جماعتی آدمِ خام هستند که اعتقاد دارند ترس از پرواز همان ترس از مرگ است یا میشود با این آن را توضیح داد. اشتباه میکنند: ترس از پرواز ترس از پرواز است، نه مرگ، ترسی همانقدر خاص و مخصوص که ترس از عنکبوت، ترس از فضای خالی، ترس از گربه؛ سه نمونهی مشترک در میان هزاران نمونهای که گسترهی ترسهای آدمی را میسازند. ترس از پرواز بهیکباره میجوشد: کسانی که از تخیل و حساسیت بینصیب هم نیستند پی میبرند که در ارتفاع سیهزارپاییاند و با سرعت هشتصد مایل در ساعت در میان ابرها پیش میروند و از خود میپرسند: «من اینجا چه غلطی میکنم؟» و شروع میکنند به لرزیدن.
برای من هم پیش آمد، بعد از سالهای بسیاری که مثل پیرهن عوض کردن راحت سوار هواپیما و از آن پیاده میشدم. همچنان سوارِ این موشکهای هوابرد میشدم ولی تا مدتها سر هر پرواز شرشر عرق میریختم، مخصوصا وقتی میافتادیم در چالهی هوایی. دوستم ساسو، که زن مهماندار بسیار دلنشینی است و بالای ابرها احساس امنیت بیشتری میکند تا روی زمین، به ترس من در پرواز قاهقاه میخندید و سعی میکرد به مدد آمارها آرامم کند. همان چیزها را که همه میدانند بهم ثابت میکرد. همین که سفر با هواپیما بسیار امنتر از سفر با خودرو و قایق و قطار و حتی دوچرخه یا اسکیت است، چون هرساله آدمهای خیلی بیشتری که از اینجور وسایل نقلیه استفاده میکنند دچار تصادف میشوند و حتی پیادهروی، آن هم پیادهروی آرام و بیضرر، طبق آمار خطرناکتر از سفر هوایی است ولی در مورد شخص من، آمارهای انتزاعی در تحریک احساس یا رفع ترسم کارگر نیست، برای همین با اینکه منطقا با اعداد و ارقامی که میگفت شخم زدنِ آسمان با هواپیما امنتر از خوابیدن در تختخواب خود آدم است مجاب میشدم، باز هم سر هر پرواز اوقات هولناکی داشتم.
رفیق فقیدم، کارلوس مارتینِث مورِنو نویسندهی اروگوئهای، یک بار که با من در هواپیما همسفر بود، تمام طول پرواز چسبیده بود به نسخهای از مادام بوواری که از بس دست گرفته بود، ورقورق و پارهپوره شده بود، اصلا هم نمیخواندش، فقط مرتب دستی به آن میکشید و همین نظرقربانیای بود که پرواز امن و آرامش را ضمانت میکرد. این کتاب را در همان پروازِ اول برداشته بود و بعد در همهی پروازهای دیگر همراهش بود، چون قوهی شهود، فانتزی یا جنونی به او میگفت که این طلسمِ رمان است و نه عملکرد روان موتور یا مهارت خلبان که هواپیمایی را که با آن سفر میکرد بیصدمه و سانحه به پیش میبُرد. ولی نسخهی مارتینث مورنو بر من کارگر نیست، یا بهخاطر شک و ظنِ قوی من به هر قِسم سحر و جادو است (مخصوصا نسخههای مدرنش) یا اینکه فقط باید به طلسمی بر بخورم که احتمالا قانعم کند به کیشِ سحر و جادو دربیایم. بعضی رفقای تنزهطلب هم معتقدند ترس از پرواز نتیجهی غذای سنگین یا نوشیدن در حین سفر است و برای آرامش من در آسمانها توصیه میکردند از غذا خوردن و نوشیدن در پرواز پرهیز کنم و فقط لیوانهای بزرگ و بهزعم آنها تسکینبخش آب بنوشم. افاقه نکرد. کاملا برعکس، این پرهیزهای اجباری بدبختترم کرد و زجرِ روانفرسای گرسنگی و ادرار مداوم را به ترسم اضافه کرد. سکونال و زاناکس و قرصهای دیگری که برای درمان شببیداری و رفع بیخوابی ساخته شده، دیگر بر من اثر نمیکرد. آدمهای شگفتانگیزی هستند (که مورد رشک و تحسین توامان مناند) که در هواپیما بلافاصله پلکشان میافتد و در تمام طول پرواز راحت میخوابند و با لالاییِ قِرّ و قِرّ رآکتور هم خوابشان میبرد و دیگرانی هم هستند که برای اینکه به همین حالت برسند، شکمشان را پر قرص میکنند و همین منگ و بیهوششان میکند. ولی قرص خواب یا باعث میشد تپش قلب بگیرم یا وحشتناکترین کابوسها را ببینم، کابوسهایی که در آنها در هواپیمایی از ترس غرقِ عرق بودم. برای همین، خواب نسبی و مصنوعیِ حاصل از دارو هم ترسم را از بین نمیبرد که هیچ، آن را به هواپیمایی در ناخودآگاه و رویا میبُرد و در پایان هر پرواز به زامبی افسردهای بدلم میکرد.
راهحل ماجرا به غیرمنتظرهترین شکل به دست آمد. در پروازی بین بوئنوسآیرس و مادرید که تصادفا همزمان بود با جشن سالگرد اولین پروازِ بین این دو شهر (که با داگلاس دیسی ۴ خط هواپیمایی ایبریَن بوده) در تاریخ ۲۲ سپتامبر ۱۹۴۶، در فرودگاه اثِیثا یک جلد رمان کوتاه آلِخو کارپانتیه را که نخوانده بودم خریدم: قلمرو این عالم.
هیچ آمادگی چنین سورپرایزی را نداشتم. اولین سطرهای داستان زندگی هذیانآور آنری کریستف و کارِ ساخت قلعهی مشهور هائیتی را بازآفرینی میکند. این روایت که نوشتاری خوب و ساختاری حتی بهتر دارد و همچون هر شاهکار ادبی دیگری، نه میتوان چیزی از آن کاست نه چیزی بدان افزود، جسم و روحم را در خود گرفت، من را از پیرامونم جدا کرد و در طول ده ساعت و اندی پرواز، مرا از شبی پرستاره و ساکن به روایت حماسی و شگرفِ هائیتیِ قرن پیش برد که در آن سبوعانهترین خشونت با تبآلودهترین تخیل در هم آمیخته و وقایع روزمره و پیشپاافتاده با اعجازها و افسانهها در هم نشسته است. آخرین سطرها را میخواندم که هواپیما خاک باراخاس را لمس کرد، کتاب یک پرواز طول کشیده بود و ترس را در کل این سفر از وجودم برده بود.
این درمانی است که هیچگاه نومیدم نکرده، تا جایی که برای هر پرواز، شاهکاری را انتخاب میکنم که جادویش هم تام و تمام است و هم دقیقا تا زمانی که با قانون جاذبه در ستیزم دوام دارد. البته، انتخاب کتاب مناسب برای هر سفر، از نظر طول قصه و کیفیت، کار سادهای نیست اما با تمرین، یکجور غریزهی انتخاب رمان یا داستانِ مناسب را در خود پرورش دادهام (شعر، نمایشنامه یا مقاله در برابر ترس از پرواز، پادزهرهای کاریای نیستند). همچنین کشف کردهام که لازم نیست کتابهای جدیدی باشند، چون خواندن دوباره هم میتواند همانقدر موثر باشد؛ کتاب مورد نظر میتواند در سومین و چهارمین دور خواندنش هم، همچون نخستین بار، جادویی تازه و نیروبخش دراندازد. این هم فهرستی (به نشانهی تجلیل) از این دوستان قابل اعتماد که در تلاشهای موفقِ اخیرم برای هماوردی با ایکاروس، در غلبه بر ترس از پرواز، یاریرسانم بودهاند: بارتلبی و بنیتو سِرنو از ملویل، پیچش پیچ از هنری جیمز، دکتر جکیل و آقای هاید از رابرت لوئی استیونسن، پیرمرد و دریا از همینگوی، میمون از ایزاک دینِسِن، پدرو پارامو از خوآن رولفو، مجموعهآثار و داستانهای دیگر از مونتِرروسو، گل سرخی برای امیلی و خرس از فاکنر، اورلاندو از ویرجینیا ولف. خوشبختانه داروخانهی ادبیات ذخیرهی نامحدودی از اینجور داروها برای من دارد و من هم هنوز بسیاری سفر هوایی (و مطالعهی خوب) در پیش دارم.
سرت سبز و دلت خوش باد …