عشق این بود باقی هذیان گزیده‌ای از کتاب سوانح غزالی در باب عشق نوشته: زمان انتشار:

کلمه‌ی غایی ادبیات هزاروصدساله‌ی فارسی عشق است. هر سخنوری با زبان و بیانی خلاق یا تقلیدی عشق را موضوع آفرینش ادبی خود قرار داده است. دوستی از احمد غزالی تقاضا می‌کند رساله‌ای در باب عشق بنویسید: عشق انسان به انسان. سوانح محصول برآوردنِ این خواهش است. سوانح یعنی تاملات: متنی در کاویدن چیستی عشق. این که عشق با انسان چه می‌کند. متن زیر برگرفته از همین اثر است.

ابتدای عشق چنان بود که عاشق معشوق را از بهر خود خواهد و این کس عاشقِ خود است به واسطه‌ی معشوق ولیکن نداند که می‌خواهد که او را در راهِ ارادتِ خود به کار برد. کمال عشق چون بتابد، کمترینش آن بود که خود را برای او خواهد و در راه رضای او جان دادن بازی داند. عشق این بود باقی هذیان بود.
چون عاشق معشوق را بیند اضطرابی در وی پیدا شود. اهل قبیله‌ی مجنون گِرد آمدند و به قوم لیلی گفتند: «این مرد از عشق هلاک خواهد شد، چه زیان دارد اگر یک بار دستوری باشد تا او لیلی را بیند؟» گفتند: «ما را از این معنی هیچ بُخلی نیست ولیکن خود مجنون تاب یک دیدار او ندارد.» مجنون را بیاوردند و درِ خرگاه لیلی برگرفتند، هنوز سایه‌ی لیلی پیدا نگشته بود که مجنون را مجنون دربایست گفتن، بر خاکِ در پست شد.

حوصله‌ی عاشقی
حقیقت عشق چون پیدا شود عاشق قوتِ معشوق آید نه معشوق قوت عاشق، عاشق در حوصله‌ی معشوق تواند گنجید اما معشوق در حوصله‌ی عاشق نگنجد. روزی سلطان محمود نشسته بود به بارگاه. مردی بیامد و طبقی نمک بر دست نهاده در میان حلقه‌ی بارگاه محمود آمد و بانگ می‌زد: «نمک که می‌خرد؟» محمود هرگز آن ندیده بود. بفرمود تا او را بگرفتند. چون محمود به خلوت نشست، او را بیاورد و گفت: «این چه گستاخی بود که تو کردی و بارگاه محمود چه جای منادیِ نمک‌فروشی کردن بود؟» گفت: «ای جوانمرد، مرا با ایاز کاری است، نمک بهانه بود.» محمود گفت: «ای گدا، تو که باشی که با محمود دست در یک کاسه کنی؟ مرا که هفتصد پیل بود و جهانی ملک و ولایت و تو را یک‌شبه نان نبود؟!» گفت: «قصه دراز مکن، این‌همه که تو داری و بردادی سازِ وصال است نه ساز عشق. ساز عشق دلی است بریان و آن مرا به کمال است و به شرط کار است، لابل یا محمود، دلِ ما خالی است از آنکه در او هفتصد پیل را جایگاه بود و حساب و تدبیرِ چندین ولایت به کار نیست. ما را دلی است خالی سوخته‌ی ایاز. یا محمود، سر این نمک دانی چیست؟ یا محمود این هفتصد پیل و این‌همه ولایت سند و هند بی‌ایاز هیچ ارزد یا به جای یک موی از زلف او قیام کند؟» گفت: «نه.» گفت: «با او در گلخنی یا در خانه‌ی تاریک بهشت عدن بود؟» گفت: «بود.» گفت: «و وصال به کمال بود؟» گفت: «بود.» گفت: «پس این همه که تو بردادی ساز وصال هم نیست.»

طلایه‌ی طلب
فراق به اختیار معشوق وصال‌تر بود از وصال به اختیار عاشق. عاشق و معشوق ضدین باشند لاجرم فراهم نیایند الا به شرط فدا و فنا. معشوق خود به همه حالی معشوق است، پس استغنا صفت اوست، و عاشق به همه حال عاشق است پس افتقار صفت اوست.
بدان که هر چیزی را کاری است از اعضای آدمی، تا نبود او بی‌کار بود، دیده را کار دیدن است و گوش را شنیدن و کار دل عشق است تا عشق نبود بی‌کار بود. دل را برای عشق و عاشقی آفریده‌اند. آن اشک‌ها که به روی دیده فرستد طلایه‌ی طلب است تا از معشوق چه خبر است.
اگر حضور معشوق غیبت کلی نیارد کم از دهشتی نبود. چنان‌که آن مرد از نهرالمعلی آن زن را در کرخ دوست داشتی و هر شب در آب زدی و پیش او رفتی. چون یک شب خالی بر رویش بدید گفت: «این خال از کجا آمد؟» او گفت: «این خال مادرزاد است اما تو امشب در آب منشین.» چون در نشست بمُرد از سرما زیرا که با خود آمده بود تا خال می‌دید.

اسیری و امیری
نشان کمال عشق آن است که معشوق بلای عاشق گردد چنان‌که البته تاب او ندارد و بار او نتواند کشید. هر چند عشق به کمال‌تر بود بیگانگی بیشتر بود.
روزی محمود با ایاز نشسته بود. می‌گفت: «ای ایاز، هر چند من در کار تو زارترم و عشقم به کمال‌تر است، تو از من بیگانه‌تری، این چراست؟ یا ایاز مرا تقاضای آن آشنایی می‌بوَد و گستاخی که پیش از عشق بود میان ما که هیچ حجاب نبود. اکنون همه حجاب است، چگونه است؟» ایاز جواب داد: «آن وقت مرا ذلت بندگی بود و تو را سلطنت و عزت خداوندی، طلایه‌ی عشق آمد و بند بندگی بر گرفت، انبساط مالکی و مملوکی در برگرفتنِ آن بند محو افتاد. عاشقی همه اسیری است و معشوقی همه امیری. میان امیر و اسیر گستاخی چون تواند بود؟ پندار مملکت تو را فرا تیمارِ اسیری نمی‌دهد.»

احمد غزالیدرباره نویسنده

احمد غزالی، سوانح، تصحیح هلموت ریتر، مرکز نشر دانشگاهی: 1392

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *