مهمان ابوریحاننوشته: زمان انتشار:


در باره این نوشته
سیره حیاتی(2 مجلد)، بیروت، موسسه العربیه للدراسات و النشر، 2000
عبدالرحمن بدوی مصری چند بار برای مطالعه و پژوهش و شرکت در کنگره‌ به ایران می‌آید. در دنیای مطالعات اسلامی، او از شناخته‌شده‌‌ها است. مردی زبان‌دان و فیلسوف و اهل تفکر. نویسنده‌ای که نیم‌قرن بی‌وقفه قلم زده و در معتبرترین دانشگاه‌های دنیا تدریس کرده و شاگرد پرورده. آنچه در ادامه می‌خوانید بخش‌هایی است از زندگی‌نامه‌ی مفصل او که شرحی است از دوره‌ی اقامت اولش در تهران.

با قدرت گرفتن معمر قدافی در لیبی و ممنوع شدن همه‌ی آزادی‌ها از جمله آزادی بیان به زندان افتادم و هفده روز و دو ساعت و بیست‌وچهار دقیقه زندانی بودم (از 15 اردیبهشت تا اول خرداد 1352) که بعد به لطف پیگیری‌های انور سادات از زندان آزاد شدم. موقع آزادی، رئیس آگاهی همراه یک افسر از من بازجویی کردند. افسر ـ که آدم بسیار مودبی بود ـ فقط دو سوال از من پرسید: 1. نظرت درباره‌ی سارتر چیست؟ 2. چرا ازدواج نمی‌کنی؟ و در آخر گفت: «آیا چیزی می‌خواهی؟» گفتم: «بله، شش سال است در لیبی تدریس می‌کنم. دیگر نمی‌خواهم اینجا تدریس کنم.»
آخرین روزهایی که در لیبی بودم از ایران دعوت‌نامه‌ای به دستم رسید. دعوت شده بودم به کنگره‌ی هزاره‌ی ابوریحان بیرونی که قرار بود در اواخر شهریور 1352 در شهر تهران برگزار شود. مسئول دعوت از میهمان‌ها و مستشرقین آقای دکتر ذبیح‌الله صفا بود. با او برنامه‌ی سفر به تهران را هماهنگ کردم. به آقای صفا گفتم یک بار دیگر برایم دعوت‌نامه‌ای را که پیش‌تر هم فرستاده بودند بفرستند چون دعوت‌نامه‌ی قبلی را در بنغازی لابلای کاغذهایم گم کرده بودم. او هم دوباره دعوت‌نامه را همراه بلیت هواپیمای ملی ایران برایم فرستاد.
از آنجا به پاریس رفتم و روز جمعه 23 شهریور 1352 از پاریس عازم تهران شدم و نیمه‌های شب رسیدم. عده‌ای در فرودگاه مسئول استقبال از میهمانان کنگره بودند. میهمانان را مستقیم از فرودگاه با ماشین به هتل شرایتون می‌بردند که اختصاص داده بودند به میهمانان خارجی همایش. هتل شرایتون (هتل هما) هتل جدید و بزرگی بود که انصافا خیلی مجلل و باشکوه ساخته شده بود. ما در این هتل میهمان وزارت فرهنگ ایران بودیم: هم برای اقامت و هم برای خورد و خوراک. این میهمان‌نوازی نمونه‌ی درخشانی از تجلی دست‌ودل‌بازی ایرانی بود. بعد از این هم، در روزهای پایانی همایش که ما را به بازدید شیراز و تخت جمشید بردند، همین‌قدر از روحیه‌ی میهمان‌نوازی ایرانی‌ها لذت بردیم.
عنوان سخنرانی من در این کنگره «بیرونی و فلسفه‌ی یونانی» بود که قبلا آن را نوشته بودم و به زبان فرانسه ارائه کردم. از قبل می‌دانستم که بیشتر شرکت‌کنندگان در این نوع همایش‌های علمی خیلی وقت‌ها از قبل مطلب مناسبی آماده نمی‌کنند. معمولا سخنران‌ها حرف‌های بی‌روحی می‌زنند که هیچ نشانه‌ای از تلاش برای یافتن نکته‌ای تازه یا اندیشه‌ای جدید ندارد. سخنران‌ها خیال می‌کنند فقط نفس حضور در این همایش‌ها «رؤسا را راضی می‌کند» تا برای ترفیع گرفتن متهم به طفیلی بودن و تقلب نشوند. خیلی‌ها هستند که تخصص‌شان شرکت در کنگره‌ها است، فرق نمی‌کند موضوع کنگره چه چیزی باشد، حتی اگر اولین بار در عمرشان باشد که آن موضوع به گوش‌شان می‌خورد. این آدم‌ها هزار جور زدوبند می‌کنند تا هر طور شده به کنگره دعوت شوند. دست به دامان برگزارکننده‌ها می‌شوند تا میان سخنران‌ها جایی هم برای آنها باز کنند. از این جور آدم‌ها دو سه نفری هم در کنگره‌ی هزاره‌ی ابوریحان حضور داشتند. اگر نوشته‌ی من را بخوانند خودشان خوب می‌فهمند منظورم چه کسانی است. به هر حال بی‌حیایی چشم و دل این آدم‌ها را کور کرده است. مانند اینها کم نیست و در کنگره‌های دیگری که شرکت کرده‌ام امثال اینها را کم ندیده‌ام. چه در کنگره‌ی فلسفه‌ی اسلامی دانشگاه هاروارد و دانشگاه کلمبیا، یا در کنگره‌ی ابن رشد در کالج دو فرانس پاریس.
اما دو نفر بودند که بیشتر از بقیه توجه من را به خودشان جلب می‌کردند: دو آقای کاملا سفیدپوش با کلاه‌هایی سفید. زرتشتی بودند. به‌ هیچ‌وجه با کسی صحبت نمی‌کردند. دو نفری می‌نشستند و فقط با هم حرف می‌زدند. جز فارسی هم زبانی بلد نبودند. در طول سخنرانی‌ها و گفت‌وشنودها یک‌بار هم ندیدم چیزی بگویند. ولی موقع غذا خوردن چنان با ولع و بی‌شرم و حیا هر چه بود می‌بلعیدند که تقریبا چیزی برای بقیه باقی نمی‌گذاشتند. به همین دلیل هیچ‌کدام از میهمان‌ها با آنها سر یک میز نمی‌نشستند، چون با حضور آنها روی میز چیز قابل ذکری از غذا برای کس دیگری باقی نمی‌ماند.
بعد از اتمام کنگره ما را بردند شیراز و از آنجا دوباره با هواپیما به تهران برگشتیم.

در تهران گنجینه‌ی پروپیمانی از نسخه‌های خطی عربی وجود دارد که من دنبال‌شان بودم. این ایام فرصت خوبی بود که سری به این گنجینه بزنم. به همین دلیل هماهنگ کردم که بعد از اتمام کنگره‌ی ابوریحان مدتی در تهران بمانم تا بتوانم از این منابع استفاده کنم. از باقی اعضای خارجی کنگره جدا شدم و آنها هر کدام برگشتند به جایی که آمده بودند.
به خاطر اعتبار و آبرویی که پیش اساتید و دانشمندان تهرانی داشتم مطمئن بودم که دسترسی من به این نسخه‌های خطی دشوار نیست. شهرت من در ایران اگر از شهرهای عربی بیشتر نبود کمتر هم نبود. ترجمه‌ی فارسی بعضی از نوشته‌هایم را در تهران دیدم مثل «امام علی و مکتب پاسکال» و مقدمه‌ی کتابم، چهره‌های ناآرام در اسلام، و بیشتر متن‌هایی که از ابن‌سینا تصحیح و منتشر کرده بودم. بعضی از اساتید دانشگاه تهران و تعدادی از علمایی که دروس اسلامی را تدریس می‌کردند دور و برم را می‌گرفتند، به ویژه می‌خواستند از تجربیات چند سال اقامتم در لیبی نفرت‌انگیز برایشان حرف بزنم.

هیچ‌چیز مانع از غرق شدن من در نسخه‌های خطی نمی‌شد بجز بلند شدن صدای بلندگوی دانشگاه تهران: صدای عبدالباسط عبدالصمد که داشت قرآن می‌خواند. به عمق وجودم نفوذ می‌کرد

از هتل شرایتون به پارک‌هتل منتقل شدم. پارک‌هتل در خیابان حافظ و در حقیقت در قلب تهران قرار دارد. سه تا از خیابان‌های بزرگ تهران به اسم سه شاعر بزرگ زبان فارسی است: سعدی و فردوسی و حافظ، خیابان شاه‌رضا هم موازی حافظ است و خیابان نادری هم به حافظ می‌رسد و سپس تا میدان بهارستان که مجلس شورای ملی در آنجا است ادامه پیدا می‌کند. در جنب مجلس شورای ملی هم کتابخانه‌ی پرباری وجود دارد که پر از نسخه‌های خطی عربی است.
پارک‌هتل با تقاطع حافظ و نادری فقط بیست قدم فاصله دارد. فاصله‌ی کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران و کتابخانه‌ی مجلس شورای ملی هم با هتل من یکسان بود. صبح‌ها ساعت نه قدم‌زنان راهی یکی از کتابخانه‌ها می‌شدم و ساعت یک ظهر هم قدم‌زنان به هتل برمی‌گشتم.

آن موقع ایرج افشار رئیس کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران بود. عالمی نمونه در علم و اخلاق که برای کمک کردن به اهل علم خستگی نمی‌شناخت. کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران به لطف شور و نشاط علمی ایرج افشار و گستردگی ارتباطات او با کتابخانه‌های دنیا گنجینه‌ای است از نسخ خطی عربی و فارسی. حجم وحشتناک میکروفیلم‌های این کتابخانه که از کتابخانه‌های ترکیه و بریتانیا و ایالات متحده و پاکستان و هند و افغانستان تهیه شده بی‌نظیر است. به غیر از این، دانشگاه تهران مجموعه‌های فراوانی از نسخه‌های خطی مختلف یا میکروفیلم این کتاب‌ها را از اینجا و آنجای تهران و قم و مشهد و شیراز و جاهای دیگر یا از خانواده‌ها و اشخاصی که این نسخه‌ها را در اختیار داشتند خریداری کرده است. به همین دلیل این کتابخانه نه تنها در ایران که در تمام دنیا از لحاظ دارایی نسخه‌های خطی بی‌نظیر است.
واقعا بی‌نهایت خوشبخت بودم که در طول اولین اقامتم در تهران ـ از نُه مهرماه تا سی‌ام دی ماه 1352 ـ صبح‌ها در کتابخانه‌ی مرکزی تهران مشغول کار بودم. یک ماه از این مدت را هم به کتابخانه‌ی مجلس شورای ملی می‌رفتم.
اما کتابخانه‌ی مجلس شورای ملی جور دیگری بود. مدیر کتابخانه خانمی باسواد بود به اسم خانم مقدم. البته ایشان تخصصی در علوم عربی یا اسلامی نداشت. اما مسئول بخش نسخه‌های خطی فارسی و عربی آنجا استاد حائری بود که هم در عربی‌دانی و هم در شناخت نسخه‌ها بسیار کوشا و آگاه بود.
هیچ‌چیز مانع از غرق شدن من در نسخه‌های خطی نمی‌شد بجز بلند شدن صدای بلندگوی دانشگاه تهران: صدای عبدالباسط عبدالصمد که داشت قرآن می‌خواند. آه! چه‌قدر قرائتش شیرین بود و به عمق وجودم نفوذ می‌کرد. تا پیش از آن صدای عبدالباسط را در هیچ‌یک از شهرهای دیگر دنیا نشنیده بودم، چه در سرزمین‌‌های اسلامی و چه در سرزمین‌های غیر اسلامی.

علما و پولداران ایرانی علاقه‌ی زیادی به جمع‌آوری نسخه‌های خطی داشتند و در تهران هم بازار خریدوفروش نسخ خطی رونق داشت. اما، بیشتر از نسخه‌های قدیمی و اصلی، نسخه‌های جعلی و تقلبی بود که در این بازار دست‌به‌دست می‌شد. عده‌ای بودند که از نسخه‌های قدیمی روی کاغذهای قدیمی‌نمایی که روی آتش یا زیر نور آفتاب تیره می‌شدند رونویسی می‌کردند. حتی کارگاه‌هایی در تهران بود که در آنها نسخه‌های خطی قدیمی تولید می‌شد و به واسطه‌ی تاجران در بازار به فروش می‌رسید. نویسنده‌های این نسخه‌های جعلی تمام تلاش‌شان را می‌کردند تا طرز نگارش و املای کلمات‌شان کاملا شبیه نسخه‌های اصلی شود. متخصصان نسخه‌های خطی هم گاهی فریب این دغلکارها را می‌خوردند. در دانشگاه تهران نسخه‌ای پیدا کردم که رویش نوشته بود «به خط مولف، حنین بن اسحاق» و ظاهرا کتاب آداب فلاسفه‌ی او بود. بعد از بررسی کتاب دیدم که کاغذش ظاهرا قدیمی است و روی صفحه‌ی عنوان هم همان عبارت نوشته شده. اما اندکی تورق کافی بود تا به جعلی بودنش پی ببرم. کتاب پر بود از اشتباهات املایی و غلط‌های جورواجور در نگارش نام فیلسوفان. محال بود حنین ابن اسحاق از این اشتباهات داشته باشد.
یک روز با استاد ایرج افشار رفتیم تا یکی از تاجران نسخه‌های خطی را ببینیم که ساکن یکی از محلات تهران بود. حدود هزار کتاب خطی داشت. البته کمتر کتابی در مجموعه‌اش وجود داشت که نمونه‌اش در کتابخانه‌ها نباشد. بعد از بررسی دیدم که اکثر همین کتاب‌ها هم جعلی است و محصول کارگاه‌های تولید نسخ خطی شهر تهران.

یکی از آدم‌هایی که در ایام اقامتم در ایران شناختم علی دشتی بود. علی دشتی شاعر و داستان‌نویس و منتقد است. چند بار برای دیدن او به خانه‌اش رفتم. خانه‌اش در شمیران بود. آن موقعی که با هم ملاقات کردیم دشتی یکی از اعضای مجلس سنا بود و به اعتبار مقام و منصبش زندگی مرفهی داشت. پیش او بود که خواننده‌ی بزرگ ایرانی را شناختم: مرضیه. بعضی از آوازهایش را هم در همان‌جا شنیدم. مرضیه برای ایرانی‌ها حکم ام‌کلثوم ما مصری‌ها را دارد: هر دو این خواننده‌ها در کار خودشان بی‌نهایت ممتازند و صدایشان عالی است. هر دو در خواندن اشعار کلاسیک مهارت دارند. همان‌طور که ام‌کلثوم برای ما مصری‌ها از اشعار کلاسیک شوقی و ابوفراس حمدانی و ابن النبیه مصری و بوصیری می‌خواند، مرضیه هم اشعار حافظ و سعدی و خیام و بقیه‌ی شاعران بزرگ ایران را می‌خواند. تا جایی که من می‌دانم مرضیه در این مسیر تنها است. او تنها خانم خواننده‌ی بزرگ ایرانی است که از این‌گونه اشعار می‌خواند. بقیه مانند گوگوش و مهستی و عهدیه مثل شادیه و صبح و فایزه احمد مصری شعرهای معمولی و عامه‌پسندی می‌خوانند که معانی عمیقی ندارند.
قبل از آمدن به ایران زبان فارسی را خودم از نوجوانی خودجوش یاد گرفته بودم و می‌توانستم نظم و نثر فارسی را کاملا درست بخوانم و بفهمم. اما از آنجایی که فارسی را با کتاب یاد گرفته بودم، خوب نمی‌توانستم به این زبان حرف بزنم. به همین دلیل وقتی برای اولین بار وارد تهران شدم و مجبور بودم با ایرانی‌ها فارسی صحبت کنم، از ناتوانی خودم شرمم می‌آمد. یکی از دلایل من برای ماندن در ایران پس از پایان کنگره‌ی هزاره‌ی ابوریحان بیرونی مسلط شدن به فارسی حرف زدن بود. همان موقع می‌توانستم به راحتی روزنامه‌ها را بخوانم و بفهمم، ولی گفت‌وگو با مردم و تبادل نظر با روشنفکران و فرهیختگانی که هر روز می‌دیدم تا دو ماه واقعا برایم دشوار بود.
راستش، اگر امکانش بود که من را به چند تا از دختران زیبای ایرانی معرفی کنند و فرصت می‌شد که هر روز بدون خستگی با آنها گل بگویم و گل بشنوم، آموختن فارسی آسان می‌شد ـ همان‌طور که آلمانی و ایتالیایی و فرانسوی را از این راه یاد گرفتم ـ اما مشکلات این کار بی‌نهایت زیاد بود.
در ایران معرفی شدن به دختران و زنان از مشکل‌ترین مشکل‌ها است. آنچه از آزادی زن ایرانی از زمان رضا پهلوی گفته می‌شد در حقیقت فقط آزادی در پوشش بود. سلوک زن ایرانی همان بود که بود: شدیدا خوددار، بی‌نهایت مراقب عفاف و اینکه در خنده‌اش چیزی بیشتر از خنده وجود ندارد.
همین باعث شد تصویری که از زن ایرانی در ذهنم داشتم به کلی به هم بریزد. آن تصویر رویایی که در خیالم پرورده بودم شبیه تصاویری بود که لابلای رباعیات خیام ـ که در ایران زیاد چاپ می‌شد ـ نقاشی می‌کردند. فهمیدم بزرگ‌ترین اشتباهی که آدم می‌تواند مرتکب شود این است که از متن رباعیات خیام و نقاشی‌های میان صفحات کتاب بخواهد تصویر واقعی و زنده‌ی موجود در تهران و شهرهای دیگر ایران را بفهمد.
در تهران و شهرهای دیگر ایران نه خیلی از میکده خبری هست و نه از ساقی و مطرب، و نه صدای نی و عود و تنبور را در اماکن عمومی می‌توانی بشنوی. تمام آنچه از خواندن غزلیات حافظ در ذهن آدم نقش می‌بندد تخیل محض است و هیچ واقعیت بیرونی ندارد.
همین‌ها موجب شد اعتقاد راسخی پیدا کنم که اکثر قریب به اتفاق ـ اگر نگویم تمام ـ معانی و تصاویری که در رباعیات خیام و غزلیات حافظ و امثال اینها در شعر شاعران ایرانی تجلی پیدا کرده چیزی نیست مگر بافته‌های خیال و بس.

 

عبدالرحمن بدوی ترجمه: محمد میرزاخانیدرباره نویسنده

سیره حیاتی(2 مجلد)، بیروت، موسسه العربیه للدراسات و النشر، 2000

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *