تا یک قدمی مرگ گرسنگی طولانی حاج سیاح محلاتینوشته: زمان انتشار:

حاج سیاح در میانه‌ی روزگار قاجار با پای پیاده و جیب خالی به قصد دیدار جهان و دانش‌اندوزی و زبان‌آموزی عزم سفر ‌کرد و تا حدود بیست سال بعد به کشورش بازنگشت. حاج سیاح در این بیست ‌سال همه‌ی دنیای ممکن آن روزگار را به هر لطایف‌الحیلی است ‌گردید و زبان‌ها آموخت و تجربه‌ها اندوخت. متن زیر که بخش کوتاهی از سفرنامه‌ی دور دنیای او است، شرحی از چند روز گرسنگی کشیدن از بی‌پولی و عزت نفس توامان است که اجازه نمی‌دهد از کسی لقمه‌نانی برای سد جوع تقاضا کند. توصیفی مهیب و تجربه‌ای هولناک از گرسنگی بی‌امان که او را رو به قبله می‌کند اما غافل از آنکه تقدیر به فکر ادامه‌ی حیات او است و او را از این گرسنگی با غذای سنتی ایرانی از دست یک همشهری همدانی رهایی می‌بخشد.

نزدیک غروب دربان آمده با من گفت: «من شما را پریشان می‌بینم.» گفتم: «خیر، پریشان نیستم.» گفت: «اگر دردی داری بگو.» گفتم: «درد خود را می‌دانم. چاره‌اش غذا نخوردن امشب است.» گفت: «مختارید، من در خدمت به قدر امکان حاضرم.» و رفت. دیدم بسیار گرسنه‌ام. به‌ حدی که به تکلم قادر نیستم. به خیال افتادم که نزد بعضی آشنایان بروم. باز پشیمان شدم. دیدم مردن بهتر است از التجا به خلق بردن. باز با خود گفتم حفظ بدن واجب است، چاره‌ای باید کرد. باز به دلم گذشت که روزی‌دهنده می‌بیند که تو گرسنه و به چه حالتی. ناچار به همان وضع راضی شده و خود را مشغول به کتاب داشتم. باز به خیالم رسید که تو نزدیک به مردنی و می‌خواهی چیزی بیاموزی؟ دوباره به دلم گذشت که مردن خیلی بهتر از نادانی و تملق به این مردم بردن است، راضی به رضای دوست می‌باید بود. شخص طالب را از این‌ گونه صدمات در راه است. باز قلب خود را قوت داده، کتاب تصریف را پیش کشیده و مشغول شدم.

یقین می‌کردم که مرده‌ام

آن شب به هر طرف که خواستم بخوابم صدمه بود مگر به رو و تمام شب را به خیال بودم که چه وقت می‌میرم. گاهی یقین می‌کردم که مرده‌ام. باز پشت دست را به دندان می‌گرفتم، چون درد می‌گرفت می‌دانستم که نمرده‌ام. با این عوالم شب را به روز برده خیال کردم که اطبا می‌گویند شخص زیاده از هشتاد ساعت طاقت گرسنگی ندارد و من الان چهل‌ودو ساعت است هیچ نخورده‌ام. باز به دلم آمد که بیابان نیست که شخص بتواند به گیاه زیست کند و حفظ بدن لازم بل واجب است. باید نزد حضرت رب‌العزت مقصر نبود. باز خیال کردم که هر کسی که از این عالم می‌رود فردای قیامت در نامه‌ی اعمالش جرایمش نگاشته است. چه ضرر دارد در نامه‌ی من نوشته باشد که این بنده نخواست التجا جز به در خانه‌ی خالق خود برد و شکایت به مخلوق کند. لهذا بدرود زندگی نمود.

رفتم در صف کارگران

باز به دلم افتاد که بروم عملگی کنم. با هزار مشقت برخاسته رفتم در صف کارگران که شاید به زحمت بازو نانی تحصیل کنم. ولی بسیار متاثر بودم که چرا حرفه‌ای ندارم. تا اینکه طالبان کارگران آمدند. همه گفتند که تو با این حال ناخوش چرا آمده‌ای؟ برو بعد از سلامت مزاج بیا. مایوسانه برگشتم. به خاطرم آمد که نیم کپک دارم. رفتم پس‌کوچه‌ای که کسی نباشد شاید لقمه‌نانی بخرم. دکان نانوایی را مطمح نظر آورده در کمال احتیاط از خجلت مردم نزد استاد خباز رفته گفتم نیم‌کپک نان بده. گفت: «این وجه نان نمی‌شود.» از فرط شرمندگی رفته به حالتی شدم که همه‌ی شداید فراموش شد. فورا نیم‌کپک را دور انداختم که این‌قدر هم از مال دنیا نداشته باشم بهتر است و رفتم به منزل.

مصمم شدم به مردن

با هزار زحمت خود را به سرا رسانیده با نهایت صعوبت از پله‌ها بالا رفتم به ‌نحوی‌ که دستی به زانو و دستیم به دیوار بود. در را گشوده به روی تخته‌ی مرحمتی دربان افتادم و ابدا خیالی به غیر مرگ متصورم نبود. لهذا در را بستم که کسی نیاید و آزارم نکند و خیال می‌کردم که منتهای زندگی من در این عالم چند ساعتی خواهد بود و دلم را به محسنات مرگ خوش می‌کردم و شکر می‌نمودم. چون عالم غریبی آن وقت مشاهده می‌نمودم و با خود گفت‌وگوها داشتم، شرح آن مطالب بی‌لطف نیست. شاید دیگران را تجربتی حاصل آید. بالجمله همه‌ی خیالم متوجه مرگ بود و فواید آن را به خاطر می‌آوردم. مثلا خیال می‌کردم احتیاج بهتر است یا مرگ؟ حبس بودن بهتر است یا مرگ؟ حمل بار گران کردن بهتر است یا مرگ؟ به این خیالات رفته‌رفته شوق بی‌اندازه‌ای به مردن به هم رسانیدم و از شدت گرسنگی حال نشستن نداشتم. به رو افتادم. باز خیال کردم که حال که باید مرد و همه‌کس را از این سفر گریزی نیست پس نشستن بهتر است از خوابیدن و همچنین بیداری بهتر است یا خواب و دراز شدن بهتر است یا غلتیدن. دیدم برای حالت من خواب به از بیداری است.

کسی در را کوفت

به این مشغولیات خیالی گرسنگی را فراموش کردم که هر وقت صدای پا یا صوت آدمی به گوشم می‌رسید هراسان می‌شدم. به ‌نحوی‌که آدمی شیری می‌بیند. ناگاه دیدم کسی در را کوفت.
گفتم: کیست؟
گفت: مشهدی جبار، آدم تاجرباشی.
گفتم: احوالی ندارم و خوابیده‌ام. چه کار داری؟
گفت: تنها بودم آمدم پیش شما.
گفتم: وقتی دیگر بیا.
رفت. خیلی خوشحال شدم. دوباره دیدم دق‌الباب شد.
گفتم: کیستی؟
گفت: سرایدار.
ناچار برخاسته در را گشودم. آمد و گفت: شب گذشته کجا بودید؟
گفتم: حالتی نداشتم. خوابیدم.
گفت: من خیال کردم که شب را خانه‌ی اسرافیل‌بیک بودید. زیرا که آنجا مهمانی و اطعام فقرا بود.
گفتم: خیر، تو که می‌دانی من هرگز جایی نمی‌روم. این چه خیالی است که شما کردید.
قدری نشسته برخاست گفت: خداوند شفا عطا فرماید و رفت.

گویا کورم شدم

دوباره خوابیده دیدم چشم‌هایم تار شد. به ‌نحوی‌که گویا کور شدم. بعد از چند دقیقه کم‌کم روشن شد. به خاطرم آمد که لامحاله هنگام مرگ است. بهتر آن است که رو به قبله باشم. باز گفتم همه‌ی مخلوق مسلم رو به قبله می‌میرند. چه عیب دارد من رو به آسمان بمیرم. به پشت خوابیدم. طاقت نیاوردم. پرده‌ی شکم که به پشت می‌چسبید، بسیار درد می‌گرفت. به پهلو غلتیدم. باز نتوانستم بخوابم. پاها را جفت کرده نشسته، سرم را به روی زانو نهادم. درد کمتر شد ولی پیداست که جمیع این دردها را سبب چه بود و گرنه دردی نبود. وقتی چنان به نظرم آمدم که مردم. باز دیدم اعضایم حرکت دارند. گفتم شاید مرده‌ام و این خیال است. پشت دست را به دندان گرفتم دیدم درد آمد. دانستم که هنوز از زحمت زندگانی آسوده نشده‌ام. قدری نفسم سست‌تر شد چنان‌که بوی مرگ به مشامم رسید.

در این حال دربان آمد

اوایل این حالت ساعت می‌شمردم، آن‌وقت نفس‌شمار شدم. دیدم زحمت کشیدن هر نفس کمتر از زحمت ساعت اول این حالت نیست. در این حال دربان آمد و گفت: «امروز شما را بسیار زرد دیدم، می‌ترسم در این ولایت غربت مریض شوی. خوب است معالجه شوید.»
گفتم: «اکنون خوابم می‌آید. متوقعم مرا به حال خود بگذاری چون شب درست نخوابیده‌ام از آن جمله است.»
باز رفت. تخمینا دو ساعت دیگر آسوده بودم و با خدای خود مناجات می‌کردم و عرض می‌نمودم: تو می‌دانی که جز درگاه تو دری نشناخته‌ام و سراپا تسلیمم. بدون خوف جهنم و طمع بهشت، اینک به مرگ راضی‌ام که مبادا شکایت از تو به مخلوق کنم که ناگاه در را کوفتند. با حالتی که تقریری نیست گفتم: «کیست؟»
گفت فلان را می‌خواهم و نام مرا برد. گفتم: «اینجا نیست.» رفت و برگشت، دیدم با دربان با هم آمدند. مرا نشان داده گفت: «شما را جایی طلبیده‌اند.» گفتم: «من حالت ندارم.» بسیار اصرار کرده گفت: «شخص بزرگی شما را خواسته خواهش دارم که بروید.» دیدم این دربان بی‌چاره کمال انسانیت را نموده و نمی‌توان عذر خواست. قبول کردم. ولی قوه‌ی رفتن نداشتم و با خود می‌گفتم چه می‌شد که مرا به حالت خود می‌گذاشتند که می‌مردم و آسوده می‌شدم.

لنگان‌لنگان روانه شدم

به هر حال دست به دیوار گرفته با صدمه‌ی بسیار لنگان‌لنگان روانه شدم. دیدم نمی‌توانم بروم. به دربان گفتم: «برادر حالت ندارم. مرا بگذار شاید فردا حالتی به هم رسانم.» گفت: «نمی‌شود. راه دور نیست، برو و زود مراجعت نما. آن‌وقت هر قدر می‌خواهی بخواب.» باری به زحمات بسیار رفتم تا رسیدم به خانه‌ی آن شخص. گفت: «لمحه‌ای صبر کنید من الان می‌آیم.» رفت و برگشت. گفت: «برویم دیوانخانه.» با کمال مشقت می‌رفتم و با خود می‌گفتم سبحان‌الله نمی‌گذارند به درد خودم بمیرم، مرد ارمنی با من چه کار دارد؟ آهسته‌آهسته رفتم تا به دیوانخانه رسیدیم. او قبل از من داخل شد و در را نگه داشت و گفت بفرمایید. داخل شدم. پس از ورود به مجلس از فرط خجلت به حال آمدم. دست‌ها را از آستین عبای کهنه بیرون آوردم که لباسم نمودار نشود. کرسی بود. در کناری نشستم ولی با خود خیال می‌کردم که ای احمق بیچاره هنوز بسته به دنیا هستی والا چرا باید تا به حال بدرود زندگی ننموده باشی؟! باری تکیه بر کرسی زده از جمله‌ی قیود رَستم که شاید جانم تسلیم شود. دیدم باز نمی‌شود. چند مرتبه به خیال مراجعت افتادم. دیدم قدرت حرکت ندارم. یقین کردم که باید در همین جا جان تسلیم کنم. باز خیال کردم تو کیستی یا چیستی؟ هر چه مقدر است خواهد شد.

مردم ایران چگونه مردمانی هستند

ناگاه دیدم مجلس به هم خورد. مردم رفتند جز یک نفر دیگر کسی باقی نیست. آن هم برخاست و بیرون رفت و زود آمد. کرسی خود را در بالای مجلس نهاده اشاره کرد که اینجا بیایید. با کمال خجلت رفتم و نشستم. به زبان ارمنی پرسید: «چه می‌کنی؟» گفتم: «نقد عمری بهای کرایه نشستن بر زمین صرف می‌کنم.» گفت: «چه مرضی بر شما عارض شده؟» گفتم: «نادانی.» دیدم چشمش پر از اشک شد و گفت: «سبحان‌الله مردم ایران چگونه مردمانی هستند که با این احوال طالب علم و معرفت هستند. ما معلم خانه‌ی مجانی داریم و مایل به آموختن نیستیم،» و سکوت کرد. بعد از چند دقیقه گفت:
«من از شما خواهش می‌کنم که با من به‌ سان برادر باشید و هرچه برای شما لازم است بی‌خجالت از من بخواهید که از جان و دل حاضرم و شما را به اسم معلم مدرسه‌ی مشهور برسِنِس می‌نمایم، محض نام خودم، زیرا که خدمت به شما خدمت به انسانیت است و قرض من است به اشخاصی که طالب محبت و انسانیت‌اند به قدر امکان خدمتگزار باشم، گذشته از اینکه چون شما طالب زبان ما شده‌اید، قرض همه‌ی ارامنه است که به شما خدمت بنمایند و چون طالب معرفت و انسانیتید قرض همه‌ی بنی نوع انسان است که به شما خدمتگزار باشند.»
آن مرد بزرگوار این‌گونه ملاطفت و مهربانی می‌فرمود و من در دل خیالی می‌کردم که چه‌قدر آدم پرگویی است. چون دید که من حواس ندارم گفت: «برخیزید برویم به خانه.» و دست مرا گرفت از در بیرون رفتیم. خواستیم که پایین برویم من ایستادم که او برود. دیدم قبول نکرد. با نهایت ابرام مرا جلو انداخت. با خود خیال کردم که منتها می‌گویند این بی‌ادب است. آهسته‌آهسته آمدم پایین ولی در هر پله چنان می‌نمود که حالا می‌افتم و می‌میرم تا پایین آمدیم. گفت بگویید زود کالسکه بیاورند. آوردند با هم سوار شدیم رسیدیم به خانه.

تو مرد مشهوری خواهی شد

داخل شدیم. دیدم زن و فرزندانش اطرافم را گرفتند. پسر وسطش گفت: «پدر، این مرد بسیار خوبی است که با این حالت پریشان تحصیل می‌کند، حیف که ناخوش است. خوب است که معالجه شود. همچه آدمی حیف است در ولایت غربت گرفتار ناخوشی باشد.» زنش گفت: «از لباس چرکین است که پوشیده و خدمتکار نداشته.» خودش گفت: «برادر، من به شما خدمت می‌کنم و در واقع به خود خدمت کرده‌ام زیرا که بر من یقین است که تو مرد مشهوری خواهی شد و می‌خواهم کاری بکنم که من هم زنده باشم. زیرا که هر که نامش در جهان بماند او نمرده است و به حیات ابدی واصل خواهد بود.» سفارش چای کرد و گفت: «ای برادر من اسم شما را می‌دانستم زیرا که به آقا کالوست، برادرش از ایراوان نوشته بود. او هم بسیار طالب ملاقات شما بود و به من آن کاغذ را نشان داد. من هم طالب ملاقات شما شدم… اکنون منزلم را از آن خود بدان و عیالم را کنیز خود تصور کن.» من چنان در ضعف بودم که گمان به منزل رسیدن نداشتم و بسیار دلتنگ بودم که این‌قدر ذلت چرا. چرا نمی‌میرم؟ اجل مرا می‌گذارد و جوان‌های باوجود را می‌برد؟ در این حال گفت: «شما را چه می‌شود؟» گفتم: «اگر قدری بیاسایم خوب است» و سر بر میز نهادم. نفس‌شمار، چنان‌که گویا الان جان تسلیم می‌کنم. چای آوردند. گفتم: «نمی‌توانم بخورم.» گفت: «ضرر ندارد. اگر هم قی کنید عیب ندارد.» ناچار خوردم و بر ضعفم افزود. دیدم جز حالت مرگ حالتی ندارم.

شما را به معلمی زبان فارسی انتخاب کردیم

فورا برخاستم. هرچه اصرار کرد که منزل همین‌جا باش، قبول نکردم. گفت: «فردا اینجا می‌آیی؟» … گفتم: «اگر زنده ماندم انشاالله.» دیدم که سیصد روبل کاغذ به من داد و گفت: «برای جزئی مخارج.» قبول نکردم. اصرار نمود. انکار کردم. بعد پنجاه عدد داد. گفتم: «آخر به چه جهت می‌دهید؟» گفت: «از تنخواه مدرسه است. ما شورا کرده شما را به معلمی زبان فارسی انتخاب کردیم و این ماهانه‌ی شما است.» گفتم: «کار نکرده مزدی ندارد و حال آنکه خود به پنجاه روبل نمی‌ارزم.» گفت: «این کاغذ را بگیرید و اگر رد نمایید می‌رنجم.» دیدم دیگر حکم خدایی است. نباید قبول نکرد. گرفتم. دیدم ده منات است. خواستم بروم، گفت: «شما طاقت ندارید، صبر کنید.» حکم داد فورا کالسکه آوردند. اجرت آن را هم داد و منزلم را گفت. خداحافظ کرده رفتم. ولی مانند مردم مست بی‌خودانه به هر طرف می‌افتادم تا رسیدم به سرا. دم سرای مزبور شخصی همدانی گوشت پخته می‌فروخت. قدری پول داده گفتم: «نان و گوشت و آب گوشت بده بیاورند به حجره» و خود افتان‌وخیزان از پله‌ها بالا رفتم. چون به حجره رسیدم گویا به مقصد اصلی داخل شدم، نمی‌دانم چقدر خوشحال بودم که به حمدالله بی‌منت سوال از مخلوق، خالقم مرا آسوده فرمود. از فرط شوق گریه‌ی بسیاری کردم.

و آب گوشت خوردم

در این حال شاگرد آشپز نان و کاسه‌ی آب گوشت و گوشتی آورد گذاشت و رفت. هرچه کردم لقمه‌نانی برخورم نتوانستم بخورم. اصلا از گلویم پایین نرفت زیرا که حلق و دهان بلکه الی قصبه الریه‌ام خشک شده بود. قدری آب گوشت با زحمت خوردم گلویم نرم شد. کم‌کم اشتها رسید. چند لقمه هم از گوشت خوردم تشنه شدم. قدری آب هم آشامیده شکر حضرت وهاب به جا آوردم. بسیار سست شده بودم. خوابم آمد. خوابیدم.

علی دهباشیدرباره نویسنده

سفرنامه‌ی حاج سیاح به فرنگ، به کوشش علی دهباشی، نشر ناشر، 1363

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *