قتل در تاریکی نوشته: زمان انتشار:


همیشه قصه‌ای وجود دارد که نمی‌دانیم واقعی است یا ساختگی و همین ابهام و بازی است که ما را درگیر ماجرا می‌کند. مارگرت اتوود، نویسنده‌ی کانادایی، در این روایت از بازی‌ای می‌نویسد که او را به یاد رابطه‌‌ی نویسنده و خواننده می‌‌اندازد، اینکه کدام واقعیت بر خیال چیره می‌شود.

این بازی را فقط دو بار کرده‌ام. اولین بار کلاس پنجم بودم، در انبار خانه‌ای بزرگ بازی می‌کردم، خانه‌ای بزرگ که مال پدر و مادر دختری بود به نام لوئیز. یک میز بیلیارد در انبار بود ولی هیچ‌کدام‌مان از بیلیارد سر درنمی‌آوردیم. یک پیانوی کوکی هم بود. بعد از مدتی، از خوراندنِ رول‌های کارت پانچ به پیانوی کوکی و تماشای بالا و پایین رفتن خودکار کلاویه‌ها خسته شدیم، عین لحظه‌های قبل از دیدن جسد مرده در فیلم‌های آخر شبی بود. من عاشق پسری بودم به اسم بیل که خودش عاشق لوئیز بود. یک پسر دیگر هم که اسمش خاطرم نیست، عاشق من بود. کسی هم نمی‌دانست حالا خود لوئیز عاشق کیست.
تا اینکه چراغ‌های انبار را خاموش کردیم و قتل در تاریکی بازی کردیم. پسرها دست دور گلوی دخترها می‌انداختند و دخترها جیغ می‌کشیدند. هیجان ماجرا خارج از تحمل ما بود ولی خوشبختانه پدر و مادر لوئیز به خانه برگشتند و ازمان پرسیدند دارید چه غلطی می‌کنید.
دومین باری که بازی کردم با بزرگ‌ترها بود. آن‌قدرها باحال نبود، هرچند از نظر ذهنی پیچیده‌تر هم بود. شنیده‌ام یک بار یک شاعر و شش نفر دیگر در خانه‌ای ییلاقی قتل در تاریکی بازی کرده بودند و شاعره واقعا می‌خواسته یکی را بکشد. آخرسر طرف فقط به ‌خاطر دخالت یک سگ که فرق خیال و واقعیت را نمی‌فهمیده دست از کار کشیده. نکته‌ی این بازی این است که باید بفهمی کِی استپ کنی.
بازی به این شکل است:
چند تکه کاغذ را تا می‌کنید و در کلاهی، کاسه‌ای یا وسط میزی می‌گذارید. هر کسی کاغذی را انتخاب می‌کند. کسی که X به او بیفتد کارآگاه است، کسی که خال سیاه را بردارد قاتل است. کارآگاه از اتاق بیرون می‌رود و چراغ را خاموش می‌کند. همه در تاریکی کورمال‌کورمال راه می‌روند تا اینکه قاتل قربانی خود را انتخاب کند. می‌تواند دمِ گوشش بگوید «مُردی» یا دست‌هایش را دور گلوی طرف حلقه کند و یک فشار الکی اما محکمی هم بدهد. قربانی جیغ می‌کشد و بر زمین می‌افتد. در این لحظه همه غیر از قاتل ـ که البته دلش هم نمی‌خواهد کنار جسد پیدایش کنند ـ دست از حرکت می‌کشند. کارآگاه تا ده می‌شمارد، چراغ را روشن می‌کند و وارد اتاق می‌شود. حالا شروع می‌کند به سوال کردن از همه غیر از مقتول، که خب مرده و حق هم ندارد جوابی بدهد. همه غیر از قاتل باید حقیقت را بگویند. قاتل باید دروغ بگوید.
حالا اگر دوست داری، می‌توانی با خودِ این بازی، بازی کنی. می‌توانی بگویی: قاتل نویسنده است، کارآگاه خواننده و مقتول هم کتاب. یا شاید قاتل نویسنده است، کارآگاه منتقد و مقتول هم خواننده. در آن صورت، کتاب یک میزانسن (تئاتر) کامل است، با حضور چراغی که تصادفا چپه می‌شود و می‌شکند ولی راستش همین فقط بازی کردنش باحال‌تر است.
در هر صورت، آن که در تاریکی است منم. برایت برنامه دارم. دارم نقشه‌ی جنایت شریرانه‌ام را می‌کشم. دست‌هایم به سوی گردنت، یا شاید به ‌اشتباه، رانَت دراز است. صدای نزدیک ‌شدن قدم‌هایم را می‌شنوی. چکمه پوشیده‌ام و چاقویی به دست دارم یا شاید هفت‌تیری دسته‌صدفی. در هر حال، چکمه‌ای پوشیده‌ام با زیره‌ی نرم. می‌توانی تابش سینمایی سیگارم را ببینی که در مِه اتاق کم و زیاد می‌شود، در مِه خیابان، هرچند که من اصلا سیگاری نیستم. آخرسر که جیغ تمام می‌شود و چراغ را روشن می‌کنی، فقط این یادت باشد: طبق قانون این بازی، من همیشه باید دروغ بگویم.
و خب حالا: حرفم را باور می‌کنی؟

مارگرت اتوود ترجمه: محمدرضا فرزاددرباره نویسنده

این روایت با عنوان Murder in the Dark سال 1995 در مجموعه‌ی Bones and murder منتشر شده است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *