قهوه. فکر میکند قهوه را چهکار باید کرد؟
سهمش در این ماموریت فقط صد تا بسته قهوهی فوری تکنفره بوده که در آشپزخانه نگهشان میدارد، توی یک کشوی فلزی که دهانهاش با یک توری سیاه پوشانده شده تا بستهها در هوا به پرواز در نیایند. اما حالا بیشتر از دو ماه از روزی که شاتل او و قهوههایش را به ایستگاه فضایی بینالمللی تحویل داد میگذرد و دیگر صد بسته قهوه در آن کشو وجود ندارد.
خیره به منظرهی طلوع خورشید از پنجرهی ایستگاه، دونالد پتیت، افسر علمی ماموریت، در ذهنش از محتوای احتمالی کشو موجودی میگیرد و فکر میکند: «پووف! از آن صبحهایی است که قهوه را برایش ساختهاند.» عینکش را میزند، خودش را از توی کیسهخوابی که به دیوار محکم شده بیرون میکشد، از خوابگاه شخصیاش ـ محدودهای تقریبا به اندازهی یک باجهی تلفن ـ در منتهیالیه ایستگاه خارج میشود و مرکز گرانشش را پیدا میکند. حالا میتواند خودش را با حرکات بینقص و تمرینشدهی دست و پا، مثل شناگری ماهر، به سوی انتهای دیگر ایستگاه کمتر از پنجاه متر آنطرفتر براند. آنجا فرماندهاش کاپیتان کنت باورساکس و مهندس پرواز روسی، نیکولای بودارین، هنوز در کیسههایشان خواباند. پتیت کشوی فلزی را باز میکند و یک بسته بیرون میآورد؛ کیسهی نقرهای کوچکی که پودر قهوه تهش فشرده شده. آن را با آب داغی که زمانی بخار نفس خودش بوده پر میکند و دنبال نی میگردد.
همهچیز همیشه با نی خورده میشود. اما پتیت یاد گرفته قهوهاش را به صورت توپهای کوچک کُروی از نی بیرون بدهد؛ توپهایی که در بیوزنی معلق میمانند تا او ببلعدشان یا اگر حوصلهی شیطنت داشت، با چاپاستیک۱ بگیرد و دهانش بگذارد. این کار را میکند چون این بالا ممکن است و آن پایین ممکن نیست. همین دلیل برایش کفایت میکند.
اما امروز صبح، به پیدا کردن نی و کمی پنیر روسی بسنده میکند و به کیسهخواب برمیگردد. شنبهی کممشغلهای است، اول فوریه که طبق برنامه باید به اندکی خانهتکانی و رفت و روب بگذرد؛ تمیز کردن فیلترها، ضدعفونی کردن نردهها و حتی پاک کردن قطرههای قهوهی ریزی که فرار کردهاند و در گوشه و کنار ایستگاه پنهان شدهاند. اما عجلهای نیست. زمان تنها چیزی است که ذخیرهاش رو به پایان نمیرود. هنوز یک ماه تا برگشتن به خانه باقی مانده.
پتیت مِکی به قهوه میزند و طلوع خورشید را برای دومین بار تماشا میکند. خورشید هر چهلوپنج دقیقه میآید و میرود که میشود روزی شانزده طلوع و غروب. حتی بعد از ده هفته ماندن در فضا، چیزی است که آدم را بهطرف پنجره میکشاند. رد هواپیماهای جت هم هست که هر روز مثل لحافی بر فراز ایالات متحده کشیده میشوند؛ از نیویورک به لسآنجلس، از بوستون به سانفرانسیسکو. دریچهای است برای پتیت که نگاهی به خانه بیندازد، حتی وقتی پوشیده از ابرهای طوفانی است. اما امروز افق صاف است و خورشید درخشان. آنقدر درخشان که او متوجه آن لکهی دود سفید در آسمان تگزاس نخواهد شد.
هر شنبه، حوالی ساعت دوی بعدازظهر به وقت گرینویچ، زمانِ رسمی ایستگاه فضایی، کنفرانسی رادیویی بین ایستگاه و مقر کنترل در هیوستون تگزاس، برای برنامهریزی هفتهی آینده برگزار میشود. معمولا صدایی که از رادیو بیرون میآید چیزهایی میگوید که اعضای ایستگاه خودشان میدانند. پس معلق در هوا برای خودشان پرسه میزنند و گوشی هم برای شنیدن خبرها یا اتفاقهای نشنیده باز میگذارند. اما این بار فرق میکند. این بار صدا به اعضای ماموریت «اکسپدیشن ۶» میگوید که منتظر بمانند. در مقر کنترل، جایی که مدار ایستگاه فضایی بر صفحهنمایش عظیمی رصد میشود و تکنسینها پشت کنسولهایی با برچسب ODIN,OSO,ECLSS,ROBO و چیزهای دیگری از این قبیل نشستهاند، بحث داغی جریان دارد. هیچکس نمیداند چطور باید به این سه نفر گفت کلمبیا، شاتلی که باورساکس دو بار هدایتش را به عهده داشته، چند لحظه قبل در لفاف سبزآبیِ نازکِ زیر پایشان منفجر شده. هیچکس نمیداند چطور باید به آنها گفت که هفت رفیقشان ـ از جمله ایلان رامون که همین چند روز قبل به باورساکس گفته بود سه تا بچهاش را از طرف او بغل میکند، و ویلی مککول که پتیت با او شطرنج آنلاین بازی میکرد ـ مردهاند.
بالاخره این جفرسون هاول، ژنرال بازنشستهی نیروی دریایی و مدیر رک و بیپردهی مرکز فضایی جانسون است که به بحث خاتمه میدهد. پشت میکروفون مینشیند، کلمهها را توی ذهنش بالا و پایین میکند و صدایش را با انعکاس از یک ماهواره در هوای بازیافتشده و خشک ایستگاه فضایی میپراکند.
هاول میگوید: «خبر بدی دارم.» و چون هاول است که این را میگوید، پتیت و باورساکس قبل از ادامهی حرف، به عمق فاجعه پی میبرند. «شاتل را از دست دادیم.»
هشت کلمه. فقط همین. بقیهی جزئیات ناگفته میماند و در این سکوت، پر کردن جاهای خالی به خودشان واگذار میشود. پتیت و باورساکس مثل والدین بچههای ناپدیدشده که به اندک امیدِ گم شدن و نه از دست رفتنِ فرزندشان چنگ میزنند، میخواهند بدانند آیا هیچکدام از سیستمهای تخلیهکنندهی شاتل کلمبیا قبل از انفجار فعال شده و آیا هیچ کدام از دوستانشان ممکن است الان با چتر نجات در حال فرود آمدن بر زمین باشند.
بعدازظهر همان روز، پیدا شدن بقایای خدمه و یک کلاه روی علفهای دشت، آن امید اندک را هم با غم سوگ جایگزین خواهد کرد.
اندوه مستقر خواهد شد.
هرازچندگاهی در ایستگاه اجازه داری با تلفن ماهوارهای، روی کانالهای بسته و بدون اینکه گفتوگوهایت ضبط شود با خانه تماس بگیری. این گفتوگوها تو را به زمین متصل نگه میدارند. وقتی کسی خانه نیست، وقتی او رفته خرید یا بچهها رفتهاند تمرین فوتبال، مجبوری روی دستگاه پیغام بگذاری: «سلام عزیزم، منم، توی فضا.» گاهی این پیغامها ذخیره میشوند و کسی در خلوت و تاریکیِ شب، دوباره و دوباره به آنها گوش میدهد. این روزها، این پیغامها تقریبا همیشه ذخیره میشوند چون او نمیداند کی ممکن است اینها به تنها بازماندهی تو تبدیل شوند.
به این ترتیب خانوادهی تو بالاخره به درک واقعیت نزدیک شدهاند. خودت پیش از این در تمرینات انزوا، بعد از فرود آمدن در زمستانهای کُلدلِیکِ آلبرتا و رها شدن در جنگلهای متروک، یاد گرفتهای که اندرکنشهای روزمرهی زندگی زمینی ـ پیغامهای روی تلفن و البته لبخندها و دست تکان دادنها از پنجرهی اتوبوس مدرسه و یادداشتهای روی یخچال و بالش ـ همان چیزهایی است که باید همراه داشته باشی. برایشان در بخش دائمیِ حافظهات جا باز میکنی، همانطور که یاد میگیری چیزهایی که تو را زیادی به زندگی زمینی نزدیک نگه میداشتند فراموش کنی: امشب تلویزیون چی دارد، چه تیمی قهرمان لیگ بیسبال غرب آمریکا میشود. کمکم ترتیب واقعی چیزها را درک میکنی چون میدانی جهان چطور کار میکند؛ بعضی فضانوردها میشوند اولین انسانهایی که روی ماه قدم گذاشتند و بعضی روی سکوی پرتاب، یا هفتادوسه ثانیه بعد از ترک زمین یا شانزده دقیقه قبل از بازگشت به آن، در آتش میسوزند.
و گاهی فاصلهات با خانه دیگر فقط یک ماه نیست؛ ناگهان خیلی دورتر است، هر چند واقعا نمیدانی چقدر دور، چون اینجا کیلومترها بیمعنیاند. وقتهایی هست که ایستگاه فضایی در ارتفاع ۳۸۰ کیلومتری زمین دورش میچرخد، لحظههایی هست که تو از دالاس به هیوستون نزدیکتری.
چیزی که اهمیت دارد، چیزی که تو را از خانه جدا میکند، زمان است.
بعد از آنکه مراسم یادبود کلمبیا از زمین در ایستگاه مخابره میشود ـ بعد از آنکه میشنوید رئیسجمهور بوش میگوید: «ماموریتشان تقریبا به پایان رسیده بود و ما آنها را خیلی نزدیک به خانه از دست دادیم» و فکر میکنید اصلا هم نزدیک نبودند ـ زنگ ایستگاه را هفت بار برای هفت فضانورد به صدا درمیآورید. طنین زنگها در گوشهایتان باقی میماند و هر کدام گوشهای پیدا میکنید تا در آن با سوی دیگر سوگتان روبرو شوید: حادثهی چلنجر را به یاد میآورید، تقریبا بیست سال قبل و در عمق وجودتان میدانید که وسیلهی بازگشت به خانه به این زودیها نخواهد آمد.
به مقر کنترل میگویید حالتان خوب است، که عمری برای مواجهه با این لحظه آموزش دیدهاید، که میتوانید یک سال دیگر، شاید بیشتر، به خاطرههایتان چنگ بزنید. تکهای از وجودتان حتی این را باور هم میکند.
اول نوبت ماهیچههای پا است. روی زمین، جنگ مدام با جاذبه، همینقدر که مثلا از تخت بیرون بیایی، آنها را منقبض و فعال نگه میدارد. بدون جاذبه تحلیل میروند و بدن مثل کشوی دیگری از کشوهای آشپزخانه خالی میشود. در لحظهی انفجار کلمبیا، ماموریت اکسپدیشن ۶ هنوز یک ماه آزمایش برای انجام دارد و در لحظه، خودش هم به یکی از این آزمایشها تبدیل میشود؛ رکورد حضور یک آمریکایی در مدار ۱۹۶ روز است و گذراندن یک سال دیگر در فضا، باورساکس و پتیت را حتی از روسها هم جلو خواهد انداخت.
حالا اکسپدیشن ۶ نوع دوم علم در فضا است. نوع اول، پژوهشهای مدونی است که گاه سالها برنامهریزی شدهاند؛ آزمایشهایی در دینامیک سیالات یا رشد بلور یا تولید پروتئین. نوع دوم، همین که سوژههایش پتیت، باورساکس و بودارین هستند، علم الابختکی است، علم تصادفی.
هیچکدامشان با این علم غریبه نیستند. به خصوص پتیت که وقتهای آزادش را با باز کردن دری در راهروی تخیلش پر میکند. وقتی در هدایت قهوه با چاپاستیک به حد اعلای مهارت میرسد، میرود سراغ یک توپِ آب و به آن فوت میکند که ببیند چه ارتعاشی درست میشود. (نتیجه: ارتعاشی که ده دقیقه دوام دارد!) یا با یک سرنگ، توی همان کرهی آب، هوا تزریق میکند و توی آن هوا آب و مینشیند به تماشای جنبیدن آب در درون خودش تا جایی که دوباره یکپارچه شود. باورساکس به اینها میگوید: علم صبح شنبه.
اما بیشتر وقتها سرگرم روند روزمرهشان هستند. اغلبِ کارهای دستورالعملی به عهدهی باورساکس است که هر وقت به انگیزه احتیاج دارد یک کراوات بیریخت هم میزند. به گیاهها رسیدگی میکند، به بلورها سر میزند که یک وقت روی هم نرمبیده باشند، ابزارها و دستگاهها را چک میکند. کارش، کار تقریبا تماموقتش، این است که ایستگاه را در مدار نگه دارد.
پتیت که حجم کارهای رسمیاش کمتر شده، با ارتعاش کرههای کوچک آب سمفونی میسازد و بعد دست به آچار میشود. یک دکمه از ساعت مچی ناسای سه هزار دلاریاش میافتد و وقتی دو هفته بعد گوشهی یکی از دستگاههای تهویه پیدایش میکند، تصمیم میگیرد سرِ جا نصبش کند. دل و رودهی ساعت را بیرون میکشد، به کمک نوار چسب دوطرفه آنها را روی میز کارش میچسباند و راهی برای دوباره سر هم کردنشان پیدا میکند؛ چون پتیت معتقد است هر چیزی را میشود سر فرصت درست کرد. هر چیزی را میشود به قصد بقا و دوام ساخت.
هر روز دو ساعت روی تردمیل میدود و با دوچرخهی ثابت پدال میزند که جلوی زوال ناگزیر را بگیرد. بدن به کنار، برای حفظ روحیه، او و باورساکس و بودارین اصرار دارند که شام را دور هم بخورند؛ یک آهنگ سانتانا بگذارند و فاهیتای مرغشان را گرم کنند. (فاهیتا خوب است چون خردههای معلق از خودش به جا نمیگذارد.) بستهها و ظرفهای غذایشان را با ولکرو۲ به سطح میز تاشویشان بچسبانند، پاهایشان را دور میلههای زیر میز قلاب کنند و بنشینند سرِ غذا، مثل روی زمین. مثل یک خانواده، خانوادهای که با هم تشکیل دادهاند: سلام عزیزم، من خونهم، توی فضا.
کسانی هستد که رویای هبوط دارند و کسانی که رویای پرواز. باورساکس همیشه رویای پرواز داشته. هیچوقت نمیدانسته چرا. فقط این را میدانسته که اگر بازوهایش را محکم بالا و پایین ببرد، از زمین کنده میشود و بر فراز پشتبامها به پرواز درمیآید. این در وجودش بوده و او هم دنبالش رفته. در نیروی دریایی خلبان جنگنده شده، بیشتر از سیصد بار روی ناو هواپیمابر یواساس انترپرایز نشسته و بالاخره جزو خلبانهایی شده که باید F/A18ها را تا مرزهای تواناییشان تست میکردهاند. در ۱۹۸۷ ناسا او را به عنوان نامزدی برای فضانوردی انتخاب کرد. یک سال آموزش دید و آزموده شد، موهای زنجبیلیاش را از دست داد و بعد از پنج سال انتظار، اولین سفرش در جاذبهی صفر را تجربه کرد. حالا در چهلوشش سالگی، پنج بار فضا رفته ـ رکورد هفت بار است ـ اما حتی اینهمه پرواز اثری روی رویاهایش نگذاشته. فقط حالا لازم نیست بازوهایش را تکان بدهد. کافی است ضربهی کوچکی به زمین بزند و بعدش میتواند از بالا به آسمانخراشها نگاه کند.
پتیت جور دیگری است. اگر از مدرکش بپرسی، مهندسی شیمی خوانده که با علاقهاش به شلوارهای ششجیب و موهای همیشه پریشانش جور درمیآید. اما اگر از هوس و اشتیاق سراغ بگیری، یک کاوشگرِ بالفطره است. در ۱۹۸۴ تازه از دانشگاه آریزونا فارغالتحصیل شده بود که کاری در آزمایشگاه ملی لوسآلاموس در نیومکزیکو پیدا کرد و رزومهی کاریاش خیلی زود با چیزهایی مثل این پر شد: اندازهگیریهای طیفسنجی جوی در ابرهای نورانی ناشی از صدای راکت، نمونهبرداری از گازهای متصاعدشده از شکاف آتشفشانهای فعال، مشکلات به کار بردن فیزیکِ انفجار در سیستمهای تسلیحاتی.
یک شب هم در بوران شدید تا محل حراج دستگاههای مازاد آزمایشگاه راند و در غیاب هر خریدار دیگری، هر چیزی را که میشد توی وانت قراضهاش بچپاند خرید و گاراژ خانهاش را پر کرد. بعد سیمکشی برق خانه را سهفاز کرد و یاد گرفت چطور از هوا اکسیژن مایع درست کند. ناسا در ۱۹۹۶ او را فرا خواند؛ کمی بعد از آنکه چهلویک ساله شده بود اما قبل از آنکه موفق شود در گاراژ خودش را بترکاند و بخشی از جنوب غرب آمریکا را در تاریکی فرو ببرد.
از آن موقع در هیوستون اسطوره شده و رفقای فضانوردش میگویند اولین انسانِ روی مریخ خواهد بود. در ناسا خیلی زود جا و راه خودش را باز کرد؛ از همان اولین هفتههای آموزش فضانوردی، وقتی سرِ کلاسی دربارهی پیشرانههای راکت (در واقع، اکسیژن مایع) دست بلند کرد و از سخنران پرسید آیا میداند اکسیژن مایع چه رنگ است.
سخنران جواب داد: «خب نه. تا حالا اکسیژن مایع ندیدهم. فکر نمیکنم کسی اینجا دیده باشه.»
پتیت از آخر کلاس گفت: «آبیه!» بقیهی کلاس برگشتند که او را ببینند. به نگاهشان جواب داد و گفت: «فکر کردم شاید بخواین بدونین.»
باورساکس برادر بزرگه است؛ منطق و مسئولیت. پتیت بچه چشمگشاده است که قهوه را با چاپاستیک میخورد.
بودارین عمو عجیبه است، اهل روسیه.
یکجورهایی ترکیبشان کار میکند، حتی اگر این هم تصادفی باشد. هر سال فضانوردان ناسا چیزی به اسم «فرم آرزو» پر میکنند که در آن میگویند ایدئالشان چیست، چهجور ماموریتی دوست دارند و هر سال باورساکس و پتیت مینویسند: «فکر میکنم در ماموریتهای بلندمدت بهترین کارایی را داشته باشم.» که به زبان بیزبانی یعنی تو را به خدا ما را به ایستگاه فضایی بفرستید. همین اشتیاق مشترک برای شکلگیری رابطهشان کافی بود. از همان ابتدا میدانستند که کِی همدیگر را تنها بگذارند، کی سانتانا بگذارند و توی هوا پشتک بزنند. حتی با استرس ماموریتی که فعلا ته ندارد و ذخیرهی قهوهای که هی آب میرود، پتیت و باورساکس عین رفقای قدیمی با هم کنار میآیند.
اما چند هفته بعد از انفجار کلمبیا، رفقای قدیمی با هم دعوایشان میشود. کسی پیشنهاد کرده که شاید لازم باشد یکیشان مدتی طولانی در فضا بماند و دیگری جای خودش را به یک فضانورد تازهوارد بدهد و با راکتی که او را آورده به زمین برگردد. بهش میگویند «گزینهی آودییف»، به نام سرگئی آودییف که او هم ماموریتش بیش از آنچه قرار بود طول کشید. ۳۷۹ روز متوالی در ایستگاه میر، سَلَف فقید ایستگاه فضایی بینالمللی، دوام آورد.
مسئله این است که جفتشان میخواهند بمانند.
از اینکه روزها دقیقا طبق خواسته و انتظارشان پیش میرود خوششان میآید. از اینکه هیچوقت مجبور نیستند روالشان را تغییر بدهند تا برای آدم جدیدی جا باز کنند؛ از اینکه هیچوقت در ترافیک نمیمانند، در پیادهرو تنه نمیخورند، در مترو هلشان نمیدهند، مقهورِ آب و هوا نمیشوند. هیچوقت مجبور نیستند ماشین را ببرند تعمیر یا راهِ ورودی خانه را پارو کنند. هیچوقت عجله ندارند. هیچوقت دیر نمیرسند.
به همدیگر طوری اعتماد دارند که قبلا برایشان ناشناخته بوده؛ اعتمادِ ناگفتهی برآمده از یک واقعیت؛ اینکه یکیتان میتواند چکش را بردارد و بکوبد به پنجره و در عرض پانزده ثانیه، ایستگاه فضایی و محتویاتش را روانهی تاریخ کند. وقتی این را فهمیدند، بقیهی چیزها تقریبا همگی سر جای خودشان قرار گرفتند. زندگیهایشان نسخهی عجیبی از کمال، بینقصی و آرامش است. هر روز با نویدِ صلح و صفا شروع میشود و به استثنای شنبهای در ماه فوریه، این نوید تحقق مییابد.
مارس که فرا میرسد، بعد از چهار ماه حضور در مدار، بیشتر وظایف مقرر اکسپدیشن ۶ به انجام رسیده. یکی از آن دورههای نادر و زیبای زندگی پتیت است که نه کار چندانی برای انجام دارد و نه جای دیگری برای رفتن. بنابراین بعد از اینکه با قطعات دستگاههای پخش سیدی، یک ژیروسکوپ میسازد تا چراغقوه را برایش نگه دارد ـ چون این بالا ممکن است و آن پایین ممکن نیست ـ میرود سراغ عکس گرفتن؛ بیشتر از بیستوپنج هزار تا. اول دوربین نیکونش را به طرف زمین نشانه میرود و منتظر آغازِ شب میماند تا فیزیکِ گرگومیش را ثبت کند؛ آن سبزِ بیمارستانی غریبی که در هیئت امواج غلیظِ غلتان، آسمان غروب را درمینوردد. بعد، وقتی تاریکی مستقر شد، میان خطوط انتقال برق و خم رودخانهها دنبال چشماندازهای شاخص میگردد و از خانه عکس میگیرد.
اولش، چون سرعت حرکت ایستگاه خیلی بیشتر از شاتر دوربین است، عکسهای پتیت، شهرها را به ردی از نورهای سفید تبدیل میکند؛ مثل عکسی که با سرعت کم از یک خیابان شلوغ گرفته شده باشد. وقتی یاد میگیرد که شاتر را باز بگذارد و بالاتنهاش را در خلاف جهت مدار ایستگاه حرکت بدهد، عکسها واضحتر میشوند اما حتی نتیجهی بهترین تلاشهایش هم هنوز تارند. میداند که دارد به نیویورک نگاه میکند اما نمیتواند مستطیل تاریک سنترال پارک یا تکچراغ بندرگاه را ـ که مجسمهی آزادی است ـ خوب از کار دربیاورد.
نه. کافی نیست. پتیت چون پتیت است، دستبهکار میشود و با یک پایهی قدیمی دوربین آیمکس و یک دریل ماکیتای بیسیم، یک سهپایهی چرخان درست میکند. حالا با فشار دادن کلید دریل میتواند دوربینش را آنقدر بچرخاند که عکسها واضح بیفتند و فاصلهها دوباره بیمعنا شوند.
با نگاه کردن به تودههای روشنی که مونترال یا توکیو یا واشنگتن دیسی هستند، میتوانی فرودگاههایی که به آنها پرواز کردهای و خیابانهایی که از آنها گذشتهای و هتلهایی که در آنها ماندهای را پیدا کنی و میتوانی به یاد بیاوری که دوشها داغ بودهاند یا سرد و غذاها خوب بودهاند یا بد. و بالاخره اگر چشمهایت را ببندی، حتی میتوانی راهِ ورودی خانهات را ببینی، و خودت را احساس کنی که میپیچی داخلش، وانت قراضهات را پارک میکنی و میروی بهطرف در؛ کفشهایت روی آسفالت تندتند جلو میروند، دستهایت نور گرمی را که از پنجرهها به درگاه میپاشد دنبال میکنند.
آنجا کسانی منتظرت هستند.
همهجور روزهای مهم و بزرگ آمده و رفتهاند. تولدها، سالگردها، کنسرتهای مدرسه بیتوجه به تو میگذرند، هر چند سعی میکنی حسابشان را داشته باشی. کریسمس کیکی با روکش قرمز درست میکنی. سال نو درک و فهمش سختتر است؛ نه جمعیتی هست، نه آتشبازیای، نه ساعتی که عقربههایش روی دوازده جفت شود.
آن پایین، سارس در آسیا شایع میشود، الیزابت اسمارت۳ در یوتا زنده پیدا میشود، آمریکا به عراق حمله میکند. مارس جا به آوریل میدهد. حالا روز افتتاح لیگ بیسبال آمریکا است. کی امسال قهرمان میشود؟ اما برای تو چیزی نیست جز شانزده طلوع و غروب دیگر، چرخشی در زنجیرهی بیپایان چرخشهای زمین.
هر از چند گاه، مدار ایستگاه درست از فراز خانه میگذرد و بچههایت، چون تقریبا آنقدر بزرگاند که دانستههای تو از جهان را بدانند، روی چمن حیاط منتظر میمانند که لحظهای «پدر» را ببینند. اگر زمانبندی درست باشد، اگر هوا تاریک باشد اما شب، جوان و خورشید درست زیر افق، که پرتوهایش همچنان به پانلهای خورشیدی ایستگاه بخورند و بازبتابند، بچههایت میتوانند گردن بکشند و نقطهی نورانی سفیدی را ببینند که از فراز درختها بالا میآید. آن نور را با چشمهایشان تعقیب خواهند کرد تا عرض آسمان پرستاره را در مسیری مستقیم و از پیش معلوم طی کند؛ مسیری که در کمتر از چهلوپنج دقیقه، آن را به فرازِ استرالیا میرساند.
یکی از پسرهایت، کوچکترینشان، همیشه دنبال نور راه میافتد، میدود توی خیابان به این امید که کمانِ طولانیتری از انحنای زمین را طی کند، آنقدر که تو را یک ثانیه بیشتر در میدان دید داشته باشد. و نور همیشه از برابر دیدگانش ناپدید میشود.
محاسبات ناسا میگوید در شش سالی که کامل شدن ایستگاه فضایی طول خواهد کشید، هر کدام از فضانوردهایی که بیرون از ایستگاه به اتصال افزونهها یا تعمیر قطعات مشغولاند ممکن است به احتمال یک در هشتصد، سر راهِ تکهای از زبالههای فضایی، مثلا قطعهای از یک ماهوارهی مستهلک، قرار بگیرند و اگر از ضربهی خودِ برخورد کشته نشوند، احتمالی بالای یک در هشتصد وجود دارد که لباس فضانوردیشان آسیب ببیند و از افت فشار و به جوش آمدن خون بمیرند.
آوریل، بجز افتتاحیهی لیگ، قمار عاجل دیگری هم با خودش آورده؛ باید از ایستگاه بروند بیرون. یکی از روکشهای محافظ گرمایی لولههای آمونیاک که به رادیاتور سیستم خنککننده کمک میکنند ـ خودشان بهش میگویند «پوتین» ـ شل شده و در شرایطی که میان سایه و آفتاب ۴۰۰ درجه اختلاف دما هست، باید دوباره محکم شود تا خطر داغ شدن، پارگی و احتراق کاهش پیدا کند. پوتین زندگیشان است.
قبلا در ژانویه یک بار از ایستگاه بیرون رفتهاند و حالا دوباره در اتاقک حائل، در آستانهی دریچهی خروجی به تاریکی مطلق خیره شدهاند. یک کابل فولادی هجده متری کنار دریچه دور قرقرهای پیچیده؛ طناب نجاتشان است و قلادهشان. باورساکس خودش را از کمند پارچهای جدا و به کابل متصل میکند. بعد توی لباس فضایی صدوچهل کیلوییاش نفس عمیقی میکشد، با دستهایش نرده را میگیرد، پاهایش را به درون خلا میبرد و به پایین، به فاصلهی میان پاها و زمین نگاه میکند. برای نخستین بار بعد از ماهها، باورساکس به خودش اجازهی درنگ میدهد. هدایتگر خودکار را خاموش میکند و منظره را سر میکشد:
این، پای من. این، زمین… این، پای من. این، زمین… و این، راهِ دور بینشان.
تنها همین اندازه درنگ بر خودش روا میدارد، چون کارهایی برای انجام هست.
باورساکس و پتیت، باطریهایشان را تا ته شارژ کردهاند و مطمئن شدهاند که کولهپشتیهای راکتدارشان در صورت لزوم عمل خواهد کرد و آنها را به ایستگاه باز خواهد گرداند. همهی واشرهای لاستیکی را که بین آنها و صفحهی اول روزنامه فاصله میاندازد۴، سه بار چک کردهاند. چشمیهای پلیکربناتِ طلاپوش را با محلول ضد بخار مرطوب کردهاند اما نه آنقدر که چشمهایشان را بسوزاند. صد کار کوچک کردهاند تا انجامِ یک کار کوچک برایشان ممکن شود. آن را هم انجام میدهند؛ بعد از جابجا کردن کابلهای تغذیهی یکی از ژیروسکوپهای ایستگاه، پوتین را سر جایش برمیگردانند و رهسپار داخل میشوند. هفت ساعت بیرون بودهاند. حسش از خیلی جهات، مثل برگشتن به خانه از دل بوران است، بدون اینکه مجبور باشی چکمههایت را جلوی در بتکانی.
وقتی خسته و کوفته به اتاقک حائل پا میگذارند، پتیت یک لحظه رایحهای غریب به مشامش میرسد. با آنها داخل آمده و در بافت سفید لباسهایشان خانه کرده. رایحهای فلزی است اما نه فقط فلزی. شیرین و خوشایند است. بوی فضا است.
اگر آن بیرون اتفاقی افتاده بود، اگر یکی از آن واشرهای لاستیکی پاره شده بود یا آن احتمال یک در هشتصد به یقین پیوسته بود، این بو آخرین دادهای میشد که مغزش دریافت کرده. دوباره آن را نفس میکشد و دوباره. به دلیلی یاد تابستان میافتد.
و بالاخره یادش میآید چرا.
سالهای دانشگاه، پتیت تعطیلاتش را به تعمیر تجهیزات سنگین برای کارگاه چوببری کوچکی در زادگاهش اورگون میگذراند. برای این کار از یک دستگاه جوش برقی استفاده میکرد که بوی شیرین فلزی خوشایندی میداد. و حالا فضا برای او بوی تابستان میدهد. همان تابستانی که در غیاب او مشغول سبز کردنِ چشمانداز پایین است.
همینطور که روزها میگذرد، میتوانی تغییر را در خودت ببینی. نه چندان در تراکم استخوانها یا ماهیچههایت – هر چند اینها رو به افولاند اما تا همینجا ثابت کردهای که انسان به لحاظ جسمانی میتواند تا مریخ دوام بیاورد ـ بلکه بیشتر در محو شدنِ پینههایی که یادگار زندگی بودند. انگار همهی پوستت را کندهاند و با لایهی صورتی تازهای جایگزین کردهاند، فقط کمی ضخیمتر و عمیقتر. تصمیم میگیری یک فیلم ببینی. تا الان در برابرش مقاومت کردهای چون همیشه پنجرهات چیزهای بهتری برای تماشا دارد. اما طلوعها و غروبها، بعد از چند هزار بار دیگر تکراری میشوند و راستش کار جدید چندانی هم برای انجام نمانده. پس بنا به فیلم دیدن میشود. توی ایستگاه تعدادی دیویدی هست که خردخرد از پایین آمدهاند و چند تا لپتاپ آیبیام که میشود دورشان جمع شد. امشب هر سه نفرتان تصمیم میگیرید دختر تانکسوار را ببینید؛ فیلم محبوب فضانوردان زن که بهتان گفتهاند اگر توی فضا هیچ کار دیگری هم نکنید، باید حتما این را ببینید.
انگار با دور تند پخش میشود. مردی روی خردهشیشهها راه میرود و فکرش، فکر راه رفتن روی خردهشیشه، پوست تازه و صورتیات را به درد میآورد. انفجارهایی هست که تو را از جا میپراند. و رنگهای روشنِ دلبههمزن و فلاشهای نورِ دردناک. آدمها زیادی بلند داد میزنند و زیادی شدید میجنگند. تانکهایی هست و دخترهایی؛ دخترهای براق و درخشان، که لب دارند و نفس و موهای افشان.
به دستهایت نگاه میکنی و میبینی دارند میلرزند. دهانت خشک شده. قلبت تندتند میزند. حتی بعد از آنکه فیلم را قطع کردهای و خزیدهای توی کیسهخواب، هنوز میلرزی، مثل بچههایی که قبل از خاموشی، دور آتش برایشان قصهی ارواح گفته باشند.
صبح که میشود هر سه به یک نتیجه رسیدهاید: شاید زیادی در فضا ماندهاید. شاید وقت برگشتن به خانه است. چون زمین دور محور خودش چرخیده و شما دور محور خودتان و حالا میفهمید که در تمام این مدت، انگار در خلاف جهت هم سفر میکردهاید، و حس میکنید هرگز اینقدر از زمین دور نبودهاید.
صدایی که از رادیو بیرون میآید نقطهای بر این فکرها میگذارد. گزینهی آودییف منتفی است. رکوردی شکسته نخواهد شد. اکسپدیشن۶ باید برگردد. ناسا، هراسان از احتمال از دست دادنِ دو فضانورد دیگر در مَرکبی که حالا بدنام شده، به این تصمیم رسیده. اما اگر بیش از این صبر کند، ممکن است ساکنان ایستگاه آنقدر ضعیف شوند که دیگر نتوانند با تنها وسیلهی موجود به زمین برگردند؛ یک سایوزTMA1 روسی که به ایستگاه چسبیده.
همان مَرکبی است که قرار بود لنس باس، خوانندهی سابق گروه انسینک را در اکتبر۲۰۰۲ به زمین برگرداند، تا وقتی کاشف به عمل آمد باس پولش کافی نیست و سفر فضاییاش منتفی شد. خدمهی واقعی ایستگاه با یک سایوز دیگر برگشتند و TMA1از آن موقع اینجا پارک شده، محض احتیاط، عین سفینهی کوچکی که صاف از توی داستانهای علمی تخیلی بیرون آمده باشد، ابوطیارهای که معلوم نیست چطور سر از بُعدهای دیگر در میآورد. طراحی شاسی آن مال سیوپنج سال پیش است: کرهی سبزفامی با ماتحت حشرهوار و دو تا بال شیشهای که کارِ پانلهای خورشیدی را میکنند. داخلش دکمهها چهارگوش و پلاستیکی است. نوشتهها به زبان روسی است. صندلیها برای آدمهای ریزه ساخته شده و دو تا پنجره تقریبا اندازهی بشقاباند. اما این تنها راه بازگشت به خانه است. و چون عمر مداری یک سایوز کمی بیشتر از شش ماه است، دیگر تقریبا وقتش شده.
بنابراین پتیت و باورساکس قرار است اولین فضانوردهای آمریکایی باشند که با مرکبی خارجی به خانه برمیگردند. همینطور اولین فضانوردهای آمریکایی از ۱۹۷۵ که در یک کپسول به خانه برمیگردند و باید به جای ارابهی فرود زیرِ پا به چتر بالای سرشان توکل کنند. ممکن است همیشه رویای پرواز داشته باشند اما اینجا، حالا، از اکسپدیشن ۶ خواسته شده که با هبوط به زمین برگردد.
همینطور ازشان خواسته شده که بار و بندیل ببندند. آغازی است بر یک خداحافظی یک ماهه، به سختیِ هر خداحافظی دیگری. به خاطر اندازهی سایوز و محدودیتهای وزنی، فضانوردها نمیتوانند همهی خرت و پرتهایی را که با خودشان بالا آوردهاند به خانه ببرند. جا فقط برای سه قلم چیزِ شخصی هست، نه بیشتر. بقیهی چیزها همینجا میمانند.
این برای پتیت از همه سختتر است. باورساکس تصمیم میگیرد دو تا پیراهن گلف و شورت ورزشی آبی مورد علاقهاش را به خانه ببرد؛ همان که پتیت مثلش را موقع بازی کردن با یک توپِ آبمیوهی نافرمان سر میز شام، خیسِ خیس کرد. کراوات بیریخت همینجا میماند و خلاص. ولی پتیت دوباره انگار روی صندلیهای حراج آزمایشگاه لوسآلاموس تنهاست؛ با کلی چیز و لباس فضانوردی روسی سبکی که فقط یک جیب دارد.
مجبور است ابزارهای عزیزش را رها کند و در نهایت تصمیم میگیرد حتی گردنبند مورد علاقهی همسرش را هم که هر وقت احساس تنهایی میکرد بین انگشتهایش میچرخاند، اینجا بگذارد. فکر میکند میتواند یکی دیگر برایش بخرد. ابزارها را هم میتواند بخرد. چیزی که برایش جایگزین ندارد، دو تا قاشق دستهبلند است که برای بیرون کشیدن تهماندهی کیسهها و بستهها طراحی شده و انتهای دستهشان سوراخی دارد که میشود ریسمانی از داخلش رد کرد و دور مچ انداخت. پتیت از این ریسمانها متنفر بود بنابراین بر خلاف مقررات ایستگاه برید و دورشان انداخت اما عاشق خود قاشقها شد. بهنظرش در ظاهر و کارایی زیبا هستند. به شیوهی خودشان بینقصاند. هر کدام را به یکی از پسرهای دوقلوی دوسالهاش خواهد داد و پسرها آنها را به اردو خواهند برد و هر کنسروی را که روی آتش گرم کنند مستقیم از توی قوطی، بدون اینکه دستشان به بدنهاش بخورد، خواهند خورد.
این از قاشقها؛ یک، دو. با چاپاستیکهایش میشود سه.
پشت صندلیهای سایوزTMA1،کیفهای نرم سفیدی هست حاوی لوازم و تجهیزات اضطراری؛ منور، لباس گرم، آب وـ چون گاهی اتفاقهای ناگواری میافتد ـ یک شاتگان کوچک دو لول. در دههی شصت، یک کپسول سایوز خارج از محدودهی هدف فرود آمد و فضانوردهای داخلش، بعد از اینکه جرئتشان را جمع و دریچه را باز کردند، دیدند گرگها محاصرهشان کردهاند و نفسشان از سرما در هوا یخ میزند. فضانوردها احتمالا دلشان میخواست بدوند اما از ضعف فقط میتوانستند روی زمین بخزند. از آن موقع، توی همهی سایوزها، چیزکی تعبیه میشود.
جز این، چیزِ اطمینانبخش چندانی همراه ندارند. عملکرد سایوز تقریبا خودکار است؛ از زمین نمیشود هدایتش کرد و سرنشینان هم کنترلی روی ماجرا ندارند. آنها، به معنای واقعی کلمه، مسافرند. بعد از پوشیدن لباسها، عبور از دریچه، بستن آن و جاگیر شدن در صندلیهای تنگشان (به پشت دراز میکشند و زانوها را تا نزدیک سینه جمع میکنند) فهرست مفصلی را یکییکی چک میکنند و بعد یک دکمه را فشار میدهند، یک بار. همین. در چهار ساعتی که سفر طول خواهد کشید، تقدیرشان به یکدیگر و به این ماشین گره خورده است.
باورساکس که در صندلی چپ نشسته، نگاهی به بودارین و پتیت در وسط و راست میاندازد، سری تکان میدهد و دقیقا ۱۶۰ روز و بیستویک ساعت و پنجاه دقیقه بعد از آخرین باری که کشش جاذبه را احساس کردهاند، تکدکمهی کذایی را فشار میدهد. فرایندِ جدا شدن از ایستگاه شروع میشود. در کپسول کوچکشان که بین دو ماژول دیگر سایوز ساندویچ شده، یکجفت نمایشگر جلوی رویشان چشمک میزند و روشن میشود. روی صفحهها میبینند که ایستگاه به سرعت دور میشود. در فضایی به حجم تقریبی پنج متر مکعب، کمی بزرگتر از داخل یک دوجِ نئون، تا شدهاند و با سرعتی بیشتر از ۲۷ هزار کیلومتر در ساعت پیش میروند. چند راکت کوچک عمل میکنند و سایوز را از مدار بیرون میاندازند و به پایین، بهطرف لایههای فوقانی جو، هل میدهند. کمی بعد، اصطکاکِ حتی رقیقترین لایههای هوا مثل ترمزی سرعتشان را کم میکند.
دور دوم انفکاک شروع میشود. دو ماژول دیگر، در طرفین کپسول، کارشان را انجام دادهاند و جدا میشوند. باورساکس و پتیت یکی از ماژولها را میبینند که از کنار پنجرهشان میگذرد و در خالیِ فضا آتش میگیرد.
آنها نمیدانند که اگر همهچیز طبق برنامه پیش رفته بود، نباید چنین منظرهای را میدیدند. آنها نمیدانند یکی از راکتهایی که وظیفه داشت کپسول را در مسیرش پایدار نگه دارد، کمتر از یک ثانیه دیرتر عمل کرده است.
نمیدانند، تا زمانی که نمایشگرها دوباره چشمک میزنند.
کامپیوترها اعلام میکنند که اکسپدیشن۶ را وارد وضعیت فرودِ تیزِ پرتابهای کردهاند؛ یعنی به جای بازگشتی نرم و تدریجی به زمین، شیرجهای خرد کننده در دریای فیزیک پایه خواهند زد. سختافزارگزینهی دیگری جلوی رویشان نگذاشته. مثل این است که ناگهان گذاشته باشندشان توی همان شاتگان و مستقیم شلیکشان کرده باشند به طرف زمین.
کپسول شروع به چرخیدن میکند. هم صدا دارد، هم لرزش و بسامد هر دو مرتب بیشتر میشود. منظرهی بیرون پنجرههایشان، صورتی میشود، از پلاسما، و بعد نارنجی، از شعله. میفهمند که سوار یک شهاب بودن چه حسی دارد. چیزها گرم میشوند. شتاب بالا میرود؛ از سه برابر گرانش زمین، به چهار، به پنج، به شش. هفت، به هشت، به نه. از حد تحمل بدن، برای هر مدتی، میگذرد. دندانهایشان به هم فشرده میشود. مهرههای پشتشان در هم فرو میرود. وزن جهان، بیشتر از پانصد کیلوگرم، روی سینهی هر کدامشان مینشیند. اول حرف زدن سخت میشود و بعد نفس کشیدن. مرکز کنترل روسیه بیخبر است. نشانگرهای پیشرو میگویند همهچیز طبیعی است. باورساکس، پتیت و بودارین حس میکنند زبانشان توی گلو فرو میرود.
نبرد نهایی بین گرانش و اصطکاک در جریان است.
و سرانجام مقاومتِ هوایی که کمکم غلیظتر شده بر جاذبه میچربد و کپسول آهستهآهسته کند میشود. میتوانند حس کنند که خون به صورتهایشان برمیگردد و زبانشان به حفرهی دهان، کنار دندانهایی که دیگر فشرده نیستند.
حالا نوبت چتر است. خداخدا میکنند که باز شود. باورساکس از اینکه دستش به جایی بند نیست، کلافه شده. دلش میخواست دکمهی قرمز بزرگی کنارش بود که میتوانست فشارش بدهد، محکم، تا شانزده پیچ انفجاری محفظهی چتر بترکند. اما چنین دکمهای نیست. فقط انتظار هست. تا اینکه بالاخره صدایی شبیه شلیک مسلسل در کابین میپیچد و کپسول تکان سختی میخورد.
بالای سرشان، چتر عظیم نارنجی و سفید، باز شده.
آن پایین، در استارسیتی، جایی نزدیک مسکو، تکنیسینها منتظرند سایوز شانزده دقیقهی دیگر فرود بیاید ـ شانزده دقیقه، همان فاصلهای که شاتل کلمبیا در لحظهی نابودی با زمین داشت ـ اما رادیوها ناگهان اصوات ناهنجاری شبیه انفجار پخش میکنند و بعد به کلی ساکت میشوند.
در سکوت، چند نفر صورتشان را میان دستها میگیرند. بقیه رنگ از رخسارشان میپرد.
سپر حرارتی در گرمای جو زدوده میشود. کپسول از منفذها هوا میگیرد و روی همهچیز از میعان ناگهانی شبنم مینشیند؛ در هوا بخار آب هست. از این، و از منظرهی پشت پنجرهها میفهمند که زمین دارد به استقبالشان میآید. سرانجام، شش راکتِ کند کنندهی فرود، لحظاتی قبل از برخورد مشتعل میشوند و سایوز تنها با تکان کوچکی، قائم به زمین میرسد. خلاص.
بعد کپسول با بادی که در چتر پیچیده، روی زمین کشیده میشود و بالا و پایین میپرد. بودارین دکمهای را روی یک دستهی کنترل فشار میدهد و چتر را جدا میکند. کپسول به پهلو متوقف میشود. بودارین که زیر همه است، از پنجرهاش بیرون را نگاه میکند و تنها چیزی که میبیند، علفِ له شده است؛ علف سبز، سبزِ غیرممکن. مدتها است رنگی که از فیلتر فضا نگذشته باشد، ندیده.
حدس میزنند که جایی غیر از محدودهی هدف فرود آمدهاند، اما نه خیلی دور، پس داخل میمانند و منتظر رسیدن هلیکوپترها میشوند. اما اشتباه میکنند. افتادهاند شمال دریاچهی آرال، در قزاقستان مرکزی، آنقدر دور از هدف که سیگنالهای رادیوییشان به گیرندهها نمیرسد. استارسیتی برای همین عزادار است. اما آنها این را نمیدانند، حتی بعد از اینکه دکمهای را فشار میدهند تا آنتن رادیویی تیغهشکل کپسول باز شود. چون کپسول به پهلو افتاده، آنتن صاف توی زمین فرو میرود و آنها را حتی بیشتر از وقتی که آن بالا بودند، از جهان بیرون جدا میاندازد.
زمان ثانیهثانیه میگذرد. خسته و کلافه و کرخت میشوند.
باورساکس به بودارین میگوید: «فکر میکنم باید بریم بیرون.»
بودارین میگوید: «بله، فکر میکنم باید بریم بیرون.»
گرگی نیست. فقط پرندههای سفید و آسمان آبی و چشماندازی که معلوم میشود استپهای قزاقستان است؛ دشتی خالی که بین آنها و هدفشان پانصد کیلومتر آنطرفتر گسترده شده. کاملا ممکن است که در تاریخ سیاره، گذار هیچ بنیبشری به اینجا نیفتاده باشد. اما برای آنها، در این لحظه، به اندازهی نَفَس آشنا است. هوا را لاجرعه مینوشند. توی فضا درصد دیاکسیدکربن در هوایی که تنفس میکردند بیشتر از حد عادتشان بود و بودارین سرِ همین حس میکرد خیلی خودش نیست. حالا همینطور که نفسهای خیلی عمیق میکشد، آرامشی در وجودش مینشیند که مدتها از آن سراغی نداشت اما یاد گرفته بود جای خالیاش را احساس نکند.
یکییکی روی زمین میافتند. سعی میکنند راه بروند اما بیشتر از خزیدن نمیتوانند، چون گوش داخلیشان هنوز توی فض است و ایستادن حالشان را بد میکند. بودارین فکر میکند از دوردست صدای ماشین میشنود و شاتگان را در میآورد که منورها را شلیک کند. باورساکس برمیگردد داخل کپسول سیاهشده و با رادیو ور میرود. پتیت فکر میکند که میشود سرپناه تر و تمیزی با چتر ساخت. بعد باورساکس، فرستندهی اضطراری را از پشت صندلیها بیرون میکشد و آن را به بودارین میدهد. بودارین روشنش میکند. ماهوارهای در فضا سیگنال را میگیرد.
خیلی زود در استارسیتی جشن برپا میشود؛ همدیگر را بغل میکنند، با هم دست میدهند و به پشت هم میزنند. انتظار، حداقل برای تکنسینها، پایان یافته است.
چند ساعت بعد، یکی از پانزده هواپیمای تجسس پیدایتان میکند. هلیکوپترهای نظامی شکمگنده از پی خواهند آمد. کنار هم، روی خنکای علفهای سبز، سبزِ غیرممکن، دراز کشیدهاید و به پرندههای سفید و ورای آنها، آسمان آبی نگاه میکنید. فکر در آغوش کشیدن همسر و بچهها، لبخندی روی لبهایتان مینشاند، و همینطور فکر احساس باران، و فکر نوشیدن فنجانهای بیپایان قهوهی تازهدم، بدون اینکه مجبور باشی دنبال نی بگردی. اما سکوت را هم غنیمت میشمارید؛ این آخرین لحظههای تنهاییِ راستین را. و تا زمانی که تپش پرههای هلیکوپتر افق را به لرزه درمیآورد و وزن جهان، برای دومین بار در یک بعدازظهر، روی سینههایتان مینشیند، ذهنتان را رها میکنید، شناور، آزاد، آسوده، ۳۸۰ کیلومتر آن بالا، در میانِ هیچ.
همگی در رویای خانه فرو میروید.
۲٫فنآوری متصلکنندهای شامل نواری پوشیده از قلابهای ریز که در نوار دیگری پوشیده از الیاف در همپیچیده فرو میرود و نخستین بار آدیداس در کفشهای ورزشی استفاده کرد.
۳٫فعال اجتماعی آمریکایی که در چهارده سالگی از خانه ربوده شد و نه ماه بعد نجات پیدا کرد.
۴٫اشاره به حادثهی انفجار شاتل چلنجر در دههی هشتاد که علت آن فرسودگی یکی از واشرهای لاستیکی اعلام شد.
سلام و وقتتون بخیر.
متشکرم از ناداستانِ دوستداشتنی و عزیز!
جسارتاً میخواستم بدونم امکانِ دسترسی به نسخههای “کاغذی”ِ “بهعلاوهی ناداستان”، نیست؟ مثلا یه برنامهای بذارین که اگه کسی خواست، بتونه نسخهی فیزیکیش ر داشته باشه...
.
من هیچوقت نتونستهم با خوندنِ کتاب به صورتِ الکترونیکی، کنار بیام! 🙂
ولی این مطلب، بهشدت برام غریب و شگفتئه… احتملاً باید پرینتش کنم تا بعداً هم داشتهباشمش…
از لطف و مرحمت شما نسبت به ناداستان کمال سپاس را داریم / +ناداستان همانطور که از اسمش پیداست ضمیمه تحت وب مجله است . واقعیت را باید بپذیریم که با این رشد سرسام آور تکنولوژی و همچنین قیمت کاغد در نهایت چارهای در روآوردن به نسخ وب و الکترونیک در آینده نخواهیم داشت .
قطعاً در آینده، اونچه که باعث میشه بتونیم کنار بیاییم با نُسخِ الکترونیکی، وجودِ تیمی/نشریهای/ موهبتی چون شماست!
قطعاً این پاسخگویی و احترام به مخاطبینتون، از هر نسخهی فیزیکیای برای ما ارزشمندتره!
سپاس از شما.
همراهی شما موجب افتخار ماست و شمایید که باعث تولید ناداستان میشوید.
کاش لینک متن اصلیو انتهای ترجمه بذارید
در بخش پروفایل نویسنده در پایین صفحه درج شده است
سلام ، از خرید ناداستان پشیمان نشدم ، و لذت بردم . لطفا ارشیو مطالب سایت رو نگه داری کنید . با اومدن مطالب جدید ، مطالب گذشته ازبین نره . به عنوان یک همکار ونویسنده ازتون تشکر می کنم
ممنون از لطف شما . خیالتان راحت وب سایت +ناداستان همیشه همینجاست . فقط ما حمایت میخواهیم از تک تک شما
کاش پایین هر مطلب نسخه پی دی اف اون رو هم بگذارید که بشه افلاین هم مطالعه کرد
به واسطه این که تمام مرورگرها هم روی دسک تاپ هم روی موبایل امکان پرینت و ساخت پی دی اف را دارند این روش در کل دنیا منسوخ شده است . شما میتوانید خیلی راحت از گزینه clean read یا print to pdf این کار را انجام دهید. یا در مرورگر offline را برگزینید.