عزتالله وثوق را ممکن است نشناسید. شصت سال پیش در فیلمی رل حاجی جبار را بازی میکرد. فردی خسیس که سکههای طلای بسیار داشت. پولش را پنهان میکرد. صندوقچهای داشت و آن را در صندوقی میگذاشت. وقتی به زیرزمین نیمه تاریک میرفت قهقهه میزد و از گوشهی دیوار به گوشهای دیگر میرفت. سایهی حاجی جبار روی دیوار نیمه تاریک ترسناک بود. تصویرهای او در کلهی من سیاه بود و پول با ترس گره میخورد. بدجنسی یعنی پول. دروغ یعنی پول.
در آن روزهای کودکی میدانستم پول زیاد در صندوق بد است، حتی وقتی حاجی جبار میفهمد باید خوب بود. و خوب یعنی در صندوق باز شود. موشی دیگر در کار نبود. همان موقع بود که مادربزرگم در سالن تاریک سینما از کیفش دستمال پارچهایاش را بیرون میآورد و گوشهی چشمش را پاک میکرد. وقتی از سینما میآمدیم میگفت: «دیدی، پول خوشبختی نمیآره.» ملکهی ذهنم شد. «پول خوشبختی نمیآره.»
این بدجنسیها در آدمهای اطرافم نبود. نه پدر، نه مادر، نه مادربزرگ، ما حتی زیرزمین نداشتیم. در خانهی مادربزرگ در طبقهی سوم بودیم. هر روز یک نفر میآمد و زنگ میزد. از پنجرهی راهپله سرم را بیرون میبردم و میگفتم: «کیه؟» روزهای شنبه مردی بود که روی زمین زیر درخت اقاقی نشسته بود. پایش را دراز کرده بود. برای او یک سکهی یک تومانی میانداختم. یکشنبهای زنگ میزد. زیر درخت اقاقی میایستاد. پنج ریالی بود. سعی میکردم سکه کف دستش بیفتد. دوشنبهای را داد میزدم: «دوشنبهایه.» زیر درخت اقاقی میایستاد و پنج ریالی میانداختم. فقیر بودند و این شکلی. فقیرهایی که مادربزرگم میگفت: «بیمارند.» سهشنبهای خانم بود. روی دستش را میپوشاند و پول میگرفت. برای او تا دم در میرفتم.
یک روز به مادربزرگ گفتم. حاجی جبار هم اگر روزی یک سکه میداد… مادر بزرگ گفت: «سکههای اون طلاست.»
بعد سینما معنای دیگری از پول نشانم داد. حاجی جبار جوانتر شده بود و شکم گندهای داشت و ربدوشامبر میپوشید. دوست داشت دخترش، پوری، با پسر شریکش در کارخانهی گاوصندوقسازی، جهانگیر، ازدواج کند و پول، همان سکهها، از زیرزمین به روی زمین بیاید و در گاوصندوق به صورت اسکناس جمع بشود. هزار تومانی و صد تومانیهای باند رولدار در طبقهی بالا. در اتاق رئیس، پشت میز ریاست.

نمایی از فیلم شبنشینی در جهنم
یک روز پوری برای دیدن پدر به کارخانه میرفت که با یک سواری فکسنی تصادف میکند. سرش به فرمان ماشین آخرین مدلش میخورد و بیهوش میشود. راننده کسی نیست جز منوچهر پسر جوان و خوشسیمایی که اتفاقا در کارخانهی گاوصندوقسازی کار میکند. پوری در بیمارستان تا چشم باز میکند منوچهر را میبیند و جهانگیر بیکلاه میشود.
حالا نوبت پدر است. از طبقهی دوم خانهی اشرافی که پلههایی مارپیچ دارد با ربدوشامبر با اخم در صورت، پیپ در گوشهی لب و عصا در دست پایین میآید. پوری سر در گریبان غم پیانو مینوازد. پدر میگوید: «پوری، پوری.» پوری برمیگردد. پدر اخمو را میبیند. میگوید: «بله پدر؟» پدر میگوید: «من خوشبختی تو را میخواهم. تو بایستی وقتی من نیستم این امپراطوری را با یک خانوادهی شایسته و ثروتمند بیرقیب کنی.» در چشمان پوری نگاه میکند، بعد پکی به پیپ میزند و… پوری میگوید: «عشق بالاتر از هر ثروتیست پدر. نه. من عشق را به تمام داراییهای شما ترجیح میدهم. هرگز، هرگز به پول شما نظری ندارم.» پدر فریاد میزند: «پس از خونهی من برو بیرون. همین الان.»
مادربزرگ باز هم دستمال پارچهای را بیرون میآورد و چشمهایش را از اشک پاک میکند. آخر فیلم پوری و منوچهر به هم میرسند. مادربزرگ خوشحال میشود. وقتی به خانه برمیگردیم به من میگوید: «اینها برای دلخوشکنک ماست وگرنه در این عمر دراز، ما که همچه چیزی ندیدیم» و برای من از سر خیابان منوچهری پُنچیک میخرد.
وقتی دیگر ریش و سبیل داشتم و هر صبح قبل از ساعت هشت عاشق میشدم و هر روز از ساعت چهار بعدازظهر عاشق میشدم، پولهایم خرج فیلمهای هجده سال به بالا میشد. کنار در ورودی سینما پاشنههایم را بالا میبردم تا هجده ساله باشم. عشق من اما سینمای فارسی بود. مادربزرگ خانهنشین بود و من سینما میرفتم تا یک روز بلیت سینما که گرفتم در سالن تاریک سینما چهرهی دیگری دیدم از عشق و پول. شب در مهتابی مسافرخانه نشسته بود. رادیو روشن بود. زیرجامهی راهراه و افسون و خیال با امواج رادیو. آدمها در فیلم نقشهای گوناگون داشتند و دلباختگیهای من در اول خط زندگی و چلچلی مرد شهرستانی. چه ساده است دل باختن در شهری بزرگ که از مهتابی آن به کوچه نگاه میکنی و نئونها زیر پا و روبروی چشمانت رنگ به رنگ چشمک میزنند و انگار موسم گل میشود و خراب عشق از خرابات به بیابان میرسد.
خرج کن، ولخرج باش، پول بریز بر سر عروس، پول بریز بر سر زمینهای بایر، از اینجا به بعد سادگی آدمها را حلقآویز میکند. مهارتهای تقلبی پول میشود. به بغل دستیام نگاه میکنم. مادربزرگ کنارم نیست. حالا وقت دستمال بیرون آوردن است و اشک چشم پاک کردن.
در این دوره پول در سینما صورت پنهانش را نشان میدهد. نه از مرد شکمگندهی پیپ بر لب خبری است و نه از حاجی جبار. تغییر شکل دادهاند. پول به شکل عشق، هالوها را تلکه میکند. پول به هر شکلی میتواند نقش بازی کند. زمین بایر بفروشد. سند بسازد و شما را در میانسالی مجروح کند.
آخ از این خیابانهای اغواگر شهر بزرگ تهران. چقدر سقف تخیل عشق و پول کوتاه است. انتهای دو نقطه نیستند که با هم سازگار باشند. مادربزرگ پرسید: «فیلم چی دیدی؟» قصهی فیلم را گفتم. دکمهی ویلچرش را زد. گفت: «همهش خیانته. پول برادر و خواهری باقی نمیگذاره. خوبه این فیلم راستشو گفت.»
کمی بعدتر که دوران جوانی طی میشد، رابطهی پول و جوانی خودش را نشان داد. کمکم پی بردم. مثل یک نخود که جوانه کرد و شد و شد و رسید به فیلمی که همه دوستش داشتند. اینجا همان حوالی مرد شهرستانی بود که عاشق شد و در مغازهی خیابان رفاهی عروسش را دید و دید که تاب رابطههای شهر را ندارد و له شد رفت و حالا یکی مثل او میگفت: «امشب و همه شب» برای این فیلم اتفاقهای زیادی افتاد. آدمهایی که سوختند. سینمایی که خاکستر شد. وقتی فیلم را در سینما میدیدم، مادربزرگ سکته کرده بود و مرده بود. نماند که بپرسد: «چطور بود؟» و من بنشینم کنار رختخوابش و ادا دربیاورم. امشب و همه شب بعد هم پکی به سیگار. اسمش گوزنها بود گُزنها هم بود. میگفتند چند تا اسم دارد.
همه ویران بودند و ویرانی شکل حیاط داشت. صاحبخانه میآمد. لنگ بود. میزد زیر تشت. اجارهی اتاقها را میخواست. ما بالا ایستاده بودیم و تماشا میکردیم. پولی در بساط نبود. از اتاقی گوسفندها بیرون آمدند، یک چشم مصنوعی افتاد در چند قدمی صاحبخانه و تب یکی از مستاجرها که سیب گلویش بالا و پایین میرفت و عرق کرده بود. امشب و همهشب همین برنامه بود؛ زدن زیرتشت، چشم مصنوعی و گریه و گریه و نفرین. اما این روی قضیه بود. لای داستان پول تغییر شکل میداد برای ما. مرد عرقکرده میرسید به اتاق دیگری که از صبح بسته میشد تا شب. حالا کسی آنجا بود که زخم داشت. بانگ زده بود. خب همین مستوره برای من که بزرگتر شده بودم کافی بود، لایهای که باید یک رابطهی دیگر را نشان میداد و عدهای بالاتر از این حرفها میرفتند به نیستی. امشب و همه شب با قدرت.
خاطره، پول، قدرت آنقدر واضح در فیلم نشان داده میشود که یکدفعه همهی آدمها بزرگ میشوند. دیگر بیستوچند ساله بودم.