکر، غریزهای که قدرتش در بعضی شرایط (اصولا سر بازی تختهنرد) سهمگین و در مواقع دیگر (در هر بازیای که شرطبندی داشته باشد) ترسناک است. بازی که میکرد گاهی نگاهی هم به کارتهایش میانداخت اما بیشتر همینطور یکریز حرف میزد. وقتی پیرمردی که کت چرمی به تن داشت کنارش نشست و خیلی اتفاقی از تختهنرد حرف زد، فلافل نتوانست جلوی خودش را بگیرد. گفت: «وای شما بازی میکنین؟ من هم خیلی دوست دارم بازی کنم.» مرد سر تکان داد. یک دور کارت تمام شد. فلافل گفت: «میدونین من بهترین تختهنردباز دنیام.» نیمنگاهی به کارتی انداخت و ادامه داد: «هیچکدومتون نمیتونین شکستم بدین.»
یکی از بازیکنها که کلاه تیم میامی دولفینز را به سر داشت با شک و تردید تلفنش را برداشت تا دربارهی ادعای او جستوجو کند. سمت چپش، پیرمرد دیگری پرسید: «توی گوگل هست؟»
مرد جواب داد: «دارم نگاه میکنم. فعلا فقط داره رستوران نشونم میده.»
کسی که کارت میداد، بازی را آهسته کرد تا موضوع حلوفصل شود که البته درستی حرفش زود معلوم شد و همه لبخند زدند. ناگهان فهمیده بودند دارند با یک ستاره بازی میکنند. متصدی کارت گفت: «بسیار خب آقای فلافل، بفرمایین که چه کار کنیم.»
دو ساعت بعد، فلافل پشت میز پانصد دلاری نشسته بود. اوضاع برایش بهتر و بهتر میشد. گفت: «اگه یه سال قبل من رو میدیدی زندگیم خیلی با حالا فرق میکرد.» زمانی فلافل در لاسوگاس زندگی میکرد، هماتاقیاش خدای تختهنرد بود و فلافل، بسته به اینکه در چه حال و روزی باشد، نابغه یا لابستر صدایش میزد. اما آن روزها فلافل حاضر نبود از روی کاناپهاش بلند شود، از همانجا مسابقات را تماشا میکرد و میدید چطور پولی که روی مسابقهها شرطبندی کرده دود میشود و به هوا میرود. حالا فرصت پیش رویش را میبیند. گفت: «امسال همهش سفر بودم، بیشتر تختهنرد بازی کردم.» فلافل برنامه داشت در ماه اوت به مونت کارلو سفر کند تا در مسابقات قهرمانی جهان شرکت کند. در هرجایی، بازیهایی جانبی هم در جریان بود که احتمال دریافت پول نقد را برایش بیشتر میکرد. یک سایت بازیهای اینترنتی حاضر بود با او همکاری کند. شاگرد گرفته بود. باانگیزه پیش میرفت. به دوستانش گفته بود آماده است کاری کند بخت و اقبال هم به او رو کند.
فلافل که میرفت پولش را نقد کند، گفت: «دیگه باید بریم.» باید میرفت و استخوان را پیدا میکرد که داشت یک دور از مسابقه را تمام میکرد. دو مرد در میانهی دههی نود با هم آشنا شدند، وقتی فلافل در نیویورک بود و در پارک واشینگتن اسکوئر اقامت داشت و شطرنج بازی میکرد. استخوان که نام واقعیاش آرکادی تسینیس است، قدی بلند و هیکلی لاغر و نحیف دارد. بازیکنی منضبط است، آنقدر که استعدادیابهای والاستریت خیلی سعی کردهاند او را به بازی خودشان وارد کنند. فلافل گفت: «اوناهاش.» و به مردی اشاره کرد که کلاه چرمی گاوچرانی بر سر و روی بینی عقابیاش عینکی آفتابی داشت. او و یک بازیکن دیگر زل زده بودند به هم و از آن بخش صورتش که رو به ما بود هیچ نمیشد فهمید در سرش چه خبر است. بالاخره در حالی که فقط چند تا چیپ برایش مانده بود دست را واگذار کرد. به سمت بوفهی سلفسرویس که میرفتند فلافل سعی کرد او را سرحال بیاورد.
بیخانمانی فلافل تقصیر خودش بود. در ۱۹۷۲ وقتی چهار سال داشت، لاریسا، مادرش، از شوروی (و از پدر فلافل) فرار کرد. در خاطرات فلافل، شهر جدیدشان شهری گرم و آفتابی است پر از مسابقات فوتبال و دوستان هممدرسهای. لاریسا بیشتر روز را در فرودگاه کار میکرد و فلافل آزاد بود تا هرکاری دلش میخواهد بکند. تا چهاردهسالگیاش اوضاع به همین منوال پیش رفت، تا وقتی لاریسا بهش گفت با یک پژوهشگر زیستفیزیک ازدواج کرده و آنها با هم به بوفالو میروند تا با او زندگی کنند. فلافل هیچ از این مهاجرت خوشش نیامد. شهر بوفالو برایش سرد و غریبه بود. زبان نمیدانست. ناپدریاش که از هولوکاست جان به در برده بود دلسوز اما سختگیر بود و او را وادار میکرد واقعبین و عملگرا باشد. فلافل از او سرپیچی میکرد. هیچ کار مفیدی انجام نمیداد و فقط شطرنج بازی میکرد. زیاد مینوشید و حتی مست به مدرسه میرفت. به زور او را به کالج فرستادند و بعد از فارغالتحصیلی تمام پساندازش را سر شرطبندی روی مسابقات ورزشی به باد داد. لاریسا گفت هیچ کمکی به او نمیکند مگر اینکه برای خودش کاری دستوپا کند. فلافل به جای این کار، در زمستان ۱۹۹۴ با دوستی کنار جاده ایستاد تا ماشینی مفتی آنها را به منهتن ببرد و در آنجا در محیطهای عمومی با هر کسی که پیدا میشد سر چندرغاز پول شطرنج بازی میکرد. فلافل میگوید: «هرچه پیش آید خوش آید، اینطوری زندگی میکردم. فقط میخواستم اینقدری پول دربیارم که زنده بمونم.»
فلافل نمیدانست در پارک واشینگتن اسکوئر چه خبر است. نمیدانست این پارک در منطقهی گرینویچ ویلیج میدانی برای بازی و مسابقه است، انگار آن جنگی که توماس هابز فیلسوف از آن سخن میگفت بیوقفه آنجا جریان داشت. استخوان گفت: «من اسمش رو گذاشته بودم پارک ژوراسیک.» بعضی از شطرنجبازها مثل افسونگرهایی بودند که تند تند حرف میزدند، بعضی دیگر بازی را در زندان یاد گرفته بودند. روی خودشان اسمهایی گذاشته بودند مثل ملوان زبل، آدم اولیه و ترمیناتور. به شطرنجباز مبتدی که پول برای باختن داشت میگفتند ماهی و هربار سروکلهی یک ماهی پیدا میشد جنگی دیوانهوار برای شکارش درمیگرفت. فلافل با جادوگری در بازی شطرنج برقآسا دوست شد که اسمش پل روسه بود و کموبیش خلقوخوی مربیها را داشت، هرچند در این میان هی به فلافل به خاطر بازیاش، تنبلیاش یا عادتهای خودویرانگرانهاش بدوبیراه میگفت.
پل روسه میگوید: «میتونم براتون تعریف کنم که چطور این پسر رو پیدا کردم. همیشه سر میز همیشگیم بازی میکردم، یه صبح آخر هفته اومدم و دیدم یکی زیر میز من خوابیده و خروپف میکنه.» او فلافل را اجیر کرد تا در ازای دو دلار هر صبح میزش را برایش نگه دارد. طولی نکشید که فلافل هم وارد بازی شد. با متر و معیارهای پارک، جایی که گاهی سروکلهی استادبزرگهای شطرنج هم پیدا میشد، فلافل اعجوبهای بود.
وقتی پل با او بازی میکرد هی زیرلب میگفت: «چه احمقانه، خیلی احمقانهس.» اما فلافل از رفاقت بین شطرنجبازهای پارک خوشش میآمد. دو دلار برایش کافی بود تا فلافل بخرد، خوراکیای که هر روز میخورد، صبحانه و نهار و شام. یک شب پل روسه او را دید که از جلویش رد شد و تکههای نخود سرخشده به صورتش چسبیده بود، اینطوری بود که این شطرنجباز تازهوارد در پارک هم اسمی برای خودش پیدا کرد.
اچ. جی. ولز، نویسندهی انگلیسی، دربارهی شطرنج گفته است: «این بازی انسان را نابود میکند.» اما فلافل نمیخواست خودش را نابود کند، او دنبال راهی بود که از این آشوب خودساخته رها شود. در روز خوبش سی دلاری درمیآورد اما آن روحیهی دورو و ریاکار مابقی شطرنجبازان پارک را نداشت. پیتر میکولاس، کارمند سابق دانشگاه نیویورک، که برای شطرنج به پارک میآمد دربارهی او میگوید: «از چربزبونی خوشش نمیاومد. شخصیتش شبیه شخصیت پدر توی رمان گربه روی شیروانی داغ بود. دروغگویی و خیانت آزردهش میکرد.»
بعضی از مردان پارک تختهنرد بازی میکردند و فلافل متوجه شد این بازی میتواند خیلی بیشتر از شطرنج سودآور باشد. یکبار پل روسه را تماشا کرد که یکی از دانشجوهای دانشگاه نیویورک را برد و صد دلار به جیب زد. فلافل درست نمیدانست این بازی چطور انجام میشود اما جسور و سرسخت بود و اینطوری شد که کنار دست پل روسه نشست تا با او بازی کند. پل بهم گفت: «خودم دو هفته زودتر از اون بازی رو شروع کرده بودم برای همین هرچی پول داشت بردم.» فلافل در تختهنرد همینطور یکریز به بقیه هم میباخت. یکیشان به او گفت: «گوش کن، تو اصلا نمیدونی چی به چیه. ساعتی سی دلار میگیرم و بازی رو بهت یاد میدم.» فلافل اصرار داشت همچنان بازی کند و به او گفت به ازای هر امتیازی که از دست بدهد پنجاه سنت به او میدهد. زیاد طول نکشید که ۱۴۰ امتیاز عقب افتاد.
بعضیها میگویند تختهنرد ستمگرترین بازی است. در ۲۰۰۸ در نوامبری برفی بیرون مسکو، دو غریبه روی تختهای که یکیشان در اردوگاه کار اجباری حکاکی کرده بود با هم بازی کردند. وقتی مسابقه تمام شد، برنده از جا برخاست، از اتاق بیرون رفت تا چاقویی بیاورد و آن کاری را بکند که سرش بازی کرده بودند. وقتی دستگیرش کردند گفت: «شرط بسته بودیم هرکی باخت بمیره.» ظاهرا حال طبیعی نداشت و احتمالا دچار مشکلات روانی هم بود اما این داستان را حکایت میکنند تا بگویند برد و باخت روی این تخته میتواند به کجاها ختم شود. بعضی در یک دور بازی صدها هزار دلار بردهاند، یکی هم که خبرهی این بازی بوده خانهاش را سر آن باخته. بروگل، نقاش هلندی، در نقاشی خود از منظرهی آخرالزمان، به نام پیروزی مرگ، بازی تختهنرد را هم کشیده است.
تختهنرد برخلاف شطرنج قوهی لامسه را درگیر میکند و حرکت در آن سریع است، حتی میشود گفت به خاطر مهرهها که به تخته میخورند و تاس کوچک که موقع چرخیدن روی تخته مثل مار زنگی صدا میدهد بازی پرسروصدایی است. کسانی که بازی برایشان خیلی جدی نیست گمان میکنند بازیکنهای خوبیاند و اصرار هم دارند که خوباند چون عنصر شانس در این بازی نقاط ضعف را پنهان میکند. در اصل، ستمگری تختهنرد در ناپایداری بیحدومرز تاس است. حتی بازیکنی که ساختاری بینقص روی تخته میسازد، ممکن است به یک تازهکار ببازد. معلوم است که بازیکنهای خوب بیشتر میبرند. برای همین، معمولا تختهنردبازها وقتی پای این بازی مینشینند دیگر به سختی رهایش میکنند و هنوز یک دور تمام نشده، دور بعد را شروع میکنند که نتیجهاش خستگی جسم، صبوری و توازن عواطف است. یکی از این بازیهای بهیادماندنی پنج روز طول کشید و طی بازی هر دو بازیکن فقط برای رفتن به دستشویی از جایشان بلند میشدند. در پایان بازنده از حال رفت و نقش زمین شد.
فلافل هم، مثل خیلیهای دیگر که گرفتار بازی شدهاند، احتمال همیشگی برد را بسیار اغواکننده دید. نصف آن سال را در پارک زندگی کرد و بعد به باشگاه بازی دربوداغانی نزدیک والاستریت رفت، محل بینامونشانی بود که قماربازی به نام نیک خپله ادارهاش میکرد. تاجران سهام به آنجا میآمدند. گانگستر مشهور، وینی جایگنت، معروف به «چونه» هم آنجا رفتوآمد داشت. فلافل روی مبل راحتی میخوابید و با هرکسی که جلویش مینشست بازی میکرد. کمکم به باشگاه شطرنج و تختهنرد نیویورک هم که در مرکز شهر بود سر میزد. در آنجا مردان خشنی از خانوادهی جنایتکار کلمبو در کنار حقوقبگیرهای معمولی و قماربازهای حرفهای بازی میکردند و کبوتر سفیدی که اسمش اسکوییز بِرد بود از قفسش تماشایشان میکرد. فلافل سر صحبت را با کسانی که آنجا بودند باز میکرد و میکوشید توجه حریفها را با «پیشنهاد» یک بازی جلب کند، البته که این تمهیدات برای او سودی پنهانی داشت. وقتی بازی نمیکرد هرکجا که بود سرش را زمین میگذاشت و میخوابید و خرناسش به هوا میرفت. یکی از بازیکنها به من گفت: «نمیشد بهش بگی وقتشه بری خونه چون خونهای نداشت.» فلافل زیاد باخت اما بازیاش بهتر و بهتر هم شد و دیگر گاهی اینجا و آنجا چندصد دلاری هم به جیب میزد. وقتی نیک خپله کرکرهی باشگاهش را برای همیشه پایین کشید، فلافل به خیابان برگشت. آن روزها گاهی هم میرفت و در کاخ سفید میخوابید که آخرین مسافرخانهی ارزان در خیابان بوئری بود. یادش میآید که یک شب، «خواب بودم و کسی که کنارم بود جیبم رو زد. هزار و پونصد دلار برداشت و پنجاه چوق ته جیبم گذاشت. شاید همینم جا گذاشته بود.»
دوستان فلافل تشویقش کردند از زندگی خیابانی دست بردارد. یکی از آنها برایش اتاقی پیدا کرد اما او حتی نمیتوانست اجارهی اتاق را بدهد. بعد شانس در خانهاش را زد و یکی از معروفترین ماهیهای بازی به تورش افتاد؛ مارک آرماند روسو تمبرشناس، کارآفرین اینترنتی و شیاد ثروتمند فرانسوی که در دنیای تختهنرد او را به نام «کروک» میشناختند. آدم عجیب و غریبی بود، فلافل یادش میآید گاهی وقتی تختهنرد بازی میکرد زیرلب میگفت: «آم، آم، آم، آم، کروکودیل کوچولوی من.» و از همه مهمتر تختهنردباز افتضاحی بود که کیفی پر از پول برای باختن داشت. یکی از حریفانش به من گفت: «برای بازی میآد و ظرف نیمساعت صدوپنجاه هزار دلار نقد میبازه. بعد میره و دو ساعت بعد برمیگرده اما این دفعه به جای پول بیست کیلو طلا میآره.»
فلافل زیاد با کروک بازی نکرد اما بیشتر وقتها روی حریفانش شرط میبست، مثلا روی تختهنردباز ماهری به اسم ایب ماره. ظرف چند ماه فلافل آنقدر پول درآورد که آپارتمان کوچکی بخرد، همانی که خیلی دلش میخواست. به من گفت: «یهبار یه شلوار برداشتم، میخواستم یه چیزی بذارم توی جیبش، دستم رو که بردم تو جیبم دیدم چهار هزار دلار اونجاست. نمیدونستم همچین پولی دارم. خیلی کیف داد.»
وقتی بیخانمان بود به خودش قول داد اگر به اندازهی کافی پول درآورد به شهرش برگردد. گفت: «میخواستم برگردم و کمی مهر و محبت و گرما و کمی صمیمیت احساس کنم.» دلش میخواست ازدواج کند. اما از وقتی به بوفالو آمده بودند همیشه خجالت میکشید به دخترها نزدیک شود، وقتی هم کارش به زندگی در خیابان کشید همه چیز سختتر شد. چند سالی جایی در مرکز شهر اجاره کرد و سال ۲۰۰۱ به دختری که از دوران مدرسهی راهنمایی میشناخت نزدیک شد. اما اوضاع خوب پیش نرفت. آن گرمایی که به دنبالش بود، دیگر آنجا نبود.
فلافل پانزده ساعت در روز آنلاین بود، پردهها را میکشید که نور تو نیاید و تمام مدت اینترنتی تختهنرد بازی میکرد، عزمش را جزم کرده بود که در این بازی استاد شود. لباسهای چرک و ظرفهای نشسته روی هم تلنبار میشدند. میخورد و میخورد و وزن اضافه میکرد. گاهی هم میرفت و در باشگاه تختهنردی در همان نزدیکی بازی میکرد. یکی از دوستانش میگوید: «فلافل رو اونجا دیدم، این مردک چاق گنده رو، یه کلاه بیسبال چپکی روی سرش گذاشته بود و با یه آدم سیاهسوختهی گنده بازی میکرد. سر رقم بالایی بازی میکردند، هر امتیاز صد دلار، و اتاق گوش تا گوش پر آدم بود. از اون نبردهای گلادیاتوری شده بود، میدونی که منظورم چیه. فقط باید حواست رو جمع میکردی که زنده بمونی، چون همیشه تو جایی که اصلا فکرش هم نمیکنی ضربه رو میخوری. فلافل با اون قیافهی مخصوص خودش، چطور بگم خیلی شبیه احمقهاست و همه اونجا خیال میکردن یه آمریکایی خرپول و خرفته که قراره هرچی پول تو جیبشه دودستی تقدیم کنه. اما فلافل سر همه رو شیره مالیده بود. بهشون گفت همهشون نخودمغزن و جیب همهشون رو خالی میکنه. و خب، آخرش هم این فلافل بود که کل باشگاه رو درو کرد، یعنی همه رو ناکار کرد، ملت اونجا داشتن دیوونه میشدن و رقم شرطبندی هی بالا و بالاتر میرفت. یه کاری کرد که همه علیهش جبهه گرفتن. بهشون گفت برین با هم مشورت کنین چون اینقدر داغونین که تا صبح هم مشورت کنین باز کارتون زاره. دیگه جدیجدی کمر به قتلش بسته بودن چون هم ورشکستشون کرده بود و هم غرورشون رو شکسته بود و واقعا هم پرمدعا و ازخودراضی بود.»
هر دو سال یک بار تختهنردبازهای جهان برای انتخاب بهترین تختهنردباز رایگیری میکنند تا نام این افراد در فهرستی معروف به فهرست غولهای تختهنرد وارد شود. در سال ۲۰۰۷، فلافل نفر اول شد. الیوت وینسلو از تختهنردبازهای بزرگ به من گفت: «از خواب بیدار شد و دید بهترین بازیکن جهان شده.» این عنوان به هیچوجه بر مبنای معیارهای علمی نیست و خیلی وقتها این انتخاب جای بحث دارد ولی هیچکس نمیتواند منکر شود که فلافل برای خودش استادی شده بود. جیک جیکوبز از مسئولان تهیهی این فهرست میگوید: «هیچ سالی نمیتونیم به طور حتم مطمئن باشیم کی بهترین بازیکن بوده اما میتونیم ۹۹.۹۹ درصد مطمئن باشیم فلافل اون بازیکنیه که دنبالش بودیم.»
فلافل در کمال فروتنی به این خبر واکنش نشان میدهد و از بازیکنهای دیگری نام میبرد که بیشتر از او شایستهی این عنوان بودند. یکبار به من گفت: «از سر تصادف و اتفاق نبود که گذران زندگیم اینطور به تختهنرد گره خورد، من نمیتونم توی دنیای عادی اونطور که باید ظاهر بشم.»
فلافل به دوستانی که در پارک ژوراسیک پیدا کرده بینهایت وفادار است و در هتل بورگاتا تصمیم گرفت آنقدر در آتلانتیکسیتی بماند تا استخوان بتواند همچنان در مسابقه شرکت کند، حتی اگر این مسئله باعث شود سفرش به مسابقات قهرمانی سنآنتونیو که داشت شروع میشد به تعویق بیفتد. وقتی به فلافل زنگ زدم تا ببینم میخواهد خودش را به تگزاس برساند یا نه، فقط گفت: «این مسابقه برام مهمه.» تختهنرد بازی احتمالات است و در جهان فلافل قطعیت چندان معنا و مفهومی ندارد. مطمئن نبودم به مسابقه برسد اما یک بلیت برای خودم رزرو کردم.
من باید روی فلافل شرط میبستم: وقتی بخش اصلی مسابقه در سنآنتونیو شروع شد، او و استخوان رسیده بودند. این مسابقه در تالار بزرگ هتل منگر برگزار میشد اما بیشتر شرکتکنندگان که صدوسی نفری میشدند، مردان میانسالی بودند که تیشرت یا در کل لباس غیررسمی به تن داشتند. یکی از اندک زنان حاضر به من گفت: «قدیمها تختهنردبازها خیلی باکلاس و شیکپوش بودند.» فلافل یک شلوار گرمکن قرمز با مارک ایر جردن، تیشرت پیچازی سفید و سیاه و هودی سبز پوشیده بود و کلاه لبهدار زردی به سر داشت. اولین حریفش کارتر ماتیگ بود، مهندس صدا اهل شیکاگو که شوخ و بددهن بود. نگاهی به فلافل انداخت و گفت: «امروز عجب ترکیب رنگی زدی پسر.» و همان بعدازظهر عکس فلافل در گروه بازیکنها را آنلاین منتشر کرد و زیرش نوشت: «خشمگینترین اِلف دنیا.» فلافل چند روز تمام از دستش کفری بود.
دو مرد پشت یکی از میزهای تاشو که اتاق را پر کرده بود، جایی خالی پیدا کردند. فلافل موقع بازی خودمانی و راحت رفتار میکند اما حواسش جمع است، مگر وقتی دارد میبازد، در این صورت سرش چنان پایین میافتد انگار پر از شن است و بدنش روی تخته خم میشود. اگر بازیکنی سطح پایین شکستش دهد شاید بگوید: «بد بازی میکرد.» وقتی فلافل میبرد همیشه با مهربانی و فروتنی رفتار نمیکند و بیشتر اوقات به نظر میرسد هیچ خبر ندارد چقدر بیملاحظه است. یکبار، ماتیگ در سایت تختهنرد نوشت: «وقتی او از فروتنی حرف میزند دلم میخواهد بالا بیاورم.»
در برابر چشم اندک تماشاگران بازی، فلافل بازی با ماتیگ را شروع کرد که با گوشی موسیقی گوش میکرد. بعد گفت این کار را کرده تا فریادهای فلافل گوشش را کر نکند. بازی تند و سریعی بود و فلافل مثل بقیهی غولهای تختهنرد با هر حرکت دنبال پیشرفتهای کوچک در بازی بود. بیشتر آدمها بهسختی میتوانند فرق بین بازیکن عالی و بازیکن خیلی خوب را تشخیص بدهند. بعدتر در همان مسابقه، جرمی باگای که در رتبهی چهل فهرست غولها است، موقع بازی بین دو حریفی که به شکلی استثنایی عالی بازی میکردند، مرا کنار کشید و گفت: «همچین چیزی ندیده بودم.» کامپیوتر نشان داد هر حرکت فقط کمی بهتر از آنی بود که خود باگای هم میتوانست از پسش بربیاید اما اثر کلی آن را نمیشد انکار کرد. تختهنرد بازی ریزترین تمایزها است.
فلافل ماتیگ را شکست داد اما بعد سر یکی از حرکتهای او کلی بحث و جدل درگرفت: آیا این حرکت از نظر منطق ریاضی درست بود یا فقط شانس بود که به دادش رسید؟
ماتیگ گفت: «با کمال میل سر این شرط میبندم فلافل.»
مبلغ شرطبندی را پنجاه دلار تعیین کردند. آن حرکت را وارد کامپیوتر کردند و همهی بازیکنها دور صفحهی نمایشگر جمع شدند.
فلافل فریاد کشید: «دیدی! حرکت درسته. پولم رو بده.»
ماتیگ گفت: «صبر کن ببینم کجاش درسته؟»
فلافل گفت: «همهجاش. داره میگه از نظر آماری حرکت معنیداری بود. گیرم یه درصد.»
فلافل کاگیاما را صدا کرد، حرکت را در کامپیوتر نشانش داد و ازش پرسید نظرش چیست. کاگیاما با ماتیگ همنظر بود. فلافل سر تکان داد، لبخند زد و بهش گفت: «اشتباه میکنی.»
فلافل آرامآرام در جدول گروهبندی مسابقات پیش میآمد. گری السون حریف آسانی برای فلافل بود. السون، کارمند شرکت داروسازی والگرینز، پیراهن نایلونی سیاه با نقش اژدهایی که یک ببر را خفه میکرد بر تن داشت. فلافل دو بر یک جلو بود که اعلام شد مسابقات برای صرف شام قطع میشود. فلافل ایستاد، وقتی بدنش را کش داد، نصف شکمش معلوم شد.
اولافلین ازش پرسید: «راست میگن سر کم کردن وزنت شرط بستی؟»
جواب داد: «آره.»
فلافل در هر دوره از زندگیاش آنقدر سر همه چیز شرط بسته بود که دیگر آمارش از دستش دررفته بود. سر هر چیزی شرط بسته بود، سر مهارتش در تنیس، مهارت رقص، سر اینکه میتواند در مناظرهای پیروز شود یا نه. (خیلی از این شرطها سر هزار دلار یا به قول فلافل سر «یک روبل» یا بیشتر بود.) وقتی سیوهشت سالش بود سر پنج روبل شرط بست که تا دو سال دیگر عروسی میکند. (این یکی را باخت.) در سنآنتونیو، به پری گارتنر گفت یک شرط درازمدت دارد: اگر تا پیش از پنجاه سالگی بچهدار نشود باید به ازای هر روز پنج دلار بدهد. گارتنر که شاخ درآورده بود پرسید چطور میشود اسم این را شرط گذاشت. فلافل گفت: «خب، اگه ببازم ضررم ته نداره. اما من این یکی رو میبرم.» گویا این اواخر فلافل تصمیم گرفته از یکی از نقطهضعفهایش استفاده ببرد و در این حالت هیچ شرطبندیای بیشتر از شرطبندی سر وزنش نمیتواند برایش فایده داشته باشد.
اولافلین پرسید: «سر چی شرط بستی؟ یه عالم پول؟»
زنی که از کنارشان رد میشد جواب داد: «سر یه تن اسکناس.»
فلافل گفت: «دستت درد نکنه.»
اولافلین گفت: «خب، بگو دیگه سر چی؟ هزار تا؟ دههزار تا؟ صدهزار تا؟»
فلافل که به عادت قماربازها از جوابهای سرراست طفره میرفت، به شکمش دست کشید و گفت: «سر پول.»
آخر اکتبر بود که داستان شرطبندی سر وزن شروع شد، وقتی فلافل به توکیو رفته بود تا در مسابقات اُپن ژاپن، معروف به بزرگترین مسابقات قهرمانی آسیا، شرکت کند. یک شب، او و چند نفر دیگر از بازیکنها در رستوران سوشی سایتو، رستورانی با سه ستارهی میشلن که فقط ظرفیت هفت نفر را دارد، جمع شده بودند. آنجا سوالی مطرح شد: آیا فلافل و نابغه، هماتاقی سابقش، میتوانند تا یک سال دیگر به یک وزن برسند؟ تا آن زمان فلافل که یک دورهی سخت شرطبندیهای ورزشی را پشت سر گذاشته بود به صدوچهل کیلو رسیده بود. نابغه که استخوانبندی کوچکی دارد و ده سانتی از او کوتاهتر است آن زمان شصتودو کیلو بود. این سوال تبدیل به شرطبندی شد چون روز بعد کسی پیدا شد که حاضر بود سر این موضوع پنجاه به یک شرط ببندد. این شخص تختهنردبازی افسانهای است و شاید بتوان گفت موفقترین فرد در تاریخ این بازی باشد. او از من خواسته اینجا او را آقای جوزف خطاب کنم، هرچند فکر کنم همه در دنیای تختهنرد فورا متوجه شوند از چه کسی حرف میزنم. او با یکی از افراد خاندان سلطنتی سعودی بازی کرده و ادعا میکند سیصدهزار دلار در یک مسابقه برده است. زمانی به قمارباز دیگری گفته بود: «قدیمها میگفتم دلم میخواد یه روز صدهزار دلار به جیب بزنم. از وقتی این حرف رو زدم تا حالا هم برد داشتم هم باخت. حالا میگم میخوام یه روز یه میلیون دلار ببرم که یعنی اینقدر پولدارم که بتونم یه روز یه میلیون دلار ببازم.» شاید شرطش با فلافل باعث شود باخت بسیار بزرگی را تجربه کند. کسی مشتاق نیست مقدارِ این باخت را ثبت کند پس بیایید فقط فرض کنیم به اندازهی محتویات یکی از آن کیفهای زرهپوش در فیلم های جیمز باند است.
آقای جوزف هم در سنآنتونیو بود. مردی درشتاندام که تیشرت و شلوارک مشکی پوشیده بود. وقتی فلافل و استخوان مشغول درو کردن حریفان بودند، او و نابغه آن نوع تختهنردی بازی میکردند که فقط با سه مهره است و شرطشان هم سر هر امتیاز پانصد دلار بود. او به فلافل گفت: «تو هیچوقت در اینجور مسابقات برنده نمیشی. استخون میبره. اون بلده چطوری ببره. تو بالاخره یه راهی پیدا میکنی که به بدترین بازیکن میدون ببازی.»
فلافل گفت: «من هم میخوام ببرم. اما گاهی تو مخمصه میافتم.»
استخوان پرید وسط و گفت: «حالا که داره وزن کم میکنه دیگه اینجوری نیست.»
فلافل گفت: «وقتی شکل و شمایلم بهتر باشه بهتر هم بازی میکنم.» از زمان سوشی سایتو حدود بیستوهفت کیلو وزن کم کرده بود و نابغه هم نه کیلو وزن اضافه کرده بود. هر بار سراغ نابغه میرفتم مشغول خوردن یکی از ساندویچهای تپل رستوران زنجیرهای جیمیجان بود. آقای جوزف هیچ خیالش نبود، انگار از این شرطبندی سر دستکاری بدن خیلی خوشش میآمد. در ۱۹۹۶، به بازیکن دیگری به نام برایان زمبیک گفت اگر پروتز سینه بگذارد و یک سال هم نگهش دارد بهش صدهزار دلار میدهد. چند ماه بعد زمبیک پروتز سایز ۳۸ سی گذاشت و در کمال حیرتِ همه خیلی هم از آن خوشش آمد. بعد از آن راحتتر با زنها آشنا میشد و سرآخر هم با یکیشان ازدواج کرد. یک سال تمام شد و صدهزار دلار به حسابش در یکی از بانکهای سوییس انتقال یافت اما زمبیک هنوز هم آن پروتزها را دارد. یکبار وقتی فلافل به دیدنش رفته بود دکمههای پیراهنش را باز کرد و رقصید، فلافل هم خندید و سرخ شد.
فلافل هم میخواست به شیوهی خودش تغییر کند. میخواست سالمتر، متمرکزتر و مصممتر باشد. میگفت: «زندگی من، چطور بگم، میدونی زیاد به بنبست رسیدهم، یه سختیهایی رو تحمل کردهم که اصلا نمیدونستم اسمش سختیه. الان باید یه خانواده میداشتم. این بخش گمشده و بزرگ پازل خود منه.»
یکبار در فرودگاه فلافل کنار یک خاخام نشست و ازش پرسید نظرش دربارهی شرطبندی چیست. خاخام گفت در دین آنها شرطبندی ممنوع نیست اما از نظر خداوند زندگی با پول شرطبندی ناپسند است. فلافل به من گفت: «من دین رو درست همونطوری که هست میبینم: یه بلوف.» با این حال نتوانست حکم آن خاخام را از سرش بیرون کند. یک شب، بیرون دستشویی یک کازینو، او را دیدم که مرد ریشدار جوانی را که کلاه یهودیان را بر سر گذاشته بود نگه داشت و به او گفت: «یه سوال ازت دارم: تو میدونی قانون یهودیها دربارهی شرطبندی چی میگه؟» مرد از شنیدن این سوال غافلگیر شد. هرچند فلافل هم دنبال جواب نبود، خودش همان لحظه داشت جواب میداد: «من فکر میکنم میگه میتونی شرطبندی کنی ولی نمیتونی زندگیت رو باهاش بگذرونی. همینه دیگه، نه؟»
در هتل منگر، آقای جوزف گرانترین سوییت را برای خودش گرفته بود و در یکشنبهی سوپربول، اتاق را با غذا و تختهنردبازها پر کرد تا با هم به تماشای این مسابقهی مهم فوتبال آمریکایی بنشینند. آن موقع دیگر مسابقهی خودشان تمام شده بود. همه آرام و بدون اضطراب بودند. فلافل در یکی از مسابقات نیمهنهایی از دور خارج شده بود، به یک بازیکن قدیمی از تگزاس باخته بود و خیلی هم به خاطرش ناراحت بود. اما در سوییت آقای جوزف میشد راحت باخت را از یاد برد. مسابقهی سوپربول هم حواسش را پرت میکرد چون تا دلت بخواهد سر تیم بالتیمور ریونز شرط بسته بود. مسئلهی وزنش هم بود. نزدیک بوفهی شاهانهای که آقای جوزف تدارک دیده بود ایستاد. بازیکنی آلمانی سینی کرفس را نشان داد و گفت: «تو میتونی از اینها بخوری.» همان موقع هم ساقهی کرفس توی دهانش بود. چندتا هویج و یک بطری آب معدنی برداشت و رفت سمت کاناپه. بشقابی کیک پنیر جلویش گذاشتند. آقای جوزف خیلی خودمانی و صمیمی گفت: «بفرما کیک. یکی از اینها بردار.»
فلافل دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: «نه، نمیتونم.»
آقای جوزف اسکناس نویی از جیبش درآمد و گفت: «پنجاه چوق بهت میدم اگه همین الان یکی از اینها بخوری.»
فلافل گفت: «چند کالری داره؟»
آقای جوزف جواب داد: «سیتا.»
استخوان گفت: «چرت و پرت!»
فلافل به پول نگاه کرد و مردد شد. گفت: «خدایا، پنجاه تا بهم میدی؟» اما شرط را قبول نکرد و سر حرفش ماند.
قدیمها مسابقات اینچنینی مرکز بازیهایی جانبی بود که میشد حسابی از آنها پول درآورد اما امروز دیگر آن چند بازیکنی که زندگیشان را فقط از راه تختهنرد میگردانند باید برای گرفتن ماهی بزرگ به بخشهای عمیقتر آب بروند. قبل از اینکه از هتل منگر بروم، یکی از بازیکنهای درجه یک زیرگوشم گفت قرار است میلیاردری را ببیند که میخواهد برایش در هتلی نزدیک خانهی خودش اتاق بگیرد تا بتوانند کل شب بازی کنند؛ هر امتیاز، هزار دلار. میلیاردر چنان اسیر بازی است که میتواند پانزده ساعت بیوقفه بازی کند، آن بازیکن به من گفت باید دوستی را با خود ببرد که در زمان استراحتها برای رفتن به دستشویی جایش را بگیرد.
فلافل و استخوان از تگزاس به لسآنجلس رفتند. سوییتی تجاری در یکی از هتلهای ساحلی منهتن کرایه کردند. کمی بعد، این خبر پیچید که گروهی آماتور ثروتمند سر مبالغ هنگفت بازی میکنند. اسمشان را نمیشد گذاشت ماهی، یک گروه نهنگ بودند. یعنی کی بودند؟ تد ترنر؟ کارل آیکان؟ جرج و باربارا بوش میزبان مسابقهای خصوصی در شهر کنیبانکپورت بودند. یکی از کتابهایی که در خانوادهی بوش بسیار خوانده شده کتاب تختهنرد تا آخرین قطرهی خون است، کتاب راهنمای این بازی که در دههی هفتاد منتشر شد. (ریاضیدانی بهم گفته بود: «متاسفانه یکی از بدترین کتابها هم هست، نویسندهاش از اسم مستعار استفاده کرده و بعضیها میگن از قصد این کتاب رو بد نوشته تا کسانی که کتاب رو میخونن بد بازی کنن.») فلافل فکر میکرد میتواند از ساحل غربی راهی به میان آن جمع پیدا کند اما در این مورد دهانش را قرص بسته بود و حاضر نبود هیچ چیزی بگوید. پولی که وسط بود خیلی هنگفت بود، میتوانست آیندهاش را تغییر دهد. به من گفت: «یه رویا بود.» و منظورش این بود که این بازیها موقعیتی زودگذر بودند، مثل جرقهای که لحظهای میدرخشد و بعد هیچ میشود.
هتل فلافل پاتوق جرسی جیم هم بود و او و همسرش پتی هم به آنجا آمده بودند. آنها هر روز میرفتند آن طرف خیابان باشگاه بدنسازیای که به بزرگی فرودگاه لسآنجلس بود. فلافل برای کاهش وزن از آنها کمک گرفته بود اما دلش نمیخواست وزنه بزند یا بدود یا زیاد تقلا کند و عرق بریزد. به جای این کار، تصمیم گرفت رژیم غذاییاش را به هزار کالری در روز برساند و پیادهروی کند. جرسی جیم و پتی آنقدر با او چانه زدند تا بالاخره پذیرفت حداقل از یکی از تپههای ساحلی منهتن بالا برود، تپهای با شیبی تند به ارتفاع هشتاد متر نزدیک یکی از مراکز ارتشی که ورزشکارانی مثل کوبی برایانت هم برای ورزش به آنجا میآمدند.
صبحی که فلافل و استخوان رسیدند، مرد لاغری با موهای آفریقاییبافت سفید، بدون پیراهن و کاملا برنزه روی پتویی پای تپه نشسته بود و یوگا میکرد. فلافل کمی هراسان به نظر میرسید. استخوان را تماشا کرد که از شیب تپه با قدمهای بلند بالا رفت و بعد حرکتش کند شد. گفت: «خدایا. استخون داشت میفهمید قراره پوستمون کنده شه.»
پتی به سمت فلافل برگشت و گفت: «این جوری وزن کم میکنی.»
فلافل جواب داد: «بله معلومه.» با شک و تردید به تپه نگاه کرد. آخرین بار که روی ترازو رفت صدویازده کیلو بود. اما همه چیز داشت بهتر میشد. در شرطبندی سر سوپربول برنده شده بود. دوباره به شهرش رفته بود تا در یک عروسی شرکت کند و مدتی نزدیک خانهی کودکیاش بماند. بعد از آن هم میخواست برای شرکت در مسابقات نوردیک اُپن به کپنهاگ برود تا در مسابقهای شرکت کند که به «دانمارک در برابر جهان» معروف است. فلافل که کاپیتان تیم جهان بود یک تیم بینالمللی تشکیل داده بود و امیدوار بود نابغه و ایب ماره هم در تیم باشند. گویا خیلی به نهنگها نزدیک شده بود. زیر آفتاب تابان لسآنجلس، چشمانش را درهم کشید، پایش را روی شن داغ گذاشت. کمکم از تپه بالا رفت.