عروسک رستوران
فائزه موحدیانفر
بچهها اصرار داشتند ناهار را در «خانهی پرهامی» بخوریم. خانهی پرهامی از آن خانههای قدیمی شیراز بود که حوض و فواره با پنجرههای رنگیرنگی در چهار طرف حیاط دارند. میدانستم ناهار خوردن در حیاط پر از نخل و نارنجش چه کیفی دارد ولی بهتر از آن میدانستم ته جیبم چقدر پول باقی مانده. ناهار خوردن در چنین رستورانی یعنی خداحافظی با باقیماندهی پولم و حتی شاید مقروض شدن. بیپولی در سنوسال من که هیچ درآمد درست و حسابیای غیر از پول توجیبی بابا نداشتم شایع است. اما برخلاف همسنوسالهایم از همان دورانی که خرجهایم کمی سنگینتر از تنقلات مدرسه و زنگ تفریح شد، یعنی حدود پانزده سالگی به فکر درآمدزایی افتادم. ایدهاش از کتاب زبانم آمد، دختری برای درآوردن خرج سفرش کار موقت گرفته بود. من هم به قول خودم به جای پاک کردن صورت مسئله، که گذشتن از خواستههایم به دلیل بیپولی بود مسئله را با کار کردن حل کنم. با خواهرم فکر کردیم و کارهای زیادی به سرمان زد، از پخشکردن تراکت و پوشیدن لباس عروسکی جلو رستورانها گرفته تا گرفتن روزههای قرضی مردهها و شیرینیپزی خانگی برای عید. نمیدانم با بیپولی آن سال چه کردم ولی هیچکدام از این کارها را نکردم. بزرگتر که شدم به کارهای منطقیتری مثل تدریس خصوصی یا مشاور کنکورشدن فکر کردم، گرچه باز با همان پول توجیبی ساختم. تنها کاری که کردم این بود که در چهار مسابقهی کتابخوانی شرکت کردم که جایزهاش پول بود و پولهایی را که برای معدل بالایم جایزه میگرفتم پسانداز میکردم اما همیشه داستان بیپولی و البته فکر راهی برای درآمدزایی تکرار میشد تا اینکه سفرهایم به شیراز شروع شد. حداقل سالی دوبار باید میرفتم شیراز و مسیر مشهد تا شیراز آنقدر طولانی بود که همیشه با هواپیما میرفتم و میآمدم و این یعنی شروع بیپولی جدی. بیپولی در مسافرت و شهر غریب معنای دیگری دارد. در شهر خودت هیچی هم نداشته باشی دلت گرم است اما در شیراز با آنهمه دوری، حسابم که پایین میرفت استرس میگرفتم. درآمدزایی هم در سفر فقط یک راه دارد، زنگ زدن به بابا و با خجالت پول خواستن. سالها از دوران بیپولی و آن راههای درآمدزایی گذشته اما هنوز هروقت از جلو رستورانی میگذریم که عروسکی جلویش ایستاده خواهرم برمیگردد و با خنده به من میگوید: «فائزه همکارات.»
مرد بودن
مظاهر سبزی
به بابا قول داده بودم خودم قسطهای لپتاپم را بدهم. یکجوری میخواستم بهش بگویم مرد شدهام و خودم از پس زندگیام برمیآیم. آن موقع فکر میکردم مرد بودن به این است که بتوانی روی حرف دیگران حرف بزنی و صدایت را بالا ببری و بگویی: «زندگی خودمه. به خودم مربوطه.» پانزده روز وقت داشتم تا هفتصد تومانی را که یکی از کارتم بالا کشیده بود جور کنم. اول فکر میکردم یکی از بچههای خوابگاه این کار را کرده ولی میدانستم دانشجو از دانشجو نمیدزدد. بعد از پیگیری متوجه شدم یک نفر سایتی را هک کرده و از نهصد و دوازده هزار تومانی که در حسابم داشتم، نهصد تومانش را به کارت دیگری ریخته. حقیقت این بود که چند روز قبلش از سایتی که جنسهایش را تخفیف زده بود دستبند قهوهای چرم مصنوعی خریده بودم، حالا دستبند را داشتم ولی سیستم امنیتی سایت ضعیف بوده و یک از خدا بیخبری اطلاعات کارت بانکیام را برداشته بود و چیزی که نباید میشد شده بود. دیگر حتی برای فلافل و بیسکوییت هم پول نداشتم. امتحانهای دانشگاه از یک طرف، گذر روزها و نزدیک شدن به موعد مقرر برای تسویهی بدهی قسطم از یک طرف، خجالت کشیدن برای قرض کردن پول از یک طرف و روزبهروز کمتر شدن پولی که ته جیبم داشتم هم یک طرف. همهی اینها به کنار، ترس از گفتن قضیه به بابا و شنیدن «یادته بهت گفتم مرد بودن به داد زدن نیست؟» آزارم میداد. نمیخواستم به کسی بگویم. دوتا از هماتاقیهایم بهم پول قرض داده بودند و بدهکارشان بودم. حتی نمیخواستم به مامان بگویم پول ندارم تا مرد بودنم زیر سوال برود.
هشت روز گذشت. دیگر نه پول داشتم و نه چیزی در یخچال خوابگاه برای خوردن. فکر کردم قضیه را به بابا بگویم. بگویم پول ندارم و قسط این ماه را خودت بریز. پیامک دادم و قضیه را گفتم. نمیخواستم تلفنی بگویم، نمیخواستم پشت تلفن در مورد مرد بودن نصیحت بشنوم. بیست دقیقه بعد از پیامک، دو پیامک آمد. هیچکدام را باز نکردم و فکر میکردم چه نوشته. هزارجور فکر و خیال کردم و داستان ساختم. بالاخره دل به دریا زدم و پیامکها را باز کردم. پیامک اول، در خط اول ایموجی قلب داشت و سه گل، خط دوم و سوم نوشته بود: «مظاهر، مرد بودن نه به قسط لپتاپ دادنه، نه به صدای بلند. مرد باید با باباش رفیق باشه.» پیامک دوم از طرف بانک بود. هم پول قسط لپتاپ را ریخته بود، هم کمی پول برای خودم.
در حد فاصل دو «بیپولی»
محمدعلی محمدپور
پسر حدودا هفده ساله است. کاور سبز مغزپستهای را از راننده میگیرد. نگاهی ناامیدانه به کاور کثیف و چرک میاندازد و با اکراه تنش میکند. حین پوشیدن از رانندهی اتوبوس میپرسد حتما باید بپوشدش؟ راننده با تاکید جواب میدهد که بله. پسر جوان توی آینهی اتوبوس دستی به موهایش میکشد و نهچندان سریع به سمت در وسط میرود. روزهای اول تابستان است و امروز لابد اولین روز کاری پسر جوان است. باید حواسش به در وسط باشد که مسافران حتما کارت بزنند.
بیعلاقگی پسر جوان به کاور پوشیدن و مواجهه با شغل جدیدش مرا یاد خودم میاندازد. اولین تابستان دانشجوییام بود، یعنی تازه دو ترم دانشگاه را گذرانده بودم. سه ماه در پیش داشتم که باید تصمیمی برایش میگرفتم. برای کارآموزی مرتبط با رشتهام، مهندسی آب، برنامهریزیهایی کرده بودم اما واقعا هنوز از مهندسی آب چیزی نمیدانستم و در ضمن نیاز به کاری داشتم که بشود ازش پولی درآورد. واضح بود که از کارآموزی در کوتاهمدت چیزی درنمیآمد. از بیپولیای که تمام دو ترم باهاش درگیر بودم خسته بودم، اوضاع آنقدر خراب بود که حتی نمیتوانستم کیفی برای کتابهایم بخرم.
چند روز زیرورو کردن آگهیهای روزنامه و چند جا فرم پر کردن کاری از پیش نبرد. دوستی از همان اول پیشنهادی داده بود، مشغول شدن در کارگاه نجاری و امدیاف نزدیک خانهمان. به نظرم کار چندان بیکلاسی نمیآمد اما شک داشتم بروم سراغش. حتی چند بار تا دم درش رفتم اما داخل نرفتم. تا اینکه روزی در اوج بیپولی که حتی پول خریدن روزنامه و کرایه تاکسی هم نداشتم بالاخره دل یکدله کردم و وارد کارگاه شدم. آقا مرتضی، صاحب کارگاه، شرایطم را که شنید استقبال کرد. برایش جالب بود که یک دانشجو بخواهد وارد این کار شود.
از همان روز اول که گفتم رشتهام مهندسی آب است، مهندس صدایم میکردند. کمی بیربط به موقعیت و تمسخرآمیز بود اما باهاش کنار آمدم. مدتی گذشت و کمی کار یاد گرفتم. هر چند همان دو هفتهی اول همه به یک نتیجهی مشترک رسیده بودیم و البته بیش از همه خودم. من آدم کارهای فنی نبودم. هنوز هم نیستم. اما پول هفتگی که میگرفتم راضی نگهم میداشت. هرچه جلوتر رفتم سختیهای کار هم خودش را بیشتر نشان میداد. تا جایی که دیگر فقط کاری شیک نبود که به هنر میمانست و میشد یاد بگیری وسایل چوبی زیبا بسازی. پشت صحنهی این زیباییها، خاک اره خوردن پشت دستگاه برش بود. زور زدن برای خالی کردن ورقههای بزرگ امدیاف و بالا بردن وسایل ساختهشده از زیرزمین که کارگاه بود تا طبقهی همکف و بار زدن روی وانت. همهی اینها جزئی از کار بود. و البته یک کار دیگر هم بود. خالی کردن هفتگی آشغال و ضایعات چوبها کنار حریم ریل راهآهن. و این آخری دشوارتر از بقیه بود.
عارم میآمد از بین در و همسایه و هممحلیها گاری ضایعات را هل بدهم و ببرم یکی دو کیلومتر دورتر خالی کنم. پشت این گاری از آن شخصیت دانشجو و تحصیلکرده به حمال ضایعات تبدیل میشدم. چند باری این کار را کردم. سخت بود و نخواستنی. تا اینکه شاگردهای جدیدتر آمدند و این کار به آنها محول شد. آخر تابستان با کار خداحافظی کردم. پول چندانی هم دستم را نگرفته بود. میماند اندکی مهارت و تجربه از یک کار فنی و فهمیدن اینکه آدم فنی نیستم. چهرهی بیپولی جدید هم دوباره پیش رویم خودنمایی میکرد.
ساعت خوش
مریم ذاکری
اواخر آذر بود و با بچهها قرار گذاشته بودیم برویم کویر شهداد. چند ماهى مىشد پولهایم را جمع کرده بودم تا براى خودم ساعت بخرم. نه از این ساعتهاى معمولى، از آن ساعتها که جىپىاس و قطبنما دارد و مىشود مسیر را روى حافظهشان ثبت کرد. اگر توى این سفر ساعت را پشت دستم مىبستم، سرى توى سرها درمىآوردم. دیگر از قرض گرفتن وسایل و لباس از این و آن جانم به لبم رسیده بود. با چه خفتى باید هر دفعه برای کولهپشتى و گُرتِکس و بقیه وسایل به رفقایم رو میانداختم. آنوقت تمام طول سفر به جاى لذت بردن، فکر و ذکرم سالم نگه داشتن وسایل مردم بود. شش ماه پیش با تمام پول توجیبىها و پول دو ترم وام دانشجویى یک کیسه خواب دست دوم براى خودم خریده بودم. به همه گفتم عمویم از آن طرف آب برایم سوغاتى آورده. اما قضیهی ساعت فرق مىکرد. نمىشد یکبار قرض بگیرى و فردایش توى خیابان دستت نباشد. تمام این شش ماه ناهار سلف را خوردم و علاوه بر وام دانشجویى چند پایاننامه تایپ کردم. تهش یکونیم میلیونى دستم را گرفت که مىشد رویش حساب کرد. چند ماهى بود که توى اینترنت و ساعتفروشىها دنبال ساعتی که میخواستم میگشتم. آنهایى که من پسندیده بودم همگى بالاى دو سه میلیون بود، یکى دو مدل قدیمىتر هم بود که با پول من جور درمىآمد. وارد مغازه شدم. مدل و مارک ساعت را گفتم و فروشنده هم بعد از کلى تعریف از حسن سلیقهام رفت و ساعت را در سه رنگ از پشت ویترین برایم آورد. همه را با ذوق روى دستم امتحان کردم و در نهایت رنگ مشکى را انتخاب کردم. قیمتش را که پرسیدم در جا خشکم زد. یک میلیون و هشتصد و پنجاه هزار تومان ناقابل. بماند که از نظر آقاى فروشنده بیشتر از اینها مىارزید و فقط مدلش قدیمىتر بود. اما من فقط به موجودى کارتم فکر مىکردم که با کسر پنج هزار تومان ته ماندهی حساب دقیقا سیصد و پنجاه و پنج هزار تومان کم داشتم.
با خجالت گفتم: «ولى تا جایى که یادمه این مدل ارزونتر بود.»
فروشنده خندید و گفت: «اى آقا دلاره دیگه، ارزون که نمىشه، روز به روز گرونتر مىشه.»
حسابى حالم گرفته شده بود. لعنت به این زندگى. آخر چه مىشد اگر ما هم مثل بقیهی بچهها دستمان به دهانمان مىرسید. یاد بابا افتادم که تا حرف پول مىشد، مىگفت: «ببین دختر جان، برو خدا رو شکر کن که سقفى بالاى سرته. من یه کارمند سادهام، بیشتر از این در توانم نیست.»
از مغازه بیرون آمدم. توى خیابان مىچرخیدم و ویترین ساعتفروشیها را با حسرت تماشا مىکردم. مغازههاى دیگر یا همان قیمت را مىدادند یا گرانتر.
از همانجا پیاده به سمت دانشکده راه افتادم. موبایلم زنگ خورد، حوصله نداشتم جواب بدهم. دوباره زنگ خورد. این بار جواب دادم. یکى از رفقایم بود، از همان بچههاى وضع خوب. احوالپرسى کرد و با کلى مِن و مِن پرسید: «مىگما، تو نمىخواى ساعت بخرى؟»
ساعت خیلى خوبى داشت. گفت به پولش احتیاج دارد و مىخواهد گوشى موبایلش را با یک مدل بالاتر عوض کند و براى همین ساعتش را زیر قیمت مىفروشد. گفت یک سال پولهایش را جمع کرده تا بتواند مدل بالاتر را بخرد. براى همان روز عصر قرار گذاشتیم و من ساعتش را خریدم. کلى با هم گپ زدیم و درد دل کردیم.
از خوشحالى توى پوستم نمىگنجیدم، نه براى آنکه ساعتدار شدهام، نه. براى اینکه فهمیدم بقیه هم دست کمى از من ندارند و همهمان بیخودى خودمان را به زحمت انداختهایم تا پول نداشتهمان را به رخ هم بکشیم.
یک فرغون پایاننامه
طاهره مشایخ
شهریور ۸۲ که فارغالتحصیل میشدم، موقع تسویه حساب ماجراها داشتم. باید ده جلد پایاننامهی صحافیشده را از این سر شهر میکشاندم میبردم آن سر شهر. فکر میکردم پایاننامهها را که تحویل پژوهشگاه بدهم همه چیز تمام میشود و برمیگردم سر خانه و زندگیام. اما مسئول کتابخانه تا پایاننامهها را دید با خودکار زد روی جلد و گفت: «مُهرش کو؟» من هاجوواج نگاهش کردم که مهرِ چی. هنوز جیغش توی گوشم زنگ میزند: «اینا بدون مهر هیچ ارزش علمی نداره.» اول متوجه اصل موضوع نشدم. گفتم: «کدوم طبقه ببرم مهر بزنم؟» در همان چند ثانیه غصهام شده بود که الان باید توی طبقات پژوهشگاه سرگردان شوم. دانشگاه تهران را که شنیدم هوش از سرم پرید. من که همین الان از آنجا میآمدم. پایاننامهها را از صحافی روبروی دانشگاه گرفته بودم و تمام مسیر انقلاب تا ایستگاه اتوبوس را پیاده آمده بودم. پرسیدم: «مهر پولیه؟» نگاه تند و تیزش را توی صورتم انداخت: «آب دهان نیست که. مُهره.» زود دلش برایم سوخت: «از اینجا دربست بگیر تا خود دانشگاه.» شپش تو جیبم چارقاب میزد. انگار خودم عقلم نمیرسید دربست بگیرم. چارهای نبود باید برمیگشتم انقلاب، اما این بار بیپول. تازه، کفش پایم را میزد و دادم را درآورده بود، دستهی پلاستیکی که پایاننامهها داخلش بود هم پاره شده بود. پنج جلد را گرفتم یک دست و پنج جلد دیگر را هم گذاشتم توی همان کیسهی بیدسته و راه افتادم سمت ایستگاه اتوبوس. آمدنی به خاطر اینکه زود برسم نصف مسیر را با تاکسی آمده بودم. حالا اگر با اتوبوس برمیگشتم ممکن بود وقت اذان برسم و صحافی دانشگاه تعطیل شود. اگر هم با تاکسی میرفتم، برای مُهر پول نداشتم. همینطوری هم پول کم آورده بودم. سر صحافیها چقدر چانه زده بودم. از آن طرف، غصهی اینکه اگر امروز کارم انجام نشود مجبور میشوم چند روز دیگر هم تهران بمانم اشکم را درمیآورد. یکدفعه چشمم به وانت غذا افتاد که هر روز از آشپزخانهی پژوهشگاه غذا میبرد ساختمان حکمت چهارراه ولیعصر. سریع برگشتم سمت نگهبانی. چند بار حساب و کتاب کردم و به این نتیجه رسیدم چارهای نیست و باید دست به دامن رانندهی وانت شوم. تا برسم دم نگهبانی، دیدم پشت وانت علاوه بر جعبههای غذا، چند نفر باغبان هم سوار شدهاند و برای من جا ندارد. ماجرا را که برای راننده گفتم، کسی که جلو نشسته بود مردانگی کرد و رفت پشت وانت. راننده برای اینکه من زود برسم شوماخر شده بود. پا از روی گاز برنمیداشت. حساب و کتابِ توی ذهنم خودکار شروع به کار کرد: «پول اتوبوس و تاکسی میره برای مهر. یعنی از دانشگاه تا خانه را باید پیاده بروم؟» راننده به خیالش زرنگی کرده و از امیرآباد آمده بود تا من از در انتهایی دانشگاه وارد شوم. جلوی در با دیدن قفل بزرگ چشمانم سیاهی رفت. از لای نردهها صحافی را میدیدم. تا مهر زدن فقط چند قدم راه بود. گربه هم نبودم که خودم را از لای نردهها رد کنم. باید کل مسیر را دور میزدم تا برسم به در پنجاه تومانی. تاول دست و پا یک طرف، آفتاب هم میخورد فرق سرم. ناسزا بود که نثار پایاننامه و دانشگاه میکردم. یکدفعه چشمم به فرغون کارگران شهرداری افتاد. با التماس توانستم فرغون را نیم ساعت قرض بگیرم. پایاننامهها را توی فرغون انداختم و کفشم را هم کندم و پابرهنه رانندهی فرغون شدم. اول کار کنترل فرغون سخت بود و مدام لق میزد و چند باری هم یکوری شد و پایاننامهها روی زمین ولو شد. یکی دوبار هم نزدیک بود خودم با کله بروم توی فرغون. بیرون دانشگاه خیلی مهم نبود. اما وقتی از در گذشتم متوجه نگاه سنگین و خندهی دانشجوها میشدم. سرم پایین بود تا مبادا آشنایی مرا ببیند. فقط به مُهر و رسیدن تا قبل از اذان فکر میکردم.
قصه طاهره مشایخی خیلی قشنگ بود/