فریاد جادهنوشته: زمان انتشار:

کاش می‌شد بنشینیم خانه و از عکس‌های سفر دوستان و دیگران خاطره‌های شخصی‌ای برای خودمان بسازیم. کاش می‌شد آن‌قدر در این تصاویر شریک شد که یکی از مسافرها خودمان شویم. روایت بهار کاتوزی روایت آدمی است که دیگر نمی‌تواند خودش را در عکس‌ها بیابد. کوله‌ را روی دوش می‌اندازد و راهی می‌شود.

بالاخره بعد از دو هفته هماهنگی و سیل مسیج‌های رد و بدل شده در واتس‌اپ، سوار قطار می‌شویم. کوپه‌مان را پیدا می‌کنیم و جابجا می‌شویم. می‌نشینیم به گپ زدن. سحر برایم از برنامه‌‌ای که چیده حرف می‌زند. قرار است صبح زود به محض رسیدن به بندرعباس، برویم هرمز اما شب نمانیم. برگردیم بندر، فردایش برویم هنگام و چادر بزنیم، بعد از دو روز هم برویم قشم و بعد برگردیم تهران. این اولین سفر کمپ‌وار‌-گونه‌ی من است (واژه‌ی خود‌ساخته برای توصیف وضعیت). همیشه ترسیده‌‌‌ام از این سفرهای کمپ‌وار-گونه، نه برای امنیت که برای حمام. اما بالاخره تصمیم گرفته‌‌‌ام این بار بروم. هیچ‌کس از حمام نرفتن نمرده.
عیدم به خوابیدن، نیم‌خیز روی تخت صبحانه خوردن، دراز‌کش کتاب خواندن و بینش چرت زدن، سینه‌خیز رفتن و ناهار خوردن و دوباره به تخت برگشتن، درازکش فیلم و سریال دیدن و باز چرت زدن، سینه‌خیز برای شام رفتن و برگشتن، پاز را پِلی کردن و ادامه‌ی سریال را دیدن و البته تماشای عکس و استوری و فیلم سفر بقیه در اینستاگرام گذشت، که البته راضی‌ام. با همه‌ی عشقم به سفر داشتم از این تجربه‌ی جدید لذت می‌بردم و هِی خوابی بود که خواب می‌آورد. اما بالاخره آن‌قدر ذهن و چشمم هجده روز از جنوب و شمال و کوه و دشت و کویر و دریا اشباع شد که وقتی سحر ناگهانی مسیج داد: «می‌آی بریم جنوب؟» بدون حتی یک لحظه فکر کردن تایپ کردم: «آره» و فرستادم.
سفر بزرگ‌ترین لذت و در عین حال جزو ترس‌های من است. نه می‌توانم نروم و نه می‌توانم خیلی راحت بروم. یک ترسی همیشه تا پیش از شروعش برایم وجود دارد، یک رخوت، کاهلی، یک «خب که چی؟ تهش چی؟»‌‌ای که به محض سوار شدن به اولین وسیله‌ی نقلیه و آغاز رسمی سفر از بین می‌رود و جایش را به شعف و هیجان زیاد می‌سپارد.
به فاصله‌ی کوتاهی از آره‌ی من، هنوز روی تخت حتی از این رو به آن رو نشده بودم، سحر بلیت‌‌‌‌ها را گرفت و تمام دو هفته‌ی بعد، در اوج هیجان و انتظار برای سفر، هر روز صبح که به شدت متاثر از خواب‌آلودگی بهاری بودم و نمی‌توانستم از جایم بلند شوم، به خودم فحش می‌دادم که: «این چه غلطی بود کردی؟ آخه بیست‌و‌دو ساعت قطار؟»
سحر دو صندلی از یک کوپه‌ی چهار نفره را گرفته بود. در یکی از مکالمات‌مان گفت: «احتمالا اون دو نفر دیگه‌‌‌م دو تا مشنگ مثل خودمونن و کلی این بیست‌و‌دو ساعت به‌مون خوش می‌گذره.» ولی بلافاصله بعدش اضافه کرد: «حالا اگه شانس ماس دو نفر آدم رو مخی می‌افتن کنارمون.» حالا در کوپه‌مان جا‌گیر شده‌ایم و منتظریم ببینیم همسفران‌مان کدام یکی از این دو احتمال‌اند که بالاخره از راه می‌رسند. هم‌سن و سال خودمان‌اند و عین ما مشنگ. کمی گپ‌و‌گفت می‌کنیم. آنها به قصد هرمز آمده‌اند و طولانی‌تر می‌مانند. نرسیده هم دنبال راهی می‌گردند تا جوینت بزنند.
قطار راه می‌افتد. کم‌کم که حرف‌هامان تمام می‌شود هر کس می‌رود سی خودش. یکی از همسفرها سر در گوشی دارد، دیگری گیم آف ترونز می‌بیند و همه‌مان را قسم می‌دهد که به جان مادرهایمان اسپویل نکنیم، سحر با دوربینش ور می‌رود و من هم کتاب باز می‌کنم. خیلی زود چشمم می‌چرخد سمت پنجره. سمت بافت شهری و ساختمان‌های قدیمی و کارخانه‌هایی که داریم ردشان می‌کنیم. آشنا هستند. عین همین تصاویر را وقتی بچه بودم دیده‌ام. هیچ‌چیز تغییر نکرده انگار، جز بیست‌وچند سالی که بر من گذشته. از بچگی بازی‌‌ای می‌کردم با ساختمان‌‌‌‌ها موقع حرکت. یک ساختمان را از وقتی وارد کادر نگاهم می‌شد انتخاب می‌کردم و دنبال می‌کردم تا خارج شود. در نتیجه همه‌اش سرم از راست به چپ می‌چرخید، یک وقت‌هایی تند، چون فاصله نزدیک بود و یک وقت‌هایی هم کند، چون دور بودند. خیلی دور. مثلا نزدیک آن کوه‌هایی که کنار جاده‌های بچگی‌هایم بود و من تا بزرگ شوم، هربار از کنارشان رد می‌شدم آرزو می‌کردم کاش می‌شد از یکی از این جاده‌خاکی‌‌‌‌ها بزنیم بیرون و برویم تا پای آنها. آرزویی که هنوز برآورده نشده.
بچگی زیاد سفر می‌کردیم. اما فقط به یک جا. بویین زهرا. جایی که مادربزرگم بود. همیشه صبح زود می‌رفتیم و همیشه سرد بود، چون بیست‌و‌هشتم یا نهم اسفند بود و برای عید می‌رفتیم. از جایی یادم می‌آید که وارد گاراژ می‌شدیم، احتمالا قبلش را در خواب و بغل آمده بودم. یکی از بزرگ‌ترین لذت‌های بچگی‌ام این بود که جاهایی را که با پای خودم می‌رفتم مجبور نبودم با پای خودم برگردم. فقط کافی بود بخوابم یا خودم را بزنم به خواب که بابا یا مامان، بیشتر بابا، بغلم کنند. هنوز عطر آن سال‌های بابا را هر جا می‌شنوم بی‌اختیار دنبال صاحبش سر می‌کشم.
بغل مامانم. بابا کمی زودتر از ما رفته تو تا ببیند ماشین هست و کِی راه می‌افتد. گیج خوابم و تصویرها برایم شبیه رویا است. جاهایی هم کنار مامان که دستم را گرفته و مثل عروسک کوکی می‌کشد همان‌طوری در خواب راه می‌روم. گاراژ بوی دود می‌دهد. دود ماشین و سیگار. تا این بو می‌پیچد توی دماغم، بدعنقم می‌کند و هشیار می‌شوم. این بوی بابا هم هست. داریم وسط حیاط گاراژ راه می‌رویم. حیاط بزرگی که دور تا دورش پر از حجره و اتاقک است. حجره‌هایی که چندتاشان تعمیرگاه‌اند، یکی‌شان اتاق رئیس و راننده‌هایش و آخری هم اتاق انتظار مسافران. هنوز بوی سیگار می‌آید چون همه‌ی مردان در حیاط دارند سیگار می‌کشند. مردی که دستانش تا آرنج سیاه است، آن موقع نمی‌دانستم بهش می‌گویند آرنج، به زور لاستیک ماشینی را که نصفه نیمه روی هوا است از زیرش می‌کشد بیرون و هل می‌دهد طرفی، با همان دستان سیاه سیگاری را که تا حالا گوشه‌ی لبش نگه داشته بود و باعث شده بود چشمانش را ریز کند تا جلوی دود را بگیرد و شبیه آدم‌های مستاصل به نظر برسد بر‌می‌دارد، پکی می‌زند، مکث می‌کند، نگاهی می‌کند به لاستیک، یک پک دیگر می‌زند و بعد باز سیگار را می‌گذارد همان‌جای لبش و می‌رود سراغ لاستیک. باز هم مستاصل می‌شود.

عکاس: مهری رحیم‌زاده
۱۳۹۶

از کنار مینی‌بوس‌‌‌‌ها و اتوبوسی که پارک است و مرغ و خروس‌هایی که می‌دوند رد می‌شویم و می‌رسیم به اتاق انتظار مسافران. قبل از ما عده‌‌ای نشسته‌اند. جا برای ما نیست. پیرزنی که اخم کرده، پسربچه‌‌ای که گریه می‌کند، یک زن و شوهر، دو مرد که لای در ایستاده‌اند و سیگار می‌کشند، همین. پیرزن یکمرتبه پسربچه را به طرف خود می‌کشد تا بنشاند روی پایش. پسربچه مقاومت می‌کند. پیرزن یکی می‌زند توی سرش و می‌نشاندش روی پایش. گریه‌ی پسربچه بیشتر می‌شود و جا برای ما باز. مامان می‌نشیند و من را می‌نشاند روی پایش. من و پسربچه حالا کنار همیم. نگاهش می‌کنم. نگاهم می‌کند و گریه می‌کند. تکیه می‌دهم به سینه‌ی مامان. چشم‌هایم سنگین می‌شود. چشم که باز می‌کنم سوار اتوبوسیم، بغل پنجره. بابا از بیرون برایمان دست تکان می‌دهد. همراه‌مان نمی‌آید. شیشه بخار کرده. لپم را می‌چسبانم به سرمای شیشه و برایش دست تکان می‌دهم و گریه‌‌‌ام می‌گیرد. هر دفعه فکر می‌کنم دیگر نمی‌بینمش یا دیگر بر‌نمی‌گردیم. راه می‌افتیم. ساختمان‌های قدیمی و کارخانه‌‌‌‌ها را رد می‌کنیم. کمی که می‌گذرد باز پلکم سنگین می‌شود.
«بهار، بهار» خوابم برده بوده. سحر صدایم می‌زند که برویم ناهار. دست می‌کنم توی کیفم و یک کنسرو ماهی در‌می‌آورم. قطار را به توصیه‌ی سحر بی‌غذا گرفته‌ایم. می‌رویم طرف رستوران. جایی دورتر از بقیه پیدا می‌کنیم. مشغول می‌شویم. یک پارچ و لیوان فلزی روی میز است برای آب. انگار از پانزده بیست سال پیش اینجا جا مانده. آخرین بار دست شاگرد راننده‌ی اتوبوسی که سوارش بودیم دیدمش.
همان زمانی که دیگر با خاله و پرستو، چهارتایی، سفر می‌کردیم، باز هم به همان مقصد. بابا می‌بردمان میدان آزادی، بیرون ترمینال غرب پارک می‌کرد. منتظر می‌شدیم یک اتوبوس همدان بیاید بیرون و بگیریمش. خیلی زود پیدا می‌کردیم و سوار می‌شدیم. من و پرستو کنار هم می‌نشستیم و مامان و خاله هم کنار هم. پرستو از خواستگارانش با من حرف می‌زد و خاله از خواستگاران پرستو با مامان که یکی از ته اتوبوس داد زد: «واسه سلامتی راننده صلوات.» همه فرستادند. باز گفت: «واسه سلامتی مسافرا صلوات.» همه فرستادند. یک صلوات دیگر هم گفت که همه شل کردند تا تمامش کند. ردیف جلوی ما یک خانواده‌اند که به محض افتادن در جاده شروع می‌کنند به خوردن. تخم مرغ و نان، شیر، تخمه و هندوانه. رویم را می‌کنم به شیشه و به جاده‌ی خشک نگاه می‌کنم. کم‌کم چشمم سنگین می‌شود. با صدای خنده‌ی خاله چرتم پاره می‌شود. دارد ریسه می‌رود. خانواده‌ی جلویی خواب‌اند و یکی‌شان بادی ول کرده گویا. خاله که بنفش شده با دست خودش را باد می‌زند و همزمان فحش می‌دهد که «خیر سرتون»، مامان هم که ترش کرده اشک‌های حاصل از خنده را پاک می‌کند. شاگرد راننده با پارچ فلزی و یک لیوان می‌رسد به ما و می‌گوید: «آب نمی‌خواین؟» مامان و خاله به سختی اشاره می‌کنند که نه و وقتی رد می‌شود باز ریسه می‌روند. خاله می‌گوید: «تو اون لیوان؟ خیر سرت.»
سیگار بعد از ناهار را دم پنجره‌ی قطار در راهرو می‌کشیم و بر‌می‌گردیم به کوپه‌مان. همسفرمان هندزفری به گوش می‌رود سراغ گیم آف ترونز. من هم هندزفری می‌گذارم و خیره می‌شوم به جاده. جاده خشک است. یهو می‌فهمم سحر دارد ازم عکس می‌گیرد. می‌خندم. شاتر می‌زند. می‌گویم: «بفرستش برام.» می‌گوید: «باشه. تهش کلش رو می‌فرستم.» بوی جوینت می‌آید و یکی از همسفران غایب است. چندتا ترک رد می‌کنم و بالاخره می‌رسم به یکی از موسیقی‌های متن گیم آف ترونز که حدود ده دقیقه است. پلی می‌کنم و زل می‌زنم به جاده.
خیلی خشک است و خیلی داغ. اواسط تیرماه است، حدود سه بعدازظهر و معلوم نیست چرا صبر نکردیم کمی خنک‌تر شود و راه بیفتیم. دما حدود چهل‌و‌یکی دو درجه است. رنجرورمان کولر ندارد. ولی حالا دیگر ماشینی داریم که بابا می‌تواند با آن ما را ببرد و بیاورد. البته بیشتر می‌برد ولی معمولا خودمان برمی‌گردیم. مامان هر بار یک فلاسک چای برمی‌دارد و میوه. مامان وقتی می‌رویم خوشحال است، می‌خندد، از ته دل، سالی یکی دو بار و فقط در بویین زهرا این‌طور می‌خندد. سرعت که می‌گیریم، شیشه را می‌دهم پایین، دستم را می‌کنم بیرون و سعی می‌کنم باد را مثل ژله بگیرم که در‌می‌رود، بعد صورتم را می‌برم بیرون و سعی می‌کنم چشم‌هایم را در باد باز نگه دارم که نمی‌توانم.
از گرما بی‌حس شده‌ایم و آبی هم که برداشته بودیم تمام شده البته نیم ساعت بیشتر نمانده که… لاستیک‌مان می‌ترکد. باید چپ می‌کردیم ولی بابا راننده‌ی خوبی است. یکی دو ساعتی کنار جاده می‌مانیم. من خواب نیستم، بی‌حالم. چشم‌هایم را می‌بندم. از باد نیمه‌گرمی که می‌زند روی صورتم دوباره بازشان می‌کنم. خانه‌ی مادربزرگیم. پنکه جلوی صورتم است و بوی قیمه می‌آید. مامان می‌گوید: «بهار، پاشو ناهار.» چشمم می‌افتد به پارچ بلوری و عرق‌کرده‌ی آب و یخ تویش. تشنه‌ام.
سرم می‌افتد. بیدار می‌شوم. بازم خوابم برده بوده و تشنه‌ام. کلی تِرک رد شده. همسفرانم هیچ‌کدام نیستند. کمی می‌ترسم. مثل وقتی که بچگی بیدار می‌شدم و کسی نبود. سرک می‌کشم در راهرو. نیستند. بدم می‌آید بیدار شوم و با چیزی مواجه شوم که انتظارش را ندارم. زنگ می‌زنم به سحر. موبایلش در کوپه زنگ می‌خورد. می‌روم سمت رستوران. سر همان میز ناهارمان نشسته‌اند و دارند چای می‌نوشند. نمی‌دانم از چی ناراحتم، شاید از اینکه صدایم نکرده‌اند. همیشه به مامان می‌گفتم: «منو جا نذاری بری، بیدارم کن.» می‌روم طرف‌شان. «اِ… بهار… بیداری؟»
چشم‌هایم را باز می‌کنم. سرد است و تاریک. قرار است خودمان برگردیم تهران. چون هر‌چی منتظر شدیم بابا نیامد. همیشه وقتی می‌رساندمان اینجا، یک چایی سرپایی می‌خورد تا فرار کند، نمی‌دانم از چی. ماشینش را سر و ته می‌کند، من کنار در می‌ایستم و برایش دست تکان می‌دهم تا از کوچه برود بیرون. از دید من خارج می‌شود ولی می‌دانم دوباره می‌آید در دیدم، پس می‌ایستم. می‌رود سر خیابان دور می‌زند و از آن طرف خیابان برمی‌گردد. بر که می‌گردد برایش دست تکان می‌دهم. می‌رود و من می‌دانم آن‌قدر نمی‌آید تا خودمان برگردیم.
شب قبلش استرس دارم. می‌دانم باید صبح زود بیدار شوم. آن‌قدر به این بیدار شدن فکر می‌کنم که خوابم می‌برد. «بهار… بیدار شو مامان، تا خرتناقش خوابیدی، نمی‌رسیم به اتوبوس ها.» از جا می‌پرم. نمی‌خواهم بیشتر از این اینجا بمانم. سرد است و تاریک. صبحانه می‌خوریم. نون و پنیر و چای شیرین. از مادربزرگ خداحافظی می‌کنیم. تا از دیدش خارج شویم می‌ایستد همان‌جایی که من می‌ایستادم و برایمان دست تکان می‌دهد. مامان حرف نمی‌زند. سوز سردی می‌زند در صورت‌مان. تند تند راه می‌رویم. مامان گریه می‌کند، بی‌صدا. «دایی الان می‌ره پیشش، تنهاش نمی‌ذارن.» هر دفعه همین‌جاها، نزدیک میدان لک‌لک، همین را می‌گویم. مامان سر تکان می‌دهد به تایید. می‌رسیم سر جاده. فقط روی بوفه جا هست. خب ما هم سردمان است. سوار می‌شویم. چون خواب کامل نکرده‌‌‌ام به خودم این حق را می‌دهم که تا راه افتادیم، سرم را بگذارم روی پای مامانم. خیلی زود خوابم می‌برد. از درد بدنم که خشک شده بیدار می‌شوم. خواب‌آلودم. دستم لَش است، مرده انگار. تکانش می‌دهم. هر دفعه نگران می‌شوم که برنگردد. می‌زنمش و می‌مالمش و همزمان دلم ضعف می‌رود. زنده که می‌شود به طرف دیگرم می‌خوابم. مامان زل زده به جاده. عمیق، خیلی عمیق. به ندرت پلک می‌زند. من هم خط نگاهش را می‌گیرم و زل می‌زنم به جاده. بعد چشم‌هایم را می‌بندم که وقتی باز کنم تهران باشیم.
برمی‌گردیم به کوپه‌مان. ورق بازی می‌کنیم. خیلی می‌خندیم. از پنج تا شش. بعدش باز هر کی می‌رود تو لاک خودش. همسفرمان رسیده به قسمت سوم گیم آف ترونز. بچه‌‌‌‌ها یه کم اذیتش می‌کنند که: «خیلی عقبی.» فحش می‌دهد که: «نگید، تورو خدا نگید.» اسپویل نمی‌کنیم. آیپدم را درمی‌آورم و فیلم می‌بینم. بی‌تمرکزم. کمی تلاش می‌کنم بعد می‌گذارمش کنار و باز زل می‌زنم به جاده. کنار جاده، به موازات راه آهن یک وانت گاز می‌دهد و خاک بلند می‌کند. اول از ما جلوتر است. بهش می‌رسیم. ازش جلو می‌زنیم. عقب می‌افتد.
کاش عقب بیفتیم. کاش نرسیم. کاش این نعش‌کشی که یک ساعت است زل زده‌‌‌ام بهش و جلوی رویم در جاده دارد جنازه‌ی خالهام را می‌برد محو شود. کاش به خاکسپاری نرسیم. مامان سرش را تکیه داده به شیشه و گریه می‌کند. بی‌صدا. جاده همان‌طور خشک است. هر چند دقیقه یک دستمال می‌دهم به مامان. بابا خیس عرق است. گرم نیست. ولی بابا هی دستمال خیس را می‌کشد به سر و کله‌اش. یک ساعت است راه افتاده‌ایم و هرگز نمی‌رسیم. کاش جا بمانیم. در آینه به بابا نگاه می‌کنم که هر چند دقیقه یک بار از آینه به مامان نگاه می‌کند. بابا یک کاری کن نرسیم، به خاکسپاری نرسیم، جا بمانیم. ما همیشه این جاده را وقتی می‌رفتیم شاد بودیم. برگشت بود که غمبار بود. بابا می‌گیرد بغل.
«چرا وایستادی؟»
«جوش آورده.»
«سیروس باید برسیما.»
بابا پیاده می‌شود. نعش‌کش دور می‌شود، محو می‌شود، دیگر وجود ندارد، خداروشکر. بابا کاپوت را می‌زند بالا. در ماشین سکوت است. همه می‌دانستیم دیگر. منتظرش بودیم حتی کم‌کم. ولی مرگ هر وقت می‌آید و هر قدر هم که منتظرش بوده باشی، باز هم ناگهانی است. دو دقیقه می‌گذرد. ساعتی گذشته بر ما. در ماشین را باز می‌کنم و می‌روم پیش بابا. کاپوت را زده بالا، خودش را قایم کرده پشتش، دارد سیگار می‌کشد. «آب بیارم؟» با سر اشاره می‌کند که نه. خیالم راحت می‌شود. او هم نمی‌خواهد برسیم. برمی‌گردم داخل ماشین.
وقتی می‌رسیم خاکسپاری تمام شده. زن‌ها نشسته‌اند سر خاک. زیر بغل مامان را می‌گیرم و نزدیک می‌شویم به‌شان. خاله‌‌‌ام از دور که می‌بیندم با گریه داد می‌زند: «این‌جوری مهمون‌داری کردین بهار؟» دارد به باور خودش عزاداری می‌کند ولی من این را نمی‌فهمم و آن وسط دارم توضیح می‌دهم که به خدا ما هر کاری توانستیم کردیم. نگران مادربزرگم هستم که نیست هیچ‌جا. دیرتر از همه‌ی ما قضیه‌ی سرطان را فهمیده و کمتر از همه‌ی ما زمان داشته. چشم می‌گردانم. خاک به پا شده و پیدایش نمی‌کنم. بابا می‌رساندمان خانه‌ی خاله‌‌‌ام و می‌زند به جاده. برمی‌گردد تهران. وارد خانه می‌شوم. چشمم دنبال مادربزرگم است. پیدایش می‌کنم. بالای مجلس نشسته. گریه نمی‌کند. خاله‌هایم را آرام می‌کند. از مهمان‌‌‌‌ها تشکر می‌کند. آرام می‌شوم. می‌روم می‌بوسمش. به رسم همیشه می‌گوید: «خوش اومدی خانوم.»
شب شده. گاهی اوقات یک سری نورهای ریز از دور دیده می‌شوند. دو تا از بچه‌‌‌‌ها خواب‌اند. چند ساعت بیشتر نیست از مامان و بابا جدا شده‌‌‌ام و عجیب است دلم تنگ شده. آخرین سفری که با هم رفتیم کِی بود؟ چند سال پیش، کیش. ولی هشت سالگی من یک چالوس رفتیم که خوش گذشت. هنوز هم از یادآوری‌اش سه تایی ریسه می‌رویم. من بودم و مامان و بابا و عمه و ننه. بابا آریا داشت. جاده پیچ در پیچ بود و نفری یک آدامس اول مسیر خورده بودیم. اما گوش‌های عمه خونریزی کرد. عمه دهانش را یک جور عجیبی باز می‌کرد و فکش را می‌داد جلو و یک صدای عجیبی در‌می‌آورد و باز می‌کشید عقب. چند بار تکرار کرد این کار را، کاری که من هم بعدها برای باز کردن گوش‌هایم زیاد انجام دادم. بابا گذاشت‌مان ویلا و رفت شام بگیرد. خیلی منتظرش شدیم. مامان بردم تو حیاط تاب‌بازی کنم. همه‌مان گرسنه بودیم، زیاد. هوای شمال هم تشدیدش کرده بود. من هر بار می‌گفتم: «گشنه‌ام»، مامان می‌گفت: «یه دور دیگه تاب.» من هم می‌رفتم. بالاخره بابا آمد. رفته بوده پیش دوستانش و تا برگردد غذا تمام شده بود. دو پرس غذا توانسته بود جور کند برای پنج نفر آدم مثل گرگ گرسنه. من و ننه یک پرس، مامان و بابا و عمه یک پرس. من و ننه دعوامان شد. مامان و بابا و عمه ریسه رفتند. ننه آن موقع نه آلزایمر داشت، نه پارکینسون.
بچه‌‌‌‌ها خوابیده‌اند. خوابم نمی‌آید. بلند می‌شوم می‌روم یک چای می‌گیرم با دایجستیو می‌خورم. یک سیگار می‌کشم کنار پنجره. هر از گاهی چند نور ریز را رد می‌کنیم. یکی از کنارم رد می‌شود. بر‌می‌گردم. کوپه پر از خواب است. هندزفری می‌گذارم در گوشم. خیره می‌شوم به تاریکی‌‌ای که هیچ‌چیز درش نمی‌بینم جز تصویر مادربزرگم. چشم‌هایم را باز می‌کنم. هربار که ببندم و تاریک شود، می‌بینمش. سوار اسنپیم و سکوت مطلق است. بعد از چند دقیقه مامان می‌گوید: «راست بگو، مرده؟»
«حالش بده.» خیلی سریع جواب دادم.
می‌رسیم دفتر بابا. در کوچه‌ایم. زنگ می‌زنم می‌گویم: «بیا پایین بابا، رسیدیم ما.» از در می‌آید بیرون، سر مامان را می‌بوسد می‌گوید: «تسلیت می‌گم، غم آخرت باشه.» مامان گریه می‌کند، بی‌صدا، تکیه می‌دهد به دیوار. جوابش را گرفته. راه می‌افتیم در همان جاده‌ی لعنتی که دیگر هیچ شباهتی به جاده‌ی کودکی‌های من ندارد. دیگر مدتی است با شادی نمی‌رویم. یا نگرانیم، یا منتظر یا غمگین. خدا خدا می‌کنم باز هم نرسیم که دایی زنگ می‌زند. می‌ترسم جوابش را بدهم. صبح که برداشتم، گفت: «سلام، مادر مرد، به مامانت و خاله‌ت بگو» و قطع کرد. اما الان دیگر چیزی برای از دست دادن نیست. «کِی می‌رسید؟ نگهش داشتیم.»
«زود، نزدیکیم.»
راهی نیست. ننه منتظر است برسیم. و می‌رسیم. پسرخاله‌ام جلوی در است. تا مامانم را می‌بیند می‌زند زیر گریه. بغل می‌کنند هم را. با اینکه منتظرش بودیم ولی تلخ‌ترین روز زندگی‌مان است. می‌رویم داخل. همیشه می‌نشست کنار بخاری، تکیه می‌داد به پشتی. این دفعه دراز کشیده آن وسط. رویش را کشیده‌اند. می‌روم رویش را می‌زنم کنار و مثل همیشه می‌بوسمش.
حالا در قبرستانیم. تمام شده. دیگر رفته. همه نسبتا آرام‌اند. وقتی خاک می‌کنی، می‌پذیری. از آن به بعد دلت تنگ می‌شود و کنار می‌آیی. می‌رویم خانه‌ی دایی. بابا می‌خواهد برگردد. حالش خوب نیست. داروهایش را هم نیاورده. شاید به عمد که حتما برگردد. می‌روم به مامان می‌گویم: «من با بابا برم؟» می‌گوید: «آره. برو باهاش.» می‌گویم: «تو چی؟» می‌گوید: «من اینجا دورم پره.» او همیشه بلند‌نظر‌ترین ما سه تا است. بغلش می‌کنم و با بابا می‌زنیم به جاده. همه‌ی راه سیگار می‌کشیم.
«بهار، پاشو.» سحر بیدارم می‌کند، رسیده‌ایم. نه‌و‌ربع است. نیم ساعت تاخیر داریم. گرم است و شرجی. خودم را می‌کِشم و لذت می‌برم، بلند می‌شوم، کوله‌‌‌ام را از زیر تخت در‌می‌آورم. آشغال‌‌‌‌ها را می‌ریزیم دور و وسایل را می‌چپانیم داخل کوله. از قطار پیاده می‌شویم. تنم خیس عرق است و از همین حالا به حمام فکر می‌کنم. کف خیابان یک جاهایی آب جمع شده. سحر می‌گوید: «تو بندر شیلنگ باز کنی سیل می‌آد.» راه می‌افتیم سمت لنجی که قرار است ببردمان هرمز. همسفران‌مان هم با ما می‌آیند. یکی‌شان علف می‌پیچد. می‌خواهد روی آب چت باشد. سوار لنج می‌شویم. یک باد گرم خوبی می‌خورد به صورتم. می‌نشینم یک گوشه و به جاده‌ی آبی خیره می‌شوم که روبرویمان است. هندزفری را می‌گذارم در گوشم. موسیقی‌ای را که برای این لحظه کنار گذاشته بودم پلی می‌کنم. گوگوش می‌خواند: «جاده اسم منو فریاد می‌زنه.»

2 دیدگاه

  • خیلی خوب بود، مرسی. سوالی که برام مطرحه اینکه فرق داستانهایی که قراره تو مجله چاپ بشه با اینجا چیه؟

    • ممنون از لطف شما . هیچ فرقی محتویات به علاوه‌ی ناداستان با مجله نداره ، فقط برای کنترل هزینه چاپ مجله این کارت صورت می‌گیرید و حضور در فضای مجازی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *