باغ دلگشای پدرمنوشته: زمان انتشار:

خیابان‌ها ساخته می‌شوند اما آن‌جور که ساخته شدند نمی‌مانند. در یک شهر زنده همه چیز عوض می‌شود، محله‌ای اعیان‌نشین بدل می‌شود به جایی از رونق افتاده یا برعکس. در شهری که حیات دارد همه چیز ممکن است و هرچه شهر قدمت بیشتری داشته باشد این عوض و بدل شدن‌ها بیشتر اتفاق می‌افتد. باغ سپهسالار نمونه‌ی یکی از این خیابان‌ها است که در طول حیاتش مرتب نقش عوض کرده، در این زندگی‌نگاره نازنین جودت از این نقش‌ها و تغییراتش در طول زمان نوشته.

اولین باری که باغ سپهسالار یا خیابان صف را دیدم دو هفته قبل از رفتنم به کلاس اول بود. قبل‌ترش می‌رفتیم کوچه برلن یا بازار تجریش کفش می‌خریدیم. اواسط شهریور بود. یک بعد از ظهر نه چندان گرم. لباس پوشیده بودم که بروم کوچه و با بچه‌ها کش‌بازی کنیم. پدر گفت: «بریم سپهسالار برای مدرسه‌ت کفش بخریم.» اسم سپهسالار را شنیده بودم اما همیشه بزرگ‌ترها برای خرید کیف و کفشِ کسی که قرار بود عروس شود می‌رفتند آنجا. هیجان‌زده بودم و بعدترش که آن خیابان باشکوه را با آن‌همه مغازه‌ی کیف و کفش فروشی و تابلوهای نئون رنگ به رنگش دیدم گلویم خشک شد. آن‌قدر بریده بریده سرفه کردم که پدر برایم شربت خاکشیر خرید. پیش از دیدار باغ سپهسالار کفش دوست داشتم اما از همان روز شد مهم‌ترین خواسته‌ام. بیش از چهل سال از آن روزها گذشته و هنوز هم همین است. کیف و لباس و زیورآلات و هر چیز دیگری در مرتبه‌های پایین‌تری از کفش است و فکر می‌کنم دلیلش باغ سپهسالار باشد.
پدر بی‌ام‌و 2002 نارنجی‌ را جایی حوالی چهارراه مخبرالدوله پارک کرد. دستم را گرفت و از خیابان رد شدیم. لحظه‌ی ورود به باغ یاد کارتون پینوکیو افتادم. همان صحنه‌ای که با کالسکه‌ای سلطنتی پینوکیو و گربه نره و روباه مکار و خیلی از بچه ها را بردند شهر بازی. دیدن آن‌همه ویترینی که پر از کفش‌های جور واجور بود همان‌قدر هیجان داشت. پدر اصرار داشت از همان مغازه‌های اول خیابان کفشم را انتخاب کنم. می‌گفت مغازه‌ی کفش بچه‌ها همین چند تا است. بالاتر کفش بچگانه ندارد. شربت خاکشیر به دست تکیه می‌دادم به ویترین‌های هوس‌انگیز و خیره می‌شدم به کفش‌هایی که کنار هم به صف شده بودند. ورنی با پاپیون، ورنی بی‌پاپیون، ورنی نگین‌دار. ورنی بند‌دار… پدر گفت: «برای خرید عروسی‌مون اومدیم همین خیابون. اون موقع ورنی هارطونیان حرف اول رو می‌زد. برای مادرت کیف و کفش هارطونیان خریدم.» آن لحظه ورنی هارطونیان برایم مهم‌ترین چیز شد. کفش ورنی مشکی خریدم، با پاپیونی که چند نگین وسطش بود و بند ظریفی که با سگکی نقره‌ای و البته نگین‌دار دور مچ پا بسته می‌شد. پدر موافق نبود. گفت: «بارون‌های پاییز که شروع بشه، دیگه نمی‌تونی این کفش رو بپوشی.» مهم نبود. حاضر بودم روز اول مهر با آن کفش‌ها بروم مدرسه و برای نه ماه یکجا به همه پز بدهم. روزهای بارانی و برفی همان چکمه‌های پلاستیکی‌ قرمزم را می‌پوشیدم که از کفش بلای تجریش خریده بودیم. پدر در خرید آدم کم‌حوصله‌ای بود اما آن روز همراهی کرد که همه‌ی خیابان سپهسالار را قدم بزنیم و من صورتم را به همه‌ی ویترین‌ها بچسبانم و زیبایی همه‌ی کفش‌ها را به خاطر بسپارم. کفش‌هایی که بعدتر اسم پاشنه‌ها و مدل‌هایشان را هم یاد گرفتم: پاشنه تخت، پاشنه سه‌سانتی، پاشنه ده‌سانتی، پاشنه سوزنی، لژدار، اسپرت، مری جین (کفش‌هایی که کمی لژ دارند و بندی که به دور مچ پا بسته می‌شود و کمی رسمی هستند.) رویه‌ی ساتن، نبوک، ورنی، پارچه‌ای و … و البته که برای یادگیری هر کدام از این اسم‌ها مشقت‌ها کشیدم، کنجکاوی‌ها کردم و جواب‌های سر بالا شنیدم. آن روزها کسی حوصله نداشت جواب دختر بچه‌ای را بدهد که می‌رفت توی مغازه و هی این کفش و آن کفش را نشان می‌داد و می‌پرسید: «آقا این جنسش چیه؟ آقا اون کفش پاشنه‌اش چند سانتیه؟ آقا این ورنی چه فرقی با ورنی هارطونیان داره؟» مثل الان نبود که کلمه‌ی «کفش» را تایپ کنی و دکمه‌ی سرچ را بزنی و یک عالم اطلاعات درباره‌ی کفش یکجا روی صفحه‌ی گوشی‌ یا لپ‌تاپ ببینی.
باغ سپهسالار از همان روز شهریورماه شد باغ دلگشای من. باغی که پدر از چنارهای بلند و قطورش می‌گفت و از نهری که از میان خیابان رد می‌شده. من توی خیالم باغی پر از درخت میوه را تصور می‌کردم که همه‌ی خیابان را پوشانده بود. درخت چنار درختی نبود که در خیالم جا خوش کند. شاخه‌های پر بار گیلاس و زردآلو و هلو را تصور می‌کردم و مغازه‌هایی که رنگ کفش‌هایشان را با رنگ‌های تند و هوس‌انگیز میوه‌ها هماهنگ کرده بودند و جوی آبی که میان درخت‌ها جاری بود و بهشت خیالی‌ام را می‌ساخت. پدر همان روز با من قرار گذاشت سالی سه بار من را به باغ دلگشایم ببرد: قبل از مهرماه برای خرید کفش مدرسه، روزهای آخر اسفندماه برای خرید کفش سال نو و بعد از گرفتن کارنامه‌ی خردادماه به شرطی که شاگرد اول شده باشم.
همان سال جنگ شد و پدر رفت جبهه. این اتفاق خللی در قولی که پدر داده بود ایجاد نکرد. پدر در نبودش همراه نامه پول می‌فرستاد و از مادر می‌خواست من و خواهرم را به باغ دلگشا ببرد. مادر هم باغ سپهسالار را دوست داشت و اجازه می‌داد پشت ویترین همه‌ی مغازه‌هایش بایستم و مدل‌‌های تازه‌آمده را با همه‌ی جزئیات‌شان به خاطر بسپارم تا توی نقاشی‌هام بکشم‌شان. اصلا علاقه‌ام به نقاشی فقط برای کشیدن کفش‌هایی بود که مدل‌شان را پشت ویترین ادئون، رکس، کنتس، پالرمو، رامونا، آندره، کارمن و تگزاس می‌دیدم. توی نقاشی‌هایی که می‌کشیدم خانه و گل و درخت و چمن و کوه مهم نبود. حتی آدم‌هایی که می‌کشیدم. مهم فقط کفش‌هایی بودند که پایشان می‌کردم و با دقت برایشان پاشنه‌های یک اندازه می‌کشیدم، پاپیون‌های یک شکل و دایره‌های کوچک و بزرگی که تویشان را سفید می‌گذاشتم تا شبیه نگین‌ به نظر بیایند.


هر چه بزرگ‌تر می‌شدم عشقم به آن باغ و مغازه‌هایش بیشتر می‌شد. فهمیده بودم باید از چیزی یا کسی که عاشقانه دوستش داری بیشتر بدانی. پدر و مادر اطلاعات زیادی از پیشینه‌ی آنجا نداشتند. پدر فقط می‌دانست در دوره‌ی قاجار متعلق به میرزا حسین خان سپهسالار قزوینی، صدر اعظم ناصرالدین شاه، بوده. مادر هم فقط می‌دانست که ساختمان نبش خیابان دیبا، که بعدها نامش به شهید امینی‌خواه تغییر کرد، مدرسه‌ی دهخدا بوده. اینها برای من کافی نبود و دوست داشتم وقتی بعد از کش‌بازی، هفت سنگ، و قایم‌باشک با بچه‌های محل دور هم می‌نشستیم، با آب و تاب بیشتری از خیابان حرف بزنم و آنها با دهان‌های نیمه‌باز خرت خرت پفک بجوند و با چشم‌های گرد‌شده منتظر شنیدن قصه‌هایم باشند. کنجکاوی‌هایم کمکی نمی‌کرد که چیز بیشتری از باغ دلگشا و پیشینه‌اش بفهمم. متوسل شده بودم به خیالاتی که از آن خیابان شلوغ و رنگ‌رنگی در ذهنم می‌ساختم و با همه‌ی این تلاش‌ها باغ سپهسالار داشت از سکه می‌افتاد و بچه‌ها ترجیح می‌دادند داستان‌های مهسان از بندر انزلی و زیبایی‌هایش را بشنوند یا جوک‌های بی‌مزه‌ی محبوبه را که تبحری در بامزه تعریف کردن داشت یا حرف پسرهای محل را پیش بکشند و هر کسی اعتراف کند عاشق کدام‌شان شده.
خانم فرجی معلم سوم دبستان هر هفته زنگ انشا از فواید کتاب و کتابخوانی می‌گفت. همان سال عضو کتابخانه‌ی کانون پرورش فکری شدم. خانمی که پشت میز کتابخانه می‌نشست و کارت عضویت‌مان را مهر می‌زد نه مهربان بود و نه حوصله‌ی سوال اضافه داشت. هر کس هم که راهنمایی می‌خواست دستش را در هوا می‌چرخاند و یک طرفی از کتابخانه را نشان می‌داد و می‌گفت: «قفسه‌های اون طرف رو نگاه کن.» از خانم فرجی پرسیدم اگر در مورد چیزی یا کسی اطلاعات بیشتری بخواهیم باید چه کار کنیم. خانم فرجی دایره‌المعارف را پیشنهاد داد. چند دقیقه‌ای دایره‌المعارف را پیدا کردم. با هن و هن کتاب را روی میز خانم کتابخانه گذاشتم و گفتم: «این هفته می‌خوام این کتاب رو ببرم.» ابروهاش در هم گره خورد: «دایره‌المعارف رو که نمی‌تونی از کتابخونه ببری بیرون. همین‌جا بشین و هر چی می‌خوای از توش پیدا کن.» بدجوری توی ذوقم خورد مثل عید سال قبل‌ترش که کفش بند‌بندی پاشنه تخم‌مرغی خواسته بودم و پدر گفته بود: «اصلا خوب نیست دختر کوچولویی مثل تو وقتی تو خیابون راه می‌ره پاشنه‌ی کفشش صدا بده.» روزهای زوج، بعد از مدرسه می‌رفتم کتابخانه، دایره‌المعارف را ورق می‌زدم بلکه چیزی از کفش یا خیابان باغ سپهسالار تویش پیدا کنم که چیزی هم پیدا نکردم. آن وقت‌ها نمی‌دانستم فهرست اول کتاب برای این است که همه‌ی صفحه‌ها را نگردی. توی همان ورق ‌زدن‌ها اسم چند پایتخت را یاد گرفتم، واحد پول چند کشور را حفظ کردم و اسم چند دریا و رشته کوه و جنگل را که بعدترها به هیچ دردم نخورد. اما از باغ، آن هم از نوع دلگشایش که نامش سپهسالار باشد، چیزی دستگیرم نشد، حتی در مورد کفش هم چیزی ننوشته بود.
اینکه اسم مغازه‌ها را به ترتیب حفظ کرده بودم، مدل کفش‌ها و جنس رویه و زیره‌‌شان را یاد گرفته بودم و حتی می‌دانستم کدام مغازه مدل‌هایش از بقیه زیباتر است و فروشنده‌ی خوش‌اخلاقی دارد راضی‌ام نمی‌کرد تا اینکه برای خاله مرجان خواستگاری آمد که ته کوچه درختی، کوچه‌ی مقابل باغ سپهسالار، خانه داشت. روز خواستگاری نشسته بودم پشت در چوبی میان اتاق‌های تو در تو و گوش چسبانده بودم. دلم نمی‌خواست خاله مرجان ازدواج کند. اگر خاله از خانه‌ی مادربزرگ و پدربزرگ می‌رفت دیگر کسی نبود که یواشکی و دور از چشم مادر من را ببرد خیابان سپهسالار و برایم آلاسکای نارنجی یا چیپس گلبرگ بخرد و اجازه دهد آن‌قدر ویترین‌ها را تماشا کنم که دلم حسابی سیر شود. اما وقتی شنیدم آقای داماد که بعدها شد عمو یحیی خانه‌ای ته کوچه‌ی درختی دارد، از جایم بلند شدم و طوری بالا و پایین پریدم که در چوبی میان اتاق‌ و مهمانخانه باز شد و ولو شدم جلوی پای مادر آقا یحیی. از خجالتم خودم را از مراسم بله‌برون و حنابندون و جهازبرون محروم کردم و کنار دست خدیجه‌خانم در آشپزخانه ماندم.
ازدواج خاله با عمو یحیی از بهترین اتفاق‌های زندگی من بود. عمو بزرگ‌شده‌ی محله‌ی بهارستان بود و اطلاعات زیادی از باغ سپهسالار و خیابان‌های دور و برش داشت. به هر بهانه‌ای متوسل می‌شدم که خاله من را به خانه‌شان دعوت کند. پنجره‌ی سالن خانه‌ی کوچه درختی رو به باغ سپهسالار بود. چهارپایه‌ای پشت پنجره می‌گذاشتم و ساعت‌ها آنجا می‌نشستم تا عمو یحیی از سر کار برگردد و بعد از خوردن چای دارچین و پیراشکی خسروی که هر روز سر راه برگشت به خانه می‌خرید برایم از قصه‌های آن خیابان و محله کودکی‌هایش بگوید و من مثل کلمه‌ها و ترکیب‌های تازه‌ی آخر درس‌های کتاب فارسی کلمه به کلمه‌شان را حفظ کنم و با آب و تاب برای بچه‌های محله تعریف کنم و اصلا مهلت ندهم مهتاب از خاله‌ی از فرنگ‌برگشته‌اش بگوید یا مریم از دامغان و باغ‌های پسته‌شان یا فریبا از نامه‌های عاشقانه‌ای که کامران برایش می‌نوشت.
روزی که جناب صدراعظم آن باغ درندشت را ‌خرید فکرش را هم نمی‌کرد که بعدتر باغ دلگشای من و خیلی‌های دیگر بشود. زمان میرزا حسن خان، مجموعه‌ی سپهسالار به بناهایی معروف شد که معماران فرانسوی طراحی کردند و معماران ایرانی ساختند و خیلی زود بهترین گزینه شدند برای پذیرایی از میهمانان خارجی‌ای که به قصد مراودات تجاری یا مقصودهای دیگری چند وقتی در تهران ساکن می‌شدند. باغی که دو نماد مهم تهران را با هم داشت: چنارهای سر به فلک‌کشیده و نهرهای جاری و پر آب. باغ آن‌قدر عظیم و بی سر و انتها بود که سپهسالار تصمیم گرفت در آن مدرسه و مسجد و کتابخانه بسازد. هنوز نقشه‌های زیادی برای باغ در سر داشت که در مشهد فوت کرد و همان‌جا دفن ‌شد و چون وارثی نداشت طبق سنت قاجار مایملکش به تملک شاه درآمد. فرمان مشروطیت که صادر ‌شد، مظفرالدین شاه یکی از ساختمان‌های باغ را به مجلس شورای ملی تبدیل کرد و به دلیل حضور همین ساختمان این محل تبدیل به یکی از محله‌های معروف تهران آن روزها شد. مظفرالدین شاه مدتی بعد از امضای فرمان مشروطه و تشکیل مجلس مرد و جانشینش محمدعلی شاه مجلس و خیابان بهارستان را به توپ بست. البته خیابان و میدان بهارستان تا اواخر دوره‌ی سلطنت رضاشاه به نگارستان معروف بود. شایع است آب نهرها از خون کسانی که کشته شدند قرمز شد و خاطره‌ی تلخش تا همیشه با مردم آن محله ‌ماند. باغ به مرور زمان عقب‌نشینی کرد. کوچک و کوچک‌تر شد. چنارها را قلع و قمع کردند و نهرها کم‌کم خشک شدند. باغ سپهسالار یا خیابان صفِ دهه‌ی چهل خیابانی مسکونی بود. پر از خانه، زغال‌فروشی، میوه‌فروشی، نانوایی، قصابی. جایی مثل همه‌ی خیابان‌های آن روزهای تهران. البته دو سه تا کفاشی هم داشت. بخشی از این خیابان متعلق به یکی از بانک‌های بزرگ آن دوران بود. بانک به دلایلی ملکش را فروخت. صاحب جدید آن ملک را تبدیل به مغازه‌ی بزرگ کیف و کفش‌فروشی کرد. مردم از خیابان‌ها و محله‌های اطراف برای خرید کیف و کفش به آنجا آمدند و آوازه‌اش سر زبان‌ها افتاد. کسانی که در این خیابان ملک داشتند از این فرصت استفاده کردند و مغازه‌های کوچک و بزرگ کیف و کفش‌فروشی زدند. خیابان شلوغ و پر رفت‌و‌آمد شد، ساکنانش به ستوه آمدند و خانه‌هایشان را فروختند و این‌طوری بود که باغ سپهسالار کم‌کم تبدیل شد به بورس کیف و کفش فروشی و کارگاه‌های کوچک و بزرگ. البته که عمو یحیی این اطلاعات را خرد خرد می‌داد و من با ولع و بی‌کم و کاست به خاطر می‌سپردم.
خاله و عمو یحیی بچه‌دار نشدند. تنها کسی که از این اتفاق خوشحال بود من بودم. می‌دانستم اگر بچه‌دار شوند دیگر نه خاله حوصله دارد من را وقت و بی‌وقت به خانه‌شان دعوت کند، نه عمویحیی از سر کار که برمی‌گشت وقت داشت برای من از باغ بگوید. فقط گفتن که نبود. گاهی که برای کارمند نمونه بودن تشویق می‌شد یا حقوقش اضافه شده بود، با هم به باغ سپهسالار می‌رفتیم. صاحب یکی از مغازه‌های آنجا دوست و هم‌محله‌ای‌اش بود. آقا نادر مرد سفیدروی چشم آبی‌ای بود از عمو هم خوش‌اخلاق‌تر. کیف و کفش چرمی زنانه می‌فروخت. وارد مغازه‌اش که می‌شدیم بوی چرم مستم می‌کرد. دلم می‌خواست زودتر بزرگ شوم و یک جفت از آن کفش‌های چرم پاشنه ده سانتی نوک تیزش را بخرم یا یک جفت بوت قهوه‌ای که زیر نور لامپ‌های ویترین به قدر کفش‌های ورنی می‌درخشید.
آقا نادر از اواخر دهه‌ی سی، وقتی دوازده سالش بود، درس و مدرسه را ول کرده بود و شاگرد کفاشی شده بود. قبل از اینکه باغ سپهسالار بورس کیف و کفش شود مردم از کوچه برلن و مهران کیف و کفش می‌خریدند. آن روزها قالب کفش‌ها و مواد اولیه از آلمان و ایتالیا وارد می‌شد و کفش‌ها را در کارگاه‌های کوچک می‌دوختند. از آقا نادر زیاد سوال نمی‌کردم چون خودش همه چیز را با آب و تاب و جزئیات تعریف می‌کرد، یک جوری که من همه چیز را بی‌کم و کسر در ذهنم مجسم می‌کردم. کفش‌های آن روز ایران حرفی برای گفتن داشتند. آقا نادر می‌گفت آن اوایل که ژورنال و مجله‌ای نبوده تا دوزنده‌ها از مدل‌های جدید کیف و کفش باخبر شوند، صاحب‌کارش که آدم باهوشی بوده می‌رفته فرودگاه مهرآباد و منتظر می‌شده تا پرواز پاریس بنشیند. کیف و کفش خانم‌های شیک و پیک از پاریس ‌برگشته را خوب و با دقت نگاه می‌کرده. برمی‌گشته کارگاه و الگویشان را می‌کشیده و می‌داده به بچه‌های کارگاه که برای تولید مدل‌های جدید دست‌ به کار شوند. بعدترها که مجله و ژورنال آمده باز هم صاحب‌کارش به عادت گذشته می‌رفته فرودگاه. می‌گفته: «اون چیزی که آدم به چشم می‌بینه با اون چیزی که عکسش رو می‌بینه زمین تا آسمون فرقشه.»
پدر به قولش وفا می‌کرد و من هر سال شاگرد اول می‌شدم تا خرید یک جفت کفش بیشتر از خیابان رویایی را از دست ندهم. دبیرستانی بودم که جنگ تمام شد و پدر برگشت. عمو یحیی سرطان معده گرفت و در کم‌تر از چند ماه از دنیا رفت. خاله مرجان خانه‌ی ته کوچه درختی را فروخت و رفت آلمان پیش دایی مهدی. به محض ورود به دانشگاه در مدارس غیرانتفاعی تدریس کردم که البته گفتن ندارد بیشتر برای خریدن کفش بود. اولین کفشی که با حقوقم خریدم از مغازه‌ی آقا نادر بود. یک جفت بوت چرم زرشکی که ساقش هم کمی تنگ بود و هر بار که می‌پوشیدمش شبش پا درد می‌گرفتم. مادر می‌گفت: «دختر این چه کاریه که می‌کنی؟ واقعا قدیمی‌ها درست می‌گفتن بکُش و خوشگلم کن. زمان ما هم دخترها شب‌ها موهاشون رو بیگودی می‌پیچیدن و نشسته می‌خوابیدن که فرداش خوشگل باشن اما همه‌ی روز از گردن‌درد ناله می‌کردن.»
هر دهه‌ای که می‌گذشت باغ پر رونق‌تر و شلوغ‌تر می‌شد. با رفت‌و‌آمد آن‌همه وانت و موتور و سواری رفتن از این طرف خیابان به آن طرف کار سختی شده بود. بوق ماشین‌ها و دود اگزوزها باغ بی‌دار و درخت را هر روز آلوده‌تر می‌کرد. سال 85 خیابان سنگ‌فرش شد و عبور و مرور وسایل نقلیه ممنوع. انگار دستی از غیب آمده بود تا این خیابان اصل و نسب‌دار را از آن‌همه سر و صدا و رفت‌و‌آمد نجات دهد تا بلکه بعد از چند دهه نفس تازه کند. خیابان پدر و مادر داری که در حصار ناصری است.
چهل‌و‌اندی سال از اولین باری که همراه پدر به باغ سپهسالار رفتم گذشته. قول و قرار پدر از یک جایی بی‌رد و بدل شدن حرفی شکسته شد اما من هر سال سه بار می‌روم و به عهدم وفا می‌کنم گر‌چه سال‌ها است کفشی نمی‌خرم. از یک جایی به بعد قالب کفش‌ها بد شد. ورود کفش‌های چینی با آن کیفیت‌های بد و قیمت‌های عالی خیلی از کسبه را ورشکست کرد. ساخت کفش ایرانی حتی با نازل‌ترین مواد گران‌تر از کفش‌های چینی تمام می‌شد و البته بیشتر مردم به قیمت اهمیت می‌دهند تا به کیفیت.
هنوز هم هر بار به باغ سپهسالار سر می‌زنم با پیراشکی‌های کرم‌دار خسروی به دیدن آقا نادر می‌روم که قوزی و عصا به دست پشت میزش می‌نشیند و بیشتر روز چرت می‌زند. بار آخری که دیدمش کفش‌های چرمی خوش‌دوختی پوشیده بود. متوجه نگاهم شد. گفت: «کار اینجا نیست. نوه‌م از استانبول برام آورده.» صدایش می‌لرزید. فهمید که باقی حرفش را خوانده‌ام و ادامه نداد.
هنوز هم هر بار به باغ بی‌نهر و چنار سپهسالار می‌روم، مقابل قدیمی‌ترین بالاخانه‌ی باقی‌مانده می‌ایستم. جایی که اولین بار پدر مقابلش ایستاد. سیگاری آتش زد، پک زد، دودش را بیرون داد و گفت: «یه روزی توی اون ساختمون یه خانوم روس جوون کلاس رقص داشت. صداش می‌کردن مادام کرنلی. من گاهی چند نخ سیگار می‌خریدم، می‌اومدم روی سکوی یکی از این مغازه‌ها می‌شستم و خیره می‌شدم به پنجره‌های اون خونه که همیشه پرده‌هاش کنار بود و شیشه‌هاش از تمیزی برق می‌زد. این راز رو فقط به تو می‌گم و می‌خوام بین خودمون بمونه. یه روزی این خیابون باغ دلگشای بابات بود.»

نازنین جودتدرباره نویسنده

زندگی نامه متولد 1352 شمیران. فارغ التحصیل مترجمی زبان انگلیسی، مقطع کارشناسی. بیش از 14 سال است که نوشتن را جدی دنبال میکنم.کتاب ها مجموعه داستان «در چشم سگ»1386 نشر مینا. مجموعه داستان «در بیداری کابوس می بینم» 1388 نشر مینا. رمان «پروانه ها در برف می رقصند» 1391نشر سفیر اردهال. رمان «شوومان» 1393نشر برکه خورشید. رمان «عقرب باد» 1394نشر برکه خورشید.جوایز جایزه ویژه برج میلاد در اولین دوره جایزه داستان تهران دریافت جایزه در دو بخش در دومین دوره جایزه داستان تهران دریافت تندیس بهترین رمان ژانر وحشت در چهارمین دوره مسابقه داستان نویسی افسانه ها برگزیده اولین دوره داستان کوتاه کوتاه پایداری برگزیده اولین دوره جایزه ادبی ارسباران برگزیده اولین دوره جایزه ادبی مکتب جنوب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *