جر زن یک تجربه: بازینوشته: زمان انتشار:


تقلب کردن یک روی دیگر بازی کردن است، تقلب کردن تخطی از قواعد بازی است. کاری که ما هر روز و هر ساعت در زندگی‌مان می‌کنیم ولی سعی می‌کنیم اسم‌هایی دهان‌پرکن رویش بگذاریم. ما از قواعد زندگی، قواعد اخلاقی، قواعد اجتماعی تخطی می‌کنیم و وقتی پیش وجدان خودمان گیر می‌افتیم توجیهش می‌کنیم، کاری که این‌قدر عادی و روزمره انجامش می‌دهیم وقت بازی کردن گریبان‌مان را می‌گیرد. متقلب‌ها را به بازی راه نمی‌دهند، متقلب‌ها مهجور می‌شوند، متقلب‌ها مجبورند دائم با آدم‌های جدید بازی کنند که نمی‌دانند متقلب‌اند، متقلب‌ها مطرود می‌شوند. تقلب کردن هم ‌به قدر بازی کردن طبیعی است، بعضی از ما بردن به هر قیمتی را دوست داریم.

یادم تو را فراموش 
سهند هادی‌زاده 

 

بازی قانون ساده‌ای دارد و فقط یک جناغ مرغ می‌خواهد. دو نفر هر کدام یک طرف جناغ را می‌گیرند و همزمان می‌کشند تا بشکند، بعد عهد می‌بندند که هر وقت چیزی رد و بدل می‌کنند، گیرنده بگوید «یادم» وگرنه طرف مقابل می‌گوید «یادم تو را فراموش» و برنده بازی می‌شود. شاید بازی پیش پا‌افتاده و بی‌هیجانی به نظر برسد اما به شکل بالقوه‌ای می‌تواند به نبردی فرساینده و نفسگیر تبدیل شود. تا آنجا که یادم می‌آید، اواخر اسفند ۸۵ بود که من و برادر بزرگ‌ترم با هم جناغ شکستیم. من پشت کنکور بودم و مدرسه هم دیگر تعطیل شده بود. وقتم را بیشتر توی اتاقم با کتاب‌های تست و جزوه‌های کنکور می‌گذراندم. هر از گاهی از اتاق بیرون می‌زدم تا استراحتی بکنم و البته بازی هم به موازات در جریان بود. بازی را خیلی ساده گرفته بودم و در نتیجه خیلی ساده هم شکست خوردم. برادرم یک مجله از روی میز برداشت و گفت: «اینو خوندی؟» من هم مجله را از دستش گرفتم و باختم. به همین سادگی. شکست مفتضحانه و غیر قابل هضمی بود. یک بار دیگر بازی را با برادرم شروع کردم تا بتوانم انتقام شکست قبلی را بگیرم و حداقل با نتیجه‌ی مساوی زمین را ترک کنم.
برادرم بر خلاف من کاملا حرفه‌ای بود و به این راحتی دم به تله نمی‌داد. نقشه‌های مختلفی پیاده کردم، سر میز ناهار قاشق و چنگال به دستش دادم، به بهانه‌ی سوال درسی رفتم پیشش تا بلکه در آن گیر‌و‌دار یک مداد، خودکار یا تکه کاغذی از دستم بگیرد و من برنده شوم. اما همه‌ی تلاش‌هایم سر آخر ختم می‌شد به لبخندهای برادرم که پیروزمندانه نگاهم می‌کرد و می‌گفت: «یادم.» بازی بیش از حد طولانی شده بود. روز و شب می‌گذشت و من همچنان یک بر هیچ عقب بودم. امیدم به پیروزی رفته رفته به صفر کلوین میل می‌کرد. تا اینکه یک روز شنیدم پدرم به صرافت افتاده یک تلویزیون ۲۱ اینچ بخرد تا برادر کوچک‌ترم بتواند با آن پلی‌استیشن بازی کند. یافتم، نقشه‌ی پیروزی را یافتم.
آن روزها خیلی لاغر و نحیف بودم. برادر بزرگ‌ترم اما نقطه‌ی مقابل من بود. به همین دلیل هر زمان نیاز بود وسیله‌ی سنگینی در خانه جابجا شود، این برادر بزرگ‌ترم بود که دست به کار می‌شد و معمولا خرده‌ریزهایی را که وزنی نداشت می‌سپرد به من. پدرم هم چند سال پیشتر دیسک کمرش را عمل کرده بود و بلند کردن وسایل سنگین برایش ممنوع بود. روزی که قرار بود تلویزیون را بیاورند، روز انتقام من بود. ما ساکن طبقه‌ی دوم آپارتمان بودیم و یک نفر باید این تلویزیون ۲۱ اینچ لامپی را که وزن کمی هم نداشت بلند می‌کرد و می‌آورد بالا. گوش‌به‌زنگ نشستم تا اینکه نزدیک‌های ظهر پدرم با تلویزیون رسید. زنگ در را زد و گفت: «بیاید پایین این تلویزیون رو بیاریم بالا.» قبل از برادرم خودم را رساندم دم در و صبر کردم تا حریف هم از راه برسد. موقع بلند کردن تلویزیون پیش‌دستی کردم، افتادم جلو و یک تنه تلویزیون را از جا بلند کردم. در ذهنم بود وانمود کنم تلویزیون دارد از دستم می‌افتد ولی از شما چه پنهان که واقعا هم نمی‌توانستم نگهش دارم و داشت از دستم می‌افتاد. همان لحظه برادرم برای نجات تلویزیون وارد عمل شد و آن جعبه‌ی سنگین را از دستم قاپید. دست‌هایم را به علامت پیروزی بالا بردم و فریاد زدم: «یادم تو را فراموش.»

نبات
سامان صدیق‌زاده

 

ده یازده ساله بودم که با دخترعمه‌هایم نمایش‌بازی می‌کردیم. هر کس، به نوبت، نمایشی برای دو نفر دیگر اجرا می‌کرد و قانونش این بود که نقش تمام شخصیت‌ها را باید همان یک نفر بازی می‌کرد. بعد، اگر بزرگ‌ترها هم به دیدن نمایش‌هایمان می‌نشستند، جشنواره راه می‌انداختیم و رای‌گیری می‌کردیم و بهترین نمایش بستنی مگنومی چیزی جایزه می‌گرفت. از همان اوایل نمایش‌بازی، برنده‌ی اکثر جشنواره‌ها من بودم. نمایش‌های دخترعمه‌ها آن‌قدر بی‌سروته و لوس بود که خودشان هم به من رای می‌دادند. به خصوص طرفدار مجموعه‌ی نبات بودند که درباره‌ی دختربچه‌ی باهوشی بود که هر بار درگیر معمایی می‌شد و حلش می‌کرد. عمه‌ام به مادرم می‌گفت باید مرا کلاس بازیگری ثبت نام کنند و شوهرعمه ازم می‌پرسید داستان‌ها را از کجا برمی‌دارم و من هم می‌گفتم همه را از خودم می‌سازم. بابا می‌گفت سامان نویسنده‌ی بزرگی می‌شود و من از شنیدن تمام اینها ذوق می‌کردم و در عین حال می‌ترسیدم کسی از ماجرای نبات سر دربیاورد.
بابا آن موقع برایم مجله‌های سروش و دوست را می‌خرید و من همه را می‌خواندم. نبات هر ماه در سروش چاپ می‌شد. اولین شماره‌ای که قصه‌ی نبات را خواندم، نمی‌دانستم ادامه دارد یا قبل از آن هم بوده. ماجرای روزی بود که نبات مچ مردی را در بانک می‌گیرد که چادر به سر کرده و رفته حقوق بازنشستگی مادرش را به جیب بزند. بدون آنکه به عواقبش فکر کنم، همین را با امضای خودم برای دخترعمه‌ها اجرا کردم و آن‌قدر خوش‌شان آمد که قرار شد مامان برایم بستنی مگنوم بخرد. ماه بعد که بابا شماره‌ی جدید سروش را آورد، تازه فهمیدم نبات دنباله‌دار است. نبات دوم را هم که اجرا کردم، قول گرفتند این مجموعه پای ثابت نمایش‌بازی باشد. تا نبات هفتم یا هشتم مشکلی نبود و عذاب وجدانی نداشتم. حتی وقتی می‌پرسیدند اینها چطور به ذهنم می‌رسد، ماجراهایی از شکل‌گیری ایده سر هم می‌کردم. مشکل از وقتی شروع شد که عمه از مامان خواست مجله‌های قدیمی من را برای دخترعمه‌ی کوچک‌تر ببرد. وقتی فهمیدم، وحشت کردم. اگر از تقلبم بو می‌بردند، دیگر کسی به من اعتماد نمی‌کرد. سروش‌ها را کف قفسه‌ی عروسک‌های قدیمی خواهرم قایم کردم و چند بار همه جا را گشتم که نکند یکی جا مانده باشد. حتی چند روز بعد دخترعمه‌ها تلفن کردند و پرسیدند چه مجله‌هایی خوب است تا آنها هم بخرند، اسم سروش را هم آوردند و من گفتم سروش بی‌مزه‌ترین و لوس‌ترین مجله‌ای بوده که تا به حال خوانده‌ام. آن روز آن‌قدر ترسیدم که تصمیم گرفتم آرام‌آرام نبات را از بازی‌ها حذف کنم، طوری که همه فراموشش کنند. به داستان‌های دیگری فکر کردم که جایگزین نبات باشند. مثلا پادشاهی که دو دختر داشت و دامادهایش برای سلطنت رقابت می‌کردند، یا جنگلی که حیوانات احمق داشت و هر بار خرس قهوه‌ای بزرگ و دانایی به آنها درس زندگی می‌داد. این آخری کمی هم جواب داد، چون خواهرم چند ماه قبلش خرس عروسکی بزرگی هدیه گرفته بود و دخترعمه‌ها عاشقش بودند. وقتی خواهرم حواسش نبود، خرس را برای نمایش برمی‌داشتم و به جایش حرف می‌زدم و اشک دخترعمه‌ها از خنده درمی‌آمد.
با تمام اینها، تا وقتی سن‌وسال‌مان به نمایش‌بازی می‌خورد، نبات از یاد دخترعمه‌ها نرفت. هر ماه، منتظر دنباله‌ی ماجرا بودند و این عذاب‌آور بود. حتی حالا هم هر وقت صحبت از نمایش‌بازی می‌شود، تنها مجموعه‌ای که یادشان مانده همان است. سرزنشم می‌کنند و می‌گویند اگر همان موقع نبات‌ها را می‌نوشتم تا یادم نرود، الان می‌توانستم مثل کتاب کودکی چیزی چاپ‌شان کنم.

شاه‌بابا و مهره‌هایش
شهرام اشرف‌ابیانه

 

چهل و اندی سال پیش اوقات فراغت مردم بیشتر بود. پیک‌نیک و مسافرت و تفریح‌شان دسته‌جمعی بود. صاحبخانه‌ی ما مهمان‌نواز بود. خانه‌ای بود دو طبقه در تهران‌نو. ما پایین بودیم و صاحبخانه بالا. مهمان و رفت‌و‌آمد در هر دو طبقه زیاد بود و بساط تخته‌نرد هم به‌راه. بابا با پسر صاحبخانه، سهراب، دوست بود. این دو پای ثابت تخته‌نرد بودند و مدام برای هم کری می‌خواندند. بازی برد و باخت داشت. بابا حین بازی زیاد خط و نشان می‌کشید و بیشتر هم می‌باخت. تا مدتی بعد از هر باخت، بابا ساکت بود اما زود رجزخوانی‌ها را از سر می‌گرفتند و بلافاصله برای دور بعدی قرار می‌گذاشتند.
آن روز مهمان زیاد بود و رجزخوانی‌ دو طرف بدجور بالا گرفت. بابا گفت طرف را این بار مارس می‌کند. کسی جدی نگرفت اما بابا ول‌کن نبود. قرار بازی را گذاشتند عصر همان روز طبقه‌ی بالا. تخته‌نرد بلد نبودم اما از تاس ریختن و حرکت مهره‌ها خوشم می‌آمد. طوری غرق بازی می‌شدم انگار یکی از مهره‌های میان معرکه‌‌ام.
عصر آن روز خانه‌ی صاحبخانه پر از آدم بود. بابا هر که را می‌شناخت دعوت کرده بود تا پیروزی بزرگش را همه ببینند. دل تو دلم نبود. بابا اگر می‌باخت بدجور توی ذوقش می‌خورد. حتی ممکن بود بازی محبوبش را برای همیشه کنار بگذارد. بازی شروع شد. دورتادور دو حریف آدم بود که سرک می‌کشید. خیلی زود درگیر خلسه‌ی حرکت مهره‌ها شدم. خودم را مهره‌ای می‌دیدم پیشتاز همه‌ی مهره‌ها. دست‌های بابا حرکتم می‌داد. شده بودم شاه مهره‌ها. داشتیم دمار از مهره‌های لشکر حریف درمی‌آوردیم.
هنوز هیچ مهره‌ای خارج نشده بود اما بخت با ما بود. مدام تاس خوب می‌آوردیم. کار سهراب‌خان، شاه کشور همسایه، آن طرف تخته‌نرد، تمام بود. فقط مانده بود مهره‌هایمان را خارج کنیم. بابا تاس را برداشت. لبخند پیروزمندی به شاه سهراب دمغ زد و یکباره تاس را گذاشت توی دست‌های کوچک عرق کرده‌ام. طوری که همه بشنوند گفت: «بریز بابا.»
خدایا، باورم نمی‌شد. شده بودم فرمانده شاه بابا. فرمان آتش با من بود. دیده بودم شاه بابا و سهراب شاه با چه مهارتی تاس می‌ریختند. آن قدر ماهر نبودم. می‌خواستم بهترین تاس شاه بابا را برایش بیاورم. نمی‌دانم چه شد کسی از پشت بهم خورد و تاس‌ها از دستم افتاد. نفس‌ها در سینه حبس شد. تاس‌ها چرخید و چرخید و وقتی ایستاد بدترین عدد ممکن آمد. جفت یک. هیچ کاری نمی‌شد کرد. سهراب شاه آن طرف تخته خندید. خنده‌اش مثل افراسیاب بود در نبرد با رستم افسانه‌ای.
دست‌هایش رفت سمت تاس. ریخت. جفت شش. طبق قانون بازی باز او بود که باید تاس می‌ریخت. سه بار جفت شش کافی بود تا مهره‌هایش را کم‌کم از زمین خارج کند. شاه بابا یخ کرده بود. دیگر مارس کردن مهم نبود. داشت واقعا می‌باخت. لشکر مهره‌هایش مانده بود روی دستش. فرمانده‌اش بد‌شکستی به او تحمیل کرده بود. پچ‌پچ‌ها که شروع شد از پای بازی بلند شدم.
رفتم پایین، خانه‌ی خودمان. اشک چشمانم را پر کرده بود. فکری شیطانی به سرم زد. شیر روشویی را باز کردم. برگشتم بالا. بابا داشت مارس می‌شد اما مقاومت می‌کرد. بازی طول کشید. میانه‌ی بازی کسی از پایین داد زد آب خونه رو گرفته. بازی به هم ریخت. همه ریختند پایین. آب خانه را برداشته بود. خانه شده بود یک جزیره. بیچاره برادر کوچکم مقصر شناخته شد. دیده بودندش آمده پایین دستشویی. قسر در رفتم. بابا هم از باخت نجات پیدا کرد.

شطرنج‌باز
زینب محمدی مقانک

 

کلاس چهارم ابتدایی بودم ولی قد و قواره‌ام کوچک‌تر نشانم می‌داد. آن‌قدر که وقتی از سالن مسابقه بیرون می‌آمدم و فریاد می‌زدم «بردم»، پدر و مادرهای کلاس ششمی‌ها با انگشت مرا به بچه‌های خودشان نشان می‌دادند و می‌گفتند: «نگاهش کن، خجالت بکش، نصف توئه.»
برای من شطرنج مثل بازی بود، بازی‌ای که می‌خواستم همیشه برنده‌اش باشم. اما این بار فرق می‌کرد. هر بار که وارد سالن می‌شدم و چشمم به مدال‌ها می‌افتاد، انگیزه می‌گرفتم که یکی‌شان را به گردنم بیندازم، بروم مدرسه و مثل قهرمان‌های بزرگ در حیاط دور افتخار بزنم. و فکر می‌کردم اگر این کار را بکنم، حتما تلویزیون نشانم می‌دهد.
دور ششم بود. یک دور مانده به پایان مسابقه. حریفم یکی از همان کلاس ششمی‌ها بود که نصف‌شان بودم. نمی‌دانم چقدر گذشت. انگار از خواب بیدار شده باشم. دیدم حرکت بعدی مات می‌شوم و بازی تمام. حریفم چهارچشمی بهم زل زده بود ولی من جای دیگری بودم. رفته بودم به بعد از این مسابقه، جایی که من گریان بودم و بچه‌هایی که پدر و مادرشان سرکوفت من را به‌شان می‌زدند خندان بودند و سرخوشانه می‌گفتند: «دیدی این هم مایه‌ای نبود.» حرکت بعد این دخترک قد بلند دور افتخارم را به کلی نابود می‌کرد و از همه مهم‌تر اینکه با لب‌های آویزان و دست خالی برمی‌گشتم خانه و برادر بزرگم که پریروز در مسابقات پسران طلا گرفته بود حتما با صدای بلند دم می‌گرفت: «بازنده آی بازنده»
یک دور باخته بودم و اگر مدال می‌خواستم دیگر جای باختن نبود. یک نگاه به گوشه و کنار سالن انداختم. سالنی که حتی آبسردکن نداشت بعید بود دوربین مداربسته داشته باشد. به حریفم نگاه کردم که چشمش به بازی میز کنار دستی‌مان بود. انگار از حرکت من ناامید شده بود. باز هم اطراف را نگاه کردم تا مطمئن شوم هیچ داوری حواسش به میز ما نیست. در کسری از ثانیه مهره‌ی رخ را که یکی از مهره‌های مهم بازی بود از صفحه برداشتم، سریع حرکت دیگری کردم و دکمه‌ی ساعت را زدم. نگاهش به صفحه‌ی بازی برگشت. هر لحظه چشم‌هایش گردتر می‌شد. عاقبت گفت: «رخ من توی زمین بود، کجاست؟ تو برداشتی؟»
گفتم: «نه، اون رو که چند حرکت پیش زدم، چی رو می‌گی؟»
گفت: «دروغگو! فکر کردی می‌تونی کلک بزنی؟» و داور را صدا کرد و ماجرا را برایش تعریف کرد. داور گفت: «اگر برداشتی سریع بذار سر جاش.»
این را طوری گفت که انگار مطمئن بود مهره را برداشته‌ام. اما من زدم زیر گریه و فقط می‌گفتم: «شما به من تهمت می‌زنید. من دروغگو نیستم.» آن‌قدر گریه کردم و خودم را مظلوم جلوه دادم که چند دقیقه بعد داور گفت: «خیلی خب. من می‌شینم اینجا بالا سر بازی‌تون. ولی آخرش کسی می‌بره که راست گفته باشه.» از این حرفش دلم لرزید ولی با خودم گفتم از پس این یکی هم بر‌می‌آیم و همین هم شد. بازی را بردم و خوشحال از اینکه با روشی نو برده بودم بلندتر فریاد زدم «بردم.» ولی دور آخر باختم. نه مدال گرفتم، نه دور افتخار زدم. برادرم هم برایم آن آواز را خواند.
حالا شطرنج‌باز حرفه‌ای‌ام. گرچه تا مدت‌ها از آن حرکت لذت می‌بردم، حالا هر بار روی سکو می‌روم یا با جام قهرمانی‌ام عکس می‌اندازم حس می‌کنم سایه‌ای دنبالم می‌آید و همه جا دنبال رخ گمشده‌اش می‌گردد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *