درویش و غنی بنده‌ی این خاک درندنوشته: زمان انتشار:

آیا وظیفه‌ی ما است که زندگی دیجیتال را به همه تحمیل کنیم؟ آیا همه در همه‌ جای جهان باید به هم وصل باشند؟ شاید جواب خیلی بدیهی این باشد که زندگی دیجیتال حق همه است و ما کسانی که زودتر از این حق بهره‌مند شده‌ایم وظیفه داریم همه‌جا تبلیغش کنیم. اما این جواب بدیهی وقتی وارد زندگی‌های واقعی می‌شویم آن‌قدر بدیهی به نظر نمی‌رسد. ما حق نداریم چیزی را که فکر می‌کنیم خوب است تنها راه زندگی بدانیم و به همه توصیه کنیم. مشکات اسدی در این زندگی‌نگاره از همین شک و دودلی درباره‌ی بدیهی بودن زندگی دیجیتال نوشته.

شیر چای دوست دارم ولی اگر قرار باشد از صبح تا عصر بیست فنجان شیر چای بنوشم، نه. شیر چای نوشیدنی گرم و غالب منطقه‌ی سیستان ‌و ‌بلوچستان است. درست کردنش آداب خودش را دارد. از دم کردن چای با شیر آغوز گرفته تا اضافه کردن هل و دارچین و عسل. فارغ از اینکه چطور درست شود یا مواد اولیه‌‌اش چه باشد، شیر چای مهم‌ترین نوشیدنی بلوچ‌ها است و با آن میزبانی را شروع می‌کنند. فقیر و غنی هم ندارد. اما شیر چای برای من به اینترنت گره خورد، وقتی برای انجام یک پروژه به سیستان‌وبلوچستان سفر کردم. قبلا به سیستان و بلوچستان رفته بودم اما این بار متفاوت بود. باید تلاش می‌کردم به روستایی‌ها یاد بدهم که احتمالا اینترنت می‌تواند بعضی از مشکلات‌شان را حل کند درحالی‌که خودم هم خیلی مطمئن نبودم. اینکه سفیر تغییر سبک زندگی آدم‌ها باشی سخت است. هر اشتباهی ممکن است جبران‌ناپذیر باشد.
به فرودگاه چابهار که می‌رسی، به‌ جای سالن وارد یک چادر بزرگ می‌شوی، همین کافی است تا بفهمی کجا آمده‌ای. با همراهی مسئولان محلی راهی روستا می‌شوم. از ضبط ماشین صدای یک موسیقی آرام بلوچی می‌آید. چون مسافر دولتی هستم، راننده صدایش را خیلی کم کرده. از راننده درخواست می‌کنم موسیقی را بلند کند. نگاهی به رئیسش می‌‌اندازد، تایید او را که از نگاهش می‌گیرد، صدای موسیقی را بلند می‌کند. اتفاقا خواننده را می‌شناسم و تا برسیم روستا راه را با صحبت کردن درباره‌ی این خواننده کوتاه می‌کنیم. راستش تماشای طبیعت بلوچستان بدون شنیدن صدای موسیقی اصیل این منطقه لطفی ندارد. به اولین استراحتگاه که می‌رسم لباس بلوچی می‌پوشم. لباس خیلی به تنم سوار نیست. این را می‌شود از آداب پوشش و سبک روسری بستنم راحت فهمید. اما همه به من لبخند می‌زنند و از اینکه لباس محلی‌شان را پوشیده‌ام خوشحال‌اند. وقتی لباس‌های رنگی رنگی‌شان را تنت می‌کنی تازه انگار بلوچستان تو را در آغوش می‌کشد. اینجا با هر زنی که هم‌کلام شوی یک ‌به ‌دو نکشیده حرف سوزن‌دوزی وسط می‌آید. با هر کس که حرف می‌زنی و می‌پرسی سوزن‌دوزی را از کی یاد گرفتی، با تعجب لبخند می‌زند که «نمی‌دانم، از وقتی یادم می‌آید بلد بودم.» مثل ‌این است که از کسی بپرسی نفس کشیدن را از کی یاد گرفتی.
به اولین روستا که می‌رسم کمی تعجب می‌کنم از اینکه در کشور ما ‌چنین جاهایی وجود دارد. وقتی برای گردش به جایی سفر می‌کنی فقط ویترینی از زیبایی‌ها را نشانت‌ می‌دهند اما این بار وضعیت فرق دارد. نمی‌دانم اینجایی که می‌بینم روستا است یا زاغه‌ای در اطراف شهر. البته بیشتر شبیه دومی است. در یک اتاق حدودا چهارده پانزده متری، بیست تایی زن با چادر و روبنده‌ی مشکی روی زمین نشسته‌اند و تقریبا همه‌ بچه‌ای به بغل دارند. خیالم راحت می‌شود که پشت این روبنده‌های سیاه احتمالا زن‌های جوانی هستند که بچه‌هایی به این سن دارند. مسئولان محلی از روز قبل به خط‌شان کرده‌اند. از پنج شش جا بازدید می‌کنم. وضعیت همه‌ یک‌شکل است. مردی به نمایندگی از بقیه حرف می‌زند و تقریبا هیچ راهی برای به حرف آوردن زن‌ها نیست. این‌طوری کار من راه نمی‌افتد. به همراه محلی می‌گویم به دیدار استادکارها برویم. شاید بشود چند کلمه حرف از زیر زبان آنها کشید. راهی خانه‌ی استادکارها می‌شویم. بیشترشان خانم‌های میانسالی هستند که در کارگاه‌های کوچک‌شان با چند تا خانم سوزن‌دوز دیگر کار می‌کنند. در کارگاه هم پذیرایی‌شان را با شیر چای شروع می‌‌کنند. اولین بارقه‌ی احساس امنیت را وقتی در چشمان‌شان می‌بینم که فنجان شیر چای را سر می‌کشم. بعد اولین لایه از روبنده‌هایشان بالا می‌رود و زبان‌شان به همراهی باز می‌شود. یادم است همراه محلی مدام زیر گوشم می‌گفت: «تب مالت می‌گیری. هرجایی شیر چای ننوش.» ولی من راه نفوذ به قلب‌هایشان را پیدا کرده بودم. انگار با خوردن هر فنجان مهر لب‌هایشان باز می‌شد. با یکی از استادکارها که هم‌صحبت می‌شوم می‌گوید بلوچ‌ها ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید: «ارث پدری روزی از بین می‌رود ولی میراث هنری هیچ‌وقت از بین نمی‌رود. اینجا به تعداد زن‌های بلوچ سوزن‌دوز داریم که یا از این راه امرار معاش می‌کنند یا برای خودشان و خانواده‌شان می‌دوزند. خلاصه ما زن‌های بلوچ جز سوزن‌دوزی چیزی بلد نیستیم.»
از چشم من همه‌ی لباس‌ها زیبا است ولی از چشم آنها هر گل و رنگ و پارچه معرف یک قوم‌و‌قبیله و طبقه‌ی اقتصادی هم هست. همین ندانستن‌هایم باعث می‌شود خوشحال باشم و درد و غم و فاصله‌ی پشت نقش‌ها را نفهمم. با اینکه زنم و با همراهان زن به دیدارشان رفته‌ام، ولی معذب‌اند و خیلی راحت حرف نمی‌زنند. فقط در جواب هر سوال من که آیا می‌توانند فلان کار یا بهمان کار را انجام دهند، با آرامش می‌گویند می‌توانند. اینجا دست همه گوشی هوشمند نمی‌بینی اما به نظرشان چیز عجیبی هم نیست. به ‌محض اینکه می‌پرسم می‌توانند از همین گوشی‌ها کسب درآمد کنند و محصولات‌شان را بفروشند، ناامیدی در نگاه‌شان می‌دود که «محال است. یا حداقل ما نمی‌توانیم.» از یکی‌شان می‌پرسم: «کی سوزن‌دوزی می‌کنید؟» می‌گوید: «از صبح که بیدار می‌شویم مشغول کار خانه و رسیدگی به کار بچه‌هاییم. همیشه شب که می‌شود سوزن دست می‌گیریم. صبح روزهای تعطیل هم هر‌چه دوختیم برمی‌داریم با زیلو و بچه‌های کوچک راهی ساحل صورتی می‌شویم. توریست‌ها آنجا جمع می‌شوند. همیشه عاشق لباس‌هایمان می‌شوند ولی به خاطر قیمت هیچ‌وقت نمی‌خرند. دستبند و پابند و بقیه چیزهای کوچک را دوست دارند و می‌خرند اما راستش اصل هنر ما لباس‌هایمان است.»
وقتی درباره‌ی رنگ و گل‌ طرح‌ها هم‌کلام‌شان می‌شوم تازه یخ‌شان باز می‌شود. مثلا وقتی می‌پرسم «چرا این رنگ سبز را استفاده می‌کنید، بهتر نیست به جایش با این یکی سبز بدوزید؟» اعتمادبه‌نفس می‌گیرند که شرح و وصف بدهند که چرا نمی‌شود. این سبز برای روستاهای اطراف چابهار است و آن سبزی که من می‌گویم برای سوزن‌دوزی‌های اطراف ایرانشهر. این‌همه توجه‌شان به جزئیات برای من جذاب است. خلاصه اینکه کار بلدند و می‌دانند چه می‌کنند. یک‌ عمر، بعد از انجام کارهای روزانه، شب وقتی خانواده دور هم جمع شده، آنها بساط سوزن‌دوزی‌شان را آورده‌اند و مشغول شده‌اند. غم داشتند، سوزن زدند و در دل‌شان بی‌صدا گریه کردند. عاشق شدند، سوزن زدند. بچه به دل داشتند، سوزن زدند. خلاصه زن بلوچ هرچه سکوت کرده به ‌جای آن، حرف‌هایش را روی پارچه آورده. به حرف آوردن‌شان کار راحتی نیست. مخصوصا وقتی قرار باشد از چیزی حرف بزنند که برایشان غریبه است. شاید خرید آنلاین و گرفتن تاکسی آنلاین برایشان عادی نباشد، اما اگر گوشی داشته باشند داشتن یک صفحه در یکی از شبکه‌های اجتماعی برایشان عادی است. جوان‌ترها در همان اولین دیدار، اکانت رسمی‌ من را در شبکه‌های اجتماعی پیدا می‌کنند. خوشحالم که شبکه‌های اجتماعی را می‌شناسند اما راستش فاصله‌ی زیادی هست بین ساختن یک صفحه در شبکه‌های اجتماعی برای گفت‌وشنود تا ساختن صفحه‌ای که جایی باشد برای فروش محصولات و راهی باشد برای کسب درآمد. اینکه چطور باید این کار را یاد بگیرند کار من نیست. کار من در جای یک زن نماینده‌ی دولت، بیشتر اطمینان دادن به آنها و همسران‌شان برای راه‌اندازی کسب‌وکارهای کوچک در اینترنت است. اما برای آموزش چندتا از استارت‌آپ‌هایی که کارشان فروش محصولات روستایی در اینترنت است همراه من‌ آمده‌اند. حرفه‌ای‌اند و می‌دانند چطور باید گام‌به‌گام ساختن غرفه و عکس انداختن از محصول و قیمت‌گذاری روی محصولات را به محلی‌ها یاد بدهند.
شب‌ها در چابهار، خسته از جلسات و بازدید‌های پشت‌ هم و فشرده‌ی روزانه، در کافه‌های ساحلی منطقه‌ی آزاد دور هم جمع می‌شویم و مشاهدات روز را به اشتراک می‌گذاریم. بچه‌های استارت‌آپ‌ها می‌گویند بیشترین تفاوت اینجا با تجربه‌های مشابه قبلی‌شان مقاومت زن‌های محلی برای عکس گرفتن از خودشان و محصولات‌شان است. با هر سختی که هست چندتایی از زن‌ها را مجاب می‌کنند که غرفه‌ی دیجیتال بسازند. چند هفته بعد از برگشتن از اولین سفر، گروه‌های استارت‌آپی تماس گرفتند و گفتند چند تا غرفه فعال ‌شده و بقیه‌ی زن‌ها هم که موفقیت هم‌محلی‌هایشان را دیده‌اند، پیگیر شده‌اند که از کجا شروع کنیم. ماجرای اعتماد کردن روستایی‌ها به اینترنت شبیه ماجرای گلوله برفی است که هرروز می‌تواند بزرگ و بزرگ‌تر شود. داستان موفقیت یکی از همان‌هایی که روز اول با شیر چای از ما پذیرایی کرد و فروش همان دستبندها و پابندهای سوزن‌دوزی‌شده در اینترنت، هم‌قطار‌هایش را مطمئن می‌کند که آنها هم می‌توانند. زن‌هایی که روز اول با تردید به حرف‌های من گوش می‌دادند، حالا هر بار مرا می‌بینند دنبال کیفیت بیشتر و بهتر دسترسی‌ به اینترنت برای فروش بیشترند. دختران دانش‌آموزی که روز اول به‌ سختی اسم و فامیل‌شان را برای ساختن ایمیل به انگلیسی می‌نوشتند، امروز ایده‌های بزرگی برای فروش محصولات هم‌روستایی‌هایشان در اینترنت دارند. با اینکه چند باری برای این پروژه به بلوچستان سفر کردم، کمتر کسی را به اسم و فامیل و چهره به یاد دارم اما آنها هنوز در شبکه‌های اجتماعی گزارش کارهایشان را به من می‌دهند و هر بار هم که به چابهار سفر می‌کنم با شیر چای از من استقبال می‌کنند.
کار ما محدود به روستاهای سیستان و بلوچستان و آموزش دختران و زنان آن منطقه نبود. اینجا بلوچستان بود و داستان‌های خودش را داشت، اما داستان بقیه‌ی روستاهای کشور، علی‌رغم تفاوت‌ها، به هم شبیه بود. در این دو سال به روستاهای دیگر کشور هم سفر کردیم. راه پل زدن به قلب‌ها و جلب اعتماد همیشه یک فنجان شیر چای نبود اما برای به دست آوردن دل‌هایشان همیشه راهی بود. سبک زندگی آدم‌ها آرام‌آرام، دیر یا زود عوض می‌شود. دیگر اینترنت مثل آب و برق و جاده جزو نیازهای اولیه‌ی آدم‌ها در روستاها است. گاهی مقاومت‌شان برای یادگیری و استفاده از اینترنت شبیه روزی است که اولین ایستگاه قطار در روستایشان ساخته شد ولی همان ایستگاه قطار راه آدم‌های جدید و فرصت‌های جدید را به روستا باز کرد و امروز به خاطر این خوش‌شانسی خوشحال‌اند. ما تجربه‌های زیسته‌ی خودمان را با اینترنت راهی روستاها می‌کنیم و آنها فرصت پیدا می‌کنند به ما نشان دهند چطور زندگی می‌کنند. فرق‌مان این است که هنوز در روستا آدم‌ها می‌دانند چطور بدون اینترنت هم شاد باشند، اما اگر امروز در شهر اینترنت قطع شود، هیچ‌کدام از ما نمی‌دانیم چطور زندگی کنیم. از وقتی بحرانی مثل کرونا آمد و همه خانه‌نشین شدیم، خیلی زود راه‌حل همه‌چیز را در اینترنت پیدا کردیم، از خریدوفروش کالا گرفته تا پیدا کردن راهی برای سرگرمی. اما اگر برعکس باشد کلافه می‌شویم، طوری که حتی یادمان نمی‌آید قبل از آن اصلا چطور زندگی می‌کردیم. اگرچه همه دیر یا زود سوار قطار می‌شوند و من هم سهمی برای دعوت‌شان داشتم، اما یک‌چیز را یاد گرفتم، این قطار وقتی به روستاها می‌رسد باید یواش کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *