سفیدی لباس کاراته. سفیدیای که روی تکهی سمت راستش کانجی لاجوردیرنگ کیوکوشین گلدوزی شده. و بعد رد سیاه کمربندم. و تکرار شروع میشود. آداب ورود به باشگاه. سلامها، اُس گفتنها، تعظیمها و احترامهایی که میگذاری و میگذارند. نرم دویدن، نرمش سبک، نرمش سنگین و بعد دیگر عرق است که رد میاندازد بر پارچهی ضخیم لباس دستدوزت. اول نقطهای است کمرنگ و بعد کمکم کل وجود را میپوشاند. بعد درد است، نفس کم آوردن، تشنگی، سوزش، گاهی خونی که از سِیکِنهای مشت راه باز میکند روی برزنت کیسهی شن یا چرم مصنوعی نارنجیرنگ کیسهی بوکس یا روی لباس حریف تمرینت. قند خون میافتد و همیشه فکر میکنم من چرا اینجا هستم.
کیوکوشینکاراته را خشنترین سبک کاراتهی ژاپنی میدانند. سبکی نهچندان قدیمی که سوسای اویاما با ترکیب چند رشتهی کهن و آموزههای خودش ساخت. احتمالا پرطرفدارترین سبک کاراته هم هست بنا بر آمارها. شکل مبارزهاش مدور است، عکس کاراتهی سنتی. از حرکت ببر برگرفته شده که میچرخد و نزدیک میشود و اساسش بر قدرت تن است. تن آنقدر باید ضربه بخورد که حجیم شود. بیرحم. بیدرد. حریف زمانی از پا درمیآید که درد را نتواند تحمل کند. زمین بخورد و نتواند بلند شود. کیوکوشین ورزش نیست، طریقت مبارزه است. برای همین هیچگاه و تا زمانی که اویاما زنده بود اجازه نداد مقدمات حضور رشتهی پرتماشاگرش در المپیک مهیا شود. اعتقادی به محافظها نداشت. هرچند امروز قصه فرق میکند.
سالهای دههی شصت بود. تنها بودم. رسم بود که تابستانها پسران را میفرستادند تا ورزشی کنند و مادران نفسی بکشند. کلاسهای شنا، فوتبال و رزمی بیشترین طرفدار را داشت و من درشتهیکل بودم. و باشگاه اسطورهی کیوکوشین ایران و شاگرد مشهور اویاما یعنی یوسف شیرزاد آن سوی اتوبان رسالت نزدیک چهارراه رشید. باشگاه به شکل دوجوهای سنتی ژاپنی تزیین شده بود. طبل، شمشیرها، پرترههایی از اویاما در نبردهای معروفش با گاوهای نر چندصد کیلویی. و اولش یک بو بود. آن سفیدی… تابستان که تمام شد من هنوز کمربند سفید داشتم، بسیاری از پسران دیگر ثبت نام نکردند، باشگاه خلوتتر شد اما من ماندم. آن زمان در باشگاههای کیوکوشین مانند پادگان با درجههای پایین رفتار میشد. تنبیه بدنی. چوب خوردن، دراز و نشستهای فراوان. اسکات، نشستن پشت به کلاس در حالت سِیزا (نوعی دوزانو) و گاه تی کشیدن. این قاعدهاش بود. خرد شدن. نمیدانم درست بود یا نه اما خیلیها دوام نمیآوردند. چه مقابل خشونتهای کلامی، چه تمرینهای هولناک که در مقایسه با تمرینها و برخوردهای باشگاههای امروز شگفت است. آن زمان هنوز دکان بدنسازیها باز نشده بود و برای قوی شدن رشتههای رزمی راهکار بود. با زیاد شدن باشگاههای بدنسازی بود که انگار قوانین سفت و سخت کیوکوشین نیز در ایران شُل شد.
هر غروب که به خانه برمیگشتم و کبودیهای تنم را میدیدم احساس بهتری داشتم. نوجوان بودم. بارها خونین از تاتامی بیرون آمده بودم. گاهی مقابل حریفان بزرگسال میگذاشتندمان و آنها هم کم نمیگذاشتند. خون خط قرمز مادرم بود. برای همین وقتی لباسم خونی میشد سریع و به بهانهی اینکه کیوکوشینکار باید همهی اموراتش را خودش بگذراند در گوشهای از حمام لباس را چنگ میزدم تا خونها برود. هرچند نقطههای کمرنگ زردی باقی میماند. یک بار کمی وایتکس امتحان کردم و آرم سرخرنگ روی بازویم که شیری بود غرشکنان و نشان باشگاه شیرزاد رنگپریده شد.
آن سالها شکلی از کم داشتن تمام آدمها حتی داراترها را نیز در بر میگرفت. خبری از تتوها و نشانههای تزیینی نبود، خبری از ساکهای خاص و تیشرتهای چسبان یا گشاد مارکدار. همه سفید بودیم با کمربندهای رنگی. من سبز شده بودم. مبارز نوجوان سنگینوزنی که گدانهای قدرتمندی میزد (ضربهای با ساق یا روی پا به محدودهی بالای زانو تا لگن حریف. هم به بیرونش، هم درونش.) سنسی مجید حنایی جوان بود و سختگیر و شیهان شیرزاد بزرگ آخر وقتها میآمد و در دفتر شیشهایطورش با درجهبالاها حرف میزد. من کمربند قهوهای را بعد سه سال گرفته بودم که باشگاه پلمپ شد. شایعات بسیار بود. از امنیتی شدن رشته تا درگیری اقوام شیرزاد در خیابان. هیچوقت نفهمیدم.
وقتی دربارهی درد جسمی حرف میزنیم ذهنمان روشن میشود بر مصداقهایش. در واقع درد شخصیترین وجه هر انسان است. چه جسمی، چه روحی. و این درد است که قرار است در مبارزه وضعیت را روشن کند. دردی برآمده از روزگار یا یک ضربهی سنگینِ پاشنهی پا بر چانه. سالها است در جستوجوی ریشهها و تفاوتهای این درد میچرخم. آیا پاره شدن مویرگها در یک عضله یا فشرده شدن غشای نگهدارندهی کبد است که درد را میسازد؟ یا همه چیز ذهن است. فرمانی از مغز به نقطهای از بدن. در کیوکوشین شعار مشهوری وجود دارد: «درد وجود ندارد.» در حالی که درد وجود دارد. و ردش را میتوان در اعماق بدن تا سالها حس کرد، در خون، در پارگیها یا اسیدی شدن عضلات بعد تمرینی طولانی. پس چه چیزی وجود ندارد؟ همیشه فکر میکنم این شعار تهییجکننده اتفاقا ناظر است بر وجود درد. بر تنی که مدام ضربه میخورد اما میخواهد از پا نیفتد. قطعا تمرین و قدرت روحی کمک میکند به کم شدن درد یا مخفی کردنش در یک مبارزه اما درد همیشه وجود دارد. چرا باید درد بکشم؟ چرا باید درد بسازم؟ سوالی که سالها است با آن مواجهم. برای همین است که سعی میکنم فراموشش کنم. فراموشش کنم تا خود مبارزه بدون هیچ پیرایهای تجسد یابد. چه آن زمان که در دههی شصت نوجوانی بودم تنها در گوشهای از تهران پر از جنگ و حجله، چه حالا که در اضطراب این جهان قرار دارم. چشمهایم را میبندم و در رئالیستیترین وضع مبارزه میکنم. اصلا همین رئالیسم بود که این رشته را محبوب کرد. از حرکات جعلی چینی و رقص در هوا و زمین خبری نیست. از رقص پاهای شورانگیز یا پشتکهای هالیوودی. واقعیت محض است. سفیدپوشی مقابل یک جهان ناشناخته که پی شکار توست. باید تاب بیاوری. و همین تاب آوردن است که تن را به حافظهای از دردها و نشانههایش تبدیل میکند. به متنی که میشود بارها آن را بخوانی. به تنهایی محض.
تصور کنید مبارز نوجوانی را که در آستانهی آزمون کمربند سیاه، آن کمربند دستنیافتنی، رها شده. پدرم به باشگاههای دیگری بردم. تکواندو، دوستش نداشتم و به نظرم نمایشی و ناقص بود. تاپکاراته، نسخهی مضحک کیوکوشین. کنگفو، رشتهی دشمنان چینی. ما فرزندان یک سبک ژاپنی بودیم. و روزهای دبیرستان داشت آغاز میشد. کیوکوشین با حکمها و چند مدال و یادگاری رفت در زیرزمین بزرگ خانهمان. هرچند چیزی در اعماق وجودم مبارز بودن را حفظ کرد. شانزده سال بعد با روزی سه پاکت سیگار و بدنی رها و اعصابی مختل بازگشتم به کاراته. دوستان دستم انداختند. گفتند میخواهی مثل این انسانهای موفق بشوی که میتوانند کاری نشدنی را شدنی کنند، برو بدنسازی لااقل. رفته بودم. زیر وزنهها و میان کلماتی که مدام از پروتئین و گلوتامین و اسیدهای آمینه و… میگفت دفن شده بودم. میان موزیک تند ریتمیک. میان بدنهای حجیم متورم. آنجا خبری از شور مبارزه نبود. از ترس ضربه خوردن، از باختن، بردن، از ذهن خبری نبود. آدمها با ولع نفس میکشیدند و مدام خود را در آینه ورانداز میکردند. شمایل مردهایی ضخیم بر دیوارها بود. و چیزی آن دور در من صدایم میکرد. یک ژاپن شخصی. یک لباس سفید. مربی بدنسازی میگفت شکمت را آب میکنیم، سیکسپک میسازیم و… انگار من ماکت او هستم. گفتم ترجیح میدهم یک رزمیکار با کمربند سفید باشم تا غولی تراشخورده. مثل نوجوانها جواب دادم. و مثل فیلمها ساک بر دوش زدم بیرون از آن باشگاه.
حالا سالها است کمربند مشکی با چند دان طلایی میبندم. و سالها است که بدنم یک درد مزمن دارد. دندههایم چند بار شکسته، انگشتهای پا و دستم برگشته یا دررفته، ساق پایم مصدوم شده، پارگی عضلهی کتف دارم و وقتی هوا سرد میشود زانوهایم گزگز میکند. و همیشه از خودم میپرسم مگر مجبوری. بله، انگار مجبورم. انگار درد در وجودم لانه کرده تا جریان خونم را سریعتر کند. وقتی مقابل حریفی میایستم جهان از نو برایم آغاز میشود. گاه لاغرند، گاه بلند، گاهی به درشتی خودم و گاه مسنتر. وقتی دستور حمله داده میشود جهان از صفر آغاز میشود. ناگهان روشن میشود. دیگر هیچ چیزی وجود ندارد. جز دستها و پاها و ذهن. اولین ضربهها معمولا آراماند و مشکوک. شروع میکنم به چیدن تاکتیک. حریف هم. سعی میکنم ریتم تنفسش را کشف کنم، چه بهترین ضربهها موقع دم حریف زده میشوند. سرم را بالا نگه میدارم، سعی میکنم ضربات را رد کنم. من سنگینوزنم و به نفعم است که به حریفم نزدیکتر باشم. حتی بچسبم به او. بدن به بدن. نفس به نفس. صدای برخورد ضربهها بر گوشت میپیچد. شرههای سوزناک درد آغاز میشود. اگر مسابقه استقامتی و تمرینی باشد قصه فرق دارد اما اگر رسمی که باید هرچه زودتر تاکتیک مناسب را بیابی. مثل نوشتن است. باید فرم را کشف کرد. آیا گاردش بالا است؟ آیا میشود غافلگیرش کرد و صورتش را زد؟ آیا باید بکوبمش تا توانش تمام شود؟ آیا باید دور شوم؟ آیا تیز است؟ آیا ترسیده؟ آیا ترسیدی؟ بدن و آموختههایت کار خودشان را انجام میدهند، میدانند چه کنند، عضلات سینه و شکم و رانها حفاظت میکنند از تو. و باید راهی بیابی برای وارد کردن درد به دیگری. باید روحش را بشناسی. باید بفهمی کی میلرزد عضلهی صورتش بعد خوردن یک ضربه. گاهی باید بپذیری که داری وا میدهی. باید بپذیری او دردسازتر است، باهوشتر، خوششانستر. باختن و بردنی در کار نیست. ذهن را پرواز میدهی، از فراز خودت به خودت نگاه میکنی. همه جا سفیدتر شده. تویی و یکی چون خودت. ضربات رد و بدل میشوند. دفاع، گاهی کمی خون و بیش از هر چیز سیل عرق. زمان کند است. تاریخ را فراموش میکنی. مدام پی حفرهایی هستی در خودت. در او. جایی که بلرزد، جایی که میدانی نمیتواند تاب بیاورد.
بارها وقتی در مبارزهای پیروز شدهام دلم گرفته. و بارها وقتی مبارزهای را باختهام شاد بودهام. برای من کیوکوشین یک روش است. من یک آماتور همیشگی هستم. کیوکوشین و ادبیات برای من یک فضای خاص ساخته برای مبارزه. این مبارزه در هر شکلی معنا دارد، نه به معنای تهاجم و پیروزی، که خیلی جاها وارد میدان نشدن است. استادی داشتم که میگفت اگر وارد زمین مبارزه با یک کمربند ردهپایین شوی، در صورت برد چیزی به دست نیاوردهای و در صورت باخت خیلی چیزها از دست دادهای. چه آن حریف هر کاری میکند تا تو را از پا درآورد. با خطاهای متعدد حتی. برای همین هیچوقت نباید وارد چنین زمینی شد. برای من کیوکوشین مسیری است برای درک اینکه کجا وارد شوم و کجا نه. درد، خون، عرق و خستگی از ملزومات هر فعالیت جدی است و بدن. بدن رابطهی مستقیمی دارد با این تکهها اما وضعیت ذهن متفاوت است.
وقتی به کیوکوشین فکر میکنم، نه زیبایی و قدرت ضربهها به یادم میآید نه بردها و باختها. فقط آن سفیدی محض و تنهایی است و ذهن. لکههای متعدد خون. خستگی و اینکه من اینجا چه میکنم. چرا مدام درد را حس میکنم؟ در این لباس و کنار این آدمها در هوایی دمگرفته. انگار با مرگی که محتوم است میجنگم. با زمان، با بدنم، جانم و زمانهام. مبارزهای که هیچگاه تمام نمیشود برای من. چون در پس ذهنم مردی تنومند مدام مرا به مبارزه میخواند. مردی که هیچگاه صورتش را نمیبینم. تا وقتی که بمیرم و کمربندم تابخورد و شاید در کمدی برای همیشه بایگانی شود و آنجا بپوسد، مثل تنم که در خاک.