احمد باهری
پدرم کدخدا بود و خان، وقت کار که میشد از دور کارگرها را نگاه میکرد و یکدفعه یکیشان را صدا میزد که بیاید بالا. «پیرهنِ آبی، سومی از چپ.» میگفت سست کار میکند و اگر بماند بقیه را هم خراب میکند.
پدرم، غلامحسین، کاسِ چشم (چشم سبز) بود، چشمهایش خیلی درشت بود و رگهای سرخ توی سفیدی چشمش دویده بود. قد بلند بود و رنگ پوستش سفید بود. اغلب کت و شلوار میپوشید و سبیل میگذاشت.
مردها بعد از سیزدهم فروردین کار را شروع میکردند. اول زمین را با وسیلهای به نام گاجِمِه شخم میزدند تا بعد زنها بیایند و نشا کنند. خردهمالکها خودشان و بچههایشان سر زمین کار میکنند یا چندتایی کارگر میگیرند اما خانها خودشان دست به سیاه و سفید نمیزنند و فقط نظارت میکنند روی کار بقیه.
زنان پانزده روز نشا میکنند، پانزده روز وجین (کندن علفهای هرز) و پانزده روز دوواره کاری، دوواره همان دوباره است به گویش محلی و به وجین دوباره میگویند. وقت نشا اردیبهشت است و از تکه زمین کوچکی که مخصوص سبز کردن بذر برنج است به نام توم بیجار، توم را که همان بذرِ سبزشدهی برنج است برمیدارند و توی زمین میکارند.
البته ناگفته پیدا است حالا که کمباین و ماشینآلات کشاورزی آمدهاند کمی زمانها پس و پیش شدهاند.
برنج باید صد روز بماند و بجز ده روز آخر باید غرق آب باشد. ده روز آخر باید خشک باشد تا زمین وقت درو سفت باشد و گل نباشد که بشود رویش ایستاد.
غلامحسین خان، من و برادرم را هم میفرستاد سر زمین، خیلی با بقیه فرقی نمیکردیم و حتی وضع زندگیمان هم توفیری نداشت. به هر کداممان توی خانهاش یک اتاق داده بود و ما با زن و چند بچهی قد و نیمقد توی اتاقهای خانهی پدریمان زندگی میکردیم و از پدرمان پول میگرفتیم. از خودمان نه زمینی داشتیم و نه خانهای و نه شغلی اما فکر میکردیم تا دنیا دنیا بوده همین بوده و همه چیز را پذیرفته بودیم و زبان اعتراض نداشتیم.
برنج را مردها درو میکردند و در جایی به نام تِلِمبار که انبار برنج بود نگهداری میکردیم. به مرور برنجها را از شلتوکشان جدا میکردیم و میفروختیم که گاهی تا اسفند طول میکشید. برنجها را در اتاق گرمی که در آن آتش روشن بود به نام فالخانه خشک میکردیم و هرماه به قدر مایحتاجمان و خرج خانه، چند کیسهای از برنجهای با پوست را با خرمنکوب دانه میکردیم و میفروختیم. اما الان یکروزه کمباین همهی برنجها را درو میکند و یک روزه هم میبریم کارخانه و میفروشیم.
رجب قوامی عاقلهمردی بود، لاغراندام با موهایِ فرفری کوتاه که عینک کائوچوئی مشکی میزد. قدش میانه بود و دو جوانش را هم میآورد برایمان کار کنند. نمازخوان بود، وقت نشا بود و پدرم رجب را صدا زده بود برای مرز گرفتن زمین و تسطیح (مسطح کردن زمین و آماده کردنش برای نشا). زنها که نشا میکردند، دویست متر آنطرفتر رجب مرز میگرفت. باران میبارید و تند هم بود. زنها که زیر باران نشا میکردند میبینند رجب سر و لباسش خیس نشده و همانطور دارد کار میکند. یکیشان میآید و به غلامحسین میگوید بالای سر رجب باران نمیبارد. پدرم میرود سر زمین و میبیند راست میگویند. رجب را صدا میزند و میبرد خانه و مادرم میگوید خودش آب گرم میآورد و پاهای رجب را میشوید. تا سه روز بعدش پدرم لرز کرده بود و در رختخواب افتاده بود و هذیان میگفت.
رجب گفته بود حالا که ماجرایم را فهمیدید دیگر عمری نمیکنم و واقعا هم نماند. پدرم کمحرف بود، کمحرفتر شد و دیگر سر زمین نمیآمد و علیرضا، برادر کوچکترم، را جای خودش میفرستاد بالای سر کارگرها.
بهرام سیرتی
بهرام همیشه سردش بود. هر روز عصرها توی قهوهخانه، نزدیکترین جا به بساط چراغ مینشست. بین جوانی و میانسالی تاب میخورد، صورتش شکسته بود اما موها و سبیلش سیاه بود و دندانهای ردیف و مرتب داشت. کتِ سدریرنگ بدون سرشانهای اغلب تنش بود و ریشش همیشه به قاعدهی کسی بود که سه روز اصلاح نکرده باشد. توی قهوهخانه گهگاهی که بلند حرف میزد هیچکس نگاهش هم نمیکرد، انگار کنید پنجرهای را باد ببندد و اهالی قهوهخانه طی اجماعی نانوشته و حتی ناگفته با هم قرار کرده باشند پنجره را نگاه نکنند.
بهرام یک روز آمد قهوهخانه و گفت: «مونسآقا بوشو… دِ نیه، خودش مره بوگفته، مونس الکی حرف نزنه» بهرام و مونسآقا، زن اولش، مادر منیر و تورج، متارکه کرده بودند، طلاق هم نگرفته بودند. بهرام فرستاده بودش خانهی برادرش یا زن خودش رفته بود را نمیدانم. مونسآقا یازده سال از بهرام بزرگتر بود و پدرش رشت شیشهبر بود و گاوداری بیست راسی داشت.
حاج تحریری که داشت تلویزیون نگاه میکرد گفت: «بارالهی… عزت، عزت.»
بهرام گفت: «بیصّاحاب اَ سرما تمانا نِبِه.»
آن سال بهرام پول نزول کرده بود از شوهر منیر، دخترش، که توی رشت مبلفروشی داشت. خشکسالی بود. وقتی سیل بیاید یا خشکسالی باشد، کشاورز مجبور میشود یک قواره زمین بفروشد یا پول نزول کند و داراییاش مدام لاغر میشود. از هر کس که داشته باشد و بشود پول قرض میکند. میزان سودش هم مشخص است و همه جا یکسان است.
بهرام میگفت: «اَ مَردَی منیرکه اذیت کونه اَنَ پولِ دیر فادم… اَ زاکِ زبانم کوتایه.» میگفت مبلفروش را چه به ماموریت خارج از کشور که دخترم را سه هفته بگذارد و با همپالکیهایش برود تایلند دنبال چوب مرغوب.
بهرام شطرنجش خوب بود و همه میگفتند همین است که تورج ریاضیاش خوب شده.
یک روز عصر، حجت، داماد بهرام، آمد قهوهخانه. قول شش ماههی بهرام شده بود هفت ماه اما حجت به روی خودش نیاورد. حجت قد بلند بود و سرش جلوتر از عرض شانهاش بود. شطرنج بازی کردند و بهرام دو دست پشت سر هم ماتش کرد؛ بیحرف، بیکلام. منیر توی خانهی بیزن پدرش شام درست میکرد که شام بمانند اما حجت گفت باید برود کارگاهش، گفت انگار بعدازظهر که کارگرش خوابیده بوده دزدی شده و تازه فهمیدهاند. دست منیر و امیرمهدی، پسرشان، را گرفت و برد خانه.
بهرام دو سه ماه بعد صغرا را صیغه کرد، دختر چهل سالهی جیران که با مادرش زندگی میکرد و سبزه بود اما چشمهای روشن داشت. یک روز در میان صدای دعوا از خانهشان بلند بود، صغرا و تورج دعوا میکردند. یک بارش که تورج توی کفش مادر صغرا که مهمان بود پهن گاو ریخته بود و یک بار دیگرش یادم است بهرام تعریف میکرد صغرا ناهار ترشِ تره پخته بود که تورج قابلمهی غذا را از ایوان پرت میکند توی حیاط.
مونسآقا سهم ارث گاوداریاش را فروخت و پول حجت را داد.
شعبان عمویی
رفته بودیم نیاکو پیش طالعبین. گفته بودند برای اینکه دزدِ جوها (برنج با پوست) را پیدا کنید بروید نیاکو پیش دعاگر. کشاورز نامی بود که توی نیاکو دعا مینوشت و حالا پسرهایش جایش دعا مینویسند ولی به خوبی خودش نیستند.
صبح دیدم زنم، سید اکرم، توی حیاط دم در تلمبار گریه میکند که: «تلمبار خالی بوسته» و نفرین میکند که «خدا ازَشن نوگذره… نوگودد دارا خانه بزند.»
دعاگر گفت دزدی کار سه نفر است و گفت اسم هر کس را که بهش شک داری بنویس. اسم هشت نفر را نوشتم که پاتوق همهشان شبها خانهی نوجوکی بود و قمار میکردند و دوتایش اسم پسرهای منور بود. منور با دو پسر عزب آمده بود زن سوم سید محمود، برادر زنم، شده بود. طالعبین دست گذاشت روی اسم یحیی و غلام و یکی از پسرهای منور، سیروس.
رفتیم پاسگاه و مامور بردیم خانهی یحیی، با دو مامور رفتیم تلمبارش و گفتیم بدگمانیم. تلمبار را وارسی کردند. کاهها را که کنار زدند کمکم دستههای جو معلوم شد، کدوها و نارنج خانهی سید محمود هم بود. یحیی میزد توی سر کم مویش و میگفت: «سیروس مره گول بزه… بوگوفته بیشیم می مارِ مردِ خانه و اونه فامیل.» اسحاق، پسرم، گفت: «سه نفرید، طالعبین بوگوفته سه نفرید. غلامم ایسه؟» یحیی گفت: «آهان اونم ایسه.»
غلام تازه پدر شده بود، دختر عیسی موقری را گرفته بود، تازه از سربازی آمده بود که زنش داده بودند. بعد از سربازی و ازدواجش سه برابر شده بود، قبلش هم چاق بود اما سربازی لاغرش کرده بود. با دشداشه توی خانه میگشت، چیزی که اینجا معمول نیست، اول نشناختمش اما شنیده بودم بعضی شبها میرفت خانهی نوجوکی، عرق میخوردند و قمار میکردند.
غلام میگفت: «قسم جلاله میخورم که من نبودم.» هر سهشان را گرفتند.
مامور گفت باید سه نفری جوها را کول کنند و تا پاسگاه پیاده بیاورند که عبرت بشوند. گفتم کینه میکنند و بعد دوباره ضربه میزنند اما بعد فکر کردم باید رسوا بشوند و از رسوایی بعدی بترسند، یعنی مردم محل خواستند اینطور بشود. پدر یحیی پایین پلههای تَلار (ایوان چوبی خانه) نشسته بود، چشمهایش سرخ شده بود و پابلوس (سیگار) میکشید.
عرق از پیشانیشان میدوید، جوها را کول گرفته زیر تیغ آفتاب از پیشهور تا پاسگاه کوچصفهان را پیاده آمدند. بیستوسه روز برایشان بریدند.
اکرم بیداردل
جلوتر از یاورها میرفت. با سمیه، کوچکترین عضو گروهمان، دعوایش شده بود و قهر کرده بود و راهش را کشیده بود و رفته بود. یکیشان میگفت زمین را از راست بکاریم زودتر تمام میشود و آن یکی مخالفت میکرد. وسط بگومگوشان اکرم به سمیه گفته بود تربیت خانوادگی نداری و سمیه که هفت ماه پیش پدرش توی رودخانه غرق شده بود زده بود زیر گریه و اکرم را نفرین کرده بود. اکرم هم عذر خواسته بود که یادم نبود پدرت فوت کرده و خدا بیامرزدش که مرد خوبی بود. هرچقدر عذرخواهی کرده بود گریهی سمیه بند نیامده بود.
اکرم صورتش گندمی بود و دو دندان پیشش جلو آمده بود، زنها میگفتند بر و رو ندارد اما میدیدند که مردها زیاد نگاهش میکنند. اکرم جلو جلو میرفت که ناگهان وسط راه بیجار فرو رفت توی گلِ شل. جلوی چشم ما تا کمر رفت تو زمین؛ عدل همان روز که سمیه نفرینش کرده بود، توی آن سالی که تنها ماجرایش روزهای بارانی نشا بود.اکثرمان بارانی مخصوص داشتیم ولی او روی سرش پلاستیک کشیده بود.
اکرم، زیر باران اردیبهشت، پلاستیک به سر کشیده تا کمر توی زمین فرو رفته بود و از استیصال چشمهایش را بسته بود و طلب کمک میکرد. همه با هم سمیه را نگاه کردیم. غرور فاتحانهای از درماندگی اکرم بعد از نفرینش را میخواستیم در چهرهاش ببینیم که نبود.
اکرم یک ساعت و نیم در گل بود؛ دقیقا یک ساعت و نیم، زیر باران. طول کشید تا نامزد سمیه بیاید و از مغازهی آپاراتیای در آجبیشه که تویش شاگرد بود لاستیک ماشین بیاورد و رویش بایستد و زن را بکشیم بیرون. صاحب زمین زنگ زد و شوهر اکرم هم آمد. زور مردانه میخواست بیرون کشیدن زن از توی باتلاق. تا قبلش کسی جرئت نمیکرد نزدیک شود، اگر جلو میرفتیم زمین ما را هم میبلعید. میگویند زمین را که تسطیح میکنند تا سه سال اینطور سست است.
گِل رفته بود توی رحم اکرم و ماهها مریضی کشید و پیش پزشک رفت تا حالش روبراه شد.
الان که دو سال میگذرد سمیه و اکرم هنوز با هم قهرند.
زهرا روشندل
تبِ بیجار داشتم، میگویند پا اگر زخم باشد گل زمین باعث عفونی شدن زخم میشود و آدم تب میکند، این را الان میدانم که میگویم. تب بیجار دو ماه انداختم و امتحانهایم را شهریور دادم. جمعه بود و توی رختخواب صبحانه خوردم. تب داشتم. مامان پنیرِ سیامزگی رندهشده میریخت روی برنجی که در بشقابهای جداگانه دستمان میداد. اگر پنیر نبود چایی شیرین و کته میخوردیم. مامان قابلمهی برنج را کنار خودش میگذاشت و دانه دانه بشقابها را با چایی شیرین سر سفره دست به دست میکردیم تا به همه برسد. زمانی بود که صبحانه نان خوردن پیش ما برنجکارها افت داشت. آن روزها حداقل برای من خیلی دور نیست و تا جوانی من اینطور بود. اگر نان هم میخریدیم قایمش میکردیم که در و همسایه نبینند و نگویند فلانی ندار است. ولی خب بعدش انقلاب که شد اوضاع تغییر کرد و نانواییها زیاد شدند. پاشا، برادرم، که کلا از لبنیات بدش میآید، بدقلقی میکرد و تخم مرغ پخته میخواست. مادرم هم اعتنا نمیکرد. البته آقاجان بود که با نگاه تحکمآمیزش نمیگذاشت مادرم ما را لوس بار بیاورد. بهار بود و فصل نشا و من دوازده سالم بودم. روزهایی که مدرسه میرفتیم، فقط بعدازظهرها عصرانه و آب میبردیم سر زمین ولی روزهای تعطیل کمی کمک میکردیم. من کل هفتهی قبلش به خاطر تب مدرسه نرفته بودم. آقاجان و مامان و هرمز و پاشا و اعظم آن روز رفتند سر زمین و من و زهرا ماندیم پیش مادربزرگ پدریمان که مارِی صدایش میکردیم. کار کردن ما تفریحی بود و ما دخترها را بیشتر برای خوشمزگی و شگونش میبردند که چند تومی (جوانهی سبزشدهی برنج) نشا کنیم. اما خب همهی خانوادهها اینطور نبودند. اصلا شاید پدر و مادرمان کودکی خودشان را در ما میدیدند که میخواستند برویم درس بخوانیم و برای خودمان کسی شویم. مامان که غروب آخرین روز نشا دیرتر از روزهای دیگر آمد خانه، گفت: «به خاطر ان دیر بوموم که ایتا نصفِ کَلِه بیشتر نمانده بو. بمانستم تا تمامَ کونم.» بیشتر مانده بود تا بیست سی متر آخر زمین را نشا کند. آب گرم کرد تا در حمام خانه بعد از دو هفته سر و جانش را بشوید. حمام اتاقکی پشت خانه بود که شیر آب نداشت و فقط به ضرورت ازش استفاده میکردیم، آنقدر کارشان فشرده بود که وقت نمیکرد حمام عمومی برود و حتی موهایش را شانه کند. صدایش آمد بالا که: «زهرا می مو اَنقدر توشکه بخورده بیجیر نَیه. او مقراض باوَر» قیچی میخواست تا موهایش را که بعد از دو هفته شانه نکردن آنقدر گره خورده بود که پایین نمیآمد با دست خودش قیچی کند. من موهایش را فقط توی حمام عمومی دیده بودم که یک وجب بالاتر از کمرش بود، همیشه روسری سرش میکرد. وقتی آمد بالا و من را دید که توی رختخواب به خاطر کوتاه کردن موهایش گریه میکنم، یک دسته از پایین موهای بریدهشده را که توی مشتش بود و گره نداشت برایم برید و گیس کرد و دستبند درست کرد، دستبند خرماییرنگی که از هر سه تارش یکی سفید بود.
داستان زهرا روشندل عالی بود. به این کوتاهی اشک رو در آورد.