یکی از بچهها را فرستادهاند آمریکا، دم پاگرد طبقهی اول که بلند داد بزند و ازم بپرسد: «فیله یا سه تیکهی ران؟» من هم پشت تلفن میپرسم: «به نظرت سه تیکهی ران یا فیله؟» و نسترن که جوابم را میدهد، به نوبهی خودم داد میزنم: «فیله، بگو قارچ سوخاری و یک کوکا هم بگیره بیزحمت.»
آمریکا وسط راهپلهی متروک طبقهی سوم ساختمانی در خیابان قدس بود، نرسیده به ایتالیا! گاهی چنان سرد بود که وسط صحبت کردن صدایت میلرزید و دندانهایت به هم میخورد و گاهی هم آنچنان گرم میشد که باید لای پنجرهی زنگزدهی شیشههای قدی پاگرد راهپله را باز میکردی به این امید که بادی در پلهها بپیچد و دم هوا را بشکند.
روی دیوارهای آن آمریکای طبقه سوم، پر از پوسترهای تئاترهای دانشجویی بود که مکان اکثرشان یا تئاتر شهر بود یا تالار مولوی دانشگاه در ۱۶ آذر، اما تاریخهایشان برای اقلا دو سه سال پیش. مکانها هنوز سر پا بودند اما زمانها منقضی. آن راهپلهی متروک طبقهی سوم به کپسول زمان میماند. محافظهای آکاردئونی فلزی جلوی در واحدهایش قفل شده بود و فقط از پشتشان میتوانستی داخل را دید بزنی. یک چهاردیواری خالی که یک روزی دیوارهایش پر از عکس هنرمندان مختلف بوده و دور تا دورش پر از میز و صندلی و آدمهایی که میآمدند آن کافه و با هم حرف میزدند و عاشق میشدند و خیلیها هم فارغ. طوری که میماندی این خردهشیشههایی که کف زمین ریخته باقیماندهی اسبابکشی قبل از تخلیه است یا بقایای دلهای شکسته و آدمهایی که دیگر کنار هم نیستند.
راه دور نرویم، همین کافهی همکف این ساختمان هم دیگر چیزی به پایانش نمانده و به زودی تعطیل خواهد شد. نفسهایش حسابی به شماره افتاده، از یک طرف ملکش برای دانشگاه است و دست گذاشته رویش و از طرف دیگر قیمت دلار با تصاعد هندسی بالا رفته و دیگر دانشجوها کمتر به آنجا سر میزنند؛ تعطیلیاش به نفع همه است، بجز خاطرات. درست است، آمریکای طبقهی سوم آن ساختمان طوری است که قیمت دلار درش بالا میرود و همین باعث میشود پای آدمها از آنجا بریده شود و درش تخته شود و سر تا پایش بشود یک چهاردیواری آجری سرد و متروک و بیمشتری.
وقتی از پنج سال زندگی مشترک مجموعا سه سال و نیمش را دور از هم زندگی کرده باشی، تعریفت از زمان و مکان عوض میشود. مثلا در آمریکای طبقهی سوم آن ساختمان ساعت حدودا هشتونیم نه شب بود و موقع سفارش مرغسوخاری اما آن طرف خط، در آمریکای دو قاره و یکاقیانوس آن طرفتر، به ساعت شرقش، تازه ساعت ناهار بود و به اصطلاح نیم ساعت «لانچبریک» و ما همزمان داشتیم در یک زمان و در آن واحد با هم حرف میزدیم و تصمیم میگرفتیم که من فیله و قارچ سفارش بدهم و آن طرف خط هم بشقاب حمص و سبزیجات، که هم سیرکند و هم سنگین نباشد تا کل شیفت عصر نیمهبیدار بگذرد و هم اینکه بهصرفه باشد. قیمت دلار شوخی نداشت، این ور خط داشت کافهای را تعطیل میکرد و آن طرف خط بشقاب ناهار را کوچکتر و صرفهجویانهتر.
دیگر خبری از یک بوم و دو هوا نیست، کل زندگیات میشود دو بوم و دو هوا. اصلا جهان از سهبعدی بودنش خارج میشود. زمان کش میآید، مکان فشرده میشود و تو هم از این قاعده مستثنی نیستی.
کسی که با او زندگی میکردی، رستوران میرفتی، غذا میپختی و از نقطه به نقطهی شهر خاطره میساختی، یکهو به فاصلهی رد شدن از یک دروازهی پلاستیکی که جلویش چند مامور با لباس حفاظت فرودگاه ایستادهاند تا پاسپورتت را چک کنند و مطمئن شوند شیء فلزیای همراهت نیست، تبدیل میشود به یک مشت صفر و یک، فشرده میشود و میرود در یک قاب از شیشه و فلز و برد دیجیتالی که توی جیب جا میشود. تغییر ماهیت میدهد به یک مشت سیگنال صوتی و تصویری که گاهی پیکسلپیکسل میشود و گاهی فریز میشود و فقط صدایش شنیده میشود و گاهی هم همان صدا یک فیلتر روباتیک رویش میافتد و احساس میکنی داری با یک آدمآهنی آن طرف خط حرف میزنی. آنجاست که میگویی: «قطع کنیم، من دوباره میگیرمت، صدا اذیت میکند.»
تئوری نسبیت، از نسبیت همزمانی تا اتساع زمان و انقباض طول، برای من وقتی از تئوری بودن خارج شد و جامهی عمل پوشید که اولین بار رفتیم فرودگاه تا برسانمش. او برود و من برگردم. از خانه تا کیلومتر سی بزرگراه خلیج فارس و خروجی فرودگاه، روی نقشه و ساعت یک زمان طی میشود، برای تویی که پشت فرمان نشستهای یک زمان، و برای مسافرت که کل خاطرات و دلتنگیهایش را چپانده توی سه تا چمدان و سعی میکند قلپقلپ جرعههای بغض را قورت بدهد و نگذارد چیزی سرازیر شود جور دیگری میگذرد. برای تو سریع میگذرد، همهچیز روی دور تند است، هم رانندگی میکنی، هم زور میزنی چهارتا جوک سر هم کنی که بخندانیاش و لحظات آخر قبل از پرواز را سادهتر کنی و خودت نباشی. او اما دارد از پنجره تکتک خیابانها و بزرگراهها و آدمها و ماشینهای دیگر را نگاه میکند، خیره، تصویری که موج برمیدارد از اشکهای نریختهای که توی حدقهی چشمش جمع شدهاند. نور نارنجی چراغهای کنار اتوبان کش میآیند و رد میاندازند. سرعت عبور تصاویر را در ذهنش کند میکند تا دقیقتر و با جزئیات بیشتر ثبتشان کند. معلوم نیست دفعهی بعدی کی بتواند بیاید. زمان برای او کندتر میگذرد.
همیشه موقع برگشت از فرودگاه، ماشین از همیشه خالیتر است. مسافرت را رساندهای. دانهدانه چمدانها را روی چرخدستی گذاشتهای و حالا تویی و یک اتوبان خلیج فارس و کیلومترها کیلومتر مسیر برگشت پیش رو.
تهران تغییر چهره میدهد، طوری که انگار هیچوقت تا این حد شب نبوده است. همان تهرانی که همیشه شب ازش دور بوده حالا دریایی قیرگون شده که فقط دو چراغ روشن ماشینت تویش میراند و جلو میرود. آنقدر این مسیر کش میآید که پشت فرمان همهچیز را مرور میکنی، از روز اول آشنایی در دانشگاه تا مراسم عقد و عروسی و اولینباری که مشاور املاک خانهی اجارهای جدیدتان را بهتان نشان داد تا شبی که فرمان مهاجرتی ترامپ صادر شد، همان فرمانی که یکیتان را فرستاد به آمریکای دوقاره و یکاقیانوس آن طرفتر و دیگری را هم روانهی آمریکای متروک طبقهی سوم بالای آن کافه کرد. و چهقدر دور است تصور اینکه قرار است روزی نوبت خودتت بشود که مسافر همین بزرگراه شوی.
تلفن را برمیداری و زنگ میزنی. در این مدت او کارت پروازش را گرفته و دم گیت نشسته و تو هم عوارضی را رد کردهای و چشمت دنبال تابلوی اتوبان نواب میگردد. دوباره همان آدمهای دیجیتالی شدهاید که عرض و طول و ارتفاعشان در یک گوشی موبایل منقبض و فشرده شده است. مثل نوروز هر سال کنار سفرهی هفتسین، مثل دورهمیهای فامیلی یا صحبت با رفقا و دوستان. او میشود یکی که هست و تقریبا همیشه حضور دارد اما غذا برایش سفارش نمیدهند و فقط همه از دور برایش سلام میرسانند.
بالاخره آن بزرگراه بیپایان تمام میشود، نواب و چمران را هم رد میکنی و میرسی و ماشین را پارک میکنی. چشم میچرخانی و میبینی چراغ تمام خانهها خاموش است. ساعت سه صبح است و به سختترین خوان داستان رسیدهای. باید کلید بیندازی و در را باز کنی. اول بر حسب عادت آرام کلید را میچرخانی، دیروقت است و هنوز حس میکنی ممکن است او که توی خانه است خواب باشد، اما ناگهان یادت میافتد که جز یک مشت خاطره و صندلی و آباژور و گلیم کس دیگری در آن خانه زندگی نمیکند. بی مبالات کلید را میچرخانی و وارد میشوی.
با اکراه چراغ را روشن میکنی، سینک ظرفشویی پر از بشقابهای شام شتابزده و حاضری دیشب است. در کمدها و کشوهای نیمهباز را میبندی. ترازوی رهاشدهی کف زمین را که پیش از رفتن چمدانها را با آن وزن کرده بودید، سر جایش میگذاری. صبح کاذب است و آسمان تهران کمکم دارد روشن میشود. دوباره با هم حرف میزنید، توی صف سوار شدن است. میدانی اگر خوابت ببرد، بیدار که بشوی به ازای هر یک ساعتی که تو سر جایت بودی، او حدودا هزار کیلومتر دورتر شده است.
تقویم رابطهی ما با تاریخ تکنولوژی پیوند خورده. دوران یاهومسنجر، دوران وایبر، لاین، ووکسر، اسکایپ، واتساپ، گوگلهنگآوت و تلگرام و فیستایم. مدام از یکی به دیگری کوچ میکردیم. زندگی عشایری در جهان شهری مدرن. کولهبهدوش میشوی. سفارت جواب درست نمیدهد و سنگقلاب میکند، از کار ثابتت استعفا میدهی و ترجیح میدهی اصطلاحا فریلنسر شوی و کل کار و بار و زندگیات را میکنی یک کولهپشتی. کولهی مخصوص کوهنوردی میخری که وزنش را بتوانی بین شانهها و کمرت تقسیم کنی.
نگاهت به جهان اطرافت عوض میشود، طوری زندگی میکنی که اگر فردا سفارت نامه داد که بیا ویزایت آماده است، خردهریزهای دستت را تحویل دهی و راهی شوی. شب و روز معنایش را از دست میدهد. یاد میگیری که میشود در بیش از یک زمان جغرافیایی زندگی کرد. پس میشود بیشتر از هشت ساعت کار کرد. یک دور با هم، یک دور تنها. دیگر ساعت خوابت را غروب و طلوع خورشید تعیین نمیکند، بلکه قوانین یک شرکت در آن سر دنیا تعیین میکند که کی ساعت کاری او تمام میشود یا برایش استراحت رد میکنند که بتوانید چهار کلمه با هم حرف بزنید، وگرنه میرود تا هشت ساعت دیگر.
آن روزها برای هردومان گوشی موبایل استعارهای شده بود از شریک زندگی. چیزهای جدید یاد گرفته بودم، یاد گرفته بودم که میتوانم توی یک چرخدستی خرید بنشینم و در راهروهای فروشگاههای تارگت و کروگر چرخ بزنم و قفسهها را تماشا کنم و یکهو بگویم: «فلان جنس تخفیف خورده! قفسهاش را رد نکنی!» یا: «ادویهی تاکو هم بگیر.» انگار قرار است جدیجدی مثل قدیم با آرد ذرت روی ماهیتابه نان تورتیا بپزیم و غذای به اصطلاح مکزیکی درست کنیم. بلوبری تازی، رزبری تازه، ذوق محزونی از دیدن تکتک اقلام قفسههای فروشگاه.
به عنوان کسی که حرفهاش فیلمسازی است، در دوری از هم بیشتر از هر زمان دیگری فهمیدم خندیدن و گریستن مقابل لنز دوربین چه حسی دارد. هر چند در عمل توی دوربین فقط میشود خندید، این را اولین باری که توی فیستایم هر دو به جای حرف زدن عین ده دقیقه را گریه کردیم فهمیدم.
توی حمام خانهمان، خانهمان در تهران که من در آن تنها بودم، یک شوفاژ دیواری داشتیم و من همیشه حوله تنی را وقتی از حمام میآمدم میانداختم روی آن رادیاتور، طوری که کلاهش خم میشد روی تنهاش. شبیه آدمی میشد که توی خودش است. وقتهایی که دلتنگی و تنهایی خیلی بهم فشار میآورد میرفتم توی حمام و او را بغل میکردم. ارتفاعش هم مناسب بود. تقریبا همقد بودیم. توی بغل او خیلی پیش آمد که گریه کنم. کمکم یاد گرفتم میلههای حولهخشککن دیواری جواب است و آرامم میکند تا برگردم توی شهر شلوغ و زندگی سخت و همهی آن جزئیات احمقانه یا بیهودهی خیابان که میدیدم و دلم میخواست تکتکشان را برایش تعریف کنم. فاصله آدمها را قصهگو میکند. اتفاقات به ظاهر بیاهمیت روزمره افسانههای حماسی میشوند. جزئیات تازه به چشم میآیند. چیزهایی به چشمت میآیند که پیش از آن نمیدیدیشان، مثل اینکه آکاردئوننواز ترافیک زیرگذر جلال که هفتهی پیش جان مریم میزد این هفته دارد الههی ناز میزند. و همهی اینها در حالی است که هیچکدامتان نمیدانید آن نامهی دو پاراگرافهی سفارت کی قرار است برسد. ممکن است همین فردا بیاید، ممکن است یک یا دو سال دیگر. معلوم نیست. چیزی که مشخص است این است که تعداد روزهایی که با هم زیر یک سقف زندگی کردهاید دارد کمکم به روزهایی که تنها و دور از هم زندگی کردهاید میبازد.
بیش از یک سال است که آن کافه تعطیل شده. آمریکای طبقهی سوم منتقل شده به پارک کنار یک کافهی دیگر که برای کار کردن میروی و آنجا مینشینی.
میانهی سرمای آذر، بدون هیچ مقدمهای آن نامه میرسد. در کمتر از ده روز باید زندگی را جمع کنی و این بار خودت بشوی مسافر کیلومتر سی بزرگراه خلیج فارس و خانه و زندگی و خاطرات و خانواده و دوستانت را فشرده کنی در سه تا چمدان و یک گوشی موبایل و راهی دو قاره و یک اقیانوس آن طرفتر بشوی.
بیستوچند ساعت بیخوابی و پرواز بالاخره تمام میشود، پلیس مهاجرت را رد میکنی و میبینیاش که آن طرف فرودگاه با یک دستهگل و گلدان جمعوجور ایستاده و منتظر است.
چیزی که هردویتان میبینید یک لشکر زخمخورده و خسته است که میدان نبرد سخت و بیرحمی را از سر گذرانده و زرههایش از هم گسسته و جای زخمهایش داغ و پردرد و کبود و خونین است. اما حقیقتی که از بیرون دیده میشود فقط دو جوان بیستونه سیساله است که چمدانها را رها کردهاند و دقایق زیادی است بیامان در آغوش هم اشک میریزند و توان حرف زدن ندارند. تصویری که احتمالا برای تمام فرودگاهها آشنا است و هر روز دهها بهتر و بدتر و سختترش را میبینند.
وارد خانهی جدید میشوی که همیشه از توی لنز واید دوربین گوشی دیده بودیش. ابعاد کمکم به حالت عادیشان برمیگردند. تکتک جزئیات و اجسام و اشیایی را که همیشه در یک قاب مستطیلی میدیدی، حالا داری از نزدیک میبینی و میتوانی لمسشان کنی.
بعد از سالها، اولینبار است که دوباره «شببهخیر» برای هردویتان واقعا «شب» بهخیر است. از دوتا ساعت روی صفحهی گوشی یکیشان را پاک میکنی. جای زخمهای این سالها هنوز درد میکند و خستگی این روزها هنوز باقی است. اما کمکم دارد بهتر میشود.
فردا هم روز خدا است.