سالها قبل، وقتی خانهمان در تورین را فروختیم، در رم دنبال خانه گشتیم. این جستوجو مدت زیادی طول کشید.
من سالها در آرزوی خانهای بودم که باغ داشته باشد. در کودکی در یک خانهی باغدار در تورین زندگی کرده بودم و خانهای که تصور میکردم و آرزویش را داشتم شبیه به آن بود. به یک باغچهی کوچک هم رضایت نمیدادم؛ دلم درخت میخواست، حوضچهی سنگی، بوتههای انبوه و مسیرهای سنگفرش میانش. همهی آنچه در باغ دوران کودکیام بود میخواستم. پنجشنبهها و یکشنبهها، وقتی آگهیهای روزنامهی مساجرو را میخواندم، روی آنهایی که نوشته بود «ویلا با باغ بزرگ به مساحت دوهزار متر مربع، با درختان بلند» مکث میکردم، اما زنگ که میزدم میفهمیدم قیمت آن «ویلا» سی میلیون است. ما سی میلیون نداشتیم. با این حال، بعضی وقتها صدایی که به تلفن پاسخ میداد میگفت: «سی میلیون با جای چانه زدن» و آن عبارت «با جای چانه زدن» نمیگذاشت کاملا قید آن دوهزار متر باغ را بزنم، البته به خودم اجازه نداده بودم بروم و ببینم اما در ذهنم بینظیر و فوقالعاده تجسمش میکردم. فکر میکردم آن «جای چانه زدن» مثل زمینی لیز است که میتوانم رویش سر بخورم تا برسم به قیمتِ به مراتب کمتر از سی میلیونی که ما داشتیم. دقیقا هر پنجشنبه و هر یکشنبه آگهیهای مساجرو را از اول تا آخر نگاه میکردم. همهی آنهایی را که با حروف آآآ شروع شده بود رد میکردم. نمیدانم چرا. به آنهمه حرف آ اعتماد نداشتم. نه اینکه به آژانسهای املاک اعتماد نداشته باشم، حاضر بودم حتی دنبالشان هم بدوم (اتفاقا به چند آژانس هم سر زدم) اما ردشان میکردم. دلم باغ میخواست با خانهای در طبقهی همکف، پس از همهی آگهیهایی که با «آپارتمان لوکس طبقهی بالا»، «آپارتمان مجلل، طبقهی آخر»، «آپارتمان با چشمانداز عالی» شروع میشد میگذشتم. یکراست میرفتم سراغ آنهایی که با «خانهی ویلایی کوچک»، «خانهی ویلایی نقلی»، «ویلا» شروع میشد: «خانهی ویلایی در منطقهی مسکونی دیپلماتنشین با گچبریهای بسیار زیبا و باغ وسیع»، «ویلای اشرافی، باشکوه و مناسب شخصیتهایی چون هنرپیشگان حرفهای و صنعتگران. سیستم گرمایش مستقل. با باغ پُردارودرخت». بعد از اینکه رفتم و دو سه تا از این «خانههای ویلایی نقلی» را دیدم و فهمیدم اوضاعشان به شدت خراب است و باغشان در واقع چیزی نیست جز یک پیادهروی باریک سنگی که با پرچینی محصور شده، بیش از قبل مصمم شدم «ویلاهای کوچک و نقلی» را هم کنار بگذارم و فقط زیر «خانههای ویلایی» با مداد خط بکشم: «ویلای ده خوابه، با سالن بزرگ، پاسیو، کف سرامیک، سیستم گرمایش، باغ پردرخت»، «ویلای سهطبقه با باغ وسیع، بسیار مناسب مقرهای دیپلماتیک و انجمنهای مذهبی. قیمت مقطوع». حتی به آگهیهای خانه یا زمین در بیرون از رم هم فکر کردم. میتوانستیم خانه و زندگیمان را ببریم بیرون شهر. «منطقهی فروزینونه، قیمت مقطوع»، «زمین قابل ساخت و ساز، برِ جاده، مشرف به زیتونزار. پیشنهاد استثنایی». شوهرم نگاهی به آگهیهایی که زیرشان خط کشیده بودم میانداخت و میپرسید ویلای مناسب انجمنهای مذهبی به چه کار ما میآید که عضو انجمن مذهبی نیستیم و از آن مهمتر «زمین قابل ساخت» در منطقهی فروزینونه به چه درد مایی میخورد که باید در رم بمانیم و به خانه احتیاج داریم.
آن اوایل شوهرم از دنبال خانه گشتن طفره میرفت و وقتی زیر آگهیها خط میکشیدم جوری نگاهم میکرد انگار دچار جنونی آرام شدهام. کارش این بود که مدام بگوید توی خانهی اجارهایمان راحت است. اگرچه مجبور بود بپذیرد جایمان کمی تنگ است. و هرازگاهی با بیمیلی تمام قبول میکرد شاید خانه خریدن به صرفه باشد، چون پول اجاره انگار پولی است که دور میریزیم. اما، تکرار میکنم، ابتدا جستوجوی من کاری یکتنه و تا حدی جنونآمیز بود. آگهیهای روزنامهی مساجرو را با صدای بلند میخواندم، شوهرم معمولا در سکوتی مسخرهآمیز گوش میکرد و همین هم جسارتم را میگرفت و هم بیش از پیش مرا در مسیر دیوانگیام جلو میبرد. از آنجا که خرید خانه محال به نظر میرسید، در نبود همراهی و موافقت شوهرم، رویاهای غیرممکنم را دنبال میکردم و میدانستم پیامدی واقعی نخواهد داشت. چند تا از خانههای آگهیشده را هم دیدم، شوهرم هم خبر داشت اما حاضر نبود با من بیاید. حس میکردم بیاعتمادیاش به توانایی من در پیدا کردن خانه همیشه همراهم است. بعد، یکدفعه، او هم بنا کرد به جستوجوی خانه. فکر میکنم این تصمیم ناگهانیاش ناشی از مشورت با شوهرخواهرش بود که بهش گفته بود خانه خریدن در این دوره کار اشتباهی است چون تا چند سال دیگر قیمت خانه پایین خواهد آمد ـ پیشبینیای که اشتباه از آب درآمد، چون قیمت خانه مدام بالا و بالاتر میرود ـ و صلاح ما در این است که صبر کنیم تا قیمتها پایین بیاید. بارها دیده بودم شوهرم با شوهرخواهرش مشورت میکرد تا دقیقا برعکس کاری را بکند که او توصیه میکرد؛ اگرچه اصرار داشت فراست و خردمندی آن فامیلشان را تحسین کند و گوشزد کند باید دربارهی هر موضوع اقتصادی یا اجرایی، یعنی در واقع در تمام اموری که خودش احساس میکرد کمیتش میلنگد، با او مشورت کند. از سوی دیگر، پدرم مدام از تورین نامه مینوشت و فشار میآورد که خانه بخرم. یا به قول خودش، ملک. این کلمه در گویشی قدیمی که او بالاخص در نامههایش استفاده میکرد به معنای آپارتمان بود. آنوقتها در آن آپارتمان اجارهای که برای ما بسیار کوچک بود، خانم خدمتکاری در اتاق ناهارخوری میخوابید که از نظر پدرم غیر بهداشتی بود و یکی از بچهها هم در اتاق کار میخوابید که از نظر پدرم به شدت به دور از شأن و نزاکت بود. از طرف دیگر، مادرشوهرم ما را از عوض کردن خانه برحذر میداشت چون آپارتمانی که در آن سکونت داشتیم کفپوش زردرنگی داشت که او میگفت نوری میتاباند که چهرهی آدم را زیبا میکند و توصیه میکرد اگر مُصر به خرید خانهایم، صاحبخانه را راضی کنیم همان خانه را به ما بفروشد؛ کاری که نشدنی بود، چون نه صاحبخانه قصد فروش داشت، نه ما به دلایل متعدد دلمان میخواست آن خانه را بخریم.
خلاصه جستوجوی ما دو دوره داشت؛ یکی دورانی که من به تنهایی دنبال خانه میگشتم با پشتکار و اشتیاق و در عین حال ناامیدانه و کمشهامت، چراکه ناباوری و عدم اعتماد شوهرم به من هم سرایت کرده بود و همینطور به این دلیل که همیشه نیاز دارم تایید شخص دیگری همراهم باشد؛ و دومی، دورهای که شوهرم هم همراه من دنبال خانه میگشت. وقتی او هم افتاد دنبال خانه، تازه فهمیدم خانهای که او میخواهد اصلا شبیه خانهای که من میخواهم نیست. فهمیدم او هم مثل من دلش خانهای میخواهد شبیه همان که کودکیاش را در آن گذرانده. از آنجا که کودکیمان شباهتی به هم نداشت، اختلاف نظرمان هم حلنشدنی بود. من خانهای میخواستم که باغ داشته باشد؛ خانهای در طبقهی همکف، شاید کمی تاریک، وسط سرسبزی و پیچک و درخت. او که بخشی از کودکیاش را در خیابان سرپنتی و بخش دیگر را در پراتی گذرانده بود جذب خانههایی میشد که در یکی از این دو منطقه بود. درخت و سرسبزی ذرهای برایش اهمیت نداشت. دلش میخواست از پنجره سقف خانهها را ببیند، دیوارهای قدیمی پوستهپوستهشده و تبلهکرده را، رختهای سفید وصلهپینهشدهای را که در کوچههای نمور در باد تکان میخورد، آجرهای خزهبسته، ناودانهای زنگارگرفته، دودکشها، برج کلیسا را. مشاجرههایمان از اینجا شروع شد. او همهی خانههایی را که من دوست داشتم کنار میگذاشت چون به نظرش خیلی گران بود یا ایراد داشت و چون خودش هم شروع کرده بود به نگاه کردن آگهیها، فقط زیر خانههایی با مداد خط میکشید که در مرکز رم بود. همراه من به دیدن خانههایی که نظرم را جلب کرده بود میآمد اما حتی پیش از آنکه از پلهها بالا برویم آنقدر بداخم بود و سکوتش آنقدر غضبناک و تحقیرآمیز بود که احساس میکردم امکان ندارد نگاهی به اطرافش بیندازد یا با نگهبان و مالک ساختمان که جلوتر از ما میرفتند و در را برایمان باز میکردند همکلام شود. گفتم طرز رفتارش با آن نگهبانهای بیچاره و مالکان بینوا نفرتانگیز است و آنها هیچ تقصیری ندارند که او از خانههایشان خوشش نمیآید. بعد از آن، رفتارش با نگهبانها و مالکان بسیار مهربان و بانزاکت شد؛ تقریبا مطیع امرشان بود، نسبت به آپارتمان از صمیم دل ابراز علاقه میکرد، سرش را میکرد توی کمدهای دیواری و بو میکشید، حتی میگفت چه کارهایی باید برای خانه بکنیم. بارهای اول گذاشتم فریبم بدهد، خیال کردم شاید ذرهای از خانه خوشش آمده باشد اما چیزی نگذشت که فهمیدم آن رفتار مودبانهاش در واقع دست انداختن من بوده و فکر اینکه چنان خانهای بخریم حتی لحظهای هم از ذهنش نمیگذرد.
خوب به یاد دارم که بعضی خانههایی که من میپسندیدم چقدر بدظاهر و فرسوده بود؛ بعضی خانههای منطقهی مونته ورده وکیو با نمای زرد و مخروبه، کاملا متروک و پرت، باغچههای کوچک نمور، دالانهای دراز و تاریک، چراغهای آهنی که نور ضعیف و کمرمقی از آنها میتابید، سالنهای کوچک با شیشههای رنگی که در آنها چند پیرزن دور بخاری برقی کوچکی نشسته بودند، سینکهای آشپزخانهی کثیف و بدبو. حال ادباری بعضی خانههایی را هم که او میپسندید به خاطر میآورم؛ ردیفی از اتاقهای بزرگ مثل انبار غله، کفپوشهای آجری و دیوارهایی که با آهک سفید شده بود، خوشههای گوجهفرنگی آویزان از سقف، توالتهای سبک شرقی، بالکنهای تنگ و باریکی که به حیاطهای عمیق و نمور و گود باز میشد، تراسهایی که تلی از تکهپارچههای کثیف در آن چرکمُرد میشد. باری، ما دو نفر دو نوع خانهی مطلقا بیشباهت دوست داشتیم اما یک نوع خانه بود که هردوی ما از آن بیزار بودیم. هردو به یک اندازه از خانههای نیمهنو، مجلل و سرد و بیروح منطقهی پاریولی که مشرف به خیابانهایی بود که هیچ مغازهای نداشت و فقط دستهدسته پرستارهای روسری آبی با چرخدستیهای سبک و سیاهشان مثل فوج حشرات در آن تردد میکردند متنفر بودیم. هردوی ما از خانههای محلهی وسکوویو هم متنفر بودیم که در کلاف گرهخوردهای از خیابانها و میدانهای پر از اغذیهفروشی و عطاری و بازارچههای سرپوشیده و خطوط ترام، تنگ هم چپیده بودند. با این حال، به دیدن این دست خانهها که ازشان منزجر بودیم هم میرفتیم. میرفتیم چون دیگر خورهی گشتن به جانمان افتاده بود. میرفتیم و آنها را میدیدیم تا بیشتر ازشان بدمان بیاید، تا با ترس و لرز خودمان را تصور کنیم که به منطقهی پاریولی تبعید شدهایم. وقتی خسته به خانهی اجارهایمان با آن کفپوش زردش برمیگشتیم، از خودمان میپرسیدیم آیا عوض کردن خانه واقعا اینهمه برایمان اهمیت دارد. در نهایت آنقدرها هم مهم نبود. همانجا هم نسبتا راحت بودیم. من تکتک لکهها و ترکهای روی دیوار و سایههای تیرهی بالای شوفاژهای خانه را از بر بودم. صدای مهیب ورقههای آهنی را که مقابل در خانهمان روی زمین پرتاب میشد میشناختم. آخر صاحبخانهمان درست کنار در ورودی ساختمان کارگاه داشت. وقتی برای پرداخت اجاره میرفتیم، از پشت شعلهی اکسیهیدروژنی و صدای وزوز کرکنندهی موتورها جواب سلاممان را میداد. هربار که اجارهی خانهاش را میدادیم، حیران میماند؛ انگار پاک یادش رفته آن خانه را به ما اجاره داده، گویی تازه دارد ما را به جا میآورد. اگرچه رفتارش همیشه بسیار محترمانه بود. انگار فقط غرق در کارگاهش بود و ورقههای آهنی که با صدایی وحشتناک روی سنگفرش حیاط فرو میریخت. من در آن خانه برای خودم یک لانه ساخته بودم، لانهای که وقتی غمگین بودم مثل سگی مریضاحوال خودم را تویش جا میکردم، قطرات اشکم را قورت میدادم و زخمهایم را میلیسیدم. انگار توی یک لنگهجوراب قدیمی باشم، خودم را تویش میچپاندم. چرا باید خانه را عوض میکردیم؟ هر خانهی دیگری با من دشمن بود و با اکراه و بیزاری در آن زندگی میکردم. تمام خانههایی را که دیده بودیم و چند لحظه فکر کرده بودیم میتوانیم بخریمشان میدیدم که مثل کابوس در برابرم صف میکشند. همهشان منزجرم میکردند. به خریدشان فکر کرده بودیم اما لحظهای که تصمیم گرفته بودیم از این کار صرف نظر کنیم احساس آرامش و سبکی عمیقی کرده بودیم، مثل کسی که به نحو معجزهآسایی از خطر مرگ جسته باشد.
اما شاید هر خانهای، هر خانهای، به مرور زمان میتوانست تبدیل به لانه شود و مرا زیر چتر مهربان و ملایم و اطمینانبخشش جای دهد.
از طرفی آیا مسئله این نبود که من در هیچ خانهای نمیخواستم زندگی کنم چون آنچه از آن متنفر بودم خانهها نبود بلکه خودم بودم؟ و آیا اینطور نبود که همهی آن خانهها، همهشان، میتوانست مناسب باشد، به شرط اینکه کس دیگری ساکنشان باشد و نه من؟
سرانجام یک آگهی به روزنامهی مساجرو دادیم. بر سر تنظیم متنش کلی با هم دعوا کردیم. در نهایت چنین چیزی شد: «متقاضی خرید آپارتمان در مناطق پراتی یا مونته ورده وکیو، پنجخوابه، دارای تراس یا باغ.» واژهی «دارای تراس» را شوهرم خواسته بود. چون تراس دوست داشت و از باغ متنفر بود. میگفت از بالکنهای مشرف خاک و آت و آشغال به باغ میریزد. به این ترتیب رویای من برای داشتن باغ بر باد رفت. زیرا یک کُپه آت و آشغال همهی آن درختان بالابلند و راههای سنگفرش پرسایهای را که کودکی مرا در خود داشت زیر گرفته بود و از بین برده بود. چند نفر به آگهی جواب دادند. اما خانههایی که سراغ داشتند نه در پراتی بود نه در مونته ورده وکیو، نه تراس داشت و نه باغ. با این حال میرفتیم و میدیدیمشان. تا ده دوازده روز بعد از انتشار آگهی هم تلفنمان زنگ میخورد و خانه پیشنهاد میکردند. یک شب ساعت ده، تلفن زنگ خورد. من جواب دادم و صدای مردانهی ناشناسی شنیدم که با لحنی باصلابت و سرخوش و پیروزمند گفت:
«الو. من فرمانده پیاوه هستم. یک آپارتمان بسیار زیبا در میدان بالدوینا دارم. واقعا زیباست. دربازکن برقی هم دارد... در دستشویی اتاق خواب یک ستون از جنس آلاباستر مشکی کار کردهایم، با موزاییکهایی با طرح ماهی سبز. کِی برای بازدید تشریف میآورید؟ با من تماس بگیرید، اگر خودم منزل نباشم همسرم جواب میدهد. خانهی ما دربازکن برقی هم دارد. شوهرتان ساعت یک با ماشینش وارد خانه میشود، از دم در به شما خبر میدهد که پاستا را بریزید توی قابلمه. گاراژ هم دارد. کی تشریف میآورید؟ من و همسرم از آشنایی با شما خوشوقت خواهیم شد، میتوانیم یک چای هم با هم بخوریم. خودم شما را با ماشینم به آپارتمان میرسانم. آخر من اسپایدر دارم. همسرم رانندگی نمیکند. اما من هفده سال است رانندگی میکنم. آپارتمان را برای دخترم ساختم اما او به سنپائولو در برزیل رفت. دامادم برزیلی است، تجارت پارچه میکند. در فرجنه با هم آشنا شدند. یک ویلا هم آنجا دارم، جواهری است برای خودش، آن یکی را نمیفروشم. فکر کنید بخواهم بفروشمش. من و همسرم هر آخر هفته میرویم آنجا. آخر من اسپایدر دارم.»
با اینکه سالها بود در رم زندگی میکردم، نمیدانستم میدان بالدوینا کجا است. از شوهرم پرسیدم. گفت یکی از میدانهایی است که ازشان نفرت دارد.
خانههایی که تا پای خریدشان رفتیم سه چهار تا بود. معمولا میل به خرید هر خانه تا دو هفته با ما بود. در آن دو هفته هیچ کاری نمیکردیم الا رفتن و دیدن آن خانه در هر ساعتی از روز؛ با نگهبان دم در دوست میشدیم و به او انعام میدادیم و فرزندانمان، بعد مادرشوهرم و در آخر آن شوهرخواهری را هم که شوهرم شیفتهی خردمندیاش بود میبردیم. باید خواهش و تمنا میکردیم تا بچهها بیایند. میگفتند موضوع خانه برایشان هیچ اهمیتی ندارد و از طرفی شک داشتند ما اصلا خانهای بخریم. به نظرشان بیش از حد مردد بودیم. مادرشوهرم بیش از هرچیز به کف خانه توجه میکرد. اگر احیانا چندتا از کاشیها لق بود دربارهی کل خانه نظر منفی میداد. جناب شوهرخواهر هم معمولا در ورودی خانه میایستاد و یک دستش را زیر کتش میبرد و روی قفسهی سینهاش ضرب میگرفت و روی پاشنه میچرخید و مثل صاحبنظرها با وسواس دیوارهای خانه را وارسی میکرد. نظر او دربارهی همهی خانهها و بالاخص دربارهی ایدهی خرید خانه همیشه منفی بود و موفق میشد در هر خانهای نقایص متعددی بیابد که همیشه هم هشداردهنده بود؛ یا از منابع موثق خودش شنیده بود که صاحبخانه واقعا فروشنده نیست، یا خبر داشت که درست روبروی آن ساختمان قرار است یک آسمانخراش بسازند و بنابراین به زودی دیگر هیچچیز دیده نمیشود، یا میدانست که به زودی قرار است تمام آن منطقه تخریب شود و مالکان اموالشان را از دست میدهند و مجبور میشوند به مناطق دیگر کوچ کنند. از آن گذشته، خانهای نبود که از نظر او تاریک، نمور، بدساخت یا بدبو نباشد. معتقد بود تنها خانههایی که میبایست دربارهشان فکر کنیم آنهایی بودند که حدود بیست سال از ساختشان میگذشت، نه کمتر و نه بیشتر، و آنها درست همان خانههایی بودند که ما دوست نداشتیم.
اولین خانهای که جدا به خریدش فکر کردیم خانهای بود در حوالی بلوار تراستهوره. بعدتر در خاطراتمان «مونته کمپاتری» مینامیدیمش. روی بلندی بود و شوهرم میگفت آن منطقه هوای خیلی پاکی دارد. میگفت: «هیچ دقت کردهای هوای آنجا مثل هوای مونته کمپاتری است؟» مونته کمپاتری خانهای بود نوساز که تا به حال هیچکس در آن ساکن نشده بود. بالای یک دره بود، درهای عمیق و پردارودرخت که تا بلوار ادامه پیدا میکرد و به جایی منتهی میشد که بلوار پهن میشد و به یک محوطهی وسیع و مسطح میرسید که یک شهربازی در آن احداث شده بود. امروز، بعد از چند سال، دیگر نه از آن درهی پردارودرخت اثری است و نه از آن شهربازی. امروز آنجا فقط خانه است، جوری که وقتی از مقابلش عبور میکنم، امکان ندارد بتوانم خانهای را که آن زمان میخواستیم بخریم و بلند و باریک بود و مثل برجی رو به خلأ ایستاده بود تشخیص دهم. آن خانه یک تراس داشت با نشیمنی وسیع و پنجرههای بزرگی که رو به آن درهی سرسبز و وحشی باز میشد. بیشتر وقتهایی که به آنجا میرفتیم غروب بود، زیرا منظرهاش در آن هنگام محزون و باشکوه میشد. با نمایی از شهر در دوردست که از میان ابرهای سرخ غروب سوسو میزد. آن خانه تحت مالکیت شرکتی بود که شماره تلفنش روی یک پلاکارد نوشته شده بود. اما آن شماره یا اشغال بود یا کسی پاسخ نمیداد. نگهبان میگفت باز هم سعی کنیم. ما دقیقا همان کار را میکردیم اما هیچ نتیجهای نداشت. نگهبان مرد خوشرو و مهربانی بود و انگار دلش شور میزد ما آن خانه را حتما بگیریم. یک روز با عزم راسخ رفتیم آن خانه را بخریم. ساعت سه بعدازظهر بود. تابستان بود، خورشید با حرارت تمام میتابید و کاشیهای تراس داغ شده بود. احساس کردیم از جانب درهی سرسبز بوی تند زباله به مشام میرسد. بوی تودهزبالهای بود که چند متر آن طرفتر از شهربازی در آن آفتاب در میان سبزهها میپخت و ما تا آن لحظه هرگز توجهی بهش نکرده بودیم. شهربازی ساکت بود و برهوت، با چرخهای بازی بزرگ و بیحرکت و چادرهای افتاده. شهر هم در آن دوردست زیر آسمانی که رنگ آبیاش کورکننده بود دم میکرد. فکر کردم آن منظره، گرچه شاید بینظیر باشد، آدم را به فکر خودکشی میاندازد. این شد که برای همیشه از آن خانه فرار کردیم. شوهرم گفت تازه متوجه شده راهپلهاش چقدر وحشتناک بوده، پرزرقوبرق و اجقوجق. یک عنکبوت بزرگ سیاه هم در ورودی خانه در دوقدمی اتاق آن نگهبان مهربان به دیوار چسبیده بود. شوهرم میگفت تحمل دیدن هر روزهی آن عنکبوت را ندارد.
بعد از آن یک جفت خانهی چسبیده به هم دلمان را برد. هردوتایشان را هم برای فروش گذاشته بودند. حوالی میدان کوادراتا بود، محلهای که شوهرم از آن بیزار بود. من اما حوالی میدان کوادراتا را دوست داشتم چون خیلی سال قبل، وقتی هنوز شوهرم را ندیده بودم و حتی از وجودش خبر نداشتم، آنجا زندگی کرده بودم. آلمانیها در رم بودند و من در صومعهی خواهران روحانی در آن اطراف پنهان شده بودم. فکر کردم هرجای رُم را که دورانی از زندگیام در آن گذشته بود دوست داشتم ـ جاهایی که رنج کشیده بودم، غصه خورده بودم، به خودکشی فکر کرده بودم و همهی راههایی که رفته بودم بدون اینکه بدانم کجا باید بروم.
یکی از دو خانهی نزدیک میدان کوادراتا باغ داشت. شوهرم در این خانه، بیش از هرچیز، راهپلهی داخلیاش را پسندید که به آشپزخانهای بزرگ و یک سالن ناهارخوری دراز و باریک منتهی میشد. معمولا وقتی ذرهای از خانهای خوشمان میآمد کارمان این میشد که روی نقاط و اتاقهایی که ازشان خوشمان آمده تمرکز کنیم و سعی کنیم همهی چیزهای دیگر را نادیده بگیریم، به همین دلیل هم شوهرم فقط در آن راهپلهی ماهاگونی براق که به نظرش به سبک انگلیسی ساخته شده بود بالا و پایین میرفت و چنان به نردهها دست میکشید انگار به پشت اسبی دست میکشد. هردوی ما شیفتهی آشپزخانهاش شده بودیم، کاشیهای کف گلهای آبی داشت و شاد بود. به خاطر علاقهای که به راهپله و آشپزخانهاش پیدا کرده بودیم، حاضر بودیم از اینکه یک اتاق برای ما کم داشت چشم بپوشیم. میتوانستیم یک پارتیشن بگذاریم و اتاق کوچکی از راهرو در بیاوریم. شوهرم انگار هم نفرتی را که از آن محله داشت فراموش کرده بود و هم حرفی را که همیشه دربارهی باغ میزد ـ اینکه از همهی بالکنها زباله و گرد و خاک به آن میریزد. توی باغ درخت کوچکی بود که دورش پیچک پیچیده بود و یک آلاچیق با نیمکتهای سنگی هم بود، فکر کردیم میتوانیم بدهیم میان باغ یک اتاقک هم بسازند و یکی از بچهها آنجا بخوابد و به این ترتیب مشکل آن یک اتاقی را که کم داشتیم حل کنیم. خانهی بغلی باغ نداشت، فقط راهرویی باریک داشت پر از گل و گیاه. از این خانه بیش از هرچیز یکی از اتاقهایش را پسندیدیم که پنجرهای قوسدار داشت که به باغ آن یکی خانه باز میشد. این اتاق با مبلمان سفید و طلایی بسیار زیبایی پر شده بود اما بدیهی بود که مالک آنها را با خود میبُرد. مدتی طولانی توی آن اتاق ماندیم، چون از آن خوشمان میآمد، چون میخواستیم بفهمیم اگر لخت باشد یا با مبلمان ساده و رنگورورفتهی خودمان باز هم دوستش خواهیم داشت یا نه. بعد از آن، سعی کردیم بفهمیم ترجیح میدهیم از پشت آن پنجرهی قوسدار زیبا و از بالا به باغ نگاه کنیم یا از توی آلاچیق باغ به پنجرهی قوسدار. من گفتم کاش میشد هردو خانه را بخریم. اما شوهرم بهم یادآوری کرد که حتی برای خرید یکی از آنها هم پول نداریم. میگفت من دیوانهام، جنون عظمت دارم. بر سر آن دو خانه دعوای وحشتناکی کردیم. نه اینکه شوهرم یکی از آن دو را ترجیح بدهد یا من ترجیح بدهم، نه. هردوی ما به شدت دچار تردید بودیم و هرکدام آن دیگری را متهم میکرد که نمیتواند تصمیم بگیرد. علاوه بر آن، شوهرم گفت از وقتی خیلی بچه بوده از میدان کوادراتا و محلهاش بیزار بوده. از بچهها که پرسیدیم گفتند از آن محله بدشان میآید اما دوست داشتند در اتاقکی توی باغ بخوابند. هنوز اتاقکی در کار نبود اما سرش با هم بحثشان شد چون هرکدامشان برای خودش میخواستش. بشنوید از مادر شوهرم: یک روز با ما به دیدن خانهای آمد که باغ واقعی داشت اما عدل زمانی به آنجا رفتیم که داشتند کف اتاق نشیمن را میکندند و قیر میریختند. مادرشوهرم از نحوهی قیر ریختنشان به این نتیجه رسید که سنگهای کف خانه هرگز منظم نخواهد شد و مدام قرار است اذیتمان کند و برایمان دردسرساز شود و با قاطعیت ما را از خرید آن خانه و به تبعش آن دیگری منع کرد ـ که اگرچه آن روز نمیتوانستیم برای بازدیدش برویم اما مادرشوهرم گفت لابد کف آن یکی خانه هم عین همین ایراد را دارد.
بعد از سپری شدن دورانی که از همهی خانههای رم نفرت داشتم، دورانی رسید که برعکس حس میکردم همهشان را دوست دارم، به قدری که انتخاب یکیشان برایم غیر ممکن بود. بعد دوباره احساس نفرت به سراغم آمد، وقتی برایم روشن شد نه قرار است خانهی پنجره قوسدار را بخریم، نه خانهی آلاچیقدار را. در این حیص و بیص نامههایی هم از پدرم میآمد که همه، بدون هیچ تغییری، با این کلمات شروع میشد: «مایلم به اطلاعت برسانم که خوب است تصمیم به خرید یک ملک بگیری.»
و هرازچندگاه تلفنمان زنگ میخورد و همان صدای باصلابت و مسرور به گوش میرسید:
«الو. من فرمانده پیاوه هستم. شما هنوز به دیدن آپارتمان من در میدان بالدوینا نیامدهاید. خیلی قشنگ است. طاقچههایش همه از عقیق قرمزند، کف اتاق نشیمن از سنگ مرمر است. دربازکن برقی دارد. میتوانم چند گلدان گل هم بهتان بدهم که بگذارید توی اتاق نشیمن. همسرم یک آزالیای صورتی دارد که حقیقتا زیباست. عاشق گل و گیاه است.»
یک خانهی دیگر هم بود که تا پای خریدش رفتیم. خانهای که مطلقا هیچ امتیازی نداشت جز اینکه ارزان بود. این یکی هم نزدیکی بلوار تراستهوره در خیابانی سربالایی بود که اگر بیست دقیقه از آن بالا میرفتیم به جانیکولو میرسیدیم. شوهرم در تحسین آن خانه میگفت: «هیچ میدانی از اینجا چند دقیقهای میتوان به جانیکولو رسید؟» اما از پنجرههایش جانیکولو پیدا نبود؛ یعنی از پنجرههایش هیچچیز پیدا نبود، هیچچیز، مگر یک بام آهنی و یک دیوار کور به رنگ زرد کمرنگ و خانههای دیگر که نه کوتاه بود نه بلند و خیابان، خیابان خلوت بود، اکثر اوقات تقریبا برهوت بود. خانه دوطبقه بود، یک خانهی ویلایی کوچک. بین یک لحافدوزی و یک شرابفروشی. یک در کوچک خاکستری داشت با کوبه. تراسی داشت با آلاچیقی خشکیده. نه قدیمی بود نه نوساز، خانهای بیشخصیت و بدون سن. از آن در کوچک به سرسرایی با سنگهای مرمر وارد میشدیم و به یک راهپلهی پهن با نردههای گرد میرسیدیم. در طبقهی اول آشپزخانه بود و حمام و انباری که صاحبخانه یک عالم چهارپایه درش تلنبار کرده بود. در طبقهی بالا یک سری اتاق بود، نه بزرگ و نه کوچک، که در طول سرسرایی با کفپوش مرمر ردیف شده بود. همهی اتاقها رو به خیابان بود؛ همان خیابان سربالایی که اگرچه به جانیکولو میرسید، این حس را القا میکرد که انگار به هیچجا نمیرسد، به هیچ دردی نمیخورد. جادهای که حالتی فراموششده و تصادفی داشت؛ یک جادهی عجیب که شوهرم میگفت شاید فرداروزی به جادهای بسیار مهم و حیاتی تبدیل شود، شریان پیوند میان جانیکولو و بلوار تراستهوره. برای همین هم اگر آن خانه را میخریدیم، ممکن بود یکباره در یکی از نقاط بسیار مهم شهر ساکن شویم، نقطهای حیاتی. آن وقت ارزش خانهای که با پول اندک صاحبش شده بودیم به قدری افزایش مییافت که میتوانستیم به بیش از دوبرابر قیمت اولیه بفروشیمش. من گفتم اما اگر قرار است دوباره بفروشیم چرا اصلا بخریمش. بعد باز مجبور خواهیم شد دنبال خانه بگردیم.
نه تنها جاده عجیب و غریب بود بلکه خانه هم، اگرچه نه آنقدر که اعصابخردکن باشد، عجیب و غریب بود. ورودی زشت بود، آن کاشیهای مرمر واقعا بیریخت بود. راهپله بدک نبود. تراسش هم بد نبود. (باید به جای آن سقف آهنی خشک، یک آلاچیق سرسبز را تصور کنی. تجسم کن. تو اصلا قوهی تخیل نداری.) هیچکس را به دیدن آن خانه نبردیم. با بنی بشری دربارهاش حرف نزدیم. شاید کمی خجالت میکشیدیم.
بالاخره یک روز در شهر قدم میزدیم که چشممان به یک آگهی فروش افتاد که روی در عمارتی نصب شده بود. وارد شدیم و اینطور شد که خانهمان را پیدا کردیم.
خانهای بود در مرکز شهر. شوهرم از آن خوشش آمد چون مرکز شهر بود، چون طبقهی آخر بود، چون به بام خانهها اشراف داشت، خوشش آمد چون قدیمی و بزرگ و هیکلدار بود، چون سقفهای ضخیم داشت با ستونهای ضخیم که در بعضی اتاقها با سنگ تراورتن پوشیده شده بود. من اولین بار بود که حرفی از تراورتن میشنیدم. من چرا از آن خوشم آمد؟ نمیدانم. طبقهی آخر بود، طبقهی همکف که نبود. باغ نداشت و حتی تا فاصلهی زیادی هم درختی پیدا نبود. سنگ توی سنگ. خانه در میان دودکشها و دیوارهای بلند حبس شده بود. اما شاید از آن خوشم آمد چون در یک قدمی دفتری بود که خیلی سال قبل، زمانی که هنوز شوهرم را نمیشناختم، در آن کار کرده بودم. آلمانیها تازه از رم رفته بودند و آمریکاییها آمده بودند. من هر روز به آن دفتر میرفتم. هر روز به دلایل خرافی پایم را روی یکی از فرورفتگیهای سنگفرش میگذاشتم، فرورفتگیای که شکل یک پا بود. آن فرورفتگی کنار یکی از درهای ورودی بود. در را باز میکردم و از یک ردیف پله بالا میرفتم. دفتر در طبقهی اول و رو به حیاطی قدیمی بود که یک فواره داشت. آن فواره، آن در ورودی، آن فرورفتگی توی سنگفرش، درست در یک قدمی خانهای بود که من و شوهرم یک صبح برای بازدیدش رفتیم و با تصمیمی قاطع برای اینکه آنجا زندگی کنیم از آن بیرون آمدیم. آن فواره، آن حیاط، آن در، فرورفتگی توی سنگفرش همه هنوز وجود داشت اما آن دفتر دیگر وجود نداشت. اتاقهایی که زمانی مال آن دفتر بود دوباره همانی شده بود که پیش از جنگ بود، یعنی اتاقهای خانهی یک کنتس پیر. با اینهمه هنوز همان بود، نقطهای از شهر که میشناختمش. مثل یک مکان آشنا. نقطهای که زمانی در آن برای خودم لانهای ساخته بودم. نه که در آن دفتر احساس رضایت و خوشحالی کرده باشم، برعکس عمیقا غمگین و بدحال بودم؛ اما آنجا برای خودم لانهای ساخته بودم و خاطرهی آن لانه، که سالها قبل درست کرده بودم، نمیگذاشت احساس کنم غریبهای هستم که به اشتباه گذارش به آن خیابانها و آن کوچهها افتاده. برای همین وقتی به آن خانه فکر کردم دچار هیچ احساس فشار و تنگنایی نشدم. همه از خریدن آن خانه نهیمان کردند. میگفتند خانهای با آن قدمت حتما پر از مشکل و خرابی است؛ لولههای شکسته، ترکهای نامشهود. میگفتند حتما باران به درونش نشت خواهد کرد. میگفتند حتما سوسک دارد. (به قول مادر شوهرم: جونور سیاهها. هربار که حرف از خرید یک خانهی قدیمی میزدیم بلافاصله میگفت: «اما از اون جونور سیاهها نداشته باشه ها.») خلاصه که هرچه توانستند از آن خانه بد گفتند. میگفتند زمستانهایش سرد خواهد بود و تابستانهایش گرم. بعضی حرفهایشان به مرور زمان درست از آب درآمد. آب باران میآمد توی خانه و مجبور شدیم سقف را تعمیر کنیم. فقط یک دانه سوسک پیدا کردم، بهش حشرهکش زدم و برای همیشه ناپدید شد. حالا در این خانه زندگی میکنیم بدون اینکه متوجه باشیم زشت است یا زیبا. در این خانه زندگی میکنیم چنانکه انگار لانهی ما است. جوری که انگار در جوراب کهنهای چپیدهایم. از اینکه به خانه فکر کنیم به کل دست کشیدهایم. عبارات «بالکندار»، «سیستم گرمایش مستقل»، «پنجخوابه»، «بسیار آفتابگیر»، «پرداخت قسطی» از افکارمان رخت بستهاند. با این حال، حتی وقتی اسبابکشی شروع شده بود و مجموعهای از تحقیقات پیچیده دربارهی دیوارها، لولهها و مخازن آب به جریان افتاده بود و مذاکرات پیچیدهای هم با آهنگر و برقکار و نجار آغاز شده بود، هنوز گاهی تلفن خانهای که دیگر داشتیم ترکش میکردیم و پر از چمدان و صندوقچه و کارتن و کاه بود زنگ میخورد و همان صدای باصلابت و پیروزمند به گوش میرسید: «الو. من فرمانده پیاوه هستم. کِی برای بازدید از آپارتمان من در میدان بالدوینا تشریف میآورید؟ واقعا زیباست. دربازکن برقی هم دارد. شوهرتان که میرسد خانه، از دم در بهتان اطلاع میدهد که رسیده و شما سریع اسپاگتی را میریزید توی قابلمه. او ماشین را میگذارد توی گاراژ، با آسانسور میآید بالا و ناهارش روی میز است. توی دستشویی یک ستون از جنس آلاباستر مشکی هم هست با موزاییکهایی با طرح ماهی. همهی طاقچهها از عقیق قرمز است. فقط باید تلفن کنید. تا یک چای با همسرم صرف کنید، من میرسم و سریع میبرمتان آنجا. کمی در مهتابی استراحت میکنید، از آنجا منظرهی تمام رم پیداست. یک نوشیدنی باهم میخوریم و بعد به یک لحظه شما را با ماشینم برمیگردانم. آخر اسپایدر دارم.»
خونهی فرمانده پیاوه فقط یک کارکرد داره: بازی با اعصاب خواننده 🙂 اصن برا نرفتن و ندیدن ساخته شده!