مورد اول
من مشاور املاک بودهام تا همین دو سال پیش تو یکی از این بنگاههای قدیمی کار میکردم. مغازهای چهل متری با دیوارهای گرانیتی که بین سنگها آینههای کوچکی کار شده بود.
آن بالا تابلو رنگ و رورفتهای سردر مغازه بود: «بنگاه اطمینان»
لابد برای اینکه مشتری با دل قرص بیاید تو. امروز دیگر از این اسمها نمیگذارند، اسم میوه میگذارند روی آژانسهای مسکن یا اسمهای عجیب: آناناس، آ ب ث، کادوس، دلتا. صاحب مغازه به قاعدهی بنگاههای قدیمیتر یک سرهنگ بازنشسته بود. هنوز هم هست، هم خودش هم بنگاهش. حالا باید هفتاد سالی داشته باشد. سرهنگ معتاد نرد بود. چیزهای دیگرش را نمیدانم. یک روزی، شاید مثلا شنبه، وارد مغازه که شدم سرهنگ پشت میزش نشسته بود و مثل آدمِ تازه عزیز از دستداده دستهایش را توی هم قفل کرده بود و انگار که من را ندیده باشد همانطور خیره به تختهنرد خاتمکاری روی میز نگاه میکرد. با اینکه ساعت از ده رد شده بود اما از عزیزآقا خبری نبود. رفتم سراغ سماور. سرهنگ آنقدر دمغ بود که روشنش نکرده بود. یک هفتهای میشد ناظم پیدایش نبود. گمانم رفته بود سفر. ناظم حریفِ بیستوچهاری سرهنگ بود. یک پیرمرد کُردِ سبیلو که او هم مثل سرهنگ حسابی گرفتار نرد بود. من و عزیزآقا هرچه استادِ فن میبودیم به کار سرهنگ نمیآمدیم. یکی را میخواست که موقع بازی کردن مدام دک و دک کند. آن وقت است که نرد بهش کام میدهد.
زیر سماور را گیراندم. بعد نشستم پشت میزم و دفترچهی فایلها را گذاشتم جلوی دستم. همینطوری برای اینکه عریضه خالی نباشد. از سال ۹۳ به این ور کار از رونق افتاده بود. چند سالی میشد که بازار مسکن به زمین گرم خورده بود. ملک خانهی آخر همهی مردم است. این را سرهنگ همیشه میگفت. دکتر و مهندس و کارگر و کارمند عاقبت کارشان میافتاد به ما. برای همین موقع رونق بازار همیشهی خدا ما ته خط میایستیم و در روزگار رکود اول صف. نیم ساعتی که گذشت بالاخره عزیزآقا هم سر و کلهاش پیدا شد. مثل همیشه عنق و اتوکشیده. پشتبندش یک مرد و زن جوان آمدند تو. یادم میآید زن حسابی آلاگارسون کرده بود اما مرد ژولیده بود. وارد که شدند کمی اینطرف و آنطرف را پاییدند و بعد نشستند روی صندلیهای وسط مغازه. سرهنگ کمی سر جایش جابجا شد. این دو نفر آدم حکمِ کبکِ کوهی را برایش داشتند در بیفصلیِ شکار. نگذاشتم عزیزآقا یا سرهنگ سر حرف را با زن و مرد باز کنند. جلدی خودم را انداختم وسط و حرفی پراندم تا تنها شکار آن دشت خالی با خطای دیدِ دو تا پیرمرد پیزوری باخ نرود. کمی روی میز خم شدم و به مرد گفتم: «در خدمتم. چه امری بود؟» اما جوابم را زن داد. صدایش را از توی بینی بیرون میداد.
«برای خرید آپارتمان اومدیم. دنبال یه مورد فول میگردیم. حداقل سه خوابه باشه.»
از سر و لباس زن و طرز حرف زدنش میشد امید بست به اینکه ته جیبشان قلنبه باشد. دفترم را باز کردم و گفتم: «مبلغی که در نظر دارید برای خرید چقدره؟»
زن انگار بهش برخورده باشد یک لحظه از جا در رفت و سری تکان داد. بعد با لحنی اربابمنشانه گفت: «شما موردهای خوبتون رو معرفی کنید مبلغش مهم نیست.»
همان دم عزیزآقا از پشت میزش بلند شد. سیگاری گذاشت کنج لبش و رفت بیرون مغازه ایستاد به دود کردن. به خودش بود این مشتریها را دک میکرد بروند پی کارشان. میگفت این فیس و افادهها تهش میرسد به هیچی. من اما میگفتم اینجور مشتریها همهشان هندوانهی در بستهاند. یعنی یا واقعا تو سرخ از آب درمیآیند و اهل معامله یا یکسره آس و پاس.
به هر حال توی آن برهوت نمیشد حتی از خیال سراب هم راحت گذشت. وقتی داشتم شماره تماسشان را توی دفترم مینوشتم باز مرد ساکت بود. مثل بچهای که از بازیاش مانده و به زور همراه مادرش شده بغ کرده بود. کلافه به نظر میرسید و لام تا کام حرفی نمیزد. دفترم را برداشتم و با زن و مرد از مغازه بیرون زدیم. دم رفتن سرهنگ صدایم زد. یک لحظه ماندم توی مغازه. گفت: «بچسب بهشون.» سر تکان دادم و بیرون رفتم. دم در عزیزآقا پک میزد به سیگارش و یک لبخند طعنآلودی هم روی لب داشت. بیخیال از کنارش گذشتم.
ماشینشان یک ۴۰۵ یشمی بود. توی ذوقم خورد اما زیر سبیلی رد کردم. گفتم شاید تازگی ارثی چیزی بهشان رسیده باشد. میخواستم ببرمشان برج الماس را ببینند. توی راه کمی برایشان شرح دادم. گفتم: «این جایی که داریم میریم یه برج دوازده طبقهس، مهندسش آلمانی بوده، امکاناتی که داره توی این منطقه مشابهش گیر نمیآد. روف گاردن، لابی مجلل، چاهار لاین آسانسور، سالن اجتماعات، سالن ورزش، استخر و جکوزی، درهای ضدسرقت با کدهای دیجیتالی، سیستم اطفاء حریق هوشمند. مصالحی که توی ساختمون کار شده همه خارجیاند. طبقات بالاش چشمانداز تهران رو داره، هواپیماهای روی باند پرواز مهرآباد رو راحت میشه دید.»
کل مدتی که حرف میزدم زن برگشته بود رو به من و با شوق به حرفهایم گوش میداد اما مرد انگار اصلا چیزی نمیشنید. هیچ واکنشی نداشت. فقط چند دقیقه یک بار میپرسید: «کدوم طرف برم؟» وارد لابی برج که شدیم هر دو هاج و واج شده بودند. زن انگار وسط یک بنای باستانی مثلا در مسجد شاه اصفهان ایستاده باشد دور خودش میچرخید و سقف را نگاه میکرد. بیاختیار شده بود و آن اداهای چند دقیقه پیش چند لحظهای توی حرکاتش پیدا نبود. روی سقف دالبرهایی بود پوشیده از نقاشیهای قرون وسطایی. فرشتههای نیمهعریان کوچولو در زمینهی آبی آسمانی. یک حوضچهی کوچک هم وسط سالن بود که دور تا دورش مبلهای چرم قهوهایرنگ چیده بودند. صدای فوارهی کوچک حوضچه در فضا پیچیده بود. دیوارها پر بود از کتیبههای گِلی که طرح مکانهای مشهور جهان را رویشان کنده بودند. برج ایفل، سیوسه پل، پیزا. پیشخانی هم گوشهی سمت راست کنار در ورودی بود با کلی مانیتور و دم و دستگاه اما هنوز لابیمن استخدام نکرده بودند. من رفتم سمت آسانسورها. دیگر دستگیرم شده بود زن و مرد چیزی در چنته ندارند. فقط محض سرگرمی میخواستم حسابی در ساختمان بگردانمشان. اما خب، ته دلم هم میگفتم شاید زد و واقعا پول و پلهای در کار بود. آدم چه میداند. مردم ظاهر و باطنشان هزار فرسنگ از هم دور است. سرایدار برج یک جوان افغان بود. سربندِ آمدوشدهایم باهاش رفیق شده بودم. کلید یکی از واحدهای طبقهی آخر را گذاشت توی دستم و خودش رفت پی کارش. بالاخره از لابی دل کندند و آمدند توی آسانسور. دستکم جای ده نفر آدم میشد. یک مانیتور بزرگ هم داشت. عکسهای طبیعت پخش میکرد با موزیک ملایم. نه وقت راه افتادنش چیزی فهمیدیم و نه وقتی رسید طبقهی دوازدهم. در که باز شد مرد یک چیزی پراند، انگار نابهخود: «رسید؟» لبخند زدم. پاگرد فراخی بود. توی هر طبقه چهار واحد بود اما درهای واحدها پیدا نبود. دیوارها شکست داشت و هر واحدی انگار مستقل بود برای خودش. مثل جاهای دیگر توی دل هم نبود. کلید انداختم و در واحد جنوبی را باز کردم. ۲۷۰ متر با چهار تا اتاق. خودم جلوتر رفتم تو و گفتم: «لطفا همراه من بیایید تا همهجا رو با جزئیاتش ببینیم.» ورودی خانه با یک پارتیشن چوبی از سالن جدا شده بود. همانجا دستشویی سنتی ایرانی بود. کاشیهای دیوار و نورپردازی داخل توالت چشم آدم را خیره میکرد. مرد سر کرده بود توی اتاقک دستشویی و انگار نمیخواست یا نمیتوانست دل بکند. زن جلوتر از ما وارد سالن شده بود. درندشت و غرق نور. پنجرههای قدی و بزرگ ته سالن تمام نور خورشید را میبلعید و میکشاند تو. دستکم سه دست مبل و کلی فرش میخواست تا پر شود. دیوارهای سالن پر بود از تو رفتگی و برآمدگی. چراغها را که روشن کردم سیستم نورپردازی فعال شد. تمام تورفتگیها و برآمدگیها با رنگهای ضد هم روشن شد. آفتاب نمیگذاشت خوب جلوه کند. اینچیزها را باید شب دید. کار از دستم درآمده بود. زن و مرد عینهو مدعوین موزه هر کدام برای خودشان توی ساختمان میچرخیدند. زن را میدیدم که یک دقیقه لابلای قفسههای آشپزخانه میگشت و یک دقیقهی بعد توی اتاقخوابها به لوسترها و دیوارکوبها خیره میشد. بعد هم چپید توی حمام و دیگر بیرون نیامد. اتاقها هر کدام جداگانه حمام داشتند اما یکیشان تو بگو حمام عمومی. سونا و جکوزی و اتاقک دوش با کلی دکمههای دیجیتالی روی دیوارهاش. مانیتور پخش فیلم هم بود. حتی توی دیوارهی ورودی حمام یخچال کار گذاشته بودند. مرد پیدایش نبود، یک چرخی زدم توی اتاقها و سوراخ سنبههای خانه، باز ندیدمش. دستآخر توی تراس گیرش آوردم. ایستاده بود رو به منظره. غرق سیاحت. انگار به کل یادش رفته بود برای چه کاری آمده آنجا. من را که دید کمی جا خورد و خودش را جمع و جور کرد. گفتم: «چطوره مهندس؟ پسندیدی؟»
در صورتم خندید. خندهاش زشت بود. گفت: «آره خیلی خونهی قشنگیه.»
دستش را گرفتم و کشاندمش تا پای صندلیهای سفید وسط تراس مربعشکل. نشستیم. گفتم: «اومدید تفریح کنید، نه؟»
چشمهایش درشت شد. زل زد بهم. بعد مثل بادکنکی که بادش خالی شود وا رفت. گردنش کج شد. صندلیام را نزدیکتر بردم. گفتم: «داستان چیه؟ سر کاریم برادر؟»
سر بلند کرد. به پچپچه یک جمله گفت: «خانم من اختلال دوقطبی داره. حالا یه مدتیه خیال میکنه ما خیلی پولداریم. لطفا فردا بهش زنگ بزن بگو این مورد فروخته شده.»
بعد هم بلند شد و راهش را گرفت و رفت. دم در تراس ایستاد. برگشت رو به من و گفت: «کاش ما رو نمیآوردی همچین جایی.»
چند دقیقهای همانجا روی صندلی نشستم. آن آخرها توی افقِ منظره، رمپ فرودگاه مهرآباد پیدا بود. تمام دورهی خدمت سربازیام آنجا گذشته بود. روی آن رمپِ لعنتی. فکر کردم من اگر پولش را هم داشتم این خانه را نمیخریدم.
موقع بیرون رفتن از ساختمان زن حسابی سر حال آمده بود. بیخودی جنب و جوش داشت. توی آسانسور به من گفت: «آقا لطفا همینجا رو برای ما قولنامه کنید. کی میتونیم مالک رو ببینیم؟» مانیتور توی آسانسور داشت نیلوفرهای آبی را نشان میداد. گفتم: «خبرتون میکنم.» تا برسیم در بنگاه، زن هزار بار سفارش کرد که توی اولین زمان ممکن برایشان قرار بگذارم. آن لحظه نمیدانستم وضع مرد نکبتبارتر بود یا خودم. از ماشین که پیادهام کردند تازه فهمیدم کلید ساختمان توی دستم مانده. باید برمیگشتم و کلید را میدادم به گلمحمد. عزیزآقا را دیدم که هنوز ایستاده بود دم در و داشت با یکی از همسایهها گپ میزد. سرم را پایین انداختم و با عجله رفتم تو جا خوردم. ناظم روبروی سرهنگ نشسته بود و داشت تاسهای نرد را توی دستش میچرخاند. بعدها فهمیدم عهد و عیال را به بهانهی قناریهایش وسط سفر قال گذاشته بود. برگشته بود و از راه آمده بود پیش سرهنگ. تاس را ریخت. داد زد: «شش و بش… شش و بش» سرهنگ که سرحالتر از سرصبح بود گفت: «هول نکن. همهش مال خودته.» سلامی کردم و رفتم سراغ سماور. سرهنگ بالاخره متوجه حضورم شد.
پرسید:«یاروها چی شدن؟»
استکان چای را گرفتم زیر شیر سماور و گفتم: «هیچی. شش درشون بسته بود سرهنگ.»
مورد دوم
روزهای آخر تابستان بود و بازار اجاره حسابی داغ. آگهی روزنامه داشتم. یک آپارتمان نود متری. ورودیاش چند پله پایین میرفت اما از آن طرف حیاط ساختمان در اختیارش بود. انگار کن خانهی حیاطدار مستقلی باشد. همسایهها هم رضایت داده بودند. مالک آپارتمان سالها آنجا ساکن بود و زنش حسابی حیاط کوچک جلوی خانه را سرسبز و باصفا نگه داشته بود. اما آن سال داشتند از ایران میرفتند. بچههایشان همگی خارج بودند. روزی که آگهی داشتم حسابی سرم شلوغ شد. با شش هفت نفر قرار گذاشتم که بیایند خانه را ببینند. میخواستم خیلی رفتوآمد نشود، برای همین همه را یکجا وعده گرفتم سر ساعت شش عصر جلوی خانه باشند. خودم هم رفتم جلوی در خانه ایستادم. حول و حوش ساعت شش که شد مشتریها یکی یکی آمدند. یک ربع که گذشت تقریبا همهشان آمده بودند. در آپارتمان هر کدام یک گوشهای را وارسی میکردند و سوالهایی میپرسیدند اما همهشان وقتی حیاط را میدیدند خشکشان میزد. با آن پول نمیشد حتی به خانهی حیاطدار فکر کرد. زن و شوهر صاحبخانه هم که عجله داشتند برای اجاره دادن خانه مدام تبلیغش را میکردند و کار من آسان شده بود. کمکم مشتریها داشتند میرفتند که یکباره یکیشان آمد کنارم ایستاد. مرد میانسالی بود و موهای جوگندمی داشت. یک جور ناپیدایی یک اسکناس پنجاههزاری را که از قبل آماده کرده بود گذاشت توی جیبم و گفت: «این بیعانهس. اینجا مال ما. شما برو بنگاه، من پشت سرت میآم.» فکر کردم حسابی بازار را داغ کردهام. دستآخر که همهشان از خانه بیرون رفتند به صاحبخانه گفتم گمانم یکیشان پسندیده و قرار گذاشتم که بهشان زنگ بزنم. سوار ماشینم شدم و راه کشیدم سمت مغازه. آقای میانسال هم با ماشینش پشت سرم آمد. وقتی وارد مغازه شدیم دیدم سرهنگ پشت میزش نشسته و با یک نفر سرگرم گفتن و شنیدن است. طرف را شناختم. یکی از مشتریهایی بود که چند دقیقه قبل در خانهی حیاطدار دیده بودم. سرهنگ تا دیدم گفت: «اومدی؟ این دوستمون خونهای رو که بهشون نشون دادی پسندیده و من براشون بیعانه کردم.» پشت سر من آقای میانسال آمد تو. دست گذاشت روی شانهام و گفت: «نگی این بابا چه هول بود. ولی برام قرارش رو بذار.»
اسکناس بیعانهاش را از جیبم بیرون آوردم و رفتم ماجرا را برای سرهنگ تعریف کردم. آقایی که جلوی سرهنگ نشسته بود جا خورد. بعد خواست به خیال خودش بزند به رندی. گفت: «ایشالا آقا خونهی بهتری نصیبشون بشه. اینجا که قسمت ما شد. درسته جناب سرهنگ؟»
مرد میانسال آمد کنار میز سرهنگ ایستاد و رو به آن آقای دیگر گفت: «قسمت که درست اما همت هم دخیله برادر. ما زنبیلمون رو زودتر گذاشته بودیم توی صف.» تو همین کش مکشها که فکری بودم راه حلی پیدا کنم تلفنم زنگ خورد. صاحبخانه بود. گفتم لابد میخواهد سراغ مشتریها را بگیرد. اما گفت: «پسرم، یکی از مشتریهایی که آورده بودی با خانمش برگشتند و دوباره خونه رو دیدند. حالا هم پسندیدهند. من باهاشون تموم کردم. تا نیم ساعت دیگه میآییم بنگاه.»
آن روز اگر سرهنگ پادرمیانی نمیکرد حتمی کار بالا میگرفت. سنگینی دیوار را انداخت رو دوش صاحبخانه و مشتریها را روانه کرد پی کار و زندگیشان. آنها هم غرولندکنان رفتند. زن و مرد جوان که نشستند پای قولنامه سرهنگ رو بهشان گفت:
«این خونه قسمت شماست. لابد خیری تو کاره.»
مورد سوم
چند سال قبل یک مشتری داشتم که دو ماه تمام بهش سرویس میدادم. از جنوب آمده بود. چند تا لنج داشت و حسابی پولش از پارو بالا میرفت. قیافهی زمخت و هیکل نخراشیدهای هم داشت. هر صبح با یک لکسوس چهار در میآمد دم مغازه و سوارم میکرد. دنبال یک آپارتمان صدمتری میگشت که وقتی میآید تهران مجبور نباشد شب توی هتل سر کند. اما یکی دو روز که گذشت و چند تا خانه با هم دیدیم اوضاع عوض شد. انگار تصمیم گرفته بود بهترین خانهی تهران را بخرد. یک بار عکس خانهاش را توی موبایل نشانم داد، قصری بود برای خودش. همان موقع دستگیرم شد به این سادگیها سلیقهاش با ساختمانهای بساز بفروشها جفت نمیشود. آن دو ماه تقریبا تمام خانههای نوساز منطقه را نشانش داده بودم. روی هر کدام یک ایرادی میگذاشت. بعضیها را هم که میپسندید فردایش پشیمان میشد و میگفت مورد تازه نشانش بدهم. من هم مدام توی کوچه پسکوچهها دنبال موردهای تازه میگشتم. هرجا ساختمان نو میدیدم میرفتم پیاش.
دو ماهی گذشت اما همچنان خانهی دلخواه ناخدا پیدا نشده بود. دیگر عقلم به جایی قد نمیداد. برای همین دست به دامن همکارهایم شدم. از قضا به یکیشان تازگی خانهای سپرده بودند. یک آپارتمان نوساز که صاحبش پیرزن تنهایی بود. پیرزن از آن ملاکهای قدیمی بود. آنقدر ملک و املاک داشت که مباشر گرفته بود. همکارم گفت آپارتمان شخصیساز است و از صفر تا صد کار را خود پیرزن با مباشرش بالای سر عمله بنا بودهاند. میگفت پسر بزرگ پیرزن اروپا درس معماری خوانده و از همانجا کار را هدایت کرده که بعدها خودش بیاید ساکن شود. معطلش نکردم، بلافاصله زنگ زدم و ماجرا را برای ناخدا گفتم. نیم ساعت بعد سر و کلهاش پیدا شد. سه نفری راهی شدیم. توی راه همکارم کمی از آپارتمان برایمان گفت. اما من میدانستم ناخدا گوشش به این حرفها بدهکار نیست و فقط به چشمهای خودش اعتماد دارد. ساختمان را که دیدم شناختم. چند بار آمده بودم سراغش اما راه به جایی نبرده بودم. نه سرایداری داشت و نه کسی ساکنش بود. از همان ورودی ساختمان ظرافتهایش چشم آدم را میگرفت. نمای رومی ساختمان با کلی ابزار و سنگ تراورتن درجه یک پیشانی درخشانی برایش ساخته بود. بالاخره معماری مدرن اروپا کار خودش را کرد. از در خانه بیرون نیامده بودیم که ناخدا گفت: «ئی خوبه. قرارشْ بذار.»
فردا بعدازظهرش قرار گذاشتیم. نزدیکهای شب عید بود و از قضا سرهنگ از تهماندهی سوز و سرمای زمستان سرما خورده بود. مدام دستمال توی دستش بود و هرازگاهی عطسهای هم میکرد. اما همچنان اصرار داشت قولنامه را خودش بنویسد. ناخدا نیم ساعتی زودتر رسید و بعد پیرزن آمد. مباشرش هم بود. آقای مباشر حسابی پرت بود. دهن که وا کرد همهمان فهمیدیم. گمانم خود پیرزن هم میدانست. اما خودش سرش توی حساب بود و از این تیپهایی بود که پابندِ سنت و این حرفهایند. قبل از هر حرفش بسمالله میگفت و تا جا داشت با ناخدا تعارف تکه و پاره کرد. بالاخره حرفهایشان یکی شد و سرهنگ قولنامه را نوشت. بعد، به رعایت سن و سال، خودکار را داد دست حاجیهخانم که اول امضا کند. مباشر هم داشت تند و تند توضیحات زیر برگه را برایش میخواند. من اشاره کردم به سرهنگ که مُهر را از گاوصندوق بیاورد. اما همین که از روی صندلیاش بلند شد یکباره سر جایش ایستاد و یکی از آن عطسهها را توی دستمال چکاند. در دم خودکار از دست پیرزن افتاد. سر تکان داد و بلند شد. خودکار را گذاشت روی میز و زیر لب گفت: «یا صاحب صبر.»
بعد رو کرد به ناخدا و گفت: «اگر اجازه بدید بمونه برای یه موقع دیگهای.» ناخدا هاج و واج نگاهش کرد و چیزی نگفت. یک دقیقهی بعد پیرزن همراه مباشرش از در بیرون رفتند و سرهنگ با مُهر بنگاه کنار گاوصندوق خشکش زده بود.
مورد چهارم
از خانههایی که آن سالها بهم سپردند فقط یک خانه بود که نتوانستم بفروشمش. یک خانهی قدیمی دو طبقه که قرار بود برای طبقهی دومش مشتری پیدا کنم. مالکش خانه را خالی کرده بود و کلید را سپرده بود دست من. خانه بوی نم میداد و تمام دیوارهایش تبله کرده بود. موکت کف اتاقها گله به گله سوخته بود. برای مشتری داخل خانه هیچ جذابیتی نداشت. در عوض نصف زمین را سهم میبرد. حدود دویست متر که حسابی هم سکه داشت. با اینهمه مشتریاش پیدا نمیشد. یعنی خیلیها پسندیدند اما همهشان یکجوری پیش از معامله پشیمان شدند. حتی بعضیهایشان تا پای معامله هم آمدند و بعد دبه کردند. دستآخر کار که بالا گرفت شاخکهایم جنبید. شک بردم به همسایهی طبقهی پایین که یک پیرمرد تنها بود. یک روز رفتم سراغش تا سر و گوشی آب بدهم. آمد دم در استقبالم. گوشهایش شکسته بود و صورتش پر از جای زخمهای ریز و درشت بود. بعدتر فهمیدم بوکسور بوده. دعوتم کرد تو. خانه بوی عجیبی میداد. نمیشد بگویی چه بویی اما قابل تحمل نبود. پیرمرد بیجهت زبان میریخت. برایم چای آورد. لب نزدم. راحت نمیتوانستم نفس بکشم. حرف را کشاندم به ماجرای فروش طبقهی بالا. کمی صورتش درهم شد و با غیظ و طعنه گفت: «خدا کنه مشتری خوبی گیر بیاد براش.»
بعد از آن روز از نو پی کار را گرفتم و مدتی این در و آن در زدم تا اینکه مشتری تازهای برای خانه پیدا شد. از قبل تصمیم گرفته بودم همه چیز را همان اول کار برای طرف بگویم و ازش کمک بخواهم. پیهاش را به تنم مالیده بودم که قید خانه را بزند که نزد. یک هفتهی بعد آمد سراغم. گفت دیروز همراه زنش رفتهاند کوچههای اطراف را نگاهی بیندازند. بعد رفتهاند دور و بر خانه چرخی بزنند که پیرمرد سر و کلهاش پیدا شده و دعوتشان کرده بروند خانهاش. میگفت پیرمرد فقط یک چای بهمان داد و چند دقیقهای گپ زدیم. اما بعد که بیرون آمدهاند زنش به کل از خریدن آن خانه منصرف شده. من هم افتادم سر لج. دوباره گذاشتم پشت کار که بفروشمش. اینبار فقط دنبال سازندهها میگشتم. میخواستم پیرمرد را دور بزنم، چون سازندهها اصولا خانههای قدیمی را از بیرون میبینند و میخرند. اگر چشمشان ملکی را بگیرد دیگر سراغش نمیروند و همانطور با یک نگاه خریدارش میشوند. بالاخره هم یکیشان آمد پای معامله. روز قرار، ناگهان پیرمرد آمد توی بنگاه. چطور خبردار شده بود نمیدانم. با همان لبخند چندشآورش آمد کنار میز سرهنگ ایستاد و رو به مالک طبقهی دوم گفت: «همسایهی جدید ما این آقا هستند به سلامتی؟»
لباسهایش بوی عجیبی میداد. همه معذب شده بودند. خریدار خانه وقتی فهمید پیرمرد همسایهی طبقهی پایین است خواست گرم بگیرد، لابد برای اینکه بعدها راحتتر راضیاش کند آنجا را بکوبند. پیرمرد هم آب پاکی را ریخت روی دستش. گفت: «حضرت آقا، جهت اطلاعتون من تا موقعی که زندهام قصد ساخت و ساز اون خونه رو ندارم.»
دستآخر معامله جوش نخورد. خریدار جا زد. فروشنده هم خیلی پیگیر پیرمرد نشد. این رفتارش خیلی به نظرم عجیب بود. انگار پیرمرد وجود خارجی نداشت برایش. چند ماه پیش اتفاقی از آن محله رد میشدم. دیدم خانهی پیرمرد را کوبیدهاند و دارند آپارتمان میسازند. از چند نفری پرسوجو کردم. گفتند یک سال پیش مرده. بعد هم پسرش هر دو طبقه را کوبیده که آپارتمان بسازد.