من نه چنانم که منم یک تجربه: هویت‌های ساختگینوشته: زمان انتشار:

شاید اغراق نباشد اگر بگوییم هویت‌های ساختگی اکثرا هدفمند و برای اذیت کردن یا شوخی کردن و سربه‌سر گذاشتن ساخته شده‌اند. خود را دیگری جا زدن و ساخت هویتی دروغین به‌ خودی خود ماجراجویانه است و اگر با همین هویت ساختگی سراغ کسانی برویم که خوب می‌شناسیم‌شان برگ برنده در دست ما است و تا مدتی که بستگی به صبر طرف مقابل دارد می‌توانیم سربه‌سرشان بگذاریم، دغدغه‌ی روز و شب‌شان بشویم و حتی نگران‌شان کنیم. متن‌های رسیده‌ هم همین را نشان می‌دهد، ارتباط هویت ساختگی با نزدیکان لطف دیگری دارد و یکی از شوخی‌های معمول نوجوانی و حتی جوانی است و انگار خوب هم خاطره‌ می‌سازد. در این شماره تعداد یک تجربه‌ها از شماره‌های پیش کمتر است، چون نصف بیشتر یک‌تجربه‌های رسیده درباره‌ی هویت‌های ساختگی در زندگی واقعی بودند. اگرچه بعضی از این هویت‌های ساختگی زندگی‌نگاره‌های بسیار جالبی بودند، از آنجا که در دنیای دیجیتال اتفاق نیفتاده بودند مجبور شدیم کنارشان بگذاریم‌. امیدواریم در شماره‌های بعدی یک‌تجربه‌های این دوستان را هم بخوانیم.

تسهیل‌گر ازدواج
مجتبی کارآزموده

هیچ‌چیز دوستی من و سارا به آدمیزاد نمی‌رفت. بیست‌وچهار ساعته داشتیم توی سرو‌کله‌ی هم می‌زدیم. به قولِ سارا من یک خوزستانی بلکم بودم که هیچ راهی برای اصلاح یکدندگی‌هایم نبود. از آن طرف من هم برای لجبازی کردن استدلال خودم را داشتم که اتفاقا از نظر خودم خیلی هم منطقی بود. در بیست‌وسه سالگی گوشم پر بود از خزعبلات روانشناسی و درس‌های موفقیت در هفت جلسه که تاکید داشتند هر انسانی باید خودش باشد. هویت مستقل کلیدواژه‌ی تمام آن آموزش‌ها بود. یک ‌سال بعد، زمانی که بیست‌وچهار سالم شد، آخرین کورسوهای اصلاح هم ناپدید شدند. جمله‌ی پرمغزی از کوروش کبیر خوانده بودم که البته بعدها معلوم شد برای چه‌گوارا بوده، با این مضمون که «اگه کسی از تو خوشش نیومد، ولش کن بره.» این جمله و آن کتاب‌های کذایی باعث شده بودند که اگر مثلا سارا می‌پرسید چرا فلان‌جا بهمان رفتار خلق‌الساعه را کردم، بادی به غبغب بیندازم که «هر انسانی هویت و ذات و منش خودش رو داره، و همینه که هست.» البته سارا معمولا حوصله‌ی این قرتی‌بازی‌ها را نداشت. ول می‌کرد می‌رفت و بعدش من بودم و روده‌درازی‌های منت‌کشی. پر واضح است که بعد از آشتی باز همان آش بود و همان کاسه.
بعد از نزدیک به دو سال از شروع این رابطه‌ی ابزورد، بالاخره صبر دختر مردم سر آمد و فهمید که این امامزاده شفا نمی‌دهد. قهر آخرش این‌طور بود که مثلا زنگ می‌زدم گوشی را بر‌می‌داشت و لیچارهایی می‌گفت که استخوان آدم را نرم می‌کرد. البته این ماجرا فقط تا زمانی طول کشید که فرانک بلاک کردن را یادش داد! شکست عشقی خوردن در بیست‌وپنج سالگی احتمالا بعد از کار معدن سخت‌ترین کار دنیا است. نمی‌خواستم سارا را از دست بدهم و از آن‌طرف نمی‌خواستم انگ بی‌هویتی به پیشانی‌ام بخورد. پس فن آخر استاد را زدم. در فیسبوک صفحه‌ای زدم و اسم و رسمش را سر و سامان دادم و شدم: «دکتر فریبرز لاچینی، مشاور خانواده و تسهیل‌گر ازدواج» در همان صفحه تاکید کرده بودم که تحصیلاتم را در فرانسه به اتمام رسانده‌ام و با آن فریبرز لاچینی آهنگساز هم نسبتی ندارم و البته در دایرکت اصلا پاسخگو نیستم. برای طبیعی‌تر شدن تعداد دنبال‌کننده‌ها هم دست به دامن حامد و محمد و احمد و نیما شدم که بیایند و مرا دنبال کنند. به هر حال برای آقای دکتر شایسته نبود صفحه‌اش خالی باشد. نمی‌دانم فرانسه رشته‌ی تحصیلی «تسهیل‌گری ازدواج» دارد یا نه، اگر ندارد واقعا جایش خالی است. سارا که درخواست فیسبوکم را پذیرفت، نصف مسیر را رفته بودم. حالا کارم شده بود بیست‌وچهار ساعته پست گذاشتن که «به هویت هم احترام بگذارید»، «اگر مرد زندگی‌تان پاچه می‌گیرد، شما کوتاه بیایید» و از این دست. گاهی هم به درخواست مخاطبان صفحه، فضا را فرهنگی می‌کردم و دیالوگ ماندگار حمید هامون در باب استقلال هویت را با فرهیختگان صفحه‌ام به اشتراک می‌گذاشتم. به خیالم همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا اینکه قرار شد همگی بچه‌ها فلان روز در یک دورهمی دوستانه در فلان کافه جمع شویم. همه بودند، حتی سارا. از خانه که راه افتادم، وسط‌های راه سارا پیام داد: «اون پاوربانکی رو که شش ماهه بردی، امروز همراهت بیار دکتر فریبرز!» و تمام. من به آن کافه نرفتم. وقتی هم به خانه برگشتم دیدم سارا دکتر فریبرز را هم بلاک کرده.

سا. سون: شاعر، نقاش
پریسا جوانفر

سال گذشته صفحه‌ای کاری راه انداختم و بعد از چند ایده به saa.soon رسیدم. در بیوگرافی نوشتم: شاعر، نقاش. این صفحه را به حال خودش رها کرده بودم و کم‌کم داشت یادم می‌رفت تا اینکه روزی برایش پیغامی آمد. فکر کردم حتما تبلیغ است. وسواسم در دور ریختن چیزهای مزاحم باعث شد بازش کنم تا بتوانم حذفش کنم. متن پیام این بود: «سعا! خودتی؟ یعنی بالاخره پیدات کردم؟ من از اون موقع در به درتم تو اینترنت. کاش می‌شد منو ببخشی. هنوزم عاشقتم. جواب بده سعادت من.» رنگم پرید و حتی فکر نکردم این پیام واقعی است و کسی واقعا دارد دنبال سعادتی که مخففش سعاست می‌گردد یا نه. تا آن موقع به ذهنم نرسیده بود که Saa می‌تواند سعا خوانده شود. نیمه‌ی تاریک ذهنم گفت: «سرکاریه، شما ندید بگیر.» چند ساعت بعد دوباره پیام آمد: «سعا. می‌دونم خودتی. می‌بینی و جواب نمی‌دی. هنوز نقاشیاتو دارم» و عکسی از نقاشی زن رنجوری فرستاد که موهایش را انگار دستپاچه گوجه‌ای کرده، روی صندلی لهستانی نشسته و سعی دارد بغضش را به ضرب خوردن چای تسکین دهد و آنجا فهمیدم که رنگم حق داشت بپرد. بعد شعری نوشت و ادامه داد: «یادته این شعر رو برای من نوشته بودی؟» قلبم تندتند می‌زد و با خودم گفتم یا خود خدا! واقعا کسی که نقاش و شاعر باشد و اسمش سعا باشد وجود دارد؟ فامیلی که با سون شروع شود چه می‌شود؟ از فکرم بیرون نمی‌رفت و با عذاب وجدان داشتم تصمیم می‌گرفتم چه جوابی به او بدهم که چند عکس دو نفره از خودش و سعا فرستاد. اینجا واقعا دیگر سرم داغ شده بود و مغزم در آن گرما داشت تصعید می‌شد. باید جوابی به این مرد می‌دادم. اما از آنجایی که همیشه در لحظه نمی‌توانم جواب بدهم، چیزی به ذهنم نرسید. شب، قبل خواب، چهره‌ی آن مرد عاشق که سعادت نقاش و شاعر خندانش را در آغوش گرفته بود و معلوم نبود چه موضوع خنده‌داری موقع عکس در میان بوده، از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. چه اتفاقی آن دو نفر را که در همه‌ی عکس‌ها آن‌طور از ته دل می‌خندیدند جدا کرده بود؟ خیلی عاشق به نظر می‌رسیدند ولی خب قرار نیست همه‌ی عشق‌ها تا ابد دوام بیاورد. دلم می‌خواست به خاطر این هم که شده پیام بدهم و بپرسم چه شد که جدا شدید. یاد خودم افتادم که در همه‌ی عکس‌هایم خندیده بودم و بعد دیگر خنده‌ام بند آمده بود و یاد عکس‌هایی افتادم که هنوز در تمام‌شان می‌خندم و ترس برم داشت. صبح تا چشم باز کردم خواب دیشب را که پر از سعای خندان بود درهم و برهم به یاد آوردم، زور می‌زدم شفاف‌تر یادم بیاید و نیامد. عذاب وجدان به تنم چنگ می‌انداخت و به حرف‌های آن مرد و خوشحالی سعا در عکس فکر می‌کردم. خلاف عادت، قبل از صبحانه، گوشی را برداشتم، همان‌جا در رختخواب. می‌خواستم آن مرد عاشق همه چیز را یک بار دیگر از اول تعریف کند و در کمال تعجب دیدم جا تر است و پیام نیست، انگار مثل نامه‌های کارآگاه گجت خودبه‌خود از بین رفته بود. آن روز چند بار گوشی را چک کردم و تمام روز به عاشق‌ها، نقاش‌ها، شاعرها، سعادت‌ها، خنده‌های از ته دل، فضای اجتماعی، گشتن‌ها و پیدا نکردن‌ها، خردی دنیا، و جهان‌های موازی فکر کردم و به این بیت: «آنچه بینی، دلت همان خواهد، وآنچه خواهد دلت، همان بینی» و آن صفحه را برای همیشه بستم.

شش تفنگدار
زینب سادات میرقاسمی

اولش که منصوره پیام داد، گفتم خودش است. شماره‌اش را سیو نداشتم. گفتم: «منصوره تویی؟»
گفت: «منصوره کیه؟» گفتم: «پس تو کی هستی که اینقد ازم می‌دونی؟» گفت: «حدس بزن.»
داشتم سکته می‌کردم. در گروه شش تفنگدار پیام دادم: «شما این آدم رو می‌شناسین؟» و این شروع ماجرای وفا بود. ما شش دوست صمیمی و مجازی بودیم. از بین‌شان فقط سنا، دخترعمویم، را از نزدیک دیده بودم که یزد زندگی می‌کردند و بقیه دوست‌های سنا بودند. سنا و برید و پوری و فاطمه زهرا و اقی و من شش تفنگدار مجازی بودیم. وفا نامی یکی از استوری‌هایم را ریپلای کرده بود و حالت پیامش زیادی صمیمانه بود. انگار مرا می‌شناخت. جوابش را دادم و پرسیدم: «شما؟» گفت: «کسی که تو رو می‌شناسه.» اهمیت ندادم اما خودش مدام پیام می‌داد، زیادی مرا می‌شناخت و حسابی ترسیده بودم. پنج ماهی بود که دور از چشم مامان و بابا دوباره اینستاگرام را راه انداخته بودم. وقتی بهش می‌گفتم: «خودت رو معرفی کن» می‌گفت: «بپرس تا بگم.» تصمیم گرفتم از تفنگدارها کمک بخواهم. اسکرین‌شات چت‌ها را می‌فرستادم و کمک می‌گرفتم.
تفنگدارها خیلی جدی راهنمایی‌ام می‌کردند. عجیب این بود که هروقت می‌گفتند جدی باش، وفا هم جدی می‌شد و هروقت می‌گفتند راحت باش، وفا هم صمیمی می‌شد. آخرش شک کردم ولی حدس‌هایم درست از آب درنیامد. از موش و گربه‌بازی خسته شده بودم. وفا را بلاک کردم اما دست‌بردار نبود و با صفحه‌ای جدید پیام داد. این بار دیگر جواب ندادم. آخرش وفا هم خسته شد و خودش را لو داد. سنا و فاطمه زهرا شده بودند وفا. فقط یاد گرفتم اگر کسی اذیتم کرد رهایش کنم یا اصلاح می‌شود یا می‌رود و آزارها هم تمام می‌شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *