مایکل جردن هنوز اینجا است بازنشستگی یک اسطورهنوشته: زمان انتشار:

بازنشستگی برای آدم‌های معمولی مثل پدر و مادر خودمان هم جانکاه است. چیزی که سال‌ها چشم‌انتظارش بوده‌اند اما وقتی سر می‌رسد دیگر هیچ جذابیتی ندارد. آدم آن‌همه فراغت می‌خواهد چه‌کار؟ آدمی که یاد گرفته هر صبح یک کار را، هر چه‌قدر هم حوصله‌سربر، بکند حالا با نداشتنش چطور کنار بیاید؟ اینها درباره‌ی آدم‌های معمولی بود اما بازنشستگی برای اسطوره‌ها چه حالی دارد؟ کسی که همیشه در مرکز توجه بوده و جمع افتخارات و مدال‌هایش شمردنی نیست. او با روزهای خالی‌اش چه می‌کند، با نداشتن آن‌همه هیجان و توجه؟ ناداستان پیش‌رو روایتی است از بازنشستگی اسطوره‌ی فراموش‌نشدنی بسکتبال، مایکل جردن.

مایکل جردن، پنج هفته مانده به اینکه پنجاه‌ساله شود، پشت میز دفترش در مرکز شهر شارلوت می‌نشیند. جلویش گوشی تلفن همراه مدام با اخبار نقل‌وانتقالات احتمالی و پیشنهادهای لیگ برای درج تبلیغ روی پیراهن بازیکنان می‌لرزد. یکی از رقبا به دنبال بهترین بازیکن او است و می‌خواهد در ازایش هیچی ندهد. جردن برافروخته می‌شود. سیگار برگی در دست دارد. سیگار کشیدن اینجا آزاد است.
می‌خندد و می‌گوید: «پس چی فکر کردی؟‌ ساختمون خودمه.»
تازه از تعطیلات برگشته است، تعطیلاتی که روی قایق تفریحی چهل‌وپنج متری‌اش به نام آقای وحشتناک گذشت. حالا که به دفتر کارش برگشته می‌بیند چطور آرامش آن تعطیلات ذره‌ذره از تنش خارج می‌شود. حس می‌کند دارد به تو کشیده می‌شود، به سوی ارزشمندترین و مخرب‌ترین ویژگی‌هایش. نقاط ضعف و ایرادهایش همه در سرش صف می‌بندند: بدترین رکورد تاریخ، ناتوان از ساختن یک تیم، مالک غایب. جردن مطالبی را که درباره‌اش می‌نویسند می‌خواند، کارمندانش بسته‌ای از بریده‌ مطالب آماده می‌کنند و آن بسته می‌شود بنزینی روی آتش جردن. او می‌داند مردم چه حرف‌هایی درباره‌اش می‌زنند. باید بداند. این حرف‌ها برایش مثل سوزنی است که در رگی تشنه فرو می‌رود. وقتی دور و بر جردن باشید جوش‌وخروش واضحی را حس می‌کنید؛ انگار اِیر جردن هنوز همان‌جا است، دارد به خود می‌پیچد و می‌خواهد از قفس فرار کند. حال غریبی است که پنجه در پنجه‌ی شبح گذشته‌ی خودت بیندازی و با آن سرشاخ شوی.
دود سیگار در هوا می‌چرخد. جردن شلوار پارچه‌ای و یک پیراهن مردانه‌ی سفید ساده پوشیده است که روی سرآستینش، به شکلی ظریف، حروف اول اسمش دوخته شده. یک کارت شناسایی هم از کمربندش آویزان است که پایینش اسم او آمده: مایکل جردن. برای رفاه حال کسانی که ممکن است او را نشناسند، صاحب این تیم در مخمصه را، کسی را که در یک زندگی دیگر سنگ ‌محکی برای آدم‌های یک نسل بوده. آنها که کودکی‌شان را در دهه‌های هشتاد و نود گذرانده‌اند وقتی حساب‌وکتاب می‌کنند و می‌فهمند مایکل جردن دارد پنجاه‌ساله می‌شود در خود می‌لرزند. این سال‌ها کجا رفتند؟ باورش برای خود جردن هم سخت است و نمی‌تواند به راحتی با این موضوع کنار بیاید. ولی امروز در حال‌وهوای پذیرش است و حالت خاصی در چهره‌اش به چشم می‌خورد، لبخندی نصفه‌ونیمه می‌زند و به این فکر می‌کند که تا کجا پیش برود.
بند انگشت‌هایش را می‌گذارد روی چوب تیره و گران‌قیمت میزش و می‌گوید: «همیشه… همیشه فکر می‌کردم جوون می‌میرم.»
در گذشته این موضوع را از بیشتر آدم‌ها مخفی نگه داشته بود. مرگ‌اندیشی وسواس‌گونه‌ی او همخوانی چندانی با تصویرش نزد عموم مردم نداشت، واقعا هم پذیرشش کمی عجیب است. هر وقت با مادرش درباره‌ی این موضوع حرف می‌زد مادرش از دستش عصبانی می‌شد. اما او هیچ‌وقت نمی‌توانست خودش را پیر تصور کند. زیادی قوی و زیادی جوان به نظر می‌رسید و مرگی ناگهانی برایش محتمل‌تر بود تا افولی کند و آهسته. کائنات ممکن بود حاضر شود جان او را بگیرد اما حاضر نمی‌شد ضعف و رنج پیری را به او تحمیل کند. از بین رفتنش با نقصی تراژیک ممکن بود ولی افتادنش به دام چیزی معمولی مثل مشکل زانو یا ضعف بینایی هرگز.
همان شب، چند ساعت بعد از این گفت‌وگو، جردن در آشپزخانه‌اش می‌ایستد با چشمانی تنگ به تلویزیون آن سوی خانه نگاه می‌کند. دوستش کویین باکنر مچش را می‌گیرد.
باکنر می‌گوید: «باید عینک بگیری.»
جردن جواب می‌دهد: «خوب می‌بینم.»
باکنر می‌گوید: «سر من رو نمی‌تونی شیره بمالی. می‌بینم داری زور می‌زنی.»
جردن اصرار می‌کند: «خوب می‌بینم.»
جردن و باکنر، گارد راس سابق ان‌بی‌ای، درباره‌ی تولد جردن و تغییرهایی که انگار همه با هم در زندگی‌اش اتفاق افتادند حرف می‌زنند. جردن حس می‌کند در یک دوره‌ی گذار است. خانه‌اش در شیکاگو را ترک کرده و سه هفته‌ی دیگر به خانه‌ی جدیدی در فلوریدا نقل مکان می‌کند. نامزد کرده. بالاخره دارد در درونش با هزینه‌هایی که غرایز رقابت‌جویانه‌اش برایش دارند مواجه می‌شود و سوال‌هایی سخت از خودش می‌پرسد. اینکه باید با چه چیزهایی خداحافظی کند؟ اینکه می‌تواند چشم به راه چه چیزهایی باشد؟ دیدن مایکل جردنی که در خود غور کرده مثل دیدن جغد غربی نادر است اما چنین اتفاقی واقعا پیش آمده و او واقعا به درون خودش فرو رفته. نامزدش، ایوت پریِتو، و دوست او، لورا، نزدیک میز آشپزخانه می‌خندند. جردن دوباره سیگار برگش را که مدام خاموش می‌شود روشن می‌کند.
باکنر می‌گوید: «گوش کن. وقت پدر شدن هنوز نگذشته.»
فکرش چند لحظه‌ای در فضا می‌ماند.
باکنر ادامه می‌دهد: «لعنتی. پنجاه.»
سر تکان می‌دهد.
جردن، انگار دارد با خودش حرف می‌زند، به آرامی می‌گوید: «باورت می‌شه؟»
یک روز قبل، جردن از شارلوت به شیکاگو پرواز کرد، او بارها و بارها در این مسیر سفر کرده. اما این بار با همه‌ی پروازهای دیگر فرق داشت. وقتی جت اختصاصی‌اش، که جوری رنگ‌شده تا شبیه یک کفش ورزشی به نظر برسد، از باند پرواز بلند شد و به سمت جنوب چرخید، او دیگر ساکن شهری که سال 1984 به آن پا گذاشت نبود. ماه‌های گذشته در طوفانی از بسته‌بندی و جا دادن نیمه‌ی اول زندگی‌اش در کارتن گذشت. جردن در طول پنجاه سال زندگی احساسات زیادی را تجربه کرده بود: امید و خشم، سرخوردگی، شعف و یاس. اما به تازگی حسی آمده بود که فکرش هم حال جردن سی‌ساله را به هم می‌زد: نوستالژی.
فرایند بسته‌بندی و فهرست‌برداری چندین سال پیش شروع شده بود، درست بعد از طلاقش. یک شب در یکی از ویلاهایش در حومه‌ی شیکاگو، کنار استی پورتنوی روی زمین انباری نشسته بود. استی مدیریت شرکت‌های تجاری و، بعد از طلاقش، مدیریت بخش بزرگی از زندگی شخصی جردن را بر عهده دارد. او مشاور امین جردن است. ساعت یک صبح بود. دو تایی گیر یک گاوصندوق افتاده بودند. سال‌ها بود جردن بازش نکرده بود و رمزش را به یاد نمی‌آورد. این موضوع آتش به جانش زده بود و همه‌ی چیزهای دیگر را متوقف کرده بود. قفل گاوصندوق بعد از ده تلاش ناموفق برای همیشه بسته می‌شد و بعد از آن فقط می‌شد منفجرش کرد. هیچ‌کدام از شماره‌های همیشگی جواب نداده بودند. نه رمز مختلف شکست خورده بود، فقط یک فرصت دیگر داشتند. جردن تمرکز کرد. به این نتیجه رسید که رمز باید ترکیبی از تاریخ تولدش، هفده فوریه، و شماره‌های قدیمی بسکتبال باشد. شش رقم را وارد کرد: نه، دو، یک، هفت، چهار، پنج. تق. در باز شد و جردن دست برد تو و مدال طلایش از المپیک 1984 را دوباره به دست آورد. مدال دیگر طلایی نبود. عوض شده بود، رنگ‌ورویش رفته بود، شده ‌بود نسخه‌ای بی‌رمق‌تر از خودش.
خاطره‌ها برمی‌گردند، خاطره‌ی حسی که آن زمان داشته. بعدتر می‌گوید: «اگه بتونم درست منظورم رو بگم، خیلی خالص بود. 1984 همه‌چی خالص بود… هنوز در رویا بودم.» همزمان با المپیک او مشغول مذاکره بر سر اولین قرارداد تولید کفشش با شرکت نایکی بود. سنجاق‌سینه‌های المپیک را با ورزشکاران دیگر تاخت می‌زد. هشت سال بعد، وقتی مشهورترین آدم دنیا بود و تیم رویایی مجبور بود بیرون دهکده‌ی المپیک بماند، از اینکه این جدایی باعث می‌شد دیگر نتواند سنجاق‌سینه با آدم‌ها تاخت بزند سرخورده بود.
موقع بسته‌بندی‌ها چشم جردن به شلوارکی قدیمی افتاد که دیگر اندازه‌اش نبود. یک جفت از اولین سری کفش‌های ایر جردن را پیدا کرد. در کمد غارمانند مخصوص لباس‌های نایکی‌اش، تقریبا پنج‌هزار جعبه کفش شمرد، روی بعضی‌هایشان را علامت زد برای نگه‌ داشتن و بعضی‌های دیگر را برای بخشیدن به دوستانش. یونیفرمش در تیم رویایی آنجا بود. یکی از کارمندان جردن نامه‌هایی را پیدا کرد که او در دوران دانشجویی‌اش در کارولینای شمالی برای پدر و مادرش نوشته بود، آنها را ورق می‌‌زد و از اینکه جردن در آن نامه‌ها چه‌قدر عادی به نظر می‌رسد جا خورد. با وجود همه‌ی دستاوردهای این سال‌ها، آن آدم دیگر از دست رفته. بچه‌ی توی آن نامه‌ها هنوز تحت ‌تاثیر و فشار ثروت و شهرت سخت نشده بود. به پدر و مادرش از نمره‌هایش، از تمرین و از غذای سلف می‌گفت. همیشه هم پول لازم داشت. آخر یکی از نامه‌ها آمده بود: «پ. ن: لطفا تمبر بفرستید.»
جردن یک روز و نیم کامل، که پر از خشم و عصبانیت گذشت، فکر می‌کرد دو تا از انگشترهای قهرمانی‌اش در شیکاگو بولز را گم کرده. انگشترهای شماره‌ی سه و شماره‌ی پنج. خانه را زیرورو می‌کرد و نعره می‌کشید: «کی انگشترهای من رو دزدیده؟ کی شماره‌ی پنج رو دزدیده؟»
خودش می‌گوید: «یه ترس دیوانه‌وار عجیبی بود.»
شیکاگو بولز، بعد از آخرین قهرمانی جردن، به او جعبه‌ای داد که برای هر شش انگشتر جای مخصوص داشت ولی او هیچ‌وقت آنها را کنار هم نگذاشته بود. حالا که هر کدام‌شان را یک گوشه‌ی خانه پیدا می‌کرد می‌گذاشت‌شان سر جایش. کم‌کم به فکر اصلاح وصیت‌نامه‌اش افتاد تا اگر سروکله‌ی انگشترهای گم‌شده بعد از مرگش و برای فروش پیدا شد، بلافاصله به ورثه تحویل داده شوند. ارزشش را نداشت که بدل‌شان را بخرد چون حتی اگر ماجرا را به هیچ‌کس هم نمی‌گفت، خودش که می‌دانست. در نهایت انگشترهای گم‌شده در یکی از اتاق‌های جوایز و یادگاری‌ها پیدا شدند و دست شش‌تایی کامل شد. جردن می‌توانست نفس راحتی بکشد و دوباره برگردد به بسته‌بندی.
فیلم‌های خانوادگی قدیمی را پیدا کرد و بچه‌هایش را در کودکی دید. حالا همه‌شان یا دانشجویند یا درس‌شان تمام شده است. گرمکن‌های خاک‌گرفته کنار کفش‌های بیسبال و مجموعه‌ای از چوب و دستکش بودند. نکته‌ی شگفت‌انگیز برایش این بود که چه‌قدر از همه‌ی اینها لذت برده است. «سی‌سالگی خیلی بدوبدو می‌کردم. هیچ‌وقت فرصت نداشتم به چیزهایی که به‌شون برمی‌خورم فکر کنم، به چیزهایی که لمس‌شون می‌کنم. حالا که برمی‌گردم و این چیزها رو پیدا می‌کنم کلی فکرهای مختلف با خودشون می‌آرن: خدایا این رو یادم رفته بود. خیلی سریع حرکت می‌کردیم. الان می‌تونم سرعتم رو بیارم پایین و امیدوار باشم که یادم بیاد معنای این چیزها چی بوده. اینجاست که می‌فهمم دارم پیر می‌شم.»
می‌خندد. می‌داند شبیه چه کسانی حرف می‌زند، شبیه مردی که در بحران میانسالی عاشقانه به چیزی که هرگز برنمی‌گردد چشم دوخته.
می‌گوید: «برام ارزش داره. از یادآوری گذشته‌ها خوشم می‌آد. الان موقع تماشای بسکتبال بیشتر از هر وقت دیگه‌ای به گذشته برمی‌گردم. خدایا، کاش همین الان داشتم بازی می‌کردم. حاضرم همه چیزم رو همین الان بدم و برگردم و دوباره بسکتبال بازی کنم.»
«چطوری جای خالیش رو پر می‌کنی؟»
در جواب این سوال می‌گوید: «نمی‌کنی. یاد می‌گیری باهاش زندگی کنی.»
«چطوری؟»
«یه فراینده.»

مایکل جردن و خانواده

یادآوری‌ها در شارلوت هم ادامه پیدا می‌کنند؛ جایی که جردن و صمیمی‌ترین دوستش، جورج کوهلر، دور نقشه‌ای روی صفحه‌ی یک آیپد جمع می‌شوند و سعی می‌کنند اولین خانه‌ی جردن در شیکاگو را پیدا کنند.
حضور جورج در اینجا چرخشی شاعرانه در خود دارد. وقتی جردن اولین‌بار در سال 1984 در شیکاگو فرود آمد، از فرودگاه اوهر خارج شد و دید شیکاگو بولز فراموش کرده کسی را به دنبالش بفرستد. جردن که هنوز بچه‌ای روستایی بود، مضطرب شد و نمی‌دانست چه کار کند. راننده‌ی جوان یک لیموزین او را دید و سوارش کرد. آن راننده جورج بود و از همان موقع تا به حال با جردن ماند. آنها بیشتر وقت‌ها با هم‌اند. جردن به کوهلر اعتماد کامل دارد. شاید کوهلر بیشتر از هر آدم دیگری روی زمین شماره‌ی ورزشکاران معروف را در گوشی‌اش ذخیره داشته باشد، چون یکی از بهترین راه‌ها برای دسترسی به جردن زنگ زدن به کوهلر است.
کوهلر به نقشه اشاره می‌کند و می‌پرسد: «کجا رو داری نگاه می‌کنی؟»
جردن می‌گوید: «اسکس‌درایو.» خیابان قدیمش را پیدا می‌کند. «یادمه تازه که رسیده بودم می‌رفتم این مک‌دونالده.»
روی داستان‌های خانه‌ی اسکس‌درایو سایه‌ای ضمنی هست. جیمز جردن زیرزمین آنجا را برای پسرش بازسازی کرد. همه‌ی کار را هم خودش کرد، چون حاضر نبود اجازه بدهد مایکل بابت کاری که او از پسش برمی‌آمد پول بپردازد. اولین زمستان، وقتی مایکل برای بازی در تیم منتخب لیگ از شهر خارج شده بود، لوله‌های خانه‌اش یخ زدند. پدرش دیوارها را کند، خودش لوله‌ها را عوض کرد، دوباره دیوار را ساخت و رویش را رنگ زد. دو هفته‌ی تمام را صرف تعمیر خانه‌ی پسرش کرد. جیمز و مایک؛ مقصد همه‌ی نوستالژی‌های این مدت، از لحظه‌ای که شروع شدند، همین است.
بابا و مامان عزیزم، لطفا تمبر بفرستید.

جورج کوهلر سرش را می‌اندازد پایین و به انگشتر توی دستش نگاه می‌کند. انگشتر اولین قهرمانی شیکاگو بولز است. جردن به اعضای خانواده و دوستان نزدیکش بدل‌هایی از آن انگشتر داده است.
جورج می‌گوید: «نمی‌دونم تا حالا داستان اینکه چرا این رو دستم می‌کنم بهت گفته‌م یا نه.»
جردن می‌گوید: «نگفتی.»
«به بابات قول دادم.»
جورج همیشه می‌ترسید انگشترش را بدزدند و برای همین هم در خانه نگهش می‌داشت. جیمز، که همه او را پاپس صدا می‌کردند، مچش را گرفت: «انگشترت کو؟ پسر من اون‌همه پول خرج نکرده که بندازیش توی اون کشوی کوفتی.»
جردن با لبخند می‌گوید: «می‌تونم صداش رو بشنوم که اینها رو می‌گه.»
پاپس به جورج گفت اگر کسی هم انگشترش را بدزدد، «برات یه دونه دیگه می‌گیریم.»
جردن قهقهه‌ای سر می‌دهد: «می‌گیریم.» شانه‌هایش از خنده می‌لرزند. «خوشم اومد. این هم از اون حرف‌های خودشه.»
جورج می‌گوید: «بعد از اتفاقی که براش افتاد، همیشه انگشتر رو دست می‌کنم.»
خاطره‌ها برمی‌گردند. روزی که پاپس کشته شد، قرار بود پرواز کند به شیکاگو. شب قبلش زنگ زده بود به جورج که برود دنبالش. جورج جلوی فرودگاه منتظر ماند ولی پاپس هیچ‌وقت پایش را از فرودگاه بیرون نگذاشت. نیم ساعت گذشت و جورج زنگ زد به ماماجِی، اسمی که روی دلوریس جردن گذاشته بود. ماما بهش گفت منتظر بماند، پاپس احتمالا به پروازش نرسیده. دو یا سه ساعت بعد، پرواز بعدی از شارلوت به زمین نشست. پاپس از هواپیما بیرون نیامد. جورج دوباره به ماماجی زنگ زد و او گفت حتما کاری پیش آمده و پاپس بهش زنگ می‌زند. پاپس هیچ‌وقت زنگ نزد.
جورج بعد از سکوتی طولانی گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید: «لعنتی. اشکم رو درآورد.»
جورج سعی می‌کند موضوع را عوض کند. او خوب با احوالات جردن آشناست، می‌داند مایکل وقتی غمگین است ساکت می‌شود و در خودش فرو می‌رود.
جورج به شوخی می‌گوید: «می‌دونی چند تا جامپ‌شات زدم تا این رو بهم بدن؟»
جردن در جواب می‌گوید: «براش حسابی جون کندی.»
ولی شبح پاپس دیگر توی اتاق است. جردن می‌گوید: «هیچ‌وقت نامزدم رو ندید. نتونست بزرگ شدن بچه‌هام رو ببینه. سال 93 مرد. جَسمین یک سالش بود. مارکوس سه سالش بود. جفری پنج سالش بود.»
این سوال مطرح می‌شود: «کجا بیشتر از همه حضور پدرت رو احساس می‌کنی؟»
پنج ثانیه می‌گذرد، بعد ده ثانیه. بی‌رمق به صندلی‌اش تکیه می‌دهد. برای اولین‌بار شکم برآمده‌اش به چشم می‌آید. آسمان بیرون خاکستری است. صدای قرچ‌قرچی از دهانش درمی‌آورد. گردنش را می‌مالد. ناگهان پیرتر از قبل به نظر می‌رسد. چشمانش به تلالو درمی‌آیند. بیست سال بعد از قتل پدرش ـ و دزدیدن ماشین لکسوس و دو تا از انگشترهای قهرمانی اهدایی پسرش به او ـ معلوم است که جردن هنوز پدرش را می‌خواهد. بالاخره جواب می‌دهد: «احتمالا پیش اون.» و با سر به جورج اشاره می‌کند.
می‌گوید: «دوتایی با هم تمام شب رو بیدار می‌موندیم و فیلم‌های کابویی می‌دیدیم. وسترن.»
جورج می‌گوید: «اسم هر وسترنی رو ببری بهت اول و وسط و آخرش رو می‌گه.»
جردن می‌گوید: «همیشه وسترن تماشا می‌کنم.»
«فکر کنم فیلم وسترن محبوب اون فیلم وسترن محبوب منم هست.»
«من و تو سه تا فیلم خیلی محبوب داریم.»
«جوسی ولز یاغی.»
«اون فیلم رو خیلی دوست دارم.»
«دو قاطر…»
جردن ادامه می‌دهد: «برای خواهر سارا.»
جورج می‌گوید: «یکی دیگه هم نابخشوده.»
جردن می‌گوید: «بابام عاشقش بود.»

آن روی سکه‌ی این نوستالژی خزنده، جردنی هست که همه‌ی نقایص و زشتی‌ها را در خود جمع می‌کند و به ابداع انواع جدیدی از آنها دست می‌زند. او می‌تواند یک عوضی تمام‌عیار باشد: خودمحور، قلدر و بی‌رحم. اینها سویه‌ی ناخوشایند بزرگ بودن است. او، به معنای داروینی‌اش، قاتلی درنده است که بلافاصله نقطه‌ی ضعف هر کس را می‌فهمد و به آن حمله می‌کند. وقتی مدیر چاق تیم شیکاگو بولز، جری کراوس، سوار اتوبوس تیم می‌شد، جردن مثل گاو ماغ می‌کشید. وقتی شیکاگو بولز بیل کارترایت را که زیاد مصدوم می‌شد خرید، جردن او را بیل بیمارستانی صدا می‌کرد و یک بار هم در تمرین ویل پردو را با مشت زد. به استیو کر، و خدا می‌داند چند نفر دیگر، هم مشت پرانده بود.
اینها از سن کم شروع شدند. جردن از ته دل اعتقاد داشت که پدرش برادر بزرگ‌ترش لری را بیشتر از او دوست دارد و از این احساس ناامنی و تشویش انگیزه می‌گرفت. درونش داشت می‌سوخت و فکر می‌کرد اگر به موفقیت برسد می‌تواند سهم برابری از عشق و علاقه طلب کند. جردن تمام زندگی‌اش به دنبال اثبات کردن چیزی بوده، اثبات کردن چیزی به آدم‌های آشنا، به غریبه‌ها، به خودش. نتیجه‌اش وضعیتی بسیار موفق و به شکل خارق‌العاده‌ای ناسالم است. آن پسر نامه‌نویس دیگر در میان ما نیست و چیزی که او را کشت همین اشتهای سیری‌ناپذیر برای اثبات چیزی ـ برای تاختن و غلبه‌کردن و پیروزشدن ـ بود. یک چیز مدام در زندگی‌نامه‌هایی که درباره‌ی جردن منتشر شده تکرار می‌شود: «خشم شعله‌ور.» شاید جردن دیگر بسکتبال بازی نکند ولی آن خشم شعله‌ور هنوز آنجا است. آتشش هنوز روشن است و برای همین است که همه‌جا، چه در زمین گلف چه پشت میز بلک‌جک، دنبال فرصتی برای خالی کردن خودش می‌گردد، برای همین است که این‌همه وقت و انرژی می‌گذارد روی تیم بسکتبالش و برای همین است که رویای دوباره بازی ‌کردن دارد.

در دفترش در استادیوم است، تیمش دوباره دارد می‌بازد. می‌خواهد برود پایین و روی نیمکت بنشیند و این پیام را برساند که رئیس چهارچشمی دارد تماشایتان می‌کند.
می‌گوید: «من می‌رم پایین.»
یکی از دوستانش می‌گوید: «مهربون باش.»
«سعی می‌کنم.»

در گذشته که در تبلیغ‌های تلویزیونی زیادی ظاهر می‌شد، موقع فیلمبرداری گروه محافظان در اتاقکش منتظر می‌ماندند. زنی به اسم لیندا برایش آشپزی می‌کرد. جردن عاشق رول دارچینی بود. لیندا برایش شیرینی می‌پخت و یک سینی پر می‌آورد به اتاقک. وقت فیلمبرداری که می‌شد، جردن نگاه محافظانش به شیرینی‌ها را می‌دید و می‌رفت روی تک‌تک شیرینی‌ها تف می‌کرد تا مطمئن شود کسی به آنها دست نمی‌زند.
اواخر دهه‌ی هشتاد یک بار جردن دید نصف محتویات کمد یکی از دوستانش به جای نایکی پوما است. همه‌ی لباس‌های پوما را جمع کرد و انداخت وسط اتاق نشیمن. بعد یک چاقو از آشپزخانه برداشت و همه‌شان را تکه‌تکه کرد. به دوستش گفت زنگ بزند به هاوارد وایت، رابط خودش در نایکی، و بگوید همه‌ی لباس‌ها را برایش جایگزین کند. همین اتفاق برای جورج هم افتاده بود.
یک بار جورج یک جفت کفش نیوبالانس جدید خریده بود که خیلی هم دوستش داشت. جردن یک روز آنها را دید و اصرار کرد جورج کفش‌ها را تحویلش دهد. «زنگ بزن به هاوارد وایت تو نایکی.»
دوستانش که هنوز در اتاق طبقه‌ی بالای استادیوم نشسته‌اند می‌گویند: «آدم انتظار وفاداری داره.»
«هر جا می‌ره نگاهش به پای آدم‌هاست.»
«اولین چیزی که می‌بینه همینه. همه‌ش کله‌ش پایینه.»
«می‌دونی کجاش بامزه است؟ اینکه منم همین شده‌م.»
«منم.»
جردن عادت دارد مهم‌ترین آدمِ هر اتاقی باشد که به آن پا می‌گذارد؛ حتی فراتر از آن، مهم‌ترین آدم زندگی هر آدمی که می‌بیند. جت شخصی‌اش زمانی از زمین بلند می‌شود که او پایش را بگذارد داخل. یک‌بار یکی از دوستانش را در لاس‌وگاس جا گذاشت چون دیر رسیده بود. محافظانش را هم همین‌طور. سال‌ها است سعی دارد جورج را جا بگذارد ولی هنوز نتوانسته زودتر از او به هواپیما برسد. جردن هر کاری بخواهد می‌کند. در یک پرواز بلند به چین، در هواپیمای نایکی، درست وقتی قرص‌های خواب بقیه داشت اثر می‌کرد و هر کس در صندلی‌اش فرو می‌رفت، جردن از خواب بیدار شد. بقیه مهم نبودند. چراغ‌ها را روشن کرد و با سیستم صوتی هواپیما موسیقی گذاشت. قانون نانوشته این است که اگر مایکل بیدار است، همه بیدارند.
وقتی جردن به فلوریدا رفت تا خانواده‌ی کوبایی ایوت را ببیند، توانست طعم آن زندگی‌ای را بچشد که با زندگی سیرک‌وار و پرشتاب یک سلبریتی مدرن تاختش زده بود. آنها تملقش را نمی‌گفتند. پدربزرگ و مادربزرگ ایوت انگلیسی نمی‌دانستند و طرفدار بسکتبال نبودند. جردن کنار آنها پشت میزی نشست که دورش همه با هم می‌خندیدند و غذاهای خانگی می‌خوردند. شبیه همان چیزی بود که در کودکی در ویلمینگتون تجربه کرده بود. می‌گوید: «دیگه رفته. نمی‌تونم برش گردونم. الان مَنیتم این‌قدر باد کرده که یه چیزهایی رو توقع دارم باشن. توی اون گذشته تو نمی‌تونستی آدم متوقعی باشی.»
حاضران در اتاق بالای استادیوم با منیت جردن و حال و احوالات و خشم او آشنا هستند. اینها را بهتر از هر کسی می‌دانند. جورج به شوخی از جای گازهایی که روی کفلش مانده می‌گوید. ولی آنها در عین حال جردن را می‌شناسند و اگر بخواهند صادق باشند، دوستش دارند. می‌دانند چه‌قدر می‌تواند مهربان باشد، می‌دانند که روز مادر برای تمام مادرهایی که برایش کار می‌کنند گل سرخ می‌فرستد و بعد از دیدار با کودکی بیمار، که آرزوی دیدن او را داشته، حالش چه‌قدر به هم می‌ریزد. می‌بینند که چطور از موفقیت بچه‌هایش غرق غرور می‌شود. آنها در دل این ماشین بوده‌اند و به چشم خودشان دیده‌اند که شهرت چگونه به آدم هجوم می‌آورد و زندگی با آن چه میزانی از سختی و بدبینی طلب می‌کند. برای همین هم به نظرشان داستان‌هایی که از رفتار مایکل‌وار مایکل می‌شنوند بامزه و حتی دوست‌داشتنی است. در صورتی که اگر کسی از بیرون همان داستان‌ها را بشنود ممکن است وحشت‌زده شود و آدمی را ببیند که تا ابد در نوجوانی‌اش گیر کرده و روی غذاها تف می‌کند و با چاقو می‌رود سراغ لباس‌های دیگران.
جردن، با قدم‌هایی کوچک، سعی دارد خودش را تغییر دهد. در چند سال گذشته، با اینکه از آب متنفر است، ولی به دلیل علاقه‌ی ایوت به سفرهای دریایی این کار را می‌کند. دفعه‌ی اول روی قایق داشت دیوانه می‌شد. اما در این آخرین سفرش احساس کرد آتش خشمش خاموش شده. برای خودش یک پیروزی به حساب می‌آمد. در طول سفر اصلا بسکتبال تماشا نکرد. هر صبح، با آفتاب که می‌زد، بیدار می‌شد و خودش را می‌انداخت روی صندلی ماهیگیری، ساعت هشت اولین آبجو را با دوستانش باز می‌کرد و ماهی‌های گیدر بزرگی می‌گرفت که مثل یک زیردریایی کوبیده می‌شدند به طعمه‌ی آویزان از قایق. سوشی با این ماهی‌ها عالی می‌شد. جردن خوشحال بود. خودش در توصیف این تعطیلات به یکی از دوستانش گفت: «خوردن و نوشیدن و خوردن و نوشیدن و خوردن و نوشیدن.» به همین ترتیب بطری‌های تکیلای محبوبش را یکی یکی باز می‌کرد و خوش می‌گذراند تا اینکه بالاخره با پروازی به خانه برگشت. بعد دوباره درگیر بازی بود و امیال قدیمی‌اش دوباره درونش چنگ می‌کشیدند.
حالا در شارلوت مدام در فکر ۹۸ است.
از روزی که از آن جزایر برگشته، هر صبح رفته باشگاه. هر بار موقع غذا به متخصص تغذیه‌اش پیام می‌دهد که ببیند چه چیزهایی را می‌تواند بخورد و چه چیزهایی را نه. دلیل این کارها این است که بعد از ترک آقای وحشتناک و زیاده‌خواری‌های روی آن، رفت روی ترازو و دید این عدد به چشمانش زل زده: ۱۱۸. حالا نُه روز گذشته، غرق بسکتبال است و در اتاقش نشسته و تا ۱۱۲ پایین آمده. خودش ادعا می‌کند ماجرا مربوط به سلامتی یا خوش‌قیافه بودن در جشن پنجاه سالگی‌اش است. اما در ذهنش یک هدف دارد: ۹۸. عددی آشنا و خطرناک در جهان جردن.
وزنش در دوران بازی.
می‌گوید ایوت هیچ‌وقت بسکتبال بازی کردنش را ندیده. «هیچ‌وقت من رو رو ۹۸ ندیده.» روی دیوار دفتر کارش عکسی قاب‌شده از او هست؛ مردی جوان که به سمت حلقه بلند شده، پاهایش تا نزدیک سینه‌اش بالا آمده‌اند و انگار دارد پرواز می‌کند. با حسرت لبخند می‌زند.
«۹8 بودم.»
شکاف میان چیزی که ذهن جردن می‌خواهد و چیزی که بدنش می‌تواند به او بدهد هر سال بزرگ‌تر می‌شود. می‌گوید اگر قبل از رفتن به باشگاه، فیلم بازی‌های قدیمی شیکاگو بولز را روی دستگاه‌ها ببیند«از خود بیخود» می‌شود. ترسناک است. چند وقت پیش برادرش لری، که برای تیم او کار می‌کند، متوجه قشقرقی در زمین تمرین شد. از پنجره‌ی دفترش نگاه کرد و برادرش را دید که در نبرد تک‌به‌تک با یکی از بهترین بازیکنان تیم بابکتز دارد دخل رقیبش را می‌آورد. لری با لبخند تعریف می‌کند که صبح روز بعد جردن به دفتر کارش نرسید. تا اتاق تمرینات بیشتر نتوانست پیش برود و همان‌جا به آسیب‌هایش رسیدگی کردند.
لری ازش پرسید: «داری تقاصش رو پس می‌دی، هان؟»
جردن گفت: «تکون نمی‌تونم بخورم.»

همراه پدر

هر چند این‌جور چیزها را نمی‌شود اندازه گرفت ولی با اطمینان زیادی می‌توان گفت جردن یکی از رقابت‌جوترین آدم‌ها روی کره‌ی زمین است.
یک زمانی کل دنیا رقابت‌ها و مسابقه‌های جردن را می‌دید ـ بازی ششم پلی‌آف، استادیوم دلتاسنتر ـ و حالا گروه کوچکی از دوستانش‌ در اتاق هتل بازی مسخره‌ و کودکانه‌اش را تماشا می‌کنند. اشتیاق برد در او همان است که بود اما زمین بازی و ارزش آن مدام کوچک و کوچک‌تر می‌شود.
خودش می‌گوید احساس عزت ‌نفسش «مستقیم به بازی وصل است.» بدون وجود بازی، حس می‌کند کشتی‌شکسته‌ای است سرگردان در دریا. من کی هستم؟ چی کار دارم می‌کنم؟ در ده سال گذشته، بعد از سومین اعلام بازنشستگی‌اش، با بیشترین سرعتی که می‌توانسته می‌دویده تا حواسش را پرت کند و از همه چیز دور شود. هر وقت برنامه‌ی کاری‌اش تا مدتی خالی می‌شود زنگ می‌زند دفتر و می‌گوید یک ماه مزاحمش نشوند و بگذارند آرام بگیرد و گلف بازی کند. سه روز بعد دوباره تلفن دفتر زنگ می‌خورد. جردن است که می‌گوید یک هواپیما بفرستند دنبالش و ببرندش جایی. او بی‌قرار است. برای همین هم مالک تیم بابکتز می‌شود و برنامه‌های تبلیغی‌اش را انجام می‌دهد و ساعت‌ها گلف بازی می‌کند به این امید که فکر ۹۸ از سرش بیرون برود. ولی بعد پایش را که از کشتی تفریحی می‌گذارد بیرون و برمی‌گردد به خانه و تیم بحران‌زده‌اش، می‌بیند احساس رقابت‌طلبی‌اش دوباره بیدار شده است. شبیه یک‌جور اتفاق شیمیایی درونش می‌ماند. دوباره ورزش می‌کند و از خودش می‌پرسد: آیا می‌‌تواند در 50 سالگی دوباره بازی کند؟ اگر جلوی لبران قرار بگیرد چه می‌کند؟
اگر بشود چه می‌شود؟
می‌گوید: «مثل خوره همه‌ی وجودم رو گرفته. من بدترین دشمن خودمم. اون‌قدر خودم رو به زور هل داده‌م جلو که هنوز هم بعضی از اون محرک‌ها توم مونده. باهاشون زندگی می‌کنم. نمی‌دونم چطوری از دست‌شون خلاص بشم. نمی‌دونم اصلا می‌تونم یا نه. وضعم الان اینه، هنوز به بسکتبال وصلم.»
به چیزهایی که فیل جکسون یادش داده بود فکر می‌کند. جکسون همیشه جردن را درک می‌کرد و خیلی جرئت نمی‌کرد در مغزش سرک بکشد. یک بار طی آیین همیشگی‌اش، که در آن به هر بازیکن کتابی برای مطالعه می‌داد، به جردن کتابی درباره‌ی قمار داد. حالا در این چالش جدید، جردن به یک کوآن ذِن احتیاج دارد: او باید برای پیدا کردن خودش خودش را گم کند. هر وقت که وسواس فکری بازگشت به بازی به سراغش می‌آید، سعی می‌کند بخوابد چون می‌داند وقتی بیدار شود اوضاع بهتر خواهد بود. او می‌داند که به ۹۸ نمی‌رسد. می‌داند که دیگر هیچ‌وقت بسکتبال حرفه‌ای بازی نخواهد کرد. می‌داند که باید این وسوسه‌ها را کنار بگذارد و راهی برای آرام گرفتن در این زندگی، که این‌همه برای ساختنش تلاش کرده، پیدا کند.

به خانه برگشته است و ایوت را صدا می‌زند: «کجایی؟»
صدای بشاش و پرانرژی به گوش می‌رسد: «سلام عزیزم، اینجام.»
ایوت سی‌و‌چهار سالش است، قبلا در یک بیمارستان و در بخش معاملات املاک کار کرده و بیشتر از همه وقتی خوشحال است که به زندگی خانگی و خانوادگی می‌رسد، همان چیزی که جردن مدت‌ها پیش گمش کرد. پورتنوی سال پیش، مثل هر سال، از رئیسش هدیه‌ی تولد گرفت، ولی این‌بار، برای اولین‌بار در طول شانزده سال، علاوه ‌بر آن یک کارت تبریک هم گرفت. جردن توی کارت اسمش را نوشته بود. استی وقتی کارت را دید خندید، بیشتر از همه به تعجب خودش از چنین رفتار معمولی و ساده‌ای خندید. ایوت کاری کرده بود که هر کس دیگری با نزدیک شدن تولد یکی از آشنایان می‌کند. خودش رفته بود و کارت خریده بود. این را نسپرده بود به یکی از کارمندان.
هر تغییری که جردن در این مدت کرده به خاطر ایوت بوده و او مهم‌ترین امید جردن برای کشف دوباره‌ی پاره‌های گم‌شده‌ی پسری است که در دانشگاه آن نامه‌ها را نوشته بود. عید پاک دو سال پیش ایوت با او به کارولینای شمالی رفت تا خانواده‌ی جردن را ببیند، خانواده‌ای که در اطراف ایالت پراکنده بودند. برای ایوت هم مثل خیلی‌های دیگر تصور جردن در گذشته سخت بود. او می‌خواست مایک جردنی را ببیند که نیاز داشت مامان و بابا برایش تمبر بفرستند. این مستلزم هفت ساعت رانندگی بود، کاری که جردن هیچ علاقه‌ای به انجامش نداشت. در نهایت اما راضی شد. می‌گوید: «واقعا عجیبه که زن‌ها می‌تونن به چه کارهایی وادارت کنن. عوضت می‌کنن. اگه ده سال پیش بود تمام روز بحث می‌کردیم. آخرش هم من برنده می‌شدم. این بار، توی این مرحله‌ از زندگیم، تو برنده می‌شی. به این می‌گن پیشرفت.»
امشب دوستان‌شان آمده‌اند پیش‌شان و ایوت و لورا سالاد درست می‌کنند. همه دور میز آشپزخانه جمع شده‌اند و خنده فضا را پر کرده است.
در طول هفت ساعت بعد که همه‌اش صرف تماشای بازی‌های بسکتبال، یکی بعد از دیگری، می‌شود، جردن دوباره در خودش فرو می‌رود. چرخ و فلکی از احساسات را تجربه می‌کند که بیشترش فام‌های مختلفی از خشم است، از داد و فریاد گرفته تا شعله‌هایی پنهان و بی‌صدا. او در طول این ساعت‌ها از مردی که از اداره به خانه برگشته بود ـ «عزیزم، من رسیدم.» ـ تبدیل می‌شود به مردی که آتشی در سینه دارد. اولین جرقه‌های این آتش از مناظره‌ای در یک برنامه‌ی تلویزیونی شروع می‌شود، یکی از آن بحث‌های بی‌نتیجه و کم‌وبیش مسخره‌ که از ابتدا معلوم است نمی‌شود برنده‌اش را مشخص کرد: چه کسی کوارتربک بهتری است، جو مونتانا یا تام بریدی؟
جردن می‌گوید: «این شنیدن داره.»
پاهایش را دراز می‌کند. یکی از آدم‌های توی تلویزیون به نفع بریدی حرف می‌زند و جردن می‌خندد.
می‌گوید: «آخرش می‌گن بریدی، چون مونتانا رو یادشون نمی‌آد. خیلی جالبه، نه؟»
پیر شدن یعنی از دست دادن بعضی چیزها، چیزهایی بیشتر از سوی چشم و انعطاف بدن. وقتی پیر می‌شوی کم‌ارزش شدن دستاوردهایت را می‌بینی؛ شاید در چشم خودت، به خاطر نگاه تازه‌ای که پیدا کرده‌ای؛ شاید در چشم دیگران، به خاطر فراموشی فرهنگی. بیشتر آدم‌ها زندگی‌شان را در گمنامی طی می‌کنند و وقتی پیر می‌شوند و می‌میرند نشانه‌های وجودشان بر باد می‌رود. فراموش می‌شوند؛ بعضی‌ها دیرتر، بعضی‌ها زودتر. این اتفاق در نهایت برای همه می‌افتد. اما در هر نسل چند آدم انگشت‌شمار هستند که به قله‌ی شهرت و موفقیت می‌رسند. جلوی چشم این چند نفر سرابی سوسو می‌زند: سراب جاودانگی. آنها باورش می‌کنند. حتی بعد از مرگ جردن هم آدم‌ها هنوز به یادش خواهند بود. اینجا بزرگ‌ترین بازیکن بسکتبال تمام اعصار خفته. این نوشته‌ی روی مزارش خواهد بود. وقتی برای آخرین بار زمین بازی را ترک می‌کرد، حتما باور داشت که هیچ چیز نمی‌تواند در کاری که کرده خدشه‌ای وارد کند. این آگاهی سپر او در برابر پیر شدن بود.
افسانه‌ای هست درباره‌ی یکی از سرداران رومی که در بازگشت از جنگ در خیابان‌های پایتخت رژه‌ی پیروزی می‌رفت و برده‌ای پشت سرش ایستاده بود و در گوشش می‌گفت: «هیچ افتخاری پاینده نیست.» کسی نیست که این کار را برای ورزشکاران حرفه‌ای انجام دهد. جردن هیچ راهی نداشت که بداند نزدیک‌ترین لحظه‌اش به جاودانگی همان لحظه‌ای بود که برای آخرین بار از زمین بازی بیرون آمد، همان لحظه‌ای که عکسش، به شکلی نمادین، روی دیوار اتاقش نصب شد. تنها اتفاق ممکن در روزها و سال‌های بعد از آن، ذره‌ذره فروریختن و تحلیل رفتن بنای درخشانی است که ساخته. شاید حالا این را فهمیده باشد. شاید هم نه. ولی حتما وقتی می‌بیند چگونه نسل بعدی در قله به جو مونتانا می‌پیوندد، متوجه می‌شود که روزی عکس او را کنار لبران جیمز خواهند گذاشت و کسانی مناظره خواهند کرد که کدام‌شان بهتر است.
آدم‌های توی تلویزیون نتایج یک نظرسنجی اینترنتی را اعلام می‌کنند که در آن 925هزار نفر رای داده‌اند. نتیجه مساوی شده است: پنجاه درصد گفته‌اند مونتانا و پنجاه درصد بریدی. مهم نیست که مونتانا هیچ‌وقت در سوپربول بازنده نبوده یا، برخلاف بریدی، هیچ‌وقت در مهم‌ترین مرحله ضعیف ظاهر نشده است. میراث گذشته و افتخارهای بزرگ به نفع جوانی کنار می‌روند. زمان در سمت بریدی ایستاده است. فعلا.
جردن سر تکان می‌دهد.
«اصلا نمی‌فهمم.»

ILLUSTRATION BY MARK SMITH

جردن مشغول بازی محبوب جدیدش است: کدام یک از بازیکنان کنونی می‌توانستند در دوره‌ی او هم تا این حد موفق باشند؟ مدام تکرار می‌کند «دوره‌ی ما» و به بازیکن‌های امروزی می‌گوید شُل و نازک‌نارنجی و ناآماده برای حضور در بالاترین سطح بازی. مسئله برایش شخصی است، چون او قرار است با این نسل مقایسه شود و چون خودش هم باید تیمی با بازیکنان همین نسل بسازد.
می‌گوید: «بذار راهنماییت کنم. من فقط می‌تونم چهار نفر رو اسم ببرم.»
فهرست‌شان می‌کند: لبران، کوبی، تیم دانکن، دیرک نویتسکی. همان‌موقع که دارد اینها را می‌گوید ایوت وارد اتاق نشیمن می‌شود و با لحنی آشنا برای همه‌ی شوهرانی که درباره‌ی ورزش با دوستان‌شان بحث می‌کنند، می‌پرسد: «چیزی احتیاج ندارین؟»
وقتی یکی توی تلویزیون لبران را با اسکار رابرتسون مقایسه می‌کند، جردن جوش می‌آورد. چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و با کلافگی گردنش را کش می‌دهد. می‌گوید: «یه مشت…» بعد جلوی خودش را می‌گیرد. «مسئله اینه که هیچ‌کس به آدم‌هایی که اون داره جلوشون بازی می‌کنه توجه نمی‌کنه. به دانش اونها از بازی… مقایسه‌ی عادلانه‌ای نیست. درست نیست… لبران می‌تونست توی دوره‌ی ما موفق بشه؟ بله. به همین اندازه موفق می‌شد؟ نه.»
بازی تیم بابکتز شروع می‌شود. سلتیک له و لورده‌شان می‌کند. داورهای بازی هم کمکی به وضع نمی‌کنند و جردن عصبانی روی صندلی‌اش صاف می‌نشیند. مطمئن است که داوری همه‌ی تصمیماتش را به نفع سلتیک گرفته چون همه‌ی ستاره‌ها توی آن تیم هستند.
نعره می‌زند: «خطا بود! می‌بینی چی می‌گم؟ این خطاست.»
دارند می‌بازند ـ او دارد می‌بازد ـ و ساکت روی مبل نشسته است. بازی تمام می‌شود. یک دقیقه‌ی تمام حرفی نمی‌زند، بعد زیر لب چیزی می‌گوید، بعد دوباره نیم دقیقه ساکت است.
کانال را عوض می‌کند و می‌رود روی بازی میامی هیت و یوتا جاز. در طول گزارش جواب یکی از سوال‌های اطلاعات عمومی، خودش است. این همان زمینی است که او معروف‌ترین پرتابش را در آن انجام داد. نقطه‌ای را که از آنجا پرتاب کرد نشان می‌دهد. یادش است که چه‌قدر آخر آن بازی خسته بود.
گزارشگر بازی با آب‌و‌تاب از لبران تعریف می‌کند و اسمش را کنار جردن می‌آورد، جردنی که تک‌تک این کلمه‌ها را می‌شنود. این کلمه‌ها رویش تاثیر دارند. به تلویزیون خیره می‌شود و به یکی از نقص‌های لبران در بازی اشاره می‌کند.
می‌گوید: «من بازیش رو می‌خونم.»
لبران وقتی به راست می‌رود معمولا به سمت حلقه دریبل می‌زند، وقتی به چپ می‌رود معمولا پرتاب پرشی انجام می‌دهد. به خاطر مکانیک بدنش و شکلی است که توپ را برای پرتاب آماده می‌کند. جردن می‌گوید: «برای همین اگه قرار باشه گاردش باشم، هدایتش می‌کنم به چپ که نه بار از ده بار جامپ‌شات بزنه. اگه بره راست، دریبل می‌زنه و نمی‌تونم جلوش رو بگیرم. پس نمی‌ذارم بره راست.»
در ادامه‌ی بازی هر بار لبران توپ را می‌گیرد و حرکتش را شروع می‌کند، جردن می‌گوید «دریبل» یا «پرتاب.» فقط لبران نیست. او خطاهای دورمانده از چشم داور را می‌بیند و صحنه‌های آهسته هم حرفش را تایید می‌کنند. وقتی کسی پرتابی انجام می‌دهد او بلافاصله می‌داند توپ وارد سبد می‌شود یا نه. قبل از اینکه بازیکن‌ها کاری انجام بدهند او می‌گوید چه کار خواهند کرد. از بعضی بازیکنان توی زمین هم بیشتر در جریان بازی است. وقتی دارد با گوشی‌اش جواب یک پیام را می‌دهد، گزارشگر خبر از جامپ‌شات لبران می‌دهد. جردن بدون اینکه سرش را بیاورد بالا می‌پرسد: «چپ؟»

سیگار برگی در دست دارد و هر چند وقت یک بار دوباره روشنش می‌کند. صدای فندک گازی‌اش سکوت را می‌شکند. شعله‌ی بخاری در سه پنجره‌ی مختلف بازتاب یافته و سایه‌های مختلف روی صورت جردن می‌رقصند. چیزی به زبان نمی‌آورد ولی انگار دارد توی سرش بسکتبال بازی می‌کند و خشمش را صرف همان هدفی می‌کند که باید. او هنوز هم می‌داند چطور باید بازی کند. اگر بدنش بهش خیانت نمی‌کرد، می‌توانست لبران را شکست دهد. اگر فقط می‌توانست زمان را متوقف کند، اگر می‌توانست به ۹۸ برسد.

حالا خانه تقریبا تاریک است. ساعت نزدیک یک شده. جردن برنامه‌ی کنترل سیستم صوتی و تصویری خانه را در آیپدش باز می‌کند. هر شب کارش همین است. امشب هم مثل هرشب، تلویزیون اتاق‌خواب را می‌گذارد روی کانال وسترن. فیلم‌های کابویی تاریکی و سکوت را می‌شکنند و به او اجازه می‌دهند استراحت کند. درست مثل روزهای قدیم، کنار پاپس. جردن می‌رود توی تخت. نابخشوده دارد پخش می‌شود. همه‌ی صحنه‌هایش را حفظ است. کمی قبل از صحنه‌ی تیراندازی در میخانه خوابش می‌برد.

رایت تامپسون ترجمه: کیوان سررشته درباره نویسنده

این ناداستان کوتاه‌شده‌ی متنی است با عنوان Michael Jordan Has Not Left The Building که فوریه‌ی 2013 در مجله‌ی ESPN منتشر شده است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *