از کالری رفته حکایت
ستاره چاریپور
میتوان آدمها را به دو دستهی دارای اضافه وزن و بدون اضافه وزن تقسیم کرد. من در تمام زندگیام جزو دستهی دوم بودهام. تقریبا همیشه دوست داشتهام ورزش روتین زندگیام باشد اما در بیشتر مواقع این خواسته در حد آرزو باقی مانده. البته در تمام این سالها انگیزهی ورزش کردن را در اشکال گوناگون مثل دنبال کردن ورزشکاران حرفهای، خرید تجهیزات ورزشی و ثبت نام در رشتههای مختلف ورزشی در خود زنده نگه داشتهام. اما هیچوقت نتوانستهام بیشتر از یک هفته به برنامهی منظم ورزشیام پایبند باشم. گاهی سختگیریهای عجیبی داشتم، تکوتنها در حیاط کوچک خوابگاه ورزش میکردم و گاهی در خانه پیادهرویهای طولانی. تلاشم اگرچه زیاد نبود، برای غلبه بر تنبلی کافی به نظر میرسید. فکر باشگاه رفتن را خانم سین به سرم انداخت. تقریبا چهار روز در هفته باشگاه میرفت و ساعتهای طولانی تمرین میکرد. خانم سین از آنهایی بود که بدتر از من همیشه رویای لاغر شدن در سر داشت. با این تفاوت که درست برعکس من جزو دستهی اول بود. خانم سین دائم از تمرینهای مختلفی که مربیشان آموزش میداد و جو خوب باشگاه حرف میزد. تقریبا شش ماهی میشد که باشگاه رفتن تبدیل به برنامهی منظم زندگیاش شده بود اما از نظر ظاهری تغییر چندانی نکرده بود. در واقع جذابیت ثبت نام در باشگاه پیشنهادی خانم سین کاهش وزن نبود بلکه کشف این راز بود که چگونه میتوان چندین ماه مرتب ورزش کرد اما سایز کم نکرد. اول فکر کردم شاید خانم سین مثل خیلی از خانمهای دیگری که میشناختم باشگاه رفتن را تفریح میداند و ورزش را زیاد جدی نمیگیرد. طی مشاهداتی که قبلا در چند باشگاه داشتم، شاید باشگاه برای آنها هم محلی برای دورهمیهای زنانه و حرفهای خالهزنکی بود. به هر حال تصمیمم را گرفتم و برای فهمیدن این راز راهی باشگاه شدم. باشگاه امکانات زیادی نداشت و بیشتر کسانی که داشتند تمرینات گرم کردن را انجام میدادند خانمهای متاهلی مثل خانم سین بودند که همگی اضافه وزن مشهود داشتند. یک دستگاه تردمیل در سالن بود که ظاهرا از قبل رزرو شده بود و یک میز هالتر و چند دمبل در سایزهای مختلف تمام امکانات باشگاه را تشکیل میداد. به عنوان عضو جدید به بقیه معرفی شدم و گوشهای را انتخاب کردم تا هم حرکات کششی خودم را انجام بدهم و هم بتوانم با دقت همه را زیر نظر بگیرم. تمرین شروع شد. یک ساعت تمام ورزش با شدت زیاد. راستش غافلگیر شدم. انتظار نداشتم ورزش آنها آنقدر طولانی باشد و به این سنگینی. پس اینهمه کالری سوزاندهشده چرا باعث کاهش وزن این بانوان نمیشد؟ در همین افکار بودم که تمرین تمام شد و من هنوز به پاسخ درستی برای سوالم نرسیده بودم. بعد از پایان جلسه، یکی از خانمها از مغازهی فلافلی کنار باشگاه برای همه ساندویچ خرید. دیگران هم قرار وعدههای دورهمی روزهای آینده را گذاشتند و عکس قرارهای قبلی را نشانم دادند. سالاد الویه، نوشابه و چیپس و پفک پای ثابت گعدههای دوستانهشان بود. خانم سین همراه من به خانه آمد و بشقاب چلو خورشتی را که برای فرزندش آماده کرده بودم در چشم به هم زدنی تمام کرد. راز خانم سین برملا شده بود. آب طعمدار شده با زنجبیل و لیمو را به یاد کالریهایی که حیف کردند سر کشیدم.
جهل در اولین جلسه
فرنود نیاکی
از وقتی یادم است دوستانم مرا «گُنده» صدا میزدند چون از روز تولدم هی وزنم بیشتر شده. سی سال طول کشید تا مثل بچهی آدم بفهمم چاقی ضرر دارد. اما چون نمیتوانستم از غذا دست بکشم، وضعیت وزنم در صعودیترین شکل ممکن بیشتر از هر چیزی به سقوط شباهت داشت. خیلی مریضوار، هر چیز چاقکنندهای را سر سفره میگذاشتم. بعضی شبها از عذاب وجدان پرخوری به خودم میگفتم: «امشب دیگر میمیری.» اینقدر میترسیدم که حتی چندباری به مادرم زنگ زدم تا در اوج درماندگی فقط صدایش را بشنوم.
خوشبختانه از آنجایی که همیشه شیفتهی سبک زندگی ققنوس بودم، از خاکستر بلند شدن را سرمشق زندگیام قرار دادم. یکی از این شبها، خودم را غافلگیر کردم و به خودم نهیب زدم که «باید وزنت را کم کنی.» یادم است صبح روز بعد، از شدت هیجان تصمیمی که گرفته بودم، قبل از آنکه به سمت شرکت بروم، سری به باشگاه بدنسازی محلهمان زدم. محکم و مصمم وارد شدم که فهمیدم شیفت صبح مخصوص بانوان است و بهتر است کمی سر به زیرتر باشم. به هر حال، عصر همان روز دوباره با اضطرابی شبیه به حس روز اول مدرسه به باشگاه برگشتم.
به عنوان اولین حرکت، خیلی سادهانگارانه رفتم روی تردمیل. روی سرعت پانزده کیلومتربرساعت و شیب ده درصد تنظیمش کردم و یک پادکست انگیزشی برای خودم گذاشتم. آن آقایی که توی گوشم سخنرانی میکرد، با همهی توانش سعی میکرد به من بفهماند «من تنها کسی هستم که میتوانم به خودم کمک کنم.» هیکلم را در آینهی روبروی تردمیل میدیدم. خوب میدانستم که دیگر آن آدم صدوچهل کیلویی را نمیخواهم. میتوانستم صدای سوختن چربیهای تنم را بشنوم. با مشتی گرهکرده، محکم و مصمم، دکمهی قرمز «شروع» را فشار دادم.
اما فقط یک دقیقه طول کشید تا مثل گونی برنج بیرمق روی سطح در حرکت تردمیل سقوط کردم. با اینکه در سالن صدای موسیقی بلندی پخش میشد، از صدای مهیب سقوطم همه فهمیدند که «یک ناشی اشتباه زده است.» نای تکان خوردن نداشتم. سعی کردم دستم را بلند کنم تا به بقیهی برادرهای عضلهی باشگاه اعلام کنم که: «من خوبم، چیزیم نیست» اما نتوانستم. بعدها فهمیدم قند خونم افتاده بود. یکی که در شمایل هرکول افسانهای بود نزدیک آمد و عین همان گونی برنج برم داشت و روی صندلی نشاندم. قمقمهای هم به دستم داد. از قیافهاش پیدا بود دلش میخواهد بگوید: «داداشم، وقتی بلد نیستی، مجبورت نکردند ادعای بیجا بزنی» ولی فقط به گفتن «حاجی، بیشتر مراقب باش» بسنده کرد.
حس میکردم شکست بدی خوردهام. دلم نمیخواست دیگر به باشگاه برگردم. یک متخصص تغذیه پیدا کردم و داستان را برایش تعریف کردم. برایم یک برنامهی غذایی نوشت. برنامهام چیزی شبیه خوردن سه وعده آب ولرم در روز و کشیدن نفسهای عمیق میانوعدهای بود. با هر جانکندنی که بود زنده ماندم و در پنج ماه چهل کیلو کم کردم. در این مدت از کیسهی برنج تبدیل شدم به چتر بسته. بیشتر بدنم چروک شده بود. با دکتر مشورت کردم و فهمیدم راه حل درمان پوستم بازگشت به باشگاه است. باشگاهی که به خاطر چند دقیقه حضور در آن دو هفتهی تمام درد کشیده بودم.
سعی کردم قوی باشم. با کمی تردید، عزمم را تا حد امکان جزم کردم. این بار یکی از دوستانم را هم با خودم بردم تا دوباره جوگیر نشوم. او هم بدتر از من خیلی حرفهای نبود. اولِ کار، من دوباره با هزار ترس و لرز رفتم سمت تردمیل. رفیقم اما خیلی مطمئن رفت سمت هالتر.
پنج دقیقه بعد، زیر بال رفیقم را گرفته بودم و میبردمش سمت رختکن تا لباس عوض کند و ببرمش درمانگاه. بینوا کمرش گرفته بود. تمام مدت جلوی خودم را گرفتم که بهش نگویم: «داداشم، وقتی بلد نیستی، مجبورت نکردند ادعای بیجا بزنی.» فقط وقتی ماشین را روشن میکردم آهسته گفتم: «حاجی، بیشتر مراقب باش.»
مت صورتی
فاطمه صادقی
همان وقتی که به عنوان اولین کادوی زندگی مشترک یک جفت دمبل و مت صورتی بهم هدیه داد حساب کار دستم آمد که همهی سخنرانیهایش در باب زندگی سالم و پیری مناسب و کلیپهای ورزشی که گاه و بیگاه برایم میفرستاد الکی نبوده و این مرد واقعا ورزش را یک اصل در زندگی میداند. چند وقتی به لطف کلیپهای ورزشی، برای اولین بار در زندگیام، انجام حرکات ورزشی بجز دراز و نشست را تجربه کردم. از آنجا که ورزش در خانه کاملا متکی به ارادهی شخص است و من هم همهی ارادهام را زمان دانشجویی برای آن هفده دور دویدن تربیت بدنی خرج کرده بودم، به یک ماه نرسیده عطای ورزش و بدن سالم را به لقایش بخشیدم و کادوهایم را در دوردستترین نقطهی کمد بایگانی کردم.
زندگی مشترکمان را در تابستانِ یک شهر کوچکِ گرم و گاهی شرجی شروع کرده بودیم که باعث میشد عملا تمام اوقات در خانه محبوس بمانم و تنها قدمی که برای نوشتن پایاننامهام برمیدارم تماشای سریال با لپتاپم باشد. بیداری شبانه را هم به این ترکیب اسفبار اضافه کرده بودم تا مصیبتنامهام کامل شود. باشگاه ورزشی پایین مجتمع و عضویت رایگان در آن تنها کورسوی امیدم بود که شاید میتوانست اوضاع را بهتر کند. برای نوشتن پایاننامه به حرکتی انقلابی احتیاج داشتم و چه چیزی بهتر از باشگاه رفتن که تنها تصورم از آن مردانی بودند با تیشرتهای چسبان که در کنار هر وعدهی غذایی انواع مکملها را مصرف میکنند و هالترهای سنگین میزنند و هیچچیز در برابر ارادهی قویشان یارای ایستادگی ندارد چه برسد به یک پایاننامه ناچیز دانشجویی.
سر تا پا اسپورت پوشیده بودم و موها را بالای سرم گوجه کرده بودم و قمقمه به دست در باشگاه را باز کردم. همان یکی دو پلهی اول را که پایین رفتم ترکیبی از موسیقی خالتور دههی شصت و پاپ دههی نود حالیام کرد که به جایی ورای تصوراتم قدم گذاشتهام. من که حتی یک ضد آفتاب ساده را از صورتم دریغ کرده بودم، مبادا جلوی تعریق مناسب حین ورزش را بگیرد و پوستم خراب شود، خودم را در برابر موهای براشینگشده و آرایشهای کامل و ستشده با رنگ لباسی میدیدم که انگار همین چند لحظه پیش از آخرین مزونهای روز دنیا آمده بود. فرورفته در لاک دفاعی بند و بساط و متم را گوشهی سالن پهن کردم و مثل یک سرباز منتظر صدور دستورات ماندم. نگاههای قضاوتگر همه به یکدیگر و لباسهایی که هر چهقدر تلاش میکردی باز هم نقاط خارج از کادر و چربیهای اضافه و سایز بالا را نمیپوشاند نمیگذاشت صمیمتی حاصل شود. مربی هم که فقط با رنگ لباست تو را میشناخت مدام تیرهای «قرمز، حرکتو درست انجام بده» و «صورتی، اینجوری به دستت فشار نیار» را به چپ و راست پرتاب میکرد و ناخودآگاه همه را به خودشان میآورد که مخاطب «آبی، خیلی تنبلی» بعدی نباشند.
مربی به مثابه سرهنگ فیلم غلاف تمام فلزی اسممان را به رنگ لباس تغییر میداد و وادارمان میکرد کل یک ساعت کلاس خودمان را در جهت ورزشکار شدن به تقلا بیندازیم. هر حرکتی برایم حکم شکنجه داشت و هر سی ثانیه به ساعت نگاه میکردم که کی میتوانم از این شکنجهگاه فرار کنم. بعد از باشگاه و دوش آب گرم برای اولین بار در زندگیام ساعت هشت شب از شدت خستگی خوابم برد. صبح روز بعد در جواب حرف همسرم که: «تازه اولشه، بعد عادت میکنی و هر روز با ذوق میری باشگاه» فقط سکوت کردم. در کمال ناباوری عادت باشگاه رفتن را ادامه دادم چراکه مربی یکی دو باری جملهی «بنفش، توام بد نیستی» را نثارم کرده بود و حتی یکبار نیمچه لبخندی در جواب اجرای پلانکم زده بود.
تیمور لنگ باشگاه
عطیه میرزاامیری
خورجین بزرگ من برای واگذاری کارها و تصمیمات معلقم روز شنبه نبود. برعکس همه و همیشه این بار من روز پنجشنبه را برای به زمین آوردن کاری که مدتها روی هوا بود انتخاب کرده بودم. غول بزرگ محتویات این خورجین ورزش کردن بود. چهارشنبه شب، چهار زانو روی تختخوابم نشستم، چشمانم را بستم و میخواستم با تجمع تمرکزم تیری پرتاب کنم سمت بیارادگیام. دستانم را روی زانوهایم گذاشته بودم، چشمانم را روی هم فشار میدادم و پشت سر هم نفس عمیق میکشیدم و هربار در دلم میگفتم: «تو میروی باشگاه و برای چربیهای آبشدهات جشن میگیری.» همزمان هم در ذهنم، خودِ بیست کیلو لاغرترم را به زور جلوی چشمم میآوردم که در اتاق پرو مغازهای دارد از دیدن خودش کیف میکند.
صبح پنجشنبه راس ساعت هشت با صدای موبایلم بیدار شدم. وقت را ناخودآگاه یا خودآگاه میسوزاندم. انگار هنوز هم کسی درونم بود که فریاد میزد: «ورزش رفتنت چیه بابا؟ بشین تو خونه. تو لاغر بشو نیستی. فقط الکی پول دور میریزی.» با پشهکش به جان فکر و خیالهای هرزم افتادم و چند دقیقه بعد خودم را ساک به دست، لباس پوشیده، دم در خانه دیدم. کمتر از ده دقیقه به باشگاه رسیدم.
برای گرم کردن از تردمیل شروع کردم. جانانه، مثل اسبی که کوکائین مصرف کرده باشد، میدویدم. عرقهایی که از سر و کمرم میریخت حکم الماسهایی را داشت که کسی با اولین حقوق بازنشستگیاش خریده باشد. بعد رفتم سراغ دمبل. دمبلها را مثل کاپ قهرمانی گرفتم دستم و با تمام قوا بالا و پایین میبردم. بوی اسپری بدنم جایش را به بوی چربیهای سوختهشده داده بود. هربار از خستگی جلوی چشمم را لایهای سیاه میگرفت، به زنانی نگاه میکردم که انگار بدنشان را با شابلون کشیده بودند. بعد در آینه به خودم نگاه میکردم و در گوشم نجوا میکردم: «برای خستگی زوده خانم کلم قرمز.» وسط باشگاه دستگاه کوچکی وجود داشت که سرش شلوغ بود. شنیدم برای فیلهی کمر است. زنان کمر باریک همدیگر را برای کار با این دستگاه نقلی تشویق میکردند. هوس کرده بودم امتحانش کنم ولی از آنجایی که هنوز بچهی کلاس اولی باشگاه بودم، گذاشتم وقتی باشگاه خلوت شد بروم سراغش. تردمیلها و بقیهی دستگاههایی که هیچوقت اسمشان را یاد نگرفتم خلوت شدند. دمبلها و زیراندازها را گوشهی باشگاه رها کردند. فقط من و دو نفر دیگر در باشگاه مانده بودیم. وسط باشگاه نشسته بودم و انگار بدنم را اول در چرخ گوشت و بعد استخر انداخته بودند. بلند شدم که بروم سراغ دستگاه فیلهی کمر. اما به محض بلند شدن، یک دسته کلاغ جلوی چشمم پر زدند. صدای موسیقی بلندتر از حد معمول در گوشم پخش میشد. دراز کشیدم روی زیرانداز پهنشده. چشمم را بستم و حس کردم قرار است تمام محتویات بدنم از دهانم خارج شود. با صدایی که انگار از ته نِی خارج میشد همباشگاهیهایم را صدا زدم. کسی صدایم را نمیشنید. مثل پرندهای که پرش شکسته باشد، دستم را تکان دادم تا مرا ببینند. کسی مرا نمیدید. بعد از چند دقیقه از جایم بلند شدم اما باز زمین خوردم. اینجا بود که آن دو نفر مرا دیدند. به سراغم آمدند و وقتی دیدند کاری ازشان برنمیآید راهشان را گرفتند و رفتند. نهایت لطفشان این بود که صدای موزیک را قطع کردند. بعد از چند دقیقه تمام قوایم را جمع کردم، لباس پوشیدم و از باشگاه بیرون زدم. در تمام طول مسیر به این فکر کردم که بعضی آدمها را برای بعضی کارها نیافریدهاند. تیمور را برای درست راه رفتن، رستم را برای فرزندپروری، نادرشاه را برای عطوفت و من را برای باشگاه رفتن.
چند پرده گوشت
سمانه احیایی
همیشه جلوی آینه دنبال فرورفتگی یا برجستگیهای نامناسب بدنم بودم و دغدغهی ورزش کردن داشتم. دورهای برای اضافه کردن چند پرده گوشت و دورهای برای از بین بردن پردههای اضافهشده باشگاه رفتن را تجربه کردم. نوجوان که بودم، لابلای سایر ناهنجاریهای نوجوانی، استخوانهای درشتم را که با یک لایه پوست ظریف پوشیده شده بودند زمخت میدیدم و راه بهبود ظاهرشان را اضافه کردن حجمی مابین این دو لایه میدانستم. همین شد که رفتم باشگاه. در لحظهی ورود به دنبال خوشهیکلترین فرد، که مربی باشد، سرگردان بودم اما با کوهی از چربیهای چند سال انباشهشده مواجه شدم که هر چه دقیق میشدم هیچ علامتی از تلاش برای از بین بردنشان پیدا نمیکردم؛ نه خطی، نه ترکی و نه پوست شلی. مشخص بود این انباشتگی با میل و ارادهی شخصی ایجاد، حفظ و نگهداری شده. اما پشت این انباشت چربی تپلِ مهربانی را دیدم که وقتی ورزشکارانش را تحت فشار میدید وزنهای کم میکرد، یا تعداد حرکتها را به حداقل میرساند یا زمان استراحت را بیشتر میکرد.
در نیم ساعت اول احساس گنگی داشتم، از یک طرف دلم مربی خوشاندام میخواست و از طرف دیگر حس میکردم برای اضافه کردن وزن مربی مناسبی پیدا کردهام و ممکن است با این مربی سریعتر به هدفم برسم. با ناگتهای سسآلودی که در زمان استراحت برایم آورد شکم به یقین تبدیل شد و نفس راحتی کشیدم، چشمم را بستم و خودم را در هیبت او تصور کردم. با توجه به متابولیسم نوجوانی به سختی به وزن ایدهآل رسیدم، بعد با طیب خاطر باشگاه را رها کردم. چند سال بعد که وارد دوران جوانی شدم انگار ناگتهای خوشمزهی باشگاه تازه میخواستند اثر کنند، چربیهای شکمی به سرعت شکل میگرفتند و حتی با رژیم غذایی متوقف نمیشدند. باز من بودم و آینهای که صادقانه حقایق را بازگو میکرد. راهی باشگاه جدیدی شدم، این بار قبل از ثبت نام مربیام را از روی ظاهر ورزشکاریاش انتخاب کردم. جذابیت شکم تخت و ششتکهاش رویای هر شبم بود که تحمل درد ورزش را آسانتر میکرد. اندام ورزیدهاش به قدری خوشتراش بود که انگار طراحی دقیق و حرفهای داشته. چنان عصا قورتداده و با اعتمادبهنفس راه میرفت که باعث میشد وزنهها را محکمتر بزنم و روی تردمیل تندتر بدوم. جا پای مربی گذاشتن در نظرم مساوی با رسیدن به هدفم بود. ماهها دویدن و وزنه زدن ذرهای از چربیها نکاسته بود و انگیزهای جز اندام متناسب مربی مرا پایبند باشگاه نمیکرد. اما عاقبت، در پایان یک تمرین سخت و پرفشار، وقتی کارت ویزیت جراح پیکرتراشی را دیدم که بین مربی و یک ورزشکار ناامید رد و بدل شد، آن انگیزه هم از بین رفت و این بار با دست خالی باشگاه را رها کردم.