بودجهی نقل مکان خانوادهی ما به هونولولو محدود بود، این را از روی کلبهی کوچکی که اجاره کردیم و فورد فِرلین زنگزدهای که خریدیم میشد فهمید. من و برادرم کِوین نوبتی روی کاناپه میخوابیدیم. من سیزده سالم بود و او نه سالش. ولی کلبه نزدیک ساحل بود، کنار مسیر ماشینرویی که کلبههای دیگر را در امتدادش ساخته بودند، در خیابانی به نام کولامانو. ژانویه اسبابکشی کرده بودیم و هوای گرم شهر جدید برایمان مثل نعمتی غافلگیرکننده بود.
سراسیمه تا ساحل دویدم تا ببینم وضعیت آب چطور است. صحنهی پیش رو برایم غریب بود. در امتداد حاشیهی یک آبسنگ خزهبسته، از اینطرف و آنطرفْ موج بلند میشد. وجود آنهمه مرجان نگرانم میکرد. زیادی تیز بودند. بعد به طرف غرب نگاه کردم و در دوردستها تصویر آشنا و رقصان چند آدمک را دیدم که در پسزمینهی خورشید بعدازظهر بالا و پایین میشدند. موجسوارها! مسیر ماشینرو را دواندوان برگشتم. اهالی خانه مشغول باز کردن جعبهها و جنگیدن سر تختخوابها بودند. مایو پوشیدم، تخته موجسواریام را برداشتم و بیآنکه حرفی بزنم رفتم بیرون.
قبل از آنکه پدرم شغلی در هاوایی پیدا کند، سه سال موجسواری میکردم. پدرم قبلا دستیار کارگردان سریالهای تلویزیونی بود. بعد مدیرتولید مجموعهی تلویزیونی جدیدی شده بود، یکجور برنامهی رنگارنگ الهامگرفته از یک برنامهی رادیویی محلی. میخواستند از آواز خواندنِ دان هو سوار بر قایق کفشیشهای، یا یک گروه موسیقی کارائیبی در حال اجرای برنامه کنار آبشار، یا دخترهای هاوایی در حال رقص کنار آتشفشانی فعال فیلم بگیرند و اسمش را بگذارند برنامهی تلویزیونی. پدرم میگفت: «به پای یک ساعت با تازهکارهای هاوایی نمیرسه. ولی به اون شبیهه.» مادرم میگفت: «اگه خیلی بد بود وانمود میکنیم تو رو نمیشناسیم.»
همین که در هاوایی بودم داشتم از هیجان بال درمیآوردم. همهی موجسوارها و همهی خوانندگان مجلههای موجسواری، که من تکتک جملهها و همهی زیرنویسهای عکسهایشان را حفظ بودم، بخش عمدهی زندگی حسرتبرانگیزشان را، خواه ناخواه، در هاوایی میگذراندند. من آنجا بودم، روی ماسههای هاوایی راه میرفتم (درشت، با بویی عجیب)، طعم آب دریایش را میچشیدم (گرم، با بویی عجیب)، و روی موجهای هاوایی سُر میخوردم (کوچک، تیره، دستخوش باد.)
هیچچیز شبیه انتظاراتم نبود. توی مجلهها، موجهای هاوایی همیشه بزرگ بودند و در عکسهای رنگی طیفشان از آبی تیره به یکجور فیروزهای کمرنگ غیرعادی میرسید. باد همیشه از جانب ساحل به طرف دریا میوزید که برای موجسواری ایدهآل بود و خودِ ساحلهای موجسواری انگار زمین بازی اُلَمپی خدایان بود: ساحل غروب، بانزای پایپلاین، ماکاها، آلا موآنا، خلیج ویمِئا.
این چیزها انگار یک دنیا با دریای روبروی خانهی جدید ما فاصله داشت. حتی ساحل وایکیکی که به موجهای کوتاه و جاذبهی گردشگریاش معروف است طرفِ دیگر دایمند هِد بود، در کنار تمام سواحلِ دیگر هونولولو که مردم اسمش را شنیده بودند. ما جنوب غربی شهر بودیم، در ساحلی پست و سایهدار، غربِ بلَکپوینت. ساحل ما یک تکه ماسهی مرطوب بود، باریک و خالی.
کار موجسوارها خوب بود. سبک موجسواریشان روان بود و قصد جلب توجه نداشتند. کسی کلهپا نمیشد توی آب. و خوشبختانه انگار هیچکس حواسش به من نبود. کمی دور زدم، بعد به سمت خلوتی از ساحل رفتم. موج زیاد بود. گذاشتم حافظهی ماهیچهای افسارم را دست بگیرد و روی یکی دو تا موج کوچک و خمیری سوار شدم. موجها با آنهایی که در کالیفرنیا تجربه کرده بودم متفاوت بودند ولی نه خیلی. دمدمی بودند ولی نه خطرناک. کف دریا مرجان میدیدم ولی در عمق کم خبری نبود.
موجسوارهای دیگر خیلی حرف میزدند و میخندیدند. دزدکی که گوش میکردم یک کلمه هم نمیفهمیدم. احتمالا به پیجین حرف میزدند. در کتاب هاوایی جیمز میچنر دربارهی پیجین خوانده بودم ولی نشنیده بودمش. یا شاید هم زبان خارجی دیگری بود. من تنها هائول (آدم خارجی و غیر از اهالی هاوایی) داخل آب بودم. یک بار مردی که ازم بزرگتر بود با تختهاش از کنارم گذشت، به طرف دریا اشاره کرد و گفت: «بیرون.» این تنها کلمهای بود که آن روز خطاب به من گفته شد. حق هم داشت: یک موج بیرونی داشت نزدیک میشد، بزرگترین موج بعدازظهر. و خوشحال بودم که بهم هشدار داد.
خورشید که غروب کرد، جمعیت کمتر شد. چشم گرداندم ببینم مردم کجا میروند. بیشترشان از مسیر شیبدار کوهستانی به طرف جادهی دایمند هِد راه افتادند، تختههای رنگپریدهشان را روی سرشان گرفته بودند و آهسته و پیوسته از مسیر زیگزاگی بالا میرفتند. سوار آخرین موج شدم، به قسمت کمعمق آب آمدم و با قایقم از تالاب به طرف خانه راه افتادم. چراغ خانهها روشن شده بود. هوا خنکتر بود و زیر درختهای نارگیل سایههای سیاه افتاده بود. از بخت خوبم کیفور بودم. فقط دلم می خواست کسی را داشتم که بهش بگویم: «من اومدم هاوایی، تو هاوایی موجسواری میکنم.» بعد یادم افتاد که حتی اسم جایی را که توش موجسواری کردم نمیدانم.
صبحها گیج و سراسیمه بودم. برای آنکه برنامهی موجسواری را قبل از مدرسه بچپانم، باید صبح علیالطلوع میزدم بیرون. بیتجربه بودم و فکر میکردم دریا حتما هنگام طلوع صاف است. در سواحل کالیفرنیا صبحهای زود معمولا بادی نمیوزد. ولی ظاهرا در استوا اینطور نبود. مخصوصا در ساحل کلیفْس که من میرفتم. تقریبا جز من کسی صبح زود نمیآمد و این باعث میشد وقت خوبی برای کاوش باشد. کمکم موجسواری در قسمتهای دشوار و پرسرعتِ آب را یاد گرفتم. حتی روزهایی که باد زیاد بود و موج تا کمر بالا میآمد، از بعضی موجها میتوانستی سواری نسبتا طولانی و رضایتبخشی بگیری. آبسنگ هزارتا لِم و قلق داشت که با هر جزر و مد عوض میشد. و وقتی کانال نزدیک ساحل به رنگ فیروزهای شیری درمیآمد ـ رنگی که بیشباهت به بعضی امواج فانتزی هاوایی در مجلهها نیست ـ معنیاش این بود که خورشید تا حدی بالا آمده که باید برگردم خانه و صبحانه بخورم. اگر آب خیلی پایین بود و تالاب کمعمقتر از آن میشد که بشود توش قایقسواری کرد، زودتر راه میافتادم سمت خانه. ماسهها نرم و درشت بودند و باید تقلا میکردم تا دماغهی تختهام را رو به باد نگه دارم.
هیچوقت خودم را بچهی نازپروردهای نمیدانستم. با این حال، مواجهه با مدرسهی متوسطهی کایموکی برایم شوک بزرگی بود. کلاس هشتم بودم و بیشتر همکلاسیهایم «معتاد و گانگستر» بودند، یا دست کم این چیزی بود که برای دوستم در لسآنجلس نوشتم. حقیقت نداشت. حقیقت این بود که هائولها در کایموکی در اقلیت بودند و مردم دل خوشی ازشان نداشتند. انگار «بومیها» بدجور از ما بدشان میآمد. این قضیه اذیتم میکرد چون خیلی از بچههای هاوایی، به نسبت سنوسالشان، درشت بودند و از دعوا خوششان میآمد. آسیاییها بزرگترین گروه نژادی مدرسه بودند، هرچند هفتههای اول آنقدری تجربه نداشتم که بچههای ژاپنی و چینی و کرهای را از هم تشخیص بدهم، چه برسد به کلیشههای نژادی که هر گروه گروه دیگر را آنطور میدید. متوجه وجود قبیلههای دیگر هم نشدم، از جمله فیلیپینیها، ساموآییها و پرتغالیها (که هائول به حساب نمیآمدند)، و بچههای دورگه. احتمالا فکر میکردم پسر درشتاندام کارگاه چوب که همان اولِ کاری یکجور علاقهی سادیستی به من پیدا کرد بومی هاوایی است.
کفشهای براق سیاه نوکتیز میپوشید و شلوارهای تنگ و پیراهنهایی با گلهای روشن. موهای فرفریاش را مدل پُمپادور میزد و قیافهاش جوری بود که انگار از بدو تولد صورتش را تیغ میزده. کم حرف میزد و تازه حرف هم که میزد به زبان پیجین بود و من نمیفهمیدم. یکجور گانگستر ارشد بود، معلوم بود چند سالی عقبتر از همسالانش است و دارد زمان میخرد تا بالاخره ترک تحصیل کند. اسمش فریتاس بود ـ هیچوقت اسم کوچکش را نشنیدم ـ ولی انگار ربطی به طایفهی پرجمعیت فریتاس نداشت، خانوادهی پرجمعیتی که چند تا از پسرهای افسارگسیختهشان به مدرسهی کایموکی میآمدند. فریتاس چند روزی زیر نظرم گرفت ـ از اضطراب بیچاره شده بودم ـ بعد حملههای کوچکش را آغاز کرد، مثلا وقتی تمرکز میکردم تا جعبهی واکس نیمهکارهام را اره کنم آرام میزد به آرنجم.
میترسیدم چیزی بگویم و او هم یک کلمه با من حرف نمیزد. انگار این هم بخشی از لذت آزارهایش بود. بعد سرگرمی زمخت اما مبتکرانهای برای گذران ساعتهایی که باید در قسمتِ کلاسی کارگاه روی صندلی مینشستیم پیدا کرد. پشت سرم مینشست و هربار معلم پشتش را به ما میکرد، با یک تختهچوب چهار در دو میکوبید توی سرم. تق… تق… تق، ضربآهنگی منظم و قشنگ، همیشه هم مکثی بین ضربهها بود تا کمی امیدوار شوم ضربهی دیگری در کار نیست. نمیفهمیدم چرا معلم این تقتق غیرعادی و طنینانداز را نمیشنود. صدای ضربهها آنقدر بلند بود که توجه بقیهی همکلاسیهایمان را جلب کند، همکلاسیهایی که معلوم بود شیفتهی این آیین کوچک فریتاس شدهاند. ضربهها توی سر من مثل انفجارهایی ویرانگر بود. فریتاس از تختهی نسبتا درازی استفاده میکرد و هیچوقت خیلی محکم نمیزد و همین بهش کمک میکرد بی آنکه زخمی به جا بگذارد قسر در برود و این کار را از فاصلهای دور، حتی آرامشبخش، انجام میداد که به نظرم جذابیت نمایشش را بیشتر میکرد.
به ساحل که میرفتم یواشکی تکنیکهای بعضی از موجسواران همیشگی کلیفس را بررسی میکردم ـ همانهایی که انگار دست موجها را بهتر از بقیه میخواندند و قسمتهای سرعتی موج را پیدا میکردند و تختههایشان را تمیز و ماهرانه با پیچهایش میچرخاندند. حسی که در اولین برخوردم با آنها داشتم درست از آب درآمد، هرگز چنین سبکباری و مهارتی ندیده بودم. حرکات دستهایشان به طرز خیرهکنندهای با پاهایشان هماهنگ بود. زانوهایشان خیلی بیشتر از آنچه من بهش عادت داشتم خم میشد و کفلهایشان رهاتر بود. کم پیش میآمد نوکِ تختههایشان حرکت کنند. آنوقتها نمیدانستم، ولی چیزی که پیش رویم میدیدم سبک کلاسیک موجسواری در جزیره بود. ناخودآگاه یادداشتهای ذهنی برمیداشتم و بیآنکه دربارهاش فکر کنم از آن به بعد کمتر نوک تختهام میایستادم.
چندتایی پسر جوان بودند که بهشان میآمد همسنوسال من باشند، از جمله پسری منعطف و چهارشانه که از تاج موج دور میایستاد و سوار موجهای بیرونی میشد. ولی من گردن میکشیدم تا ببینم چه کار میکند. میدیدم حتی روی موجهای کوچکی که انتخاب میکند خیلی فرز و چیره است. بهترین موجسوار همسنوسال خودم بود که دیده بودم. تختهاش به طرز عجیبی کوتاه، سبک و نوکتیز بود. دید تماشایش میکنم و انگار به اندازهی خودم خجالت کشید. سراسیمه ازم دور شد، انگار بهش برخورده بود. بعد از آن سعی کردم جلوی دست و پایش نباشم. ولی روز بعد به نشانهی سلام سر تکان داد. امیدوار بودم خوشحالیام معلوم نباشد. چند روز بعد به حرف آمد.
گفت: «اونطرف بهتره» و به طرف غرب نگاه کرد. دعوتی بود برای آنکه روی یکی از قسمتهای خلوت و دورافتاده به او بپیوندم. لازم نبود درخواستش را تکرار کند. اسمش رادی کالوکوکوی بود. سیزده سال داشت، مثل من. من و رادی با احتیاط موجهایمان را رد و بدل میکردیم، بعد احتیاطمان کمتر شد. من هم به خوبی او میتوانستم موج بگیرم که نکتهی مهمی بود و نشان میداد دارم با آن محدوده آشنا میشوم. چون جوانترین موجسوارهای کلیفس بودیم، انگار جفتمان یکجورهایی دنبال همسالانمان میگشتیم. ولی رادی تنها نمیآمد. دو برادر داشت و یکجور برادر افتخاری سوم، پسری ژاپنی به نام فورد ناکارا. فورد و گلن (برادر رادی) هر روز میآمدند. فقط یک سال از ما بزرگتر بودند ولی جفتشان میتوانستند با هرکسی روی تاج موج رقابت کنند.
کمی بعد فهمیدم پدر و مادرم بر اساس یک سوءتفاهم مرا به کایموکی فرستادهاند. سال ۱۹۶۶ بود و مدارس دولتی کالیفرنیا، مخصوصا حومههای طبقهی متوسط که ما زندگی میکردیم، جزو بهترین مدارس کشور بودند. آشنایان ما هیچوقت بچههایشان را به مدارس خصوصی نمیفرستادند. ولی وضع مدارس دولتی هاوایی فرق میکرد، فرسوده و بیامکانات و از نظر آموزشی پایینتر از حد متوسط آمریکایی بودند.
پدر و مادرم که از این وضع خبر نداشتند دو تا از برادرهایم را به نزدیکترین مدرسهی ابتدایی فرستادند (که در محلهی طبقهی متوسط بود) و من را به نزدیکترین مدرسهی متوسطه در محلهی طبقهی کارگر. بعد از یک عمر زندگی بیخیال در حومههای سفیدپوستنشین کالیفرنیا، در این دنیای نژادزده، تقریبا تمام وقتم به رویارویی با قلدرها، جدال با تنهایی و زد و خورد میگذشت.
کتک خوردنها و کبودیها و زخمهایم وقتی تمام شد که یک گروه نژادپرست به دادم رسید. اسم خودشان را گذاشته بودند «بچه باحالها». هائول بودند و برخلاف اسم خندهدار گروهشان به طرز چشمگیری ناشی. سرگروهشان پسر سرخوش، هرزه، صداخشن و دندانشکستهای به اسم مایک بود. از نظر بدنی ترسناک نبود ولی با چنان سرِ نترسی توی مدرسه راه میرفت که حتی گندهترین ساموآییها را هم سر جایشان مینشاند. بعدا فهمیدم خانهی واقعی مایک یک مرکز اصلاح و تربیت نوجوانان است، مدرسه آمدنش یکجور مرخصی از زندان بود که قصد داشت بیشترین استفاده را ازش بکند. یک خواهر کوچکتر به اسم اِدی هم داشت که بلوند و لاغر و وحشی بود و خانهشان در کایموکی پاتوق بچهباحالها بود. در مدرسه روی تپهای خاکی زیر درختی جمع میشدند، پشت کلبهی رنگنشدهای که من در آن دورهی تایپ میگذراندم. آشناییام با آنها غیررسمی بود. مایک و رفقایش گفتند اگر بخواهم میتوانم زیر درخت به جمعشان بپیوندم. از همین بچه باحالها بود که ابتدا طرح کلی و بعدها جزئیات ریزتر سلسلهمراتب نژادی محل را یاد گرفتم. دشمنان اصلیمان «موک»ها بودند، اصطلاحی که ظاهرا به همهی بچههای سیهچرده و درشتاندام اشاره داشت. مایک به من گفت: «تو همین الان هم با موکها توی جنگی.»
فهمیدم راست میگوید.
ولی زیاد طول نکشید که جنگ و دعواهایم تمام شد. بچههای مدرسه فهمیده بودند من دیگر عضو گروه هائولها هستم و تصمیم گرفتند به جای من بچههای دیگر را اذیت کنند. حتی فریتاس هم توی کارگاه چوب دست از سرم برداشت. ولی آیا واقعا تختهچوب دو در چهارش را کنار گذاشته بود؟ تصورش سخت بود که نگران انتقام بچه باحالها شده باشد.
گلن کالوکوکوی موجسوار محبوبم بود. از لحظهای که موجی را میگرفت و مثل گربه روی پاهایش فرود میآمد، نمیتوانستم از خطوطی که میکشید، از سرعتی که معلوم نبود چطور به آن میرسید و بداههکاریهایش چشم بردارم. کلهی بزرگی داشت که همیشه میانداختش عقب و موهای بلند و قرمزش توی هوا پرواز میکرد. لبهای ضخیم و شانههای سیاهی داشت و با شکوهی غیرزمینی حرکت میکرد. اما یک چیز دیگر ـ شاید هوش و شوخطبعی ـ بود که به اعتمادبهنفس و زیباییاش اضافه میکرد؛ حسی تلخ و شیرین که باعث میشد به نظر برسد هم حرکاتش را بادقت اجرا میکند، هم بیصدا به خودش میخندد.
به من هم میخندید، البته نه از سر بدجنسی. همزمان تمسخر و تشویقم میکرد. با هم برمیگشتیم و فورد را تماشا میکردیم. گلن با لحنی تحسینآمیز زیر لب میگفت: «آفرین فورد. نگاهش کن.» یک بعدازظهر رادی پرسید خانهام کجا است. به شرق اشاره کردم، به طرف پناهگاه ساحلی سایهدارِ داخل بلکپوینت. به گلن و فورد گفت، بعد برگشت و با خجالت پرسید میتوانند تختههایشان را بگذارند خانهی ما. خوشحال بودم که آن راه طولانی تا خانه را با هم میرویم. کلبهمان حیاط کوچکی داشت، با یک بامبوی ضخیم و بلند که خانه را از خیابان پنهان میکرد. تختههایمان را کنار بامبو گذاشتیم و با شیلنگِ حیاطْ خودمان را شستیم. بعد آنها همانطور آبچکان، خوشحال از اینکه مجبور نیستند بار تختههایشان را حمل کنند، به طرف کایموکی رفتند.
نژادپرستی بچه باحالها موقعیتی بود نه اصولی. هیچ ادعای تاریخی نداشت، برخلاف گروهی از پسرهای سرتراشیده و خشن که بعدها پیدایشان شد و ادعا کردند از نوادگان نازیها و کوکلاکسکلانها هستند. سفیدپوستهایی که خودشان را نژاد برتر میدانستند در هاوایی فراوان بودند و بیشترشان هم از قشر اِلیت جامعه، ولی بچه باحالها چیزی از قشر الیت نمیدانستند. بیشترشان زندگی سختی داشتند و در مضیقه زندگی میکردند، هرچند بعضیهایشان هم از مدارس خصوصی اخراج شده بودند و فقط آبرویشان رفته بود. بیشتر هائولهای مدرسه که گروه بچه باحالها پسشان میزد جرمشان این بود که به اندازهی کافی باحال نبودند. این هائولها که به هیچ گروهی تعلق نداشتند بیشتر بچههای ارتشیها بودند. قیافهی همهشان آشفته و وحشتزده بود. امتیازی که سفید بودن برای آدم به ارمغان میآورد، روی حال و روز من در مدرسه تاثیر چندانی نداشت.
فهمیدم رادی و گلن کالوکوکوی و فورد تاکارا هم همگی به مدرسهی کایموکی میآیند. ولی من آنجا با آنها نمیپلکیدم که عجیب بود چون ما چهار تا تقریبا همهی بعدازظهرها و آخر هفتهها را با هم در آب بودیم و رادی خیلی زود دوست صمیمی جدیدم شد. کالوکوکویها در فورتروگر زندگی میکردند، در شیب شمالی آتشفشان دایمند هد، نزدیک قبرستانی که مجاور مدرسهمان بود. پدر گلن در ارتش خدمت میکرد و آپارتمانشان در پادگانی قدیمی بود که پایین جادهی دایمند ساخته بودند. رادی و گلن در جزیرهی هاوایی زندگی کرده بودند که همه بهش میگفتند جزیرهی بزرگ. آنجا فامیل داشتند. یک مادر ناتنی خیلی جوان داشتند و خانمه و رادی آبشان با هم توی یک جوب نمیرفت.
برخلاف من، دمخور شدن با بچه باحالها آرزوی قلبی گلن، فورد و رادی نبود. تا جایی که میدانستم اصلا برایشان اهمیتی نداشت. چند تا از دخترهای گروه بچه باحالها را به رادی معرفی کرده بودم اما معلوم بود تحت تاثیر قرار نگرفته. رادی چند باری شکست عشقی خورده بود که من هم داستانشان را زیاد شنیده بودم، ولی کسی که دوستش داشت دختر زیبای کمحرف و بسیار سادهای بود که اگر رادی نشانم نمیداد هیچوقت متوجهش نمیشدم. به رادی گفته بود سنش کم است و وارد رابطه نمیشود. رادی با استیصال میگفت اگر لازم باشد سالها صبر میکند.
تحت تاثیر طرز فکر رادی عاشق دوستدختر گلن، لیسا، شدم. سنش از من بیشتر بود ـ چهاردهساله، کلاس نهم ـ چابک، سرخوش، مهربان، چینی. لیسا به مدرسهی متوسطهی کایموکی میآمد ولی انگار اهل آنجا نبود. من اینجوری میدیدمش. او و گلن فقط به این دلیل به هم میآمدند که هردویشان قهرمان مادرزادی بودند. ولی گلن پسری خشن، یاغی، مکتبگریز و شوخ بود و لیسا دانشآموزی درسخوان. دربارهی چی با هم حرف میزدند؟ من بیصبرانه منتظر بودم لیسا سر عقل بیاید و به پسر هائولی رو کند که تلاش میکرد بخنداندش و او را میپرستید. نمیفهمیدم گلن متوجه وضعیت اسفبارم شده یا نه. اما خوشبختانه لطف میکرد و بر خلاف بقیهی پسرها جلوی من دربارهی لیسا حرفهای خصوصی نمیزد.
لیسا کمکم کرد فورد را درک کنم. خانوادهاش را میشناخت. پدر و مادر زحمتکشش پمپ بنزین داشتند. میدانستم فورد شبیه بقیهی بچهژاپنیها نیست. گلن گاهی مسخرهاش میکرد و میگفت فورد که به هیچچیز جز موجسواری اهمیت نمیدهد حتما حسابی خانوادهاش را ناامید کرده. ولی به این راحتیها نمیتوانست لج او را دربیاورد. فورد به شدت درونگرا بود. با همکلاسیهای من زمین تا آسمان فرق داشت. آنها با تمام وجودشان تشنهی تایید و تحسین معلمها بودند. من با چند تا از بچههای بامزهتر مدرسهمان دوست شده بودم ولی دیوار اجتماعی بینمان هنوز محکم بود و چاپلوسیهایشان در کلاس آزارم میداد. فورد، بر خلاف آنها، انگار اهل سیارهی خودم بود.
هاواییِ پدرم سرزمین بزرگ و بسیار جالبی بود. مدام به جزیرههای اطراف میرفت و دستاندرکاران فیلم و هنرمندان را به جنگلهای بارانی و روستاهای دوردست میبرد و سوار بر قایقهایی که هی تکان میخوردند فیلمبرداری میکرد. برای کارش مجبور بود مدام با اتحادیههای کارگری محلی سر و کله بزند، مخصوصا رانندهکامیونها و کارگران بارانداز که حمل و نقل کالا را کنترل میکردند. این سر و کله زدنها برای خودمان خندهدار بود چرا که خودِ پدرم مردِ اتحادیه بود، فرزند خانوادهای که همگی عضو اتحادیهی کارگران راهآهن میشیگان بودند.
بابام کمکم آنقدری از فرهنگ طبقهی کارگر سردرآورد که بفهمد خیابانها و شاید مدارسِ هونولولو ممکن است برای بچه هائولها پر از دردسر باشد. اهالی محل یک مناسبت غیررسمی داشتند به نام روزِ کشتن هائولها. آن مناسبت بحثهای زیادی برانگیخت و مقالههای انتقادی زیادی در روزنامههای محلی دربارهاش نوشته شد، هرچند من هرگز نفهمیدم کجای تقویم است. مایک گفته بود: «هر روزی که دلشون بخواد.» این را هم نفهمیدم که تا حالا قربانی هم داشته یا نه. مردم میگفتند هدف اصلی این مناسبت ارتشیها هستند که وقتهای تعطیلیشان اطراف وایکیکی و مرکز شهر ول میچرخند. گمانم خیال پدرم راحت شده بود که دوستهای صمیمیام بچههای محلیاند و تختههای موجسواریشان را در حیاط ما نگه میدارند. سر و شکلشان هم جوری بود که انگار از پس خودشان برمیآمدند.
همیشه نگران قلدرها بود. به من میگفت هروقت با پسرهای گندهتر طرف شدم یا چند نفر به یک نفر گیرم انداختند «یه چوب بردار، یا یه سنگ، هرچی گیرت اومد.» هر بار این نصیحت را بهم میکرد به طرز نگرانکنندهای احساساتی میشد. خود بابام انگار از هیچکس نمیترسید. گاهی آنقدر بدعنق میشد که آدم وحشت میکرد. از اینکه در ملا عام صدایش را بلند کند خجالت نمیکشید. این جنگجو بودنش برای من به شدت خجالتآور بود. گاهی از فروشندهها یا رستوراندارها میپرسید منظورشان از این تابلویی که به دیوار زدهاند و رویش نوشتهاند حق سرویس ندادن به هر فردی را برای خودشان محفوظ میدانند چیست. و اگر از جوابشان راضی نمیشد، با عصبانیت پا میشد میرفت یک جای دیگر. این اتفاق در هاوایی نیفتاد ولی در کالیفرنیا زیاد افتاد. من نمیدانستم منظور اینجور تابلوها معمولا این است که «فقط مَقدم سفیدپوستان را گرامی میداریم»، فقط تا صدای بابام بلند میشد میترسیدم و با استیصال زل میزدم به زمین.
آنجا در هاوایی احساس میکردم کمکم دارم از خانوادهام دور میشوم. تنها شناختی که پدر و مادرم از من داشتند این بود که بچهی مسئولیتپذیریام. از وقتی بچههای دیگر خانواده یکی یکی متولد شده بودند، این شده بود نقش ثابت من. بین من و خواهر و برادرهایم فاصلهی سنی زیادی بود و معمولا وظیفهی من بود که مواظب باشم کوچکترها غرق نشوند، برق نگیردشان، گرسنه نمانند، تشنه نمانند، پوشکشان عوض شود. ولی من از وظایف بچهداریام متنفر بودم و قیلوقال صمیمانهی شامهای خانوادگیمان هم دیگر برایم دوستداشتنی نبود. هرچه میگذشت مامان و بابا چیزهای کمتری از من میدانستند. زندگی مخفیانهای داشتم، نه فقط در مدرسه، در خانه هم همینطور. هیچکس نمیپرسید با تختهی موجسواریام کجا میروم و من هم هیچوقت دربارهی روزهای خوب کلیفس و غلبه بر ترسم از موجهای غولآسا حرف نمیزدم.
به سمت تابستان که میرفتیم وضعیت آب مدام عوض میشد. جریانهای هوایی بیشتری از جنوب میآمد و روزهای خوبِ بیشتری را در کلیفس رقم میزد. پَتِرسونز، آبگیر آرام بین تختههای پهن آبسنگِ ازآبدرآمدهی جلوی خانهمان، موجهای ثابتی پیدا کرد و گروه جدیدی از موجسواران از راه رسیدند ـ مردان مسنتر، دخترها، تازهکارها. برادر کوچکتر رادی، جان، هم آمد. نُه ده ساله بود و به طرز حیرتانگیزی چابک. برادرم کوین هم کمکم به موجسواری علاقه نشان داد، شاید تحت تاثیر جان بود که همسن خودش بود و تختهی موجسواریاش را در حیاط ما نگه میداشت. غافلگیر شده بودم. کوین شناگر ماهری بود. از وقتی هجده ماهش بود شیرجه میزد توی قسمت عمیق استخر. انگشتهای پایش رو به داخل قوس داشتند و برای همین راحت شنا میکرد. در نُه سالگی هم توی موجسواری بدون تخته استاد شد. ولی همیشه نسبت به علاقهی دیوانهوار من به موجسواری بیتفاوت بود. این علاقه مال من بود و او کاری باهاش نداشت. ولی حالا با تختهی پهنی به پَترسونز آمده بود و در عرض چند روز هم توانست موج بگیرد، بایستد، دور بزند. استعداد داشت. یک تختهی دست دوم برایش پیدا کردیم به قیمت ده دلار. بهش افتخار میکردم و خوشحال بودم. آینده ناگهان رنگ عوض کرده بود.
ولی یک روز در پَترسونز توی آب بودم که شنیدم مردم از ساحل صدایم میکنند. «برادرت!» سراسیمه به طرف ساحل رفتم و دیدم کوین دراز کشیده و مردم دورش ایستادهاند. قیافهاش ناجور بود: رنگپریده، شوکزده. یک تختهی موجسواری به کمرش خورده بود. انگار هوش و حواس نداشت. جان کالوکوکوی از غرق شدن نجاتش داده بود. کوین هنوز سخت نفس میکشید، سرفه میکرد، گریه میکرد. بردیمش توی خانه. میگفت همهجایش درد میکند. مامان تمیزش کرد، آرامش کرد و فرستادش توی تخت. من رفتم کمی دیگر موجسواری کنم. به خودم گفتم چند روز دیگر برمیگردد توی آب. ولی کوین دیگر موجسواری نکرد. البته موجسواری بدون تخته را ادامه داد و در نوجوانی شهرتی هم به هم زد. بزرگ که شد، کمردرد گرفت. اخیرا یک متخصص ارتوپدی به عکس مهرههایش نگاه کرد و پرسید بچه که بوده چه اتفاقی برایش افتاده. فهمیدم آسیبش جدی بوده.
ولی موجسواری همیشه این افق را داشت، این خط وحشت را، که آن را با کارهای دیگر، با ورزشهای دیگری که میشناختم، متفاوت میکرد. میتوانستی با دوستهایت موجسواری کنی ولی موجها که بزرگ میشدند یا توی دردسر که میافتادی انگار هیچکس کنارت نبود.
آنجا همه چیز به طرز آزاردهندهای به چیزهای دیگر مرتبط بود. موجها زمین بازی بودند. هدف بودند. هدفِ عمیقترین آمال و آرزوهایت. در عین حال، رقیب، حریف و دشمن قسمخوردهات هم بودند. موجسواری پناهت بود، مخفیگاه آرامشبخشت بود، ولی سرزمین وحشی و متخاصمی هم بود، جهانی وحشی و بیتفاوت. اقیانوس مثل خدایی بیرحم بود؛ مهیب و خطرناک، با قدرتی بیاندازه.
ولی حتی بچه که بودی ازت انتظار میرفت هر روز تمام جوانب را بسنجی. برای آنکه جان سالم به در ببری باید محدودیتهایت را، چه جسمی چه عاطفی، میشناختی. ولی چطور میشد کسی محدودیتهایش را، بیآنکه امتحانشان کرده باشد، بشناسد؟ و اگر در امتحان شکست میخوردی چه میشد؟ از آدم انتظار میرفت حتی اگر مشکلی پیش میآید آرام بماند. همه میگفتند اولین مرحلهی غرق شدن وحشت است. بچه هم که بودی همه فرض میکردند تواناییهایت پیشرفت میکند. چیزی که برایت غیر قابل تصور بود، سال بعد قابل تصور میشد. نامههایم در سال ۱۹۶۶ پر از توصیف رُک و راست ترسهایم است: «فکر نکن یهدفعه شجاع شدهم. نشدهم.» ولی مرزهای اتفاقات غیر قابل تصور، آهسته و گهگاه، برایم عقب و عقبتر میرفتند.
از همان اولین روز مهمی که در کلیفس تجربه کردم معلوم بود که اینطور میشود. یک جریان هوای پُرانرژی شبانه از راه رسیده بود. موجها تا بالای سر میآمدند، شیشهای و خاکستری. دیوارشان بلند بود و قدرتشان زیاد. آنقدر هیجانزده بودم که خجالت همیشگیام را فراموش کردم و با بقیهی موجسوارها به طرف تاج موجها رفتم. ترسیده بودم و موجهای بزرگ مغلوبم میکردند. آنقدر قوی نبودم که وقتی یک موج دومتری از روی سرم رد میشد سوار تختهام بمانم، هرچند تخته را وارونه میکردم، دماغهاش را زیر آب میکشیدم، پاهایم را دورش میپیچیدم و میلههایش را محکم میچسبیدم. آب تخته را از دستهایم میقاپید و پرتابم میکرد. بیشترِ بعدازظهر را به شنا گذراندم. با این حال تا غروب بیرون ماندم. حتی یکی دو تا موج گوشتی هم گرفتم. آن روز با نوعی از موجسواری روبرو شدم که قفسهی سینهام را به درد آورد. لحظههای طولانی شکوه، که انگار در عمق وجودم کاشته شده بود، همان چیزی بود که بیشتر از هر چیز میخواستم. آن شب، وقتی خانوادهام خواب بودند، من بیدار روی کاناپه دراز کشیده بودم، قلبم از تهماندهی آدرنالین تندتند میزد و بیقرار به صدای باران گوش میدادم.
اشتیاقم به موجسواری هیچ توجیه منطقیای نداشت. انگار نیرویی به آن وادارم میکرد، معدن عمیقی از زیبایی و شگفتی بود. جز این توضیح دیگری نمیتوانستم برایش پیدا کنم. حس مبهمی بهم میگفت که این فعالیت خلا روانی خاصی را در من پر کرده، که شاید با ترککردن کلیسا یا فاصلهگیری آهستهام از خانواده شروع شده بود، و جایگزین خیلی از چیزهایی شده که قبل از آن با من بودند.
دنیای دیگرِ من خشکی بود. هیچ چیزش ربطی به موجسواری نداشت: کتاب، دخترها، مدرسه، خانوادهام، دوستانم که موجسواری نمیکردند. یاد گرفته بودم که اسم این چیزها «جامعه» است. در یک یکشنبهی بهاری دست زیر چانه، سوار قایقم روی آب شناور شدم. ابری کبود بالای تپهی کوکوهِد ایستاده بود. یک رادیوی ترانزیستوری روی سد دریایی کنار خانوادهای اهل هاوایی که روی ماسهها پیکنیک کرده بودند ونگونگ میکرد. آب کمعمقِ گرم از آفتاب طعم عجیبی داشت، شبیه سبزیجات آبپز. آن لحظه برایم عظیم، ثابت، درخشان و زمینی بود. سعی کردم تکتک جزئیاتش را در حافظهام ثبت کنم. حتی یک لحظه هم فکر نمیکردم میتوانم موجسواری را انتخاب کنم یا نکنم. شیفتگیام مرا تا هرجا که دلش میخواست میبُرد.