پیام صوتی از طرف کارگزار بورس مادرم بود، از دپارتمان مشتریانِ شرکت چارلز شوآب. گفت: «چند بار درخواست کرده پول نقد زیادی از حسابش برداره» و ازم خواست حتما بهش زنگ بزنم. «نگرانیم کسی سرش کلاه گذاشته باشه. دویست هزار دلار برداشت کرده.» پول را از صندوقی برداشته بود که از مادرش ارث برده بود. کارگزار میگفت حالا باز هم پول درخواست کرده. «فقط میخوایم مطمئن شیم مشکلی پیش نیومده باشه.»
فوری زنگ زدم و به کسی که پشت خط بود گفتم جلوی همه تراکنشها را بگیرد. بعد زنگ زدم به مادرم که در اواخر دههی هشتاد سالگیاش تنها در کانزاسسیتی زندگی میکند، در یک شهرک مخصوص بازنشستگان نزدیک بازاری به نام کانتری کلاب پلازا. (کسانی که اهل کانزاسسیتی نیستند به اسمش میخندند اما این بازار تقریبا یک قرن عمر دارد. کلیسایی به اسم کانتریکلاب هم دارند.) با عصبانیت گفت خودش میداند دارد چه کار میکند و گفت سرم توی کار خودم باشد. بالاخره آنقدر تحت فشارش گذاشتم که گفت آنقدری پول برنده شده که میتواند خرج زندگی کل خانوادهمان را تا آخر عمر بدهد و اگر من دخالت کنم گند میزنم به همه چیز.
دوباره زنگ زدم به شوآب. بعد به بانکی که مادرم در آن حساب جاری داشت. چند تا ایمیل هم برای شوهر دخترم و دوست دبیرستانم فرستادم (هر دو وکیلاند.) بعد هم چند تلفن و ایمیل زدم به خواهر و برادرم، ادارهی پلیس کانزاسسیتی، افبیآی، حسابدار مادرم و چند تا اداره و آژانس ایالتی و فدرال مربوط به جرم و جنایت. عصر، خواهرم که روانشناس است و خانهاش یک ساعت تا خانهی مادرم فاصله دارد به دیدنش رفت. تا این لحظه مادرم هنوز باور داشت ۷/۳ میلیون دلار از شرکت پابلیشرز کلیرینگ هاوس برنده شده و به زودی تقصیرها از گردنش برداشته میشود. برای همین، خواهرم همزمان که ایمیلها و مدارک دیگر را برای خودش کپی میکرد و کاغذهای پارهشده را از توی سطل آشغال درمیآورد، باهاش جر و بحث میکرد. یکی از مدرکها را مجبور شده بود از دست مادرم بیرون بکشد. دستهچک و کارتهای اعتباریاش را هم ازش گرفت.
کلاهبردار به مادرم گفته بود به محض اینکه مالیات و مخارج فدرال را بپردازد، جایزهاش را دریافت میکند. البته قرار نبود این پول را مستقیم به خزانهداری ایالات متحده بپردازد، بلکه آن را به آدمهای مهربانی میداد که شغلشان راست و ریست کردن اینجور کارها است. ایمیلهایی که او و همکاران کلاهبردارش برای مادرم فرستاده بودند مثل ایمیلهایی که آدم از نیجریه دریافت میکند شلخته و غلط غولوطاند، توی چندتایشان حتی اسمش را با غلط املایی نوشتهاند. اما مادرم همهی اینها را باور کرده بود. او طبق دستور سَم، شبانه پنجاههزار دلار چک کشیده بود و به آدرسی در کالیفرنیا فرستاده بود. تاریخچهی تراکنشهایش را روی وبسایت شوآب نگاه کردم و دیدم هر سه چک به اسم دو نفر صادر شده بود. (ظاهرا چک چهارم قابل نقد کردن نبوده.) مادرم شبانه پولهایش را برای کسی به نام اِچ سی فرستاده بود. اِچ سی پشت چکش را امضا کرده بود و در حسابی در موسسهی اعتباری گلدن وان خوابانده بود. اول پیش خودم گفتم حتما اسم قلابی است ولی وقتی در گوگل دنبالش گشتم، دیدم اسمش در یک فهرست راهنمای کسبوکارهای آنلاین ثبت شده و نشانیاش همانی است که مادرم چک را به آن فرستاده؛ جایی در رانچو کوردووا، کالیفرنیا. حتی یک شماره تلفن هم جلوی اسمش بود که میترسیدم بهش زنگ بزنم. بعد نشانی را زدم توی گوگلاِرث و با یک گاراژ قراضه روبرو شدم: ماشین چمنزنی، سطل سیمان، تختهاره، لباسشویی و خشککن. یک وانت هم جلوی گاراژ پارک شده بود، روبروی یک حلقهی بسکتبال موقتی. وانت رو به خیابان پارک شده بود، انگار آماده بود هر لحظه فلنگ را ببندد.
اولین واکنش همه ناباوری است. حتی از یک بیوهی پیر هم بعید است ماجرایی تا این حد قلابی و ساختگی را باور کند. اما مادر من از آدمهای دیگری که بدون کمکشان این دزدی اتفاق نمیافتاد سادهلوحتر نبوده. مادر من برای گول خوردن به چند مجرم باتجربه و هماهنگ نیاز داشته اما شوآب و حسابدارش برای گول خوردن فقط به مادر من نیاز داشتند. مادرم در ۲۰۱۳ سکتهی مغزی کرده. (بعد از سکته خودش سوار ماشینش شد و رفت اورژانس.) داشت هشتادونه ساله میشد و یکدفعه درخواستهایی از بانک کرده بود که با تمام تراکنشهای بانکیِ عمرش فرق میکرد. قبل از آنکه حتی نصف پیام صوتی کارگزار را گوش کنم ـ قبل از آنکه مقدار پول را بگوید ـ قلبم مُشت شده بود و مطمئن بودم سر مادرم کلاه گذاشتهاند. چرا شوآب نفهمیده بود؟ اگر کارگزار شک کرده بود و قبل از آنکه بگذارد مادرم دوباره پول قلنبهای برداشت کند به من زنگ زده بود، چرا بار اول شک نکرده بود؟ توی صفحهی جرمهای مربوط به سالمندان در وبسایت افبیآی نوشتهاند: «شهروندانی که در دهههای سی، چهل و پنجاه بزرگ شدهاند جوری بار آمدهاند که مودب و سادهدل باشند.» اما سالخوردگان بیحواس تنها آدمهای آسیبپذیر جهان نیستند. چطور ممکن بود متخصصان اقتصاد دروغهای کسی مثل مادر من را باور کنند که هیچ استعدادی در دروغ گفتن ندارد؟
اگر در یک برنامهی تلویزیونی دزد و پلیسی بودیم، کشف اینکه اچ سی یک آدم واقعی است و توی خانهای واقعی زندگی میکند و حساب بانکی واقعی دارد اینقدرها آسان نبود به این راحتیها نمیشد ردش را زد؛ حتما باید یک هارد درایو بین آشغالها پیدا میشد، یا دیاِناِی روی نِی نوشابه، یا عکس بیکیفیتی که فقط با اَبَرکامپیوتر قابل تشخیص بود. اما زندگی واقعی اینجوری نیست. چهار روز بعد، برای ایالت میزوری یک شکایتنامهی آنلاین پر کردم، مادرم نامهای از وکیلی دریافت کرد که میگفت یک بازرس مسئله را بررسی کرده و «این اداره هیچ بررسی دیگری انجام نخواهد داد». تنها کسی که از ادارهی پلیس به من زنگ زد کارآگاهی در بخش جرمهای مالی ادارهی پلیس کانزاسسیتی بود. کارآگاه گفت آدمهایی که در اینجور پروندهها پول دریافت میکنند معمولا از همه جا بیخبرند و پول را به کسی دیگر منتقل میکنند که او هم آن را از کشور خارج میکند. گفت غیرعادی است که چک کاغذی در میان باشد چون کلاهبردارها تراکنشهای بانکی را ترجیح میدهند. این حقیقت را به فال نیک گرفتم. ولی وقتی بهش گفتم عکس داخل گاراژ اچ سی را دارم، مثل شرلوک هولمز داد نزد که «ای وای، این دیگه چیه؟» گفت خواهرم باید برود کلانتری کانزاسسیتی و شکایت کند. «بهش بگو بدون شماره پرونده از اونجا نیاد بیرون.»
خواهرم در کلانتری کلی خودش را به این در و آن در زده تا کسی را وادار کند به حرفهایش گوش بدهد. بالاخره در لابی غارمانندی که صدای آدم توش میپیچید با افسری حرف زده. افسر پشت یک میز دراز، پشت پارتیشن شیشهای ضخیمی نشسته بوده که شکاف کوچکی برای حرف زدن و رد و بدل کردن مدارک داشته. خواهرم از توی شکاف کپی فرمی را که من در وبسایت مرکز شکایات جرمهای اینترنتی پر کرده بودم به افسر داده. گفته همهی اطلاعات لازم توی فرم هست. «چند ثانیه فرم رو نگاه کرد، بعد سُرش داد سمت من و گفت: این به کار ما نمیآد. بعد یه دفتر درآورد، از همونهایی که توش لیست خرید مینویسی. شروع کرد آروم آروم یادداشت کردن.» افسر وقتی همه چیز را در دفتر کوچکش نوشته، به خواهرم گفته یک افسر دیگر یکی دو روز بعد باهاش تماس میگیرد. (یک ماه بعد با خواهرم تماس گرفتند.)

Niall McDiarmid
وقتی مادرم را تصور میکنم که با واکر از آن لابی عظیم میگذرد، بعد سعی میکند توی شکافی صحبت کند که احتمالا نمیتواند ببیندش، آن هم با پلیسِ بیتفاوتی که حتما صدایش را به این آسانیها نمیتواند بشنود، میبینمش که دارد گریه میکند. همان گیجی و سردرگمیای که سالمندان با تکنولوژیهای جدید دارند و دلیل اصلی اینجور کلاهبرداریها است شکایت کردنشان را هم تقریبا غیرممکن میکند. فرمهای آنلاین گیجکننده و پیچیدهاند. گزینههای فهرستها انگار هیچکدامشان در مورد آدم صدق نمیکنند. کم پیش میآید کسی جواب درخواستت را بدهد. وبسایت افبیآی میگوید: «معمولا وقتی یک قربانی سالمند جرمی را گزارش میکند، شاهد معتبری به حساب نمیآید. کلاهبرداران تاثیر سن و سال را روی حافظه میدانند و مطمئناند قربانیان سالخورده نمیتوانند اطلاعات کافی به بازپرسها بدهند.» جای تعجب هم ندارد که مجرمها این شاخهی کاری را انتخاب میکنند.
به محض اینکه از کلاهبرداری باخبر شدیم، خواهرم حساب جاری مادرم را بست. (جفتشان به حساب دسترسی داشتند.) میدانستیم که مادرم تقریبا همزمان با تراکنشهای دیگر (و احتمالا طبق دستورالعملهای سَم) پنجاههزار دلار از آن حساب به شوآب منتقل کرده. خیالمان راحت بود که جای پول امن است.
ولی زهی خیال باطل. کمی بعد از اینکه خواهرم به آپارتمان مادرمان رفت و دستهچکش را گرفت، مادرمان نه به من، نه به برادرم، نه یکی از دوستانش، بلکه به سَم تلفن کرد. روز بعد، طبق دستورالعملهای او، به شعبهی دیگر بانک رفت و یکی از کارمندهایشان را قانع کرد که بهش اجازه بدهد پول را «فکس» کند (وقتی برای من و خواهرم اعتراف میکرد از لغت «فکس» استفاده کرد، برای همین فرض میکنم توی بانک هم همین کلمه را به کار برده.) بعدتر به من گفت این کار را کرده چون سم بهش گفته توی زندان است و به آن پول نیاز دارد تا بیاید بیرون. کارمند بانک که درخواست انتقال وجهش را انجام میداد پرسیده بود پول را برای چه میخواهد و مادرم، همانطور که سم بهش گفته بود، جواب داده بود این پول را باید به پیمانکاری بدهد که برای خانوادهای در سنآنتونیو یک کاری کرده (حقیقت نداشت.) کارمند پرسیده بود چرا پیمانکار حسابِ کاری ندارد، چرا مادرم پول را برای شخص واریز میکند و نه شرکت. مادرم گفته بود پیمانکاره برای اینجور کارها زیادی کوچک است. کارمند شک کرده و بعد از رفتن مادرم درخواست را به مدیرش گزارش داده بود. مدیر به مادرم زنگ زده بود و مادرم تایید کرده بود که میخواهد پول را انتقال دهد و انتقال وجه کمی بعد انجام شده بود.
البته این پول بهش برگشت، چون خواهرم حساب را بسته بود. کارگزار بورس مادرم گفت شوآب سعی دارد صدوپنجاه هزار دلار را برگرداند ولی قبول نمیکرد که خودش و همکارش باید زودتر به من زنگ میزدند.
برگرداندن حساب بانکی بیشتر از آنچه انتظار داشتم زحمت داشت، هرچند اگر با بانک ملی بزرگی سر و کار داشتیم که در شهر دیگری بود، زحمتمان چند برابر میشد. مشاور عمومی بانک از صبر و شکیباییام تشکر کرد و گفت اگر بدانم تعداد اینجور کلاهبرداریها چقدر زیاد است تعجب میکنم. این را هم گفت که خلاقیت کلاهبردارها روز به روز شکوفاتر میشود. میگفت یک بار کلاهبرداری در پارکینگ بانک به یکی از مشتریهای بانک نزدیک میشود، ادعا میکند مامور افبیآی است و از او کمک میخواهد تا گزارشی علیه یکی از کارمندان متقلب بانک تهیه کند. گفت بعضیوقتها مشتریان ایمیلهایی شامل اطلاعات شخصی خودشان دریافت میکنند که کلاهبرداران از منابع اینترنتی مثل شبکههای اجتماعی یا هک کردن کامپیوترهای مردم جمعآوری کردهاند.
مادرم برای خرید آپارتمان ثبت نام کرده بود، چون پدرم مریض بود و نگران بود نتواند در خانهی خودشان از او مراقبت کند. مدتی بود خانهی کودکیهای من و خواهر و برادرم را فروخته بودند و به خانهی کوچکتری رفته بودند. قبل از آنکه ساختمان جدید تکمیل شود پدرم مُرد. مادرم همان موقع میتوانست بیخیال آپارتمان بشود ولی تصمیم گرفت به راهش ادامه دهد. در اینجور موقعیتها، آدم یا خیلی زود وارد عمل میشود یا خیلی دیر. در هر شرایطی بهتر است خیلی زود واکنش نشان بدهی. مادرم هنوز فرز بود، برای همین اثاثکشی زود تمام شد. از مبلمان موردعلاقهاش الگوهای کاغذی درست کرد و آنها را کف اتاق نشیمن آپارتمان جدید پهن کرد تا ببیند کدامها را میتواند نگه دارد. تعدادی از دوستانش هم جابجا شدند.
مسئلهی پدرم که پیش آمد، دیر دستبهکار شدیم. قبل از آنکه بازنشسته شود کارگزار بورس بود، یعنی وقتی از حالای من جوانتر بود. چند سالی هم پولهای خودش و مادرم را مدیریت میکرد و مدیر قابلی هم بود. اما یکدفعه پسرفت کرد. مشاور سرمایهگذاریاش بهش اجازه داد برای «متنوعتر» کردن داراییهایش سهامهای گرانِ شرکتهای فناوری را بفروشد و پولش را توی صندوقهای مشترکی بریزد که از دقیقا همان سهام درست شده بود. یک جراحی جدی رویش انجام شد که هیچوقت از آن کمر راست نکرد. بعد در سال ۲۰۰۱، حباب داتکام شکست و سرمایهگذاریهایش به باد رفت. من و مادرم و خواهر و برادرم میترسیدیم دخالت کنیم چون پدرم همیشه خیلی مسلط به امور به نظر میرسید ولی آخرش راحت توانستیم قانعش کنیم کنار بکشد. ازش پرسیدم اگر بهش بگویم دوستی قدیمی دارم که مقداری پول دارد که برای زندگی پدرم و زنش تا آخر عمرشان کافی است و دوستم مایل است پدرم پولهایش را برایش مدیریت کند، چه میگوید. گفت: «بهت میگم خل شدی. این دوسته خودِ تویی. به نظرم حق با توئه.» خندید و قضیه همینطوری تمام شد.
مسئلهی مادرم و پساندازهای عمرش که پیش آمد، مشخصا خیلی دیر دستبهکار شدیم. سکتهی مغزی پنج سال پیشش آن موقع به نظرمان فاجعهبار بود اما بعد روند بهبودیاش سریع پیش رفت. یکی از جالبترین آثار سکتهاش که هیچوقت از بین نرفت این است که معمولا آخرِ کلمهها را جا میاندازد، چه در نوشتن، چه حرف زدن. با شمارهها و ارقام هم مشکل دارد (بارها شده بگوید مقدار پولی که به کالیفرنیا و تگزاس فرستاده «پنج صفر صفر صفر صفر» بوده. یک بار هم گفت پولی که از پابلیشرز کلیرینگ هاوس برنده شده سیصد میلیون دلار بوده.) اما به طور کلی خوب با وضعیت کنار آمده. خودش به تنهایی یاد گرفته با گوگل کار کند و حساب و کتابهایش را چک کند، همیشه هم حسابهای مالیاش را خیلی خوب سازماندهی کرده. من و خواهر و برادرم همیشه فرض میکردیم اگر یک روزی از رسیدگی به پولهایش ناتوان شود، این تغییر کمکم اتفاق میافتد و درست نیست قبل از این اتفاق در کارهایش دخالت کنیم. یکی از دلایلمان این بود که کارگزار، حسابدار و مامور بانک او را خوب میشناختند و انگار همیشه حواسشان به او بود. اما این اتفاقها خیلی سریع افتاد. خود مادرم گفته حس میکند آن موقعی که با سَم حرف میزده، یک آدم دیگر بوده که حالا او را نمیشناسد.
تازگیها بیمارستان بزرگ سر خیابان خانهی سالمندانی را که مادرم در آن زندگی میکند خریده. (بعد از سکتهاش تنهایی راه افتاد رفت همین بیمارستان.) یکی دو بار با مددکاری که در هر دو جا کار میکند صحبت کردم. بعد از اینکه از کلاهبرداری باخبر شدیم به مادرم سر زده و تشویقش کرده غذا بخورد، هرچند آن روزها مادرم آنقدر از کاری که کرده پریشان بوده که حتی دلش نمیخواسته به زندگیاش ادامه دهد. مددکار گفت: «مادرتون میگفت با اون مردی که پولهاش رو دزدیده دوست شده. گفت میمونده خونه و منتظر میشده تا زنگ بزنه، یکی دیگه از ساکنهای اینجا هم دقیقا همین کار رو میکرده. ماجرای اون هم همینطوری بود، منتها بحث لاتاری هم در بین بود. من حس میکنم این آدمها میگردن و آدمهای تنها رو شکار میکنن، چون اون یکی قربانی هم حرف مادرتون رو زد. گفت: اونها دوستهامن، با هم حرف میزنیم.»
چندین دسته عکس از پدر و مادرم و رفقایشان دارم که در مهمانیهای ساحلی، بازیهای پوکر، بازیهای فوتبال، مجالس رسمی، پیکنیک و اسکی خوش میگذرانند و میخندند. مادرم تنها آدمِ توی عکسها است که هنوز زنده است. چند تا از همسایههای دوران کودکیام همانجایی زندگی میکردهاند که حالا مادرم هست. او آخرین بازماندهشان بود. پنج شش سال با یکی از همسایههایش رابطه داشت. با هم شام میخوردند، کنسرت میرفتند، یک سال هم رفتند فستیوال موسیقی اَسپِن. آن آقا سال ۲۰۱۵ مرد. تا مدتها یکی از فعالیتهای اجتماعی همیشگی مادرم شرکت در مراسم خاکسپاری دوستان قدیمیاش بود اما حالا که دار و دستهشان کوچکتر شده، تعداد خاکسپاریها هم کمتر شده. وقتی خواهرم رفته بود دستهچک و کارتهای اعتباری مادرم را ضبط کند، مجبور شده بود مدتی منتظرش بماند چون مادرم رفته بود دیدن دوستی که در قسمت سالمندان ازکارافتاده زندگی میکرد.
خلاصه که درک میکنم این اتفاق چطور افتاده. هرچه پیرتر میشوی، خبرها بدتر میشود. دوستت میمیرد، زانویت بیشتر درد میکند، گوشهایت از کار میافتد، آزمایشها هیچچیز نشان نمیدهد، بچههایت بیحوصله میشوند. بعد ناگهان کسی خبر فوقالعادهای برایت میآورد. او همیشه برایت وقت دارد. آرام حرف میزند. حیرت میکند از اینکه حاضری چنین کار سخاوتمندانهای برای بچهها و نوهها و نتیجههایت بکنی. میگوید آنقدر مهربان به نظر میرسی که دلش میخواهد بیاید کانزاسسیتی دیدنت. مادرم بعدها بهم گفت دلیل اصلیاش برای اعتماد به سَم این بود که بیش از یک هفته مدام بهش زنگ میزد: اگر طرف واقعی نبود، چرا باید حاضر میشد اینهمه وقت با او بگذراند؟ تازه، مادرم دوبرابرِ آدمهای دیگر تحت تاثیر سَم قرار گرفته بود چون همیشه از اینکه یکی دو سال زودتر پیگیر کارهای مالی پدرم نشدیم پشیمان بود. حالا فرصتی برای جبران پیدا شده بود.
حالا میفهمم که این خطرها همه جا آدم را تهدید میکند. من با زنی بریج بازی میکنم که دقیقا همسن مادرم است. سالها التماسش کردم یک کامپیوتر بخرد که اگر سر از خانهی سالمندان درآورد بتواند آنلاین بازی کند. هیچوقت این کار را نکرد. قبلا فکر میکردم دیوانه است. سالمندان تنها آدمهاییاند که هنوز هم هروقت تلفنشان زنگ بزند حتما جواب میدهند، تنها کسانی که هنوز هم وقتی صندوق نامهشان را باز میکنند امیدوارند. خواهرم توی باشگاه کتابخوانیاش ماجرای مادرم را تعریف کرده و دو زن دیگر گفتهاند که از پدر و مادر آنها هم همینطور کلاهبرداری شده. هیچ آمار دقیقی نیست که بگوید کلاهبرداری از سالمندان دقیقا چقدر رایج است. یک دلیلش این است که گاهی قربانیها و خانوادههایشان خجالت میکشند موضوع را گزارش کنند. ما تقریبا مطمئنیم که ارتباط اولیهی کلاهبردارها و مادرم نه از طریق اینترنت بلکه از طریق صندوق پستی بوده، صندوقی که تقریبا هر روز یک دعوتنامه که خیلی هم رسمی به نظر میرسد توش میاندازند که میگوید اگر فلان مبلغ را ـ که زیاد هم نیست ـ به خیریه اهدا کنی، در قرعهکشی شرکت داده میشوی. مشکلات مادرم با یک مشت چک پنجدلاریِ خیریه شروع شد. بالاخره یک نفر ردِ اچ سی را زد، همان کسی که مادرم چکهایش را به او فرستاده بود، و باهاش صحبت کرد. معلوم شد پیرمردی است که گول همان کلاهبرداران را خورده و فکر میکرده دارد توی فعالیتی شریک میشود که یک ربطی به پابلیشرز کلیرینگ هاوس دارد.
همان روزهایی که این اتفاقات میافتاد، دخترم و بچههایش آمدند خانهی من و همسرم. به دخترم گفتم خودش و شوهرش باید از این اتفاق درس بگیرند و پیر که شدیم خوب حواسشان به ما باشد. گفت: «امکان نداره شماها از این کارها بکنید.» البته از حرفش خوشم آمد اما روز بعد مردی بهم زنگ زد که صدای دلسوز و مهربانی داشت و میگفت از دفتر دادستان کل زنگ میزند و بازرس ادارهی مقابله با کلاهبرداری از سالمندان است. گفت پروندهی مادرم با بقیهی پروندهها فرق داشته و مطمئن بود حتما صدوپنجاه هزار دلار را پس میگیریم. میدانم امکان نداشت برایش چک بفرستم ولی حرفش را باور کردم.