در سرزمین اسلاوها برگزیده‌ای از سفرنامه‌ی هیئت مسلمان اعزامی به سرزمین‌های شمالی نوشته: زمان انتشار:

در سال ۳۰۰ هجری شمسی گروه شش هفت نفره‌ای از طرف خلیفه‌ی وقت عباسی، المقتدر بالله، راهی ماموریتی به سرزمین غزها و ترکان شمالی و اسلاوهای اطراف ولگا می‌شوند تا علاوه بر ایجاد راه دادوستد، آنها را به اسلام دعوت کنند. ابن فضلان راوی این گروه در سفرنامه‌ی خود شرح ریزبینانه‌ای از ماجرای این ماموریت دو ساله و دیده و شنیده‌ها به جا گذاشته است. در این سفر بارها این گروه تا دم مرگ می‌روند و هربار به لطایف‌الحیلی نجات می‌یابند. آنچه برای راوی این سفر مهم است تفاوت‌های عمیق فرهنگی میان دنیای اسلام با دنیای ترک‌های غز و اسلاو است. برش‌هایی از سفرنامه‌ی ابن‌فضلان را که بازتاب این تفاوت‌ها است می‌خوانیم.
سفرنامه‌ی ابن فضلان، ترجمه‌ی ابوالفضل طباطبایی، انتشارات شرق: ۱۳۴۵

به قبیله‌ی غزها رسیدیم. مردمی صحرانشین هستند و سیاه‌چادر دارند و همیشه در حرکت‌اند. در رنج و مشقت به سر می‌برند در عین حال مانند بهایم گمراه‌اند. به خدا ایمان ندارند و هیچ‌چیز را نمی‌پرستند. بزرگان خود را ارباب می‌خوانند. وقتی یکی از ایشان بخواهد با رئیس خود در کاری مشورت کند می‌گوید: یا رب، در فلان کار چه کنم؟ از ایشان شنیدم می‌گفتند: لااله‌الاالله محمد رسول‌الله. البته این کلام را نه از روی عقیده بلکه برای نزدیک شدن به مسلمانانی که نزد ایشان می‌روند به زبان می‌آورند.
این مردم طهارت نمی‌گیرند. غسل و شست‌وشو نمی‌کنند و با آب به‌خصوص در زمستان سروکاری ندارند. زن‌های ایشان خود را از مردان خویش و از دیگران نمی‌پوشانند. زن‌ها هیچ‌چیز از بدن خود را از هیچ‌کس پنهان نمی‌کنند.
اهل زنا نیستند و هرکس که مرتکب این کار شود او را دو نیم می‌کنند. شاخه‌های درخت را به هم نزدیک کرده او را به شاخه‌ها می‌بندند و شاخه‌ها را رها می‌کنند.

چند لباس خوارزمی
رسم آنان در ازدواج این است که از زنانی که در خانه‌اش هستند، دختر یا خواهر یا کسی که در اختیار دارد، یکی را انتخاب کرده در مقابل چند لباس خوارزمی برای یک مرد نامزد می‌کند. هرگاه قبول نمود زن را نزد خود می‌برد. گاهی مهر عبارت از چند شتر یا چهارپای دیگر است.هیچ‌کس قبل از دادن مهریه‌ی مورد قبول سرپرست زن نمی‌تواند به او دسترسی بیابد و چون مهر را به سرپرست زن داد، بدون ترس و خجالت به خانه‌ای که زن در آنجا اقامت دارد رفته در حضور پدرومادر و برادران و خواهرانش دست او را گرفته با خود می‌برد و آنها در این کار مانع او نمی‌شوند.

روسری و کشمش و گردو
در حضور آنها نمی‌شود غسل کرد و زیر آب فرو رفت مگر شب‌هنگام و دور از نظر مردم. ترک‌ها از این کار به خشم می‌آیند و می‌گویند: این شخص می‌خواهد ما را جادو کند.
هیچ‌یک از مسلمانان نمی‌تواند به شهر آنها قدم بگذارد مگر آنکه در میان ایشان دوستی داشته باشد و بر او وارد شود و از کشور اسلام برای او لباس و برای همسرش روسری و همچنین مقداری فلفل و ارزن و کشمش و گردو ببرد.

تصویر: برگی از شاهنامه طهماسبی| قرن دهم هجری

به حق یا به باطل؟
موضوع لواط نزد ایشان بسیار مهم است. مردی از اهل خوارزم به منطقه‌ای که حاکم آن گوذرکین نام داشت وارد شد و چندی برای خرید گوسفند نزد دوست خود اقامت نمود. میزبان ترک پسر بی‌ریشی داشت. مرد خوارزمی همچنان به او اظهار علاقه می‌نمود تا او را به میل خود حاضر و تسلیم ساخت. چون پدر ترک سررسید، ایشان را در آغوش هم دید. نزد گوذرکین شکایت برد. گوذرکین به او گفت: «می‌خواهی به حق قضاوت کنم یا به باطل؟» گفت: «به حق.» گفت: «پسرت را حاضر کن.» او را حاضر کرد. سپس گفت: «پسرت و مرد تاجر هر دو باید کشته شوند.» ترک از این کلام خشمگین شد و گفت: «پسرم را تسلیم نمی‌کنم.» گوذرکین گفت: «پس تاجر باید فدیه بدهد.» خوارزمی چنین نمود و برای کفاره‌ی عمل خود یک گوسفند به ترک و چهارصد گوسفند هم به گوذرکین داد.

او را در بیابان می‌اندازند
هرگاه مردی از ایشان بیمار شود و غلام و کنیز داشته باشد، آنها به خدمتش می‌ایستند و هیچ‌یک از کسانش به او نزدیک نمی‌شود. برای شخص بیمار در گوشه‌ای از خانه چادری برپا می‌کنند. او همچنان در چادر می‌ماند تا بمیرد یا بهبودی یابد. چنانچه بیمار غلام یا شخص بی‌چیزی باشد او را در بیابان می‌اندازند و از نزد وی می‌روند. وقتی که بمیرد برایش چاله‌ی بزرگی به شکل اتاق حفر می‌کنند و قبای او را به تنش کرده، کمربند و کمانش را بسته، یک قدح چوبی پر از شراب نبیذ در دست او می‌نهند و یک ظرف چوبی از شراب در مقابلش قرار می‌دهند و هرچه دارد در آن اتاق نزد او می‌گذارند. آن‌گاه او را در آنجا می‌نشانند و سقف اتاق را می‌پوشانند و بالای سقف را به شکل گنبد می‌سازند. سپس به دام‌های او روی می‌آورند و به نسبت تعداد آنها از یک تا یکصد و تا دویست راس می‌کشند و گوشت آنها را بجز کله و پاچه و پوست و دم می‌خورند و آنچه را نخوردند بر چوبه‌ای می‌آویزند و می‌گویند: اینها دام‌های او هستند که سوار بر آنها به بهشت می‌رود.

در قبیله‌ی باشگرد
در باشگرد توقف کردیم. بسیار بیمناک بودیم. زیرا این جماعت شرورترین و کثیف‌ترین ترک‌ها و سخت‌ترین ایشان در آدم‌کشی هستند. ناگهان می‌بینید مردی مرد دیگری را به زمین انداخته، سر او را می‌برد و آن را برمی‌دارد و بدنش را رها می‌کند. آنها ریش خود را می‌تراشند و شپش می‌خورند. درزهای نیم‌تنه‌ی خود را جست‌وجو کرده شپش‌ها را با دندان جویده می‌خورند. یکی از ایشان را که همراه ما بود و اسلام آورده بود و برایمان کار می‌کرد دیدم یک شپش در لباس خود پیدا کرد و با ناخن خود کشت سپس آن را لیسید و چون مرا دید گفت: «خوب است.»

تکه‌چوبی تراشیده
هر یک از ایشان تکه‌چوبی به شکل آلت مردی تراشیده و به گردن خویش می‌آویزد و چون قصد سفر یا برخورد با دشمن کند آن را می‌بوسد و بر آن سجده می‌گذارد و می‌گوید: خدایا با من چنین و چنان بکن. من به ترجمان گفتم از یکی از ایشان بپرس دلیل آنها برای این کار چیست و چرا این آلت را می‌پرستند. گفت: «زیرا من از مانند آن بیرون آمده‌ام و برای خود آفریننده‌ای جز آن نمی‌شناسم.»

به ما می‌خندیدند
در سرزمین اسلاوها عجایب بی‌شمار دیدم. نخستین شب که در شهر به سر بردیم تقریبا یک ساعت پیش از غروب آفتاب دیدم سرخی شدیدی افق آسمان را فراگرفته و صداهای سخت و هیاهوی بلندی از آسمان به گوشم می‌رسید. چون رو به بالا کردم، ابر سرخ‌فامی را همچون آتش نزدیک خودم دیدم. این سروصدا از آن ابر برمی‌خاست. در آن ابر شکل‌هایی از مردم و چهارپایان مشاهده می‌شد. مردم نیزه و شمشیر در دست داشتند. ناگهان قطعه‌ابر دیگری مانند آن نمودار شد که در میان آن نیز چند تن مرد و چهارپا و مقداری اسلحه نمایان بود. این تکه‌ابر پیش آمد و چون لشکری که به لشکر دیگر حمله‌ور شود به سوی قطعه‌ابر دیگر هجوم برد. ما از مشاهده‌ی این وضع به وحشت افتادیم و به گریه و زاری و دعا پرداختیم. آنها به ما می‌خندیدند.

کوشش می‌کردم موفق نمی‌شدم
وقتی در راهی حرکت می‌کنند و یکی از ایشان بخواهد ادرار کند، اگر در حالی‌ که اسلحه همراه او باشد این کار را بنماید، او را غارت می‌کنند و اسلحه و لباس و آنچه را همراه دارد از او می‌گیرند. این رسم میان آنان معمول است اما هرکس هنگام ادرار کردن اسلحه‌ی خود را کنار بگذارد مزاحمش نمی‌شوند. مردان و زنان داخل نهر آب می‌شوند و همگی برهنه آبتنی می‌کنند و خود را از یکدیگر نمی‌پوشانند. من همواره کوشش می‌کردم که زنان در آبتنی خود را از مردان بپوشانند ولی موفق نمی‌شدم.

طالوت مسلمان شد
مردی به نام طالوت به دست من مسلمان شد و او را عبدالله نام گذاردم. سپس به من گفت: «می‌خواهم مرا به نام خودت محمد بخوانی.» من هم چنین کردم. همسر و مادر و فرزندانش نیز اسلام اختیار نمودند و همگی‌شان محمد نامیده شدند. من قرائت سوره‌ی فاتحه‌الکتاب و قل‌ هو الله احد را به او آموختم. او از آموختن این دو سوره به قدری خوشحال بود که اگر پادشاه اسلاوها می‌شد آن‌قدر شاد نمی‌گردید.

سفرنامه‌ی ابن فضلان، ترجمه‌ی ابوالفضل طباطباییدرباره نویسنده

سفرنامه ابن فضلان نوشته احمد بن فضلان بن العباس بن راشد بن حماد یک از دانشمندان مسلمان قرن سوم و چهارم هجری قمری بود که در عصر خلافت مقتدر عباسی در بغداد زندگی می‌کرده‌است. سفرنامه ابن فضلان نوشته‌ای قابل توجه است که تصویری خوب و زنده از از مردم سرزمین‌های آسیای مرکزی و شمال خزر، جغرافیای انسانی و حاکمان این مناطق ارائه کرده‌است. این سفرنامه شرح سفری است که از بغداد آغاز و بعد از پیمودن مسیرهایی به ماوراءالنهر تا نزدیکی قازان (پایتخت اسلاوهای باستان) پیش رفته‌است. این سفرنامه از این جهت اهمیت دارد که مناطقی که وی به آنجا سفر کرده‌است به علت دشواری راه و مشکلاتی چون یخبندان چندان مورد استقبال جهانگردان قرار نگرفته بود. این سفرنامه تنها مرجع برای تاریخ نگاری روس و بلغارهاست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *