فقدان دنباله‌دارنوشته: زمان انتشار:

در روزگاری که آدم‌ها تمام برنامه‌ها و رویدادهای زندگی‌شان را در دستگاه‌های الکترونیکی‌ ذخیره می‌کنند، وقتی کسی از دست می‌رود، این وسایل تنها یادگارهایی‌اند که بازماندگان می‌توانند رَد رویاهای عزیز ازدست‌رفته‌شان را در آن بگیرند. بعضی‌ها این‌طور با سوگ مواجه می‌شوند: تصمیم می‌گیرند کارهای نکرده و آرزوهای محقق‌نشده‌ی از دست رفتگان را زندگی کنند تا شاید بار فقدان‌شان سبک‌تر شود. جیل لپور، تاریخدان و نویسنده‌ی نیویورکر، در این زندگی‌نگاره از مرگ نزدیک‌ترین دوستش می‌گوید و تصمیم‌هایی که بر اثر این مرگ برای زندگی‌اش گرفته.

نوارهای روی سرهمیِ قرمز، زرد بود و روی سرهمی سبز، آبی: قرمز آتشین، زرد آفتابگردانی، سبز چمنی، آبی نیلی، رنگ‌های پیش‌دبستانی، رنگ‌های بسته‌ی رنگ‌انگشتی. عاشق آن سرهمی‌های زمستانی بودم که پستی سفارش می‌دادیم، آن کلاه‌هایشان که جدا می‌شد و آن آستین‌های کشباف‌شان. اما بیشتر از همه نوارهای رنگی‌شان را دوست داشتم که ضخیم مثل پیپ‌پاک‌کن از سر‌شانه‌ها تا پاچه‌های شلوار پایین می‌رفت، شبیه راه‌های لباس فرم ارتش. درست همان مدلی که اگر قرار بود خودم بدوزم، می‌دوختم. پسرها را شبیه سربازهای هنگ‌های مختلف می‌کرد. هنگ قرمز و زرد دو ساله‌ها، هنگ سبز و آبی‌ چهارساله‌ها. هنوز هم خواب سرهمی‌ها و پسربچه‌ها را می‌بینم.
دکترها مجبور شدند بچه را از شکمم بکشند بیرون. نمی‌توانستم زور بزنم. شاید هم نمی‌خواستم. نمی‌دانم. یادم نیست. وقتی داشتم سعی می‌کردم به دنیا بیاورمش بهترین دوستم جین کیلومترها دورتر در بستر مرگ بود. ما تاریخدان بودیم، شمارندگان سال‌ها، نشان‌گذارندگان زمان و این بهار، بیست سال پس از آن روز، روز تولد، روز مرگ، برای بزرگداشت سالروز او کامپیوترش را روشن کردم. دوره‌ی فوق‌لیسانس اولین لپ‌تاپ‌مان را با هم خریدیم. آن‌قدر این دست آن دست کرد تا بالاخره یکی را انتخاب کرد. هیچ‌کس اندازه‌ی او از تغییر بدش نمی‌آمد. از اینکه انتظاراتش برآورده نشود به اندازه‌ی بیماری واهمه داشت. خرافاتی هم بود: می‌ترسید با انتظارات غیرواقعی‌اش چیزی را چشم بزند و خرابش کند. تلفن قدیمی‌اش که خراب شد هشت ماه تمام لفتش داد تا تصمیم بگیرد چه تلفنی بخرد. دقت کنید گوشی هوشمند نه، موبایل نه، فقط تلفن ثابت. وقتی هم مریض شد درگیر پروژه‌ی سه ساله‌ی تصمیم‌گیری بودیم سر اینکه سگ بخرد یا نه. خودش در تصمیم‌گیری‌ لنگ می‌ماند اما به من که می‌رسید نصیحت‌هایش بُرنده و قاطع بود و هیچ‌وقت هم تغییر نمی‌کرد: چرکنویس‌هایم همیشه خوب بود، مدل موهایم همیشه افتضاح.
وصیت کرده بود مکینتاش پاوربوک ۱۶۰ش و کتاب‌هایش به من برسد. اما لپ‌تاپ مدت‌ها بود که بی‌جان و ثابت گوشه‌ای خاک می‌خورد؛ زندگی اخته‌شده‌ی یک ذهن، ذهن او، ذهنی که من چپانده بودم در یک جعبه و ته کمدم انبار کرده بودم، جایی که پارچه‌ها و طاقه‌های کتان و چلوار و آستری را نگه می‌دارم. این بهار بالاخره از توی جعبه‌ی ته کمد کشیدمش بیرون. سیم شارژرش را که به بزرگی یک قالب کیک بود به برق زدم، اما به محض اینکه لپ‌تاپ را باز کردم تکه‌های پلاستیک طوسی‌رنگ مثل دندان‌های افتاده شکستند، لولایش ترک خورد و صفحه‌ی نمایش افتاد و مثل سر جدا‌شده از بدن آویزانِ کیبورد شد. آن اولین نسخه‌ی اَپِل! صفحه را بلند کردم، به دیوار تکیه دادم و دکمه‌ی روشن را فشار دادم. صدایی را که باید می‌داد داد، همان صدای زنگ در خانه‌ی استیو جابز. اما اتفاق دیگری نیفتاد. من هم یک سری دکمه را با هم فشار دادم و با یک قسمت‌هایی که به نظر می‌رسید کار می‌کنند ور رفتم و بد و بیراه گفتم تا اینکه بچه‌ی چهارده ساله‌ام متوجه شد روشنایی صفحه را روی کمترین حالت گذاشته‌ام. درستش کرد و صفحه روشن و خاموش شد، انگار که نورِ خودش چشمش را بزند. بعد یک صورتک مربعیِ کامپیوتر مکینتاش به پیکان سیاهی تبدیل شد که به هارد درایو اشاره می‌کرد. اسم هارد درایوش را کوپر گذاشته بود، اسم سگ قدیمی من. یک لابرادور زرد افلیج که سال‌ها پیش مرده و دفن شده بود.
همه‌ی تاریخدانان به نوعی کالبدشکاف‌اند. شروع کردم به زیر و رو کردن گوشه‌کنار دنیای این صفحه‌ی کوچک سیاه و سفید، انگار به غشای مغز جین سقلمه می‌زدم. روی پوشه‌ای به نام «شخصی» کلیک کردم و فایلی به اسم «یادداشت‌های گذار» را باز کردم. مایکروسافت وُرد نسخه‌ی ۵.۱ سال ۱۹۹۲ با کپی‌رایتِ یکی از بچه‌های دانشکده که نرم‌افزارمان را غیرقانونی برایمان نصب می‌کرد. جین هیچ‌وقت نرم‌افزارش را به‌روز نکرده بود. گذار یادداشت‌هایی از کتابی به نام گذار: معنا بخشیدن به تغییرات زندگی، چاپ سال ۱۹۸۰ از آب در‌آمد. اثری از ویلیام بریجز که محقق فلسفه‌ی ماورالطبیعه بود و کارش را با تدریس ادبیات آمریکا در دانشگاه شروع کرد. جین همیشه عاشق این چیزها بود، چیزهایی که من ازش متنفر بودم. تراپی‌های پایان‌ناپذیر، تست‌های طالع شما امروز چه رنگی‌ است، تمرین‌های شجاعت برای شفا، خودشناسی مادام‌العمر، این چاه بی‌انتها. بریجز آخرش شد مشاور مدیریتی، کارش این بود که به مدیرعامل‌هایی که می‌خواستند کارمند اخراج کنند مشاوره بدهد. گذار؟ بگو اخراج و بی‌کاری. می‌گفتم: «جین، این چیزا دری‌وریه.» لبخند می‌زد، شانه بالا می‌انداخت و برمی‌گشت سراغ کتابش: اپرا برای روشنفکران، فروید برای فمینیست‌ها، پرورش‌ نفس، شِر و وِرهای دست اول.
پلک زدم. در یادداشت‌هایش درباره‌ی کتاب گذار نوشته بود: «پایان‌ هر چیز شبیه مرگی خفیف است. فراموش می‌کنیم که می‌تواند شروعی برای ورود به یک زندگی تازه باشد.» کامپیوتر به خِرخِر افتاد، انگار از سر پریشانی غرولند کند. صفحه لرزید، سفیدی‌اش چشمم را زد و بعد در سیاهی محو شد ـ خجالت می‌کشم بگویم اما، درست مثل من.
آن یک باری که بچه‌ام افتاد، تنها در دستشویی بودم. حتی نمی‌دانستم حامله‌ام. رنگ کف‌پوشی که روی آن افتاده بودم یادم است، بژ، طرحش هم همین‌طور، رگه‌دار، و بعد خون و بافتی از تنم، قرمز و سفید گره‌خورده به هم: قرمز خونی، سفید تخم‌مرغی، غشایی شفاف و خیس. درد و سرما یادم می‌آید، خیلی سردم بود و بعد اولین موج اندوه در تنم پیچید و پس از آن موج دوم، باقی‌اش یادم نیست.
اما این را یادم است که بعد از آن جین از من مراقبت کرد. وقتی ازدواج کردم هم جین در یک کلبه‌ی دوطبقه در جزیره با ما ماند. صبح روز عروسی که همه داشتند آماده می‌شدند شبه‌طوفانی اتفاق افتاد و باد میز و صندلی‌های فلزی باغ را برد هوا. طبقه‌ی بالا یکی از پنجره‌های سقفی باز شد و باران می‌ریخت توی خانه، روی لباس عروسی که خودم از طاقه‌ی پارچه‌ی زرباف ارزان‌قیمتی دوخته بودم. جین تازه از حمام آمده بود اما خودش را رساند و یک دستش را دراز کرد و پنجره را بست، با دست دیگر هم حوله‌اش را بالا گرفته بود. لابلای زوزه‌ی باد فریاد زد: «‌شبیه مجسمه‌ی آزادی شدم.»
اولین هفته‌ی دوره‌ی فوق لیسانس با هم آشنا شدیم. من بعد از پیک‌نیک دانشکده او را رساندم خانه و او دانش موسیقی من را امتحان کرد، که البته سربلند نشدم. از آن آدم‌هایی بود که می‌توانند زیر و بم هر کسی را بیرون بریزند، از هر دری حرف بزنند، و هر چیزی را جز تظاهر و عقده‌ای بودن ببخشند. زیاده از حد جذاب و دلنشین بود. دست و پای آدم مقابلش سست می‌شد. کافی بود با او به رستوران بروی، در عرض پنج دقیقه کشف می‌کرد پیشخدمت کدام دبیرستان رفته. بار دوم که به همان رستوران می‌رفتی اسم دبیرستان یادش بود و مکالمه را درست از همان‌جا که تمام شده بود از سر می‌گرفت. یا مثلا کافی بود با او به خشک‌شویی بروی تا بفهمی اسم تک‌تک بچه‌های صاحب خشک‌شویی و کتاب‌های مورد علاقه‌شان را می‌داند و برایشان کتاب هدیه آورده. بسیار باهوش بود و می‌دانست کجا و در مقابل چه کسی اظهار نظر کند. به اندازه‌ی همه‌ی دوست‌پسرهای بد من، او دوست‌دختر بد داشت. عاشق بیرون غذا خوردن بود و متنفر از خانه غذا خوردن و اگر شام مهمانش بودید برایتان پاستا با گوجه و ریحان و پنیر فتا درست می‌کرد. در مورد همه‌ی فیلم‌ها صاحب نظر بود. از جان کوزاک خوشش می‌آمد. عاشق دویدن بود. در هر ساعتی قهوه می‌خورد. جین اسمایلی را خیلی دوست داشت. تنیسش افتضاح بود. موهایش ضخیم و فر قهوه‌ای تیره بود، ابروهایش خنده‌دار و چشم‌های قشنگش قهوه‌ای. عینکی گرد داشت با قاب مفتولی که خودش به آن می‌گفت عینک کارآموز رسمی کنگره‌ی دی‌سی عینک را از دهه‌ی هشتاد، آن زمانی که این عینک‌ها مد بودند، داشت. بیشتر از اینها بهش وابسته بود که ازش بگذرد. بامزه‌ترین آدمی بود که در زندگی دیده‌ام.
جین همه را می‌شناخت. من واقعا فقط جین را می‌شناختم. از من بزرگ‌تر بود. من از او حریص‌تر بودم. درباره‌ی من در لپ‌تاپش نوشته بود: «تقریبا در همه چیز به او اعتماد دارم.» خدا را شکر، چیز دیگری ننوشته بود. در همه‌ی این سا‌ل‌هایی که می‌شناختمش، در دهه‌ی نودِ بیل کلینتون و کاترین مک‌کِنِن، دوران بیراهه رفتن لیبرالیسم، دوران به سیم آخر زدن فمینیست‌ها، مثل زن‌های سریال‌های کمدی دهه‌ی هفتاد روزی ده بار با هم تلفنی حرف می‌زدیم. درباره‌ی غذا: ناهار تن ماهی بخورم یا سالاد تخم مرغ؟ درباره‌ی کتاب‌هایی که می‌خواندیم: مارتین امیس، زورا نائیل هرستن. موسیقی پس‌زمینه‌ی زندگی روزهایمان را مقایسه می‌کردیم: ریچارد تامسن، امیلو هریس. هروقت از کسی خوشش می‌آمد می‌گفت: «این یارو خوب چیزیه.» درباره‌ی سیاست حرف می‌زدیم، انتخابات، جنگ، همه‌ی جنگ‌ها (من آن موقع در مورد جنگ می‌نوشتم)، سگ من، گربه‌ی او، ایدز، آنیتا هیل. لازم نبود برای هم چیزی بنویسیم، اگرچه یک بار کلی وقت صرف نوشتن و ویرایش یک آگهی چهل کلمه‌ای کردیم که مصمم بود برای صفحه‌ی آخر یک روزنامه بنویسد. آگهی هنوز هم جایی روی لپ‌تاپش است:
کلبی‌ای مهربان، با تمایلات معنوی و مشاعری آرام‌ناپذیر
هم‌جنس‌گرا، سفیدپوست، مونث، سی‌وشش ساله، عاشق امیلی دیکینسون، یوگا، موسیقی و نیویورک تایمز. پرشور، باهوش، واقعا بامزه، با قلبی که برای بچه‌‌ها و موجودات چهارپا می‌تپد. به دنبال کسی شبیه خود، برای دوستی و شاید هم فراتر از آن.

به دنبال کسی شبیه خود، برای دوستی.

سرترالین را امتحان کرد، یوگا را امتحان کرد. همیشه سپر بلای من می‌شد ولی بلایی سر خودش می‌آمد. من فقط می‌توانستم بنویسم. نوشتن کاری بود که او نمی‌توانست انجام دهد. سالی که من پایان‌نامه‌ام را تمام کردم، او یک سال مرخصی گرفت و برای زندگی به یک معبد رفت. وقتی شروع به ایمیل‌نگاری کردیم، برایم نوشت: «انگار از سمت غلط دوربین شکاری دارم به کارهایم نگاه می‌کنم.» در لپ‌تاپش فایلی بود از سال 95 به اسم «تصورات آینده»، تصویری از خودش در دو سال بعد: «‌قاعدتا به یک جاهایی رسیده‌ام، یا دست کم در راه رسیدن به جاهای خوبی‌ام» می‌خواست پایان‌نامه‌اش را تمام کند، نویسنده شود، بچه‌دار شود.
آدم‌ها گاهی ازم می‌پرسند: «چطور از پسش بر‌می‌آیی؟» اغلب همین را می‌پرسند، همیشه همین را می‌پرسند. می‌پرسند «چرا؟ چرا کتاب؟ چرا بچه؟ چرا مقاله؟ چرا این‌همه؟ چرا به این سرعت؟ چه عجله‌ایه؟ چرا این‌قدر آتیشت تنده؟» جواب همه‌اش جین است. چطور و چرا و عجله و آتش تندم به خاطر جین است. او هیچ‌وقت نتوانست کارهایی را که هر دو می‌خواستیم انجام دهد. فقط من توانستم.
یک فایل دیگر پیدا کردم که تمام افکاری را که دوست داشت پشت هم، شبیه یک شعر بلند، تایپ کرده بود. ویرجینیا وولف: «می‌گویم دیگر سرگردان نباش. این آخر خط است.» تی اس الیوت: «به روحم گفتم آرام بگیر.» سال 97 که امیدوار بود به جایی رسیده باشد یا دست کم در راهش باشد، به هیچ‌جا نرسید. دوباره به چاه افسردگی افتاد. در ایمیلی به من نوشت: «نمی‌تونم تصور کنم تمام زندگیم رو با این بجنگم.» و خب کارش هم به اینجاها نکشید.
پوشه‌ای پیدا کردم به اسم «چیزمیزای سرطان». داخلش فایلی بود از گزینه‌های درمان: پیوند خون بند ناف، شبه پیوند ترکیب آنتی‌بادی‌های کایمریک پیش از شیمی‌درمانی با سیتوکسان، ای‌تی‌جی، رادیوتراپی غده‌ی تیموس، شیمی‌درمانی با آزاسیتیدین، دوره‌ی کامل شیمی‌درمانی و رادیوتراپی. باید از بین گزینه‌های به این مزخرفی انتخاب می‌کرد.
درست زمانی که من تصمیم داشتم بچه‌دار شوم فهمید سرطان خون دارد. سلول‌های او از هم جدا می‌شدند، سلول‌های من از هم جدا می‌شدند، من و او از هم جدا می‌شدیم. اولین شبی که حالش بد شد من بردمش اورژانس. کسل بود، خیلی کسل، وحشتناک کسل بود. با این حال، همین‌طور که روی تخت بیمارستان زیر پتوی کاغذی آب می‌شد، دکتر آنکال را نصفه‌شبی به حرف گرفت، آن هم در مورد آنالیز استراتژی روایت تطبیقی کوانتین تارانتینو و سپایک لی، و بعد به اینجا رسیدند که آیا دوستان مشترکی در نتافلی نیوجرسی دارند یا نه، دکتر پسرعمویی آنجا دارد؟ در طول تمام درمان‌های وحشتناک همراهش بودم، یکی از یکی بی‌حاصل‌تر. او هم در سونوگرافی‌ها و اولین لگدهای بچه همراه من بود، یکی از یکی لذت‌بخش‌تر. اوت 98، من در سه ماه اول حاملگی بودم و او داشت در مورد پیوند آزمایشی مغز استخوان فکر می‌کرد. برای دکترهایش نوشت: موفقیت‌آمیز بودن پیوند یعنی چه؟ صرفا یعنی جان سالم به در بردن از جراحی؟
جان سالم به در برد. اما این به معنی موفقیت‌آمیز بودن نبود. وقتی مطمئن شد زنده نمی‌ماند و دکترها جوابش کردند، تصمیم گرفت طاقت بیاورد تا بچه‌ی من به دنیا بیاید. منتظر بماند تا ببیندش و بعد تسلیم شود. می‌خواست برای او که به نوعی روی جاده‌ی زندگی در جهت مخالفش در حرکت بود دست تکان دهد. این بازی مرگ‌بار بین موعد تولد و موعد مرگ، به ضرب‌الاجل معنای تازه‌ای بخشید. روی تخته‌ی چوب‌پنبه‌ای‌اش متنی از نگاهی به گذشته‌ی ادیت وارتون چسبانده بود: «علی‌رغم بیماری، علی‌رغم هر نوع اندوه مردافکن»، «انسان اگر از تغییر نترسد، از کشف و شهود عقلانی سیر نشود، به چیزهای بزرگ علاقه‌مند باشد و با چیزهای کوچک خوشحال شود، می‌تواند مدت‌ها پس از از هم‌ پاشیدن جسمش هم زنده بماند.» اما جین، عزیز من، این چرت محض است!
این تصمیم دردی تحمل‌ناپذیر برای او به همراه داشت، من را هم نابود کرد. راستش همه‌اش هم تصمیم خودش نبود. فکر کنم من ازش خواستم تا قبل از آمدن بچه نمیرد. احتمالا التماسش کردم. نمی‌دانم. یادم نیست. تمام آن سال پیش چشمم تیره و تار است، جز اینکه هر روزی که می‌گذشت بچه‌ی من به زندگی نزدیک‌تر می‌شد و جین به مرگ. من او را در این موقعیت قرار دادم، تقصیر من است. زانو‌های خودم زیر این بار خم شد، اما کسی که واقعا بابتش رنج کشید او بود، کسی که له شد و عذاب کشید او بود. پس از اینکه پیوند مغزاستخوان از خواهرش شکست خورد، بیمارستان را ترک کرد و رفت خانه‌ی دوست‌مان دنیس زندگی کند یا در واقع آنجا بمیرد. اول آوریل سال ۹۹، در جشن عید فصح، جین لقمه‌ای نان و سبزیجات تلخ خورد، نان زندگی و تلخی رنج آن. صبح روز بعدش دیگر نمی‌توانست یک جمله‌ی کامل بگوید. دنیس تعریف کرد که اولش سعی می‌کرد حرف بزند و پریشان شده بود و کلماتی که می‌گفت تقریبا مفهوم داشت. ‌درد من شروع شده بود. رفتم بیمارستان و تا جایی که می‌توانستم سعی کردم زور بزنم، اما انگار جین را به سمت مرگ هل می‌دادم. بیشتر از زور زدن جیغ زدم. شکمم را باز کردند، بچه را بیرون کشیدند و بخیه زدند. دوستانم در همان دقایق اول که بچه به دنیا آمد یک عکس پولاروید از او گرفتند که از دوربین سر خورد بیرون، شبیه زبانی که از دهان بیرون بخزد، بعد دویدند سمت پارکینگ و از بستر زایمان تا بستر مرگ کیلومترها رانندگی کردند. عکس را به جین که آن زمان در واقع دیگر چیزی نمی‌دید نشان دادند، اما دنیس می‌گوید که جین فهمید، دید، فهمید، شنید، لبخند زد و بعد مرد. فهمید، شنید، فهمید. واقعا فهمید؟ نمی‌دانم.

بهار بیست سال پیش من کودکم را در لباسی پشمی با طرح کِرمیت‌قورباغه پیچیدم و به خانه آوردم. آدم تا با این چیزها مواجه نشود نمی‌داند چه بر سرش می‌آید. من هم تا به حال از نوزاد مراقبت نکرده بودم. اما همه‌ی سختی‌هایش را دوست داشتم، همه چیزش را. اولین سوالی که از دکترم پرسیدم این بود که کی می‌توانیم دوباره بچه‌دار شویم. برای اولین کتابم، کتابی در مورد جنگ، جایزه بردم. به مهمانی اهدای جوایز نرفتم. نمی‌توانستم بچه‌ام را تنها بگذارم. همه شاکی شدند که چرا قدر نمی‌دانم. به جایش با قورباغه‌ی کوچکم به مراسم یادبود جین رفتم و به یادش سخنرانی کردم.
فمینیست ‌بودن کعبه‌ی آمال مادرانی‌ است که نویسنده‌اند، اما مادرانگی برای محققان قدغن است. پسرم که چهارماهه بود به یک کنفرانس رفتم. آن‌قدر دلم برایش تنگ شد که با خودم عهد کردم دیگر کنفرانس نروم. همه شاکی شدند که چرا مسئولیت‌های حرفه‌ای‌ام را جدی نمی‌گیرم. یکی از همکاران محققم در ایمیلی متهمم کرد که روشنفکر ناقصم. دلم نمی‌خواست بزنم بیرون؟ لبی تر کنم، دلبری کنم، خودی نشان دهم، بحث و جدل کنم، قهرمان‌بازی در‌بیاورم؟ نه. نمی‌خواستم. دوباره حامله شدم و خودم را مجبور کردم کتاب دوم را بنویسم. فکر کردم یا به عنوان استاد استخدام دائم می‌شوم یا استعفا می‌دهم. جین اگر بود درکم می‌کرد. در بخش تقدیر و تشکر به طرز مضحکی از پسر بزرگم نوشتم و وقتی یکی از منتقدان مسخره‌ام کرد پشیمان شدم. با خودم دو عهد جدید بستم: دیگر هیچ وقت نقد آثارم را نخوانم و نقطه‌ضعف‌هایم را هم به همکارانم نشان ندهم.
استخدام دائم شدم. جین زمستان‌ها در کاپشن گل‌و‌گشاد مشکی‌اش دولادولا راه می‌رفت، دستکش‌هایی را که من برایش بافته بودم دست می‌کرد و در مورد تمام کردن پایان‌نامه‌اش حرف می‌زد. مثل گروچو مارکس راه می‌رفت و از عمد و به مسخره دستکش‌هایش را به هم می‌کوبید. می‌گفت: «این هفته یه فصلش رو ‌می‌نویسم.» الکی! هیچ چیز را به اندازه‌ی بچه دوست نداشت. دلم برایش خیلی تنگ شده است.
برای پسرها پتو با طرح‌های مختلف می‌بافتم. برایشان از همان سرهمی‌های زمستانی نواردار می‌خریدم، از آن قرمز و زردها، از آن سبز و آبی‌ها و کلاه و دستکش ست سرهمی‌شان را می‌بافتم. در تمام شهر با کالسکه‌ی دوقلو می‌چرخاندم‌شان و از جین قصه می‌گفتم. چکمه‌های کوچک‌شان از زیر پتوهای قلاب‌بافی‌شده بیرون می‌زد. جین را تصور می‌کردم که اگر نمرده بود چطور بغل‌شان می‌کرد. می‌گفتم اگر بود درسته قورت‌تان می‌داد.
برای تحقیق درباره‌ی شغلی در جایی که از برف خبری نبود به کالیفرنیا رفتم. داشتم کتابی درباره‌ی برده‌داری می‌نوشتم. استادی که من و جین آثارش را در یک سمینار در دوره‌ی فوق‌لیسانس خوانده بودیم ترتیبی داد که به آپارتمانش بروم تا مجموعه‌ای از کتاب‌های نایابش را نشانم دهد. جین مدت‌ها پیش گفته بود: «آدم ناجوریه.» اما فراموش کرده بودم چرا. نسخه‌ی امضاشده‌ی اسارت من و آزادی من را نشانم داد. دستش را به شیرازه‌ی کتاب می‌کشید و نزدیک‌تر آمد و تنش را به تن من چسباند. بعدا فهمیدم که ورودش به محوطه‌ی دانشگاه ممنوع‌ است. دلم به حالش سوخت که در آن آپارتمان غمگین و تنهایش با آن کتاب‌های زیبا و نفْس کثیف خیره‌سرش زندگی می‌کرد، وگرنه حسابش را می‌رسیدم. نظرم از کالیفرنیا برگشت.
شغل دیگری گرفتم و به خانه‌ای نزدیک‌تر به پیش‌دبستانی اسباب‌کشی کردم که بتوانیم پیاده برویم و دیگر مجبور نشویم ماشین ببریم. کتابم را تمام کردم. دوباره بچه‌دار شدم. کتاب، بچه، کتاب، بچه، کتاب، بچه. یک عهد دیگر. یک پتوی دیگر دوختم. شروع کردم به جستار نوشتن، در مورد هر چیزی که فکر می‌کردم جین ممکن بود بخواهد بنویسد اما هرگز ننوشت و نشد و نمی‌شود که بنویسد. سر مسابقات بیسبال بچه‌ها کتاب می‌خواندم، پشت میز آشپزخانه، لابلای کوهی از تکالیف بچه‌ها، کتاب و مقاله می‌نوشتم.
آن بچه هیچ‌وقت از شیشه شیر نخورد. وقتی نوزاد بود هر چهل‌و‌پنج دقیقه یک بار شیر خودم را می‌خورد. یک بار با اینکه در مرخصی زایمان بودم قبول کردم به جلسه‌ای با رئیس یک دانشگاه بروم که نظرم را درباره‌ی موضوع مهمی پرسیده بود. به منشی‌اش گفتم: «لطفا به‌شون بگین من سر چهل دقیقه باید برم» و زیر لب اضافه کردم «وگرنه شیرم پس می‌ده!» رئیس نه تنها بیست دقیقه دیر رسید، که شروع کرد به روده‌درازی. وقتی دیدم بس نمی‌کند حرفش را قطع کردم، یادآوری کردم که باید بروم و گفتم با عقیده‌اش مخالفم.
گفت: «پرفسور لُپور، افراد کمی این جسارت رو دارن که حرف من رو قطع کنن، اون هم برای ابراز مخالفت.»
تصمیم گرفتم دیگر نقطه‌ضعفم را از دیگران پنهان نکنم. به درک.
ده سال پس از مرگ جین، در ابتدای دوران اوباما، برای پسرک یک تولد اساسی گرفتیم. با ده شمع و کلاه‌های گاوچرانی و تفنگ‌های بادی. روز بعدش به کتابخانه‌ای رفتم که نوشته‌های جین را سپرده بودم. جعبه‌ی آرشیو را به این امید باز کردم که او را پیدا کنم. اثری از او نبود. تا میشیگان رفتم تا با مردی که مرده‌ها را فریز می‌کرد مصاحبه کنم. او هم نمی‌توانست از آدم‌ها بگذرد. تا مدت‌ها کفش‌‌های کهنه‌ی جین را که زیادی هم برایم بزرگ بود می‌پوشیدم، آن‌قدر که پوسید.
ده سال دیگر هم گذشت. شد بیست سال، به اندازه‌ی یک نسل. پسرهایم دیگر دستکش دست نمی‌کنند. پاهایشان از من و حتی از جین هم بزرگ‌تر شده. دلم برای پاهای کوچولوشان، حرف‌های تکراری نامفهوم کودکی‌شان تنگ شده. از صدای گریه‌ی بچه تلوتلو می‌خورم، با دیدن کالسکه دلم ضعف می‌رود. نمی‌فهمم چرا تمام شعرهای عاشقانه برای بچه‌ها سروده نشده. یک کتاب بلند نوشتم، خیلی بلند، و دینم را ادا کردم. از کتاب نوشتن خسته‌ام. کتاب‌ها همیشه برای جین بودند. او شنید، فهمید. فهمید؟
وقتی مادرم هم‌سن الان من بود و بچه‌هایش بزرگ شده بودند تصمیم گرفت به خانه سر و سامانی بدهد و از دست هر چیزی که لازم نداشت خلاص شود: تختخواب‌های بچه در اتاق زیر شیروانی، بازی‌های فکری توی زیرزمین. یک جعبه‌ پر از کتاب‌های بچگانه را که با مشقت نگه داشته بود دور ریخت. هر کتاب با یک رنگ پاستِلی جلد شده بود و هر صفحه پر از یک مشت حاشیه‌نویسی و عکس و دسته‌موهایی نازک‌تر از نخ بود. تمام آنچه از کودکی ما به جا مانده بود دور ریخت. هیچ‌وقت خودش را نبخشید. اما بعید می‌دانم اتفاقی بوده باشد. مادرم حس دوگانه‌ای نسبت به مادر بودن داشت که من هرگز نداشتم. برای او مادر بودن محدودیت بود و برای من مصونیت.
دوستم جین، کلبی مهربان با تمایلات معنوی و مشاعر آرام‌ناپذیر، عاشق کتاب و ایده‌های ناب بود، بچه‌ها را دوست داشت، اما نقطه ضعفش به طور خاص نوجوان‌ها بودند. شانزده ساله که بود مادرش را از دست داده بود و دوست داشت ببیند که بچه‌ها بزرگ شوند و این سن را بگذرانند و قوی‌تر و عاقل‌تر شوند و بدرخشند و مثل یک موشک آپولو تا ماه و ستاره‌های دیگر اوج بگیرند. من هیچ‌وقت نتوانستم بفهمم اینجا روی زمین چه چیزی در انتظارمان است. چرا همه‌ی ترانه‌های غمگین درباره‌ی بچه‌هایی که بزرگ می‌شوند و خانه را ترک می‌کنند نیست؟ لباس‌های بافتنی کوچک پسرهایم را در یک جعبه نگه ‌داشته‌ام: بافت پیچی، بافت لوزی، زیپدار و دکمه‌دار، زرد آفتابگردانی، قرمز آتشین. در همان کمدی که لپ‌تاپ سیاه و سفید و خاکستری و خاموش و مرده‌ی جین را چپانده‌ام. سال ۲۰۲۹ دیگر روشن نخواهد شد. می‌گویم: دیگر سرگردان نباش، این آخر خط است.

جیل لپور ، ترجمه: غزل فیضدرباره نویسنده

این زندگی‌نگاره کوتاه‌شده‌ی متنی است با عنوان The Lingering of Loss که ژوئیه‌ی ۲۰۱۹ در مجله‌ی نیویورکر منتشر شده است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *