گمشده در مجازنوشته: زمان انتشار:

برای نسل‌هایی شبکه‌های اجتماعی نه اعتیاد است، نه چیزی جدید. آنها از وقتی چشم باز کرده‌اند،‌ از وقتی دست چپ و راست‌شان را شناخته‌اند، در شبکه‌های اجتماعی زیسته‌اند. برای آنها روابط انسانی زیادی درون همین شبکه‌ها شکل می‌گیرد، حتی خطرهایی که بزرگ‌ترها در این فضا احساس می‌کنند برای آنها بی‌معنی است. آنها با چند رفتار ساده می‌فهمند کی پشت اکانت‌های جعلی پنهان شده، چه کسی راست‌کیش است، چه کسی حقیقت را جعل می‌کند. همه‌ی آنچه برای پرسال‌ترها خطرناک جلوه می‌کند برای آنها بخشی از آیین تشرف است. زهرا ساعدی در این زندگی‌نگاره از همین نسل نوشته.

ده سال پیش که اینترنت هنوز این‌قدر فراگیر نشده بود و گوشی‌های هوشمند همه‌ی نیازها را برآورده نمی‌کردند، نسل ما متهم به این بود که دائم سرش توی گوشی‌ است. من هنوز هم سرم توی گوشی‌ است و بخشی از زندگی‌ام از همین راه می‌گذرد. بدون گوشی احساس ناامنی می‌کنم چون هیچ شماره‌ای حفظ نیستم و برای سفارش غذا، گرفتن ماشین یا هرکار دیگری محتاج گوشی و اینترنتم. همین چند وقت پیش برای گرفتن بسته‌ای از خانه بیرون رفتم، کلید را جا گذاشتم و پشت در ماندم. به نظرم مسئله‌‌ی مهمی نبود. در بدترین حالت ماشین می‌گرفتم و می‌رفتم خانه‌ی والدینم. اما وقتی فهمیدم گوشی‌ام را جا گذاشته‌ام انگار صاعقه نازل شد و تازه فهمیدم چه خاکی به سرم شده. باید مثل دهه‌ی هفتاد سراغ همسایه‌هایی می‌رفتم که چیزی جز سلام به هم نگفته بودیم و ازشان کمک می‌گرفتم.
یک‌ جایی در سریال بیگ‌بنگ تئوری لئونارد به شلدون می‌گوید باید با همسایه‌شان آشنا شوند و دایره دوستان‌شان را گسترده‌تر کنند. شلدون جواب می‌دهد در مای‌اسپیس 212 دوست دارد. لئونارد جواب می‌دهد: «تو ندیدی‌شون.» و شلدون می‌گوید: «قشنگیش به همینه.» قشنگی اینترنت برای من هم به همین بود. تا قبل از دنیای مجازی یک آدم خجالتی درون‌گرا شانس زیادی برای اجتماعی شدن و دوست پیدا کردن نداشت. در دبیرستان بعد از چهار سال زحمت و معاشرت هرروزه چندتایی دوست داشتم که دانشگاه همه‌شان را بر باد داد. با هیچ‌کدام از دوستانم هم‌دانشگاهی نشدم. دوست پیدا کردن برایم کار سختی بود و آدم‌های تازه‌ای که ممکن بود ترکیب‌شان هر ترم تغییر کند وحشتناک بود. اینترنت همین‌جا به دادم رسید. کسی مرا نمی‌دید و نگران قضاوت شدن نبودم. می‌توانستم روی صفات مثبتم مانور دهم، برای پروفایلم از آن طرف صورتم عکس بگذارم که قشنگ‌تر است و شکست‌های زندگی‌ام را پنهان کنم. برای شروع آشنایی در اینترنت سه چیز لازم دارید: تند خواندن پیام‌ها، تایپ سریع و ذهن تیزی که بتواند درجا جواب مناسب بدهد. من هر سه را داشتم اما در دیدارهای حضوری ذهن تیزم را از دست می‌دادم و تبدیل به آدم ساکتی می‌شدم که اگر ازش سوال می‌کردند به تته‌پته می‌افتاد. بنابراین اینترنت برایم مناسب‌ترین پلتفرم معاشرت بود. دوست پیدا کردن در اینترنت کار ساده‌ای بود. زمانی که من در شبکه‌های اجتماعی پرسه می‌زدم، دیگر دوره‌ی شخصیت‌های دروغین تمام شده بود. آدم‌ها از خود واقعی‌شان حرف می‌زدند، گیرم با کمی دستکاری حقایق. صفحه‌ی‌ شخصی هرکس هم همان اول تکلیف آدم را معلوم می‌کرد. مدت‌ها است اگر بخواهم با کسی دوست شوم، کار کنم یا هر شکل دیگری از ارتباط را تجربه کنم، چه در دنیای مجازی و چه در دنیای واقعی، اول دنبال صفحه‌هایش در فضای مجازی می‌گردم. به ‌قدری در این کار مهارت پیدا کرده‌ام که گاهی با دانستن یک اسم کوچک تمام صفحه‌ها را پیدا کرده‌ام. صفحه‌ی قفل‌خورده‌ی اینستاگرام آخر کار نیست. خیلی وقت‌ها لایک‌های توییتر معلوم می‌کند با چه کسی طرفم و کتاب‌هایی که در گودریدز خوانده بهم سرنخی برای حرف زدن می‌دهد و سوابق کاری در لینکدین پای آشنایی مشترک را به میان می‌کشد. دوست‌های مشترک را هم نباید دست کم گرفت. در دهکده‌ی جهانی همه به نحوی با هم آشنا هستند و خیلی وقت‌ها زنجیره‌ی واسطه‌ها کوتاه‌تر از آن است که فکرش را می‌کنیم. در همه‌ی این دوستی‌های مجازی مرحله‌ای وجود دارد که جمله‌ی «یه قرار حضوری هم بذاریم» مطرح می‌شود، فقط دیر و زود دارد. برون‌گراهایی که گیر اینترنت افتاده‌اند خیلی زود به این مرحله می‌رسند و درون‌گراها شاید هیچ‌وقت نرسند. من هم معمولا از این مرحله فراری بودم و هستم. اعتمادبه‌نفسم نسبت به قبل بالا رفته اما هنوز سین‌هایم می‌زند و گاهی مغزم خاموش می‌شود. بلا استثنا تمام آدم‌هایی که مرا از نزدیک دیده‌اند همان موقع یا بعدا با شگفتی گفته‌اند چه قدر با مجازیت فرق داری. البته کارکرد اینترنت در مناسبات اجتماعی خیلی بیشتر از آشنایی و گفت‌وگو است. زمان‌های کوتاهی در زندگی روزمره هست که اگر اهل معاشرت هم باشی صرف نمی‌کند گفت‌وگو را شروع کنی چه برسد به اینکه اصلا اهلش نباشی. وقتی با یک غریبه منتظر آسانسورید یا در آسانسور منتظر رسیدن به طبقه‌ی مورد نظر این اینترنت و گوشی‌های هوشمند هستند که نجات‌بخش‌اند. حضور گوشی نیاز تظاهر به خواندن شماره‌های آسانسور یا لبخندهای الکی را از بین می‌برد.
سال‌ها پیش نوشته‌ای دیدم که مضمونش این بود: «من در اینترنت آدم خیلی باحال‌تری‌ام.» این جمله دقیقا من را توصیف می‌کند. همیشه جواب‌های خوب در لحظه به ذهنم نمی‌رسند یا اگر برسند ادب حکم می‌کند تا تمام شدن حرف نفر مقابل منتظر بمانم و ممکن است این انتظار آن‌قدر طولانی شود که یا جمله‌ام را فراموش کنم یا موضوع بحث عوض شود. در چت می‌توانی وسط نوشتن جمله‌ات را عوض کنی یا اصلا می‌توانی بفرستی و قبل از خوانده شدن پاکش کنی. خوبی چت این است که می‌توانی در لحظه جواب بدهی. بجز این، شوخی کردن و جواب‌های دندان‌شکن دادن در چت برایم کار راحت‌تری است تا در دیدارهای حضوری. در دیدارهای حضوری معمولا مرعوب گوینده می‌شوم و نمی‌توانم شوخی یا اعتراض کنم اما در چت آدمی هستم که حقش را از همه می‌گیرد. چند وقت پیش حق‌الزحمه‌ی کاری را طلب داشتم. اصولا آدم صبور و کم‌رویی هستم و اما وقتی یک سال از موعد پرداخت گذشت فکر کردم حداقل نشان دهم پخمه و ابله نیستم. پیام تندی نوشتم و فرستادم. روشم جواب داد و پیگیری‌ها انجام شد و قرار شد سه روز بعد یا پول را برایم بریزند یا بروم و چکم را تحویل بگیرم. تمام این سه روز با خودم کلنجار رفتم که چطور جدیت و خشم توی چت را در دیدار هم نشان دهم و نکند بگویند برو فردا بیا و من چشمی بگویم و جیم شوم و دیگر دستم به آن پول کذایی نرسد. جلوی آینه تمرین کردم لحن عصبانی‌ام را دربیارم، فکر کردم قبل رفتن خودم را واقعا عصبانی کنم یا اصلا کس دیگری را به جای خودم بفرستم و بگویم مریضم. شانس آوردم که شماره حساب گرفتند و پول را واریز کردند.
اعتیاد من به اینترنت از توییتر شروع شد. یاهو 360 و چت‌روم‌های یاهو را درک نکرده بودم. البته ایمیل یاهو داشتم چون آن موقع جیمیل ساختن نیاز به دعوت‌نامه داشت و هرکسی از این موهبت برخوردار نبود. یاهو مسنجر هم روی کامپیوترم نصب بود اما لیست اندکم شامل دوستانم و عمه‌ام بود. سال90 شبکه‌های اجتماعی‌ای که دنبال می‌کردم محدود به فیسبوک و گوگل‌پلاس بود. فیسبوک برای دنبال کردن نویسنده‌ها، روزنامه‌نگارها و مجله‌نگارهای محبوبم بود که البته اکثرا صفحه‌هایشان خصوصی بود و دوست تازه‌ی غیرآشنا هم قبول نمی‌کردند، بنابراین در رسیدن به هدفم زیاد موفق نبودم. منتهای آمالم هم گرفتن پنجاه لایک بود. در گوگل پلاس دنبال مخاطب نبودم و فقط چند صفحه را دنبال می‌کردم. یک بار روی لینکی که یکی از این صفحات گذاشته بود کلیک کردم، وارد توییتر شدم و زندگی‌ام عوض شد. توییتر دنیای عجیبی بود. آدم‌های توییتر هیچ الگو و بتی نداشتند و تمام کسانی را که برای خودشان برووبیایی داشتند مسخره و نقد سازنده می‌کردند و البته گاهی خیلی بی‌رحم بودند. وقتی هنوز توییتر آن‌قدر مشهور نشده بود و همه‌ی وزیرها و نماینده‌ها حساب کاربری نداشتند، تعدادی از کاربران بلایی به سر یکی از سلبریتی‌های معروف آوردند که توییت کرد گریه کرده و بعد هم حسابش را پاک کرد. اگرچه روش‌شان سبعانه و خشن بود، زیاد جدی نگرفتن آدم‌ها درس خوبی بود که توییتر یادم داد و خیلی به دردم خورد. توییتر البته ور دیگری هم داشت. صدوچهل کاراکتر جای زیادی برای حرف‌های مهم نمی‌گذاشت. توییت‌ها خیلی وقت‌ها روزمره بودند و وقتی تایم‌لاین خلوت بود یکهو می‌دیدی آدم‌ها بدون منشن دادن یا خطاب کردن همدیگر مشغول صحبت‌اند و هرکس می‌فهمد روی سخن کدام کاربر با اوست. همین باعث می‌شد دوستی‌ای شکل بگیرد و آدم‌ها بدون اینکه همدیگر را دیده باشند از هم باخبر باشند، غم هم را بخورند و در شادی هم شریک شوند. توییتر ترکیب عجیبی از آدم‌هایی هم بود. آدم‌ها از همه‌ جای ایران می‌دیدی که شاید در زندگی واقعی شانس معاشرت باهاشان را پیدا نکنی و شغل‌هایی داشتند که ممکن است در زندگی واقعی باهاشان دم‌خور نشوی. من اخبار روز را از توییتر می‌گرفتم، سوال‌هایی را که جوابش در گوگل نبود از توییتر‌ی‌ها می‌پرسیدم، چند موقعیت شغلی از طریق توییتر پیدا کردم و بالاخره از طریق توییتر با همسرم آشنا شدم که البته این نسخه‌ی غیررسمی‌ داستان است، در نسخه‌ی رسمی در کلاس نویسندگی با هم آشنا شده‌ایم چون خانواده‌ی من و همسرم هنوز هم از آشنایی‌های اینترنتی انتظار آخر و عاقبت خوشی ندارند.
گوشی‌های هوشمند و بحث‌های خانوادگی که حول محور اینستاگرام و تلگرام و کلیپ‌های جدید می‌چرخید، آنهایی را هم که از جوانی فاصله گرفته بودند مجبور کرد به این دنیا پا بگذارند تا به‌روز باشند و حرفی برای گفتن داشته باشند. اما هنوز نسل ما و نسل آنها فرق دارد. پدر من عاشق یوتیوب و ویدیوهای انگیزشی تدتاک و تدکس است و هربار ببینمش از آخرین ویدیویی که دیده برایم می‌گوید، اصرار می‌کند ببینم و می‌پرسد ویدیوی قبلی را دیده‌ام یا نه. با این حال درک نمی‌کند چرا من خرید اینترنتی را به خرید از مغازه ترجیح می‌دهم. یکی از بزرگ‌ترین لطف‌های اینترنت، بجز معاشرت، راحت‌تر کردن خرید بود. من از اینکه کلی لباس بپوشم و تا مغازه‌ی سرکوچه بروم و بفهمم قارچ ندارد متنفر بودم. حالا روی گوشی می‌توانم از بین مغازه‌های مختلف انتخاب کنم از کدام یکی قارچ بخرم. در خرید اینترنتی لباس هم مغازه‌دار دنبالم راه نمی‌افتد و هزار بار ازم نمی‌پرسد چه می‌خواهم تا کمکم کند. می‌توانم بارها رنگ و مدل لباس انتخابی‌ام را تغییر دهم و در نهایت بدون اینکه خرید کنم صفحه را ببندم. تازه خیلی وقت‌ها هم سایت با کد تخفیف ازم دلجویی می‌کند و مثل مغازه‌دارها خرید نکردن را توهینی به خودش قلمداد نمی‌کند. کرونا که باعث شد دورکار شویم دوباره به روح دست‌اندرکاران اینترنت درود فرستادم. جلسه‌های اینترنتی کوتاه و مختصر مفید بود و نتیجه داشت. برخلاف جلسه‌های حضوری که ساعت‌ها طول می‌کشید و خیلی وقت‌ها نتیجه‌ای هم نداشت. روزهایی که حوصله نداشتم لازم نبود در معاشرت‌هایم تظاهر کنم و بی‌لحنی چت لحن تندم بر اثر اشتباه همکارم را می‌پوشاند و به یک یادآوری خنثی تبدیلش می‌کرد.
وارد شدن والدین و بزرگ‌ترها هم نعمت بود هم نقمت. نعمتش این بود که دیگر همه سرشان توی گوشی بود و کسی به تو معترض نمی‌شد، بساط اینترنت در همه‌ی خانه‌ها به راه افتاده بود و تعداد تماس‌های تلفنی کم شده بود و همه‌چیز مستند در پیام‌رسان‌ها باقی می‌ماند. اما نقمتش گاهی به نعمت می‌چربید. شبکه‌های اجتماعی جای مناسبی برای فامیل نبود. من بارها بابت استوری‌هایی که شیر کرده‌ام به دادگاه خانوادگی احضار شده‌ام و توضیح داده‌ام، برای اینکه اخبار بد با نوشته‌هایم در اینترنت به گوش فامیل‌های خارج‌نشین رسیده مواخذه شده‌ام و برای اینکه پیام‌ها را درجا جواب نداده‌ام مورد بی‌مهری قرار گرفته‌ام. بجز اینها نقشم در خانواده تغییر کرده و به چشم مسئول آی‌تی نگاهم می‌کنند. بارها برای پدربزرگ مرحومم که عاشق تلگرام و کانال روستایمان بود وی‌پی‌ان نصب کرده‌ام، برای عمه‌ام فرق پست و استوری را توضیح داده‌ام، اپلیکیشن‌های متعدد نصب کرده‌ام و وقتی برای بازیابی رمز عبور ایمیل خواسته‌ام با جواب «نمی‌دونم خودت یه کاریش بکن» مواجه شده‌ام. زکات دانشم البته خیلی وقت‌ها تف سربالا بوده است. روزی که امکان اشتراک عکس در استوری برای دوستان نزدیک را توضیح دادم با سوال «پس برای همین ما استوریات رو نمی‌بینیم؟» مواجه شدم و فهمیدم چه اشتباهی کرده‌ام.
همه‌ی سرگرمی‌ها عمر دارند و روزی می‌رسد که دیگر جذاب نباشند. حالا جای من و والدینم برعکس شده. من آدمی شده‌ام که حوصله‌ی چت‌های طولانی را ندارم، اینستاگرام‌گردی برایم جالب نیست، دنبال کشف شبکه‌های اجتماعی جدید نیستم و گوشی‌ بیشتر ابزار کارم است تا سرگرمی. حالا دیگر من پدرم را تهدید می‌کنم که اگر همین‌طور سرش توی گوشی‌ باشد گوشی را می‌گیرم و بعد از مهمانی و دورهمی بابت گوشی‌بازی زیاد تذکر می‌دهم و از حجم اینترنتی که مصرف می‌کند شکایت می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *