خرابهها، انبارها، دخمهها، سولهها، گودها و همهی مکانهای بیقانون، بعد از مدتی خاصیت رهاشدگی پیدا میکنند. مثل شهری بیتاریخ که شهروندانی بدون حافظه و یله رهبریاش میکنند، سرشار از وحشت و لذت. جایی پر از معجون نایابی از آزادی و خطر که رها میکند و تنگ میگیرد. گودِ غیرقانونی بازیافت زبالههای شهری در جادهی ورامین یکی از همین مکانها است. جایی که محل تفکیک، نگهداری و خرید و فروش زباله و ضایعات است و فقط کسانی را در خود راه میدهد که از مرزهای پاکی به سلامت عبور کردهاند: کودکانی که خود را تسلیم ناپاکی و رویاهای جنونآمیز کردهاند و حالا با تاج شاهزادهی دنیای ناپاکی در میان قلمرو آشغالها، هر کدام به قدر خود، نیروی جادوییشان را به رخ میکشند. کودکانی که شاغلاند به کار تخلیه. تخلیهی شهر از دورریختنیهای ما.
یاسر فراموش کرده قرار بود میان این جمعیتِ هول همراهیام کند. کنجکاوی من، حالا وسط این میدان شلخته، بیاهمیتترین چیز دنیا برای او است. جایی خوانده بودم وقتی تمام حواس پرت پول درآوردن است به آسانی پریشان میشود و خویشتنداری و تمرکز سخت میشود. دو سه کامیون حمل زباله به ردیف پارک شدهاند و رانندهها جایی نزدیک کامیونشان نشستهاند و سیگار دود میکنند: ناظران خاموش کارزار. آنطرفتر کپرهای خشت و گلی با سقفهایی از چادرهای رنگی، نامرتب و لنگه به لنگه از پس هم خوابگاه کوچکی درست کردهاند که این وقت روز خالی است. روی دیوارها به عربی و انگلیسی خطوط ناخوانایی با اسپری نوشته شده. جز پیکنیک کوچکی که یک کتری رویی را آرام و بیوقفه میغُلاند اثری از زندگی نیست. اما اینطرفتر میدان جنگ است. از پشت تپهها و گونیهای بزرگ فلز و مقوا و پلاستیک رد میشوم، هر کدام به اندازهی هیبت چند مرد است. حس شامهام همان بدو ورودمان به این شهر بیدروازه با بوی تند و ترش و تیز عجیبی پر شد و حالا به کلی از بین رفته. سر میچرخانم. پیرمرد با یک باسکول منتظر اولین فاتح زبالهها ایستاده: مسئول تقسیم غنائم. گونیها را وزن کرده و مردی روی میز اتویی که فقط چوبهای ریشریشش باقی مانده خم شده و چیزی مینویسد. بعد یک دسته پول میشمرد. یاسر به جای نگاه کردن به پولها، چشمهای خیره به پول پسرها را میپاید و منتظر واکنششان است. به یاسر قول داده بودم محو بمانم و زیادی قاطی جمعیت نشوم. برای همین خیلی عقبتر ایستادهام، جایی که بوی اگزوز کامیونهای فرسوده بوی زباله را با قدرت بیشتری به شامهام برگردانده. یاسر را وقتی دولا شده بود توی سطل زبالهی خیابان ولیعصر دیده بودم، چندمین بار بود. پریده بود پایین، گونیهای سفید بزرگ پر از آشغالش را که بعدها فهمیدم بهش میگویند جامبو برداشته بود، خشمگین نگاهم کرده بود و با سوتِ کوتاهی موجود موبلند سیاه و کثیفی را مثل وروجکِ آقای نجار از توی سطل بیرون کشیده بود، پرسته را. ساندویچهایی که از قبل آماده کرده بودم یاسر را که نه اما خواهر کوچکش را اغوا کرده بود. یاسر نترس بود و تند و تیز. گفته بود: «ما کاری رو میکنیم که شماها نمیکنین» و وقتی منظورش را فهمیدم که بعد از خوردن ساندویچها زرورق و کاغذش را مچاله کردند و انداختند توی گونیهای جداگانهای که دستشان بود. مصداق بارز زندگی تفکیکشده و بدون پسماند. آن شب فهمیدم ما فقط فکر میکنیم زبالهها را دور میریزیم. دور آنطور که ما فکر میکنیم زوال و نابودی نیست. دور همان جهان زیرین شبهای شهر است و زبالهها هر شب با سفرایِ تازهنفس کوتاهقامتی به خانهی ابدیشان میرسند: کارخانهی شبیهسازی پلاستیک.
دور انداختن لذتی انکارناپذیر دارد که خیلیها اسمش را خشونت علیه اشیا میگذارند. ما از خرد کردن و در هم کوبیدن اشیا لذت میبریم. آنقدر که گاهی خوردن تا سر حد تهوع به نوعی بیماری روانی یا بازی سرگرمکننده تبدیل میشود که ممکن است با ناراحتی و وحشت همراه باشد اما به تخلیهی بعدش میارزد، حتی تخلیه از طریق استعمال مسهلهای قوی. ما حتی آدمها را وقتی ناتوان میشوند کنار میگذاریم. آنهایی را که به دردمان نمیخورند از خودمان دور میکنیم. ما در تلاشی ناخودآگاه مدام کالاها و اجناسی را که بعد از مصرف دیگر برایمان ارزشی ندارند کنار میگذاریم و برای خلاص شدن از شرشان به سطل زباله میاندازیم.
پرسته تنها عضو نامرئی گود است. از لای جمعیت پیدایش میکنم. پشت چند بلوک نشسته و یک توپ پاره و کمباد را قل میدهد سمت سگ پر از کک ولوشده پشت بلوکها. سگ تکانی میخورد و ککها را میتاراند، یاسر پولش را میگیرد و میرود سمت یکی از کامیونها و با رانندهاش حرف میزند. راننده حوصلهی گوشکردن به حرفهای پسربچهی لاغرمردنی و پرحرف روبرویش را ندارد و با عجله سر تکان میدهد. یاسر میپرد بالای کامیون و قاطی مردهای هیکلی، گونیهای کود حیوانی را میاندازد پایین. با نگاه دنبالش میکنم. همان تیشرت راهراه قرمز و آبی را پوشیده که آرم یونیسف دارد: نمایش دردناکی از کمزور بودن تلاش جهانی بشر برای نجات کودکان. گونیها را میبرد زیر سایهبانی کج و کوله که چیزی نمانده سقوط کند و چند دقیقه بعد با چند مرد که از همان اول گوشهی خاکریزهای پایین گود منتظر ایستاده بودند میرود سمت گونیها. یکی از مردها درِ گونی را باز میکند و کودها را هم میزند. بعد پولی به یاسر میدهد و گونیها را از گود بیرون میبرند. سر راه چند زمین کشاورزی دیده بودم. انگار در این قلمروی بینام و نشان، کثافت دستگاه معجزهآسای تولید ثروت است.
موزهی زبالهی هارتفورد در ایالت کانکتیکات آمریکا ۶۰۸ مترمربع مساحت دارد و تقریبا بیشتر فضایش را زباله پر کرده است. بازدیدکنندگان میتوانند از «معبد زباله» شروع کنند، از اشیایی که آنجا به نمایش گذاشته شده و کلکسیونی از انواع زباله. در این موزه به کسانی که بیشتر کنجکاوند اجازه داده میشود از نزدیک بازیافت واقعی را تماشا کنند: جدال آهن با پلاستیک و کاغذ. دبهها و ظرفها و بطریها فشرده میشوند، منفجر میشوند و کریستالهایی رنگی توی هوا پخش میکنند. گود اما سه برابر موزهی هارتفورد است و بازدیدکنندهای ندارد.
مگسها در دستههای کوچک و بزرگ، بیصدا و نرم روی زبالهها مینشینند و با حرکت آدمها جابجا میشوند: لاشخورهای کوچک آمادهی حمله. از حرکت ناگهانی دستهی پرتعدادی از آنها که روی کیسهی خون و سوند و سرمهای نیمه و سوزنهای خونی نشستهاند عقب میروم و میخورم به پرسته که ایستاده پشت من و با نوک موهایش بازی میکند. مثل جادوگرها ظاهر و غیب میشود. فکر میکنم زندگی کنار زبالهها و مردها او را مجهز به چنین جادویی کرده. از همان روز اول هم همینطور ظاهر و غیب میشد.
خانهی ما کنار بیمارستانی در مرکز شهر بود و تا شعاع چندکیلومتریاش مدفون در ضایعات پلاستیکی و انسانی، پسماندهای غیر قابل استفاده و بودار. گاهی از ساعت پنج عصر تا نیمههای شب، اشباح متحرکی را میدیدم که مشغول کاووشاند. پرسته را دومین بار از قامت ریزش میان اشباح شناخته بودم و آن شب هم یکهو کنارم ظاهر شد: «یاسر رفته سر خیابون. به منم پول بده.» چندتا پنجتومنی گذاشتم کف دستش. لولهشان کرد و گذاشت توی پیراهنش و بوق وانت آبی ته خیابان غیبش کرد. انگار از ازل نبوده. یاسر که رسید اشباح با گونیهای نیمه پرشان متفرق شدند. یاسر سراسیمه به پردل و جرئتترهایی که هنوز مانده بودند تشر زد و گونیهای پرسته را که پشت دیوار قایمشان کرده بود برداشت، مثل رئیس خط تاکسیها که ماشینهای گذری را میپراند. گونیها را سوار وانت کرده بود و راه افتاده بودند. با آنکه تاریک بود اما فهمیدم وانت نارنجی نیست و نشانی از مدیریت پسماند شهرداری ندارد. آن شب اولین مواجههی بیواسطهی من با جهان زیرین بود، با تقلای شبانهی شیفتِ شبهایی که ترجیح میدهند مهمانیهای ما پر از ظروف یک بار مصرف باشد و همان شب بریزیمشان کنار تفالهی چایی و سیمظرفشویی پاره و دمپایی کهنه، قاطی و درهم، و از شرشان خلاص شویم. چه اتفاقی میافتاد اگر هیچکس زبالههایش را بیرون نمیانداخت؟
کسانی که سندروم مسی دارند نمیتوانند زبالهها را دور بریزند و نگهشان میدارند. در درجههای بالاتر، همچون سفرای شب زباله جمع میکنند اما برای تلنبار کردن توی خانهی خودشان. راز آنها زمانی فاش میشود که همسایگان به خاطر بوی تعفن زباله از آنها شکایت میکنند. چند وقت پیش گزارشی خوانده بودم دربارهی پیرزنی تهرانی که زباله جمع میکرد و به خانهاش میبرد. گزارشگر خانهاش را اینطور توصیف کرده بود: «در را به زور باز کردیم. پشت در انبوهی از کارتن و مقوا، لباسهای کثیف و پاره، پلاستیکهای انباشتهشده و ظرفهای شیشهای و حلبی شکسته بود و در میان آنها پیت روغنهای منقضی روی هم تلنبار شده بود.»
«کفش میخوای؟» پسر نوجوانی میپرد وسط افکارم. وقتی آمده بودم کنار تپهی نانخشکها دیده بودمش. با بیل میریختشان توی گونی. دو جفت کفش کتانی مشکی و آبی میگیرد سمتم. جز بعضی خطوط محو و پارگی جزئی سالم به نظر میرسند. فکر میکنم نتوانستهام خودم را محو و غیب کنم، آنطور که پرسته میکرد. تعللم را که میبیند دوباره میگوید: «سی تومن.» جوری میگوید که اگر نیاز ندارم باید زودتر بگویم چون کفش مشتری دارد. همینطور هم میشود. کفشها را بیاعتنا میاندازد توی گونی و میرود دور گود برای جمع کردن باقی زبالههای به درد بخور. یاسر با عجله خودش را میکشاند بالای گود. جایی که من و پرسته آرام و ساکت نشستهایم. انگار تازه یادش آمده باشد از من پول گرفته تا مجوز ورودم به اینجا شود. تیشرت جذبش درست همانجا که خوشههای گندم دو برِ کلهی بچهی توی بغل پدرش را دور زدهاند روغنی شده. کارشان اینجا تمام شده و حالا کمی خستگی درمیکند. ضرباهنگ گود رو به کندی رفته. به اطراف نگاه میکنم: زمینهایی بزرگ و خالی و بیانتها که در چهار قطعهی مجزا حفاری شدهاند و خاکریزهایی تپهمانند دورتادورشان را همچون مرزی فرضی گرفته. دودکشهای آجری باریک و بلندِ اطراف گود بلندترین جای این زمین بیآب و علف است. هنوز بقایای کورههای آجرپزی سالها قبل بر زمینها هست. چندتایی از کورهها هنوز هم فعالاند. یاسر به حرف میآید: «اونجا یه گود بزرگ بود. همین حسنآقا خودش زیردست یکی دیگه بود اونوقتا.» به جایی دورتر اشاره میکند که خیال میکنم فرضی است چون شنیده بودم قدیمترها جز این مرکز یک سولهی غیرقانونی بزرگ دیگر هم بوده آنهم توی سرپُلک تهران که پلاستیکها را آسیاب میکرده. از چند نفری که پرسوجو کردم آدرس جای دیگری را هم توی قمصر داده بودند. نه آن قمصر خوشبوی کاشان، روستای کوچک بدبویی در حاشیهی دورسونآباد و عبداللهآباد و کهریزک که چند دستگاه آهنی غولپیکر در آن شبها زبالههای پلاستیکی و مقوایی را قورت میدهند. «پولهای کلان میگیره. خیلی زرنگه. فقط هشت ساله اومده ایران.» خندهام میگیرد. با یک حساب سرانگشتی یاسرِ سیزده ساله که ایران به دنیا آمده بیشتر از حسن ایران بوده، پس از نظر او حق بیشتری برای ریاست دارد. «گود رو شهرداری خراب کرد. شانس آوردیم اون روز اینجا نبودیم.» حسن سرکارگر و مسئول مخازن یا همان سطل زبالههای بعضی مناطق تهران است و جوان و شاداب. یاسر با دست به جایی که ایستاده اشاره میکند. حسن، امپراتور این سرزمین زباله، شبیه به خدای جهان زیرین، مرموز و با تبختر ایستاده و با حرکات شعبدهبازها درهای آبی و قرمز بطریهای پلاستیکی را از بدنهشان جدا میکند و توی بزرگترین جامبوی گود میریزد. یاسر گفته بود جنس پلاستیک در بطریها باکیفیتتر است و کارخانهها پول بیشتری بابتش میدهند. جز ماهگرفتگی گوشهی سمت چپ پیشانی و گوشهای بلش، تقریبا خوشتیپ است. حسن یکی از هزاران سرتیمی حلقهی بازیافت است که شبها توی سکوت و سیاهی تمامنشدنی و هولناک گود منتظر ماشینهای حامل گنجش میماند و آنقدر چایی میخورد تا خورشیدنزده جامبوهای نیمهتفکیکشده را از ماشین پیاده کند و صبح آمادهی کارزار شود.
آن شب که یاسر با وانت رفته بود، با یکی از بازماندهها حرف زده بودم. خودش کارت بازیافت نداشت و اشاره کرده بود به یاسر که رفته بود: «این یه وجبی داره ولی. خودشو کرد تو تیم حسن. حالا نونش تو روغنه.» معتاد میزد و حوصلهی حرف زدن نداشت. جا مانده بود از تقسیمات اداری، مثل پیمانیهایی که حسرت رسمیها را میخورند. پاپیاش که شده بودم گفته بود: «معلومه فرق داره. اجازهی کار دارن» و از آن دورتر صدای خستهی دیگری قاطی سرفههایش گفته بود: «چرا ماهی دو سه میلیون حق کارتشون رو نمیگی که حسن به جاش میده به شهرداری؟» بعدها یاسر برایم گفته بود به خاطر اینکه مجوز سرکشی به مخازن را داشته باشند حسن برای او ماهی دو سه میلیون به شهرداری میدهد. سطل زبالههایی که گاهی ما را فراری میدهند عروس هزارداماد شبهای شهرند. یاسر هنوز به حسن نگاه میکند: «همین پریروز سی تومن کشید از بابت یه ماه ما دهتا.» ارقام انگار خاصیتشان را از دست دادهاند و لابلای نخالهها و ضایعات و کثیفی اینجا مثل شوخی بیجایی منزجرم میکنند. فکر میکنم حسن کسبوکار خوبی برای خودش به هم زده اما اشباح تاریکِ شب این کارت را نداشتند و مجبور بودند از دست ماموران بازیافت شهرداری قایم شوند و با خردهفروشی زبالههایی که از دست یاسر دررفته زندگی بگذرانند: جامانده از معادن گنج. بعدها یاسر گفته بود: «ولشون کن. کارشون شده برن توی زیرزمین چهارراه سیروس یه مشت آشغال به دردنخور بفروشن به ضایعاتیها طبقهی پایین پاساژ و مواد بخرن به جاش. اینم شد کار؟» جملهی آخرش مجابم کرده بود یاسر کارمند خوبی است. طوری که میتواند حتی از میان آشغالها هم برای خودش پرستیژ دست و پا کند.
یک شرکت آمریکایی رباتی طراحی کرده که با استفاده از هوش مصنوعی قادر به شناسایی انواع زبالهها و جمعآوریشان است. این ربات که کلارک نام دارد در شهرداری شهر دنور آمریکا زبالهها را تفکیک کرده و موفق بوده. ربات مجهز به دوربینی است که ظروف شیر، آبمیوه، غذا و جعبههای متنوع مواد غذایی با کمک بازوی رباتیکش به صورت تفکیکشده در محلِ از قبل مشخصشده جمعآوری میکند. این ربات میتواند در عرض یک دقیقه تا شصت جعبهی بستهبندی کاغذی و پلاستیکی مختلف را از هم تشخیص دهد و برای بازیافت به محل تعیینشده ارسال کند. دقت این ابزار نود درصد است و پنجاه درصد سریعتر از انسان عمل میکند. جهان آینده جایی برای اشباح شب ندارد.
نزدیک ظهر است و پرسته خوابآلود از شیفت شب به جایی خیره شده. یاسر بلند میشود و چند مگس جامانده از گروهشان با تکان او پخش آسمان میشوند. به پرسته گفته بودم میدانی معنی اسمت چیست. یکوری نگاهم کرده بود. گفته بودم: «یعنی زنی که باید پرستیده شود.» نگفته بودم بعضی اسمها دو معنی دارند و اسم تو در وضعیتی معنی کنیز و خدمتکار هم میدهد. زندگی همینطوری هم روی دومش را به آنها نشان داده بود. یاسر که بلند میشود میفهمم وقت رفتن است. ازش میپرسم زبالهها چه میشود و جواب میدهد: «قراره شسته بشن و آسیاب. ما که بریم حسنآقا میمونه و اونایی که از کارخونه میان.» بچه بود. در همین حد فهمیده بود که «اونا» فرق دارند. با آنکه از قیمت گزاف فروش همین مواد اولیهای که خودش به اینجا میآورد خبر داشت اما گله نمیکرد. این واقعیت را پذیرفته بود که مادهی خامش وقتی شسته و ریز و آسیاب شود از نو ساخته میشود و یک دستگاه فلزی میتواند محصول کار او را برای حسن چند برابر آب کند. کمسنوسال بود اما تابع قوانین کار. قوانین نانوشتهای که خودش وضعشان کرده بود: «سر ساعت پنج سرکشی مخازن»، «کمحرف و بدون جلب توجه»، «دستیار نامرئی»، «همراه داشتن دستکش و جامبو»، «صحبت نکردن با غریبهها»، «سرعت عمل»، «رویای پیشرفت در کار» پیشنهاد میدهم برسانیمشان. طبق همان قوانین خودش سر تکان میدهد و میپرد پشت وانت آبی که راه افتاده و توی جادهی خاکی که تهش انگار به جایی نمیرسد گم میشوند. آن پایین توی گود، غرش اولین دستگاه آهنی بازیافت قدرتنمایی آدمها و زبالهها را در آنی بیاثر میکند. بچهها و کامیونها رفتهاند. حسن و چند مرد دیگر ماندهاند تا به لطف آسیابهای آهنی، ناپاکی را به پاکی تبدیل کنند. یاسر و بچهها قبل از رفتن جامبوهای سه برابر هیکلشان را ردیف چیده بودند دم سولهی دربسته. هزاران گونی سفید مثل گوسفندهای چاق و چلهی آمادهی کشتار. دستگاهها با سرعتی کمیاب به کار نابود کردن و خلق مشغولاند و کامیونهای کارخانههای اطراف، مثل شکارچیان صبور و کارکشته، یکی یکی سرمیرسند.
«انسان همانطور که به مکانی خیالانگیز رفته بود برنمیگردد. دو مسیر رفت و برگشت ممکن است از لحاظ هندسی خط یکسانی داشته باشند اما به گونههای متفاوتی احساس میشوند. همانگونه که کسی با همان حالی که به بیسترو رفته برنمیگردد.»