سهشنبه 24مه
شاهی عزیزم، قربانت بروم. هرچند نامه نوشتن، با این حالی که من دارم، کار احمقانهایست اما انگار جز نوشتن هم چیزی راحتم نمیکند. آنقدر بدان که تمام این سه روز را در یک حالت کابوسوار وحشتناک گذراندهام. با استخوانهای پوک و اعصاب کشیده و اضطراب گمشدگی و غم گمکردهگی و فشاری فلجکننده در قلب و نگاهی بیعلاقه در چشم و روبهرو شدن مداوم با این پرسش تلخ که اصلا بیتو، بیتو، بیتو، چه میتواند باشد. چه معنی میتواند داشته باشد، چه به من میبخشد. بیتو که ببینمت که با من میایی، که با من تماشا میکنی، که با من میبینی، که با من میبویی، که با من دوست میداری… آخ عزیزم… عزیزترینم… مایهی همهی خوشیها و شادیهایم… بگذار که ننویسم.
سفر هرچه بود تمام شد. حالا در رم هستم، زیر آفتاب و میان مجسمهها. یک هتل گرفتهام نزدیک Stazione Termini. آنقدر شلوغ است که ترجیح میدهم تمام روز را در خیابان زندگی کنم. با تمام عادات و مشخصات زندگی اردویی. صبحها توی بالکنها ورزش میکنند. شبها توی بالکنها آواز میخوانند و صدای کشیده شدن سیفون توالتها یک لحظه هم قطع نمیشود. خیابان هم پر است از فاحشه و توریست و ماشینهایی که در بلندگوها برای کاندیداهای احزاب مختلف تبلیغ میکنند. آخر فصل انتخابات است. صاحب هتل هم به جای اینکه به من بگوید «میس فرخزاد» میگوید «میس عراگی» و فایدهای هم ندارد که من دیوانه شوم یا عصبانی شوم و غیره… روز اولی که رسیدم یکشنبه بود و همهجا تعطیل. تمام روز را خوابیدم اما شب رفتم به تماشای فیلم «Darling». نمیدانم من اشتباه میکنم یا این فیلم واقعا یک فیلم معمولی بود. به شدت معمولی به هر حال به نظر من اگر به جولی کریستی جایزهی بدترین بازی سال را هم میدادند چندان فرق نمیکرد. مصور کردن یک قصه، هرچقدر هم که قصهی جالب و زندهای باشد، سینما نیست. وضع فیلمها خیلی خراب است. درست مثل تهران عزیز خودمان، همینطور 007 و 008 و 009 و مامور ما و مامور آنها… خلاصه به کلی پکر شدم. فقط یک فیلم خوب هست که آن هم از روز 26 مه شروع میشود. فیلم «زندگی پاپ پل ششم» اثر «ارمانو اُلمی». وقتی دیدم برایت مینویسم. یک فیلم هم از مونیچلی نشان میدهند که اسمش را نمیتوانم ترجمه کنم. امشب میروم و میبینم. دیروز که دوشنبه بود سه بار به Micciche تلفن کردم و نبود. بالاخره با سکرترش صحبت کردم و گفت که فستیوال از 28 مه شروع میشود و آدرس هتل را بعدا به من اطلاع خواهد داد. ای کاش دیرتر آمده بودم. بیهدفی مرا میکشد، سن من دیگر سن تماشا نیست. از لباس خریدن بدم میآید. از امتحان کفش، امتحان پیراهن، امتحان وسایل آرایش نفرت دارم. فقط فکرش را میکنم اما وقتی عملا باید تصمیم بگیرم به حالت مرگ میافتم. دیروز صبح رفتم به واتیکان. رفتم قسمت آثار هنری مصر را تماشا کردم. در واقع تماشا نکردم چون تمام مدت کنار ویترین مومیاییها ایستاده بودم و همینطور نگاهشان میکردم. تا اینکه موزه تعطیل شد. وقتی آمدم بیرون ساعت یک بعد از ظهر بود. بعد از یک تا 11شب همینطور توی خیابانها راه رفتم. میخواستم خرید کنم اما هیچچیز نخریدم. این بیماری تردید دارد مرا خفه میکند. کاش تو بودی و برایم میخریدی و راحتم میکردی. عزیز جان و دلم متاسفم که باید نامهام را در همین جا تمام کنم چون در زدند و گفتند که باید اطاقم را عوض کنم و ناچارم بلند شوم و اسبابهایم را جمع کنم و به اطاق دیگر بروم. میترسم اگر ادامه بدهم این نامه به پست امروز نرسد و تو از من بیخبر بمانی. شب برایت مفصل مینویسم. قربانت بروم. قربان چشمها و نگاهت بروم که یک لحظه از خاطرم بیرون نمیروند. اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم، میآمدی. دوستت دارم، عاشقت هستم، دیوانهات هستم.
هزاربار میبوسمت/ تا شب خداحافظ/ فروغ
پنجشنبه 2 ژوئن
عزيز نازنينم… الان كه از پلهها پايين آمدم با اين اميد آمدم كه از تو نامهاي رسيده باشد. بهخصوص كه ديشب هم خوابت را ديده بودم و بيدار شدم ديدم همينطور قلبم به بيتابي در سينهام ميزد و ميلرزيد و با عجله لباس پوشيدم و آمدم پايين اما هيچ خبري نبود. حالم بد است و روزبهروز هم بدتر ميشود. مثل اينكه توي يك اتاقك يخي حبسم كرده باشند. مثل اينكه تمام اعضاي بدن را بريده باشند و چيزي جز يك تكه زخم خونين نباشم. ديشب در سالن نمايش با دختري كه سكرتر درك هيل است آشنا شدم و نميداني كه شنيدن اسم تو از دهان او، يكمرتبه ميان آن همه شلوغي و غريبگي، چطور گيج و آشفتهام كرد. ديگر نتوانستم حرف بزنم. زبانم به لكنت افتاد و كلمات در ذهنم گم شدند. داشتم از اضطراب خفه ميشدم. دوستت دارم. خدا ميداند كه چقدر دوستت دارم. آنقدر به تو بستهام و از تو هستم كه انگار اصلا در تن تو به دنيا آمدهام و در رگهاي تو زندگي كردهام و از دستهاي تو سرازير شدهام و شكل گرفتهام و از صبح تا شب در دايرهاي كه مركزش يادها و خاطرات توست دارم دور ميزنم، دور ميزنم و هيچچيز راحتم نميكند. نه دريا، نه آفتاب، نه درختها، نه آدمها، نه فيلمها، نه لباسهايي كه تازه خريدهام. نميدانم چه كار كنم. بروم و سرم را به درختها بكوبم. داد بزنم. گريه كنم. نميدانم. فقط ميخواهمت. مثل اين دريا كه يك حالت فروكشندهي وحشتناك دارد ميخواهمت. و اين همه خواستن قابل تحمل نيست. مثل سيل از قلبم پايين ميريزد و تنم را خرد ميكند. ميخواهم بيدار شوم و ببينم كه پهلويم هستي. چقدر ميتوانم بيدار شوم و ببينم كه پهلويم نيستي و زندگيم يخ كرده و منجمد است. چقدر؟ تاكي؟ تا كجا؟ مگر فاصلهي ميان بهدنيا آمدن و پوسيدن و طعمهي كرمها شدن چقدر است. دلم ميخواهد بيدار شوم و همينطور بيدار بمانم و نگاه كنم. وقتي كه هوا توي سينهات ميچرخد نگاهت كنم. وقتي كه جريان نبضت زير پوست گلويت پخش ميشود نگاهت كنم. وقتي كه رنگ بنفش توي مردمك چشمت موج ميزند نگاهت كنم. همينطور نگاهت كنم. خطهاي پيشانيت را بشمارم. موهاي سفيد اطراف شقيقههايت را بشمارم. سرم را بگذارم ميان گودي گردن و شانههايت و همانجا بميرم. بميرم تا ديگر از تو دور و جدا نشوم. نميدانم براي چه بايد رعايت كنم. چه چيزي را بايد رعايت كنم. براي چه بايد بگذارم كه زندگي خودم و آن كسي كه دوستش ميدارم مفهومي جز حسرت نداشته باشد. كاش در جنگل به دنيا آمده بودم و با طبيعت جفت ميشدم و آزاد بودم. معتاد شدن به اين عادتهاي مضحك زندگي و تسليم شدن به اين حدها و ديوارها كاري برخلاف جهت طبيعت است. عزيزم. قربانت بروم. قربان بودنت بروم. دلم دارد ميتركد. هيچوقت اين طوري نشده بودم. اينقدر تلخ و بيهوده. يك چيزي را از من گرفتهاند. نميدانم چهكسي و كجا و چرا؟ شايد اصلا پيش از تولدم آن را از من گرفته باشند. شايد كه من اصلا بيسامان به دنيا آمده باشم. و همهي عشق من به تو چيزي جز جستوجوي قرارگاهي بر روي خاك نباشد. نميدانم. نميدانم اينجا وضع خيلي خراب است. فستيوال تبديل شده است به يك مبارزهی دائمي ميان كارگردانها و كريتيكهاي سينماي فرانسه كه رهبرشان گدار است و كارگردانها و كريتيكهاي سينماي ايتاليا. كافيست كه گدار وسط نمايش يك فيلم سينما را ترك كند تا نصف سالن خالي شود. من از اين طرز برخورد با مسائل هنري خوشم نميآيد. از اين رهبرها و پيروانشان خوشم نميآيد. هنر گوشت نيست كه بشود كنسروش كرد و در قوطيهاي مشابه تحويل مشتريها داد. مرتب شاهد فدا شدن ارزشهاي فكري و حسي و انساني در برابر نيرو و جاذبهي تكنيك هستم. كافيست كه هرچه بيشتر دوربينت را تكان داده باشي و هر چه بيشتر فيلمت مهمل و بيسر و ته باشد تا موج تحسين تماشاچيها و منتقدان را برانگيزي. ديشب يك فيلم سوئيسي نشان دادند كه واقعا وحشتناك بود. اگر من بودم با قيچي تكهتكهاش ميكردم و ميريختم توي مستراح. آنقدر مهمل بود كه هر چيز مهملي ميتواند همانطور باشد. همينطور فيلترهاي رنگوارنگ و تكانهاي مصنوعي دوربين. چشمم داشت كور ميشد. بهنظرم ميرسد كه آدم و مسائل آدمي از روي پردهي سينما مهاجرت كرده است. اين گروهي كه در اينجا جمع شدهاند همهشان بيمار و فاسد هستند. زندگي را نميشناسند. صداي گنجشكها را نشنيدهاند. رشد گياه را نديدهاند. باران را نبوئيدهاند. ياد اين حرف برشت افتادم و دلم ميخواست بلند شدم و با صداي بلند آن را براي همه بخوانم. «چه دنيايي كه در آن سخن از درختان گفتن گناهی است.» براي من خيلي سخت است كه هر كار احمقانهاي را به ضرب اسم سينماي نو قبول و تحسين كنم. تنها فيلمهاي جالب از كشورهاي اروپاي شرقي هستند. چکسلواكي، يوگسلاوي، لهستان. همين و بس. سينماي فرانسه افتضاح است. دارد خودش را قي ميكند. اما يك فيلم ايتاليايي نشان دادند (جوهر تمام شد و بايد با اين خودكار لعنتي بنويسم كه خطم را خرابتر كند) كه به نظر من فيلم خيلي موفقي بود. چيزي از نظر فرم و تكنيك شبيه خشم و هياهو فاكنر، و يا جويس (من که جویس را نخواندهام اما از روي حرفهاي تو ميتوانم يک كمي بشناسمش). يك سكانس عالي از عشق داشت كه در حدود نيم ساعت طول ميكشيد. فقط دوتا صورت روي پرده كه نيم ساعت تمام همديگر را ميبوسيدند و با هم مخلوط ميشدند. عالي بود. خيلي خوشم آمد. به خدا حس ميكنم كه از همه بيشتر ميفهمم. اين حرف را از روي غرور نيست اما وقتي ساكت مينشينم و گوش ميكنم، ميبينم كه تمام قضاوتهاي درست دنبالهی فكرهاي خود من هستند. افسوس كه نميتوانم حرف بزنم وگرنه شايد كه من هم براي خودم در اينجا رهبري ميشدم و پيرواني پيدا ميكردم. نازنينم. قربانت بروم. شنبهشب فيلم مرا نشان ميدهند. يواشيواش دارم جلب توجه ميكنم هرچند كه برايم اصلا معني ندارد اما دارد اتفاق ميافتد. امسال فقط فيلمهاي بلند در كنگور شركت داده شدهاند و همهی فیلمهاي كوتاه خارج از كنگور نمايش داده ميشوند. بهتر. من كه شكارچي جايزهها نيستم و اصلا اگر كار من در سينما ادامه نداشته باشد وجود من هم در اينجا مفهومی نخواهد داشت. اين را بارها از خودم پرسيدهام و براي همينست كه آنقدر بیعلاقه و دلسرد هستم. قربانت بروم. شاهي جانم. هربار كه اسمت را مينويسم تنم مشوش ميشود و ميلرزد. اسمت مثل خبر مباركي است كه به گوش جانم ميرسد و همهی اميدها و آرزوهايم را برميانگيزد و بيدار ميكند. دوستت دارم. چقدر بگويم كه دوستت دارم. روي تمام كرهی زمين فقط يك نفر هست كه دوستش دارم و يك نفر هست كه با او هستم و با من است و آن هم تو هستي. ديگر نمينويسم. بايد بروم و غذا بخورم و بعد هم نمايش فيلم و كنفرانس و كارهاي ديگر. برايم يكخورده دعا كن. دعا كردن خوبست. لازم نيست كه آدم از خدا چيزي بخواهد. وقتي آدم قلبش را صاف میکند و سرش را به طرف آسمان ميگرداند و با تمام وجودش چيزي را آرزو ميكند، مثل اينست كه يك مقدار از وجود خودش را به آن چيز ميدهد و براي آن چيز نثار ميكند و همين كافيست. روزت بهخير، برايم بنويس. عزيز دل و جان و عمرم.
قربانت بروم، فروغ
دوشنبه 13 ژوئن
شاهی جان عزیزم. قربانت بروم. خیلی وقت است که از تو خبر ندارم. از روزی که از پزارو آمدم تا امروز که نزدیک یک هفته میشود که در لندن هستم. دارم دق میکنم. چطور میتوانم بیآنکه بدانم کجا هستی و چه میکنی و چه حالی داری زندگیام را ادامه بدهم و راحت باشم. مثل دیوانهها شدهام. صبح که از خواب بیدار میشوم برای گذراندن روزم هزار جور نقشه میکشم. اما هنوز پایم را از خانه بیرون نگذاشتهام که سرگردانی و غمم شروع میشود و هنوز به سر خیابان نرسیدهام که دنیا در نظرم شروع میکند به تنگ شدن و کوچک شدن و برمیگردم. نمیتوانم، بی تو نمیتوانم، بی تو نمیخواهم، بی تو نمیفهمم، حس نمیکنم، نمیبینم. بی تو اصلا قدرت زندگی کردن ندارم. آخ. کاش میدانستی. امروز از بدبختی رفتم نامههایت را آوردم و دوباره خواندم. قربان نامههایت بروم. قربان شکل روی کاغذ لغزیدن قلمت بروم. کلمهها را نگاه میکنم و حرکت دستهایت را به یاد میآورم. دستهایت کجا هستند؟ دستهایت که مثل خبر بیداری از روی پوستم میگذشتند. دستهایت که وقتی میگرفتمشان از وحشت سرنگون بودن میان زمین و آسمان خالی میشدم. دوستت دارم، شاهی جان. دوستت دارم. چه فایده دارد که بنویسم. چطور میتوانم بنویسم. فکرت را که میکنم مثل اینست که توی قلبم دارند طبل میزنند. هر ضربه را هزاران بار قویتر کن و هر ضربه را هزاران بار تکرار کن. تنم پارهپاره میشود. چی دارم مینویسم؟ شاهی جانم، پریروز من رفتم به دیدن دِرِک هیل. یک نیم ساعتی در دفترش بودم و صحبت کردیم. گفت که قرار بوده یک نسخه از پ برایش بفرستی و نفرستادهای. بعد به ناهار دعوتم کرد که چون حال خوشی نداشتم بهانه آوردم و قبول نکردم و گفتم باشد برای اواخر هفته. بعد رفتم توی خیابانها برای خودم چرخیدم و مغازهها را تماشا کردم. چقدر اینجا ثروت هست. آن وقت ما دلمان را به فروشگاه فردوسی خوش کردهایم. شبش هم رفتم به دیدن فیلم دکتر ژیواگو. اما پدرم درآمد چون یک پاند و نیم پول بلیط دادم و تازه یک ساعت هم توی صف معطل شده بودم. فیلم از آن فیلمهایست که از بس عظیم است آدم نمیتواند تشخیص بدهد که خوب است یا بد. آنقدر بدان که سه ساعت و نیم بدون اینکه خسته بشوم نگاه کردم. بعضی قسمتهایش محشر است، البته با همان مقیاسهای هالیودی. من آنقدر در پزارو سینمای تازه دیدهام که دیگر نمیتوانم یک فیلم معمولی را که یک طرز بیان معمولی دارد بهراحتی فیلم بدانم. اینجا سینماهایی که فیلمهای خوب نشان میدهند خیلی گران هستند. میخواستم بروم فیلم My Fair Lady را تماشا کنم. اما همان دمِ در پشیمان شدم. قیمت بلیط، یعنی ارزانترین بلیطها، یک پاند و سیزده شلینگ بود. فکر کردم اگر پولهایم را تند و تند خرج کنم و یکمرتبه بیپول بمانم خیلی بد میشود. این بود که عقبنشینی کردم و گذاشتمش برای بعد. شاهی جانم، دیگر کاری نکردهام تا برایت بنویسم. فقط یک شب شام را مهمان فرزاد بودم و یک دو سه ساعتی به درد دلهایش گوش دادم. چقدر اینها از زندگی ما بیخبر هستند. تمام قضاوتهایش در مورد مسائل مختلف مربوط میشد به همان زمانی که ایران را ترک کرده. دست مثل مسائلی که چوبک در قصههاش مطرح میکند یا حرفهای هویدا دربارهی ادبیات. آدم متأسف میشود. اینها هستند که باید قضاوت کنند و چطور خودشان را جلویشان بشکنی دیگر نمیدانند با چه بازی کنند و چطور خودشان را سرگرم کنند. با همهی اینها فرزاد آدم خیلی خوبیست. باید کتابش را چاپ کند تا راحت شود. راستی حال اخوان چطور است؟ نمیدانم چرا یادش افتادم. شاید به خاطر اینکه با فرزاد حرفش را میزدیم. سلام مرا به او برسان. قربانت بروم. از هر چیزی که حرف میزنم باز به تو برمیگردم. الان ساعت یازده شب است. این صاحبخانهی من از آن زنهای وحشتناکی است که کلاههای وحشتناکتر سرش میگذارد و آنقدر فضول است که میخواهد سر از همه چیز در بیاورد. شبها ساعت به ساعت میآید و در اطاق مرا باز میکند و هر بار هم برای اینکه این کا را بکند بهانهای میآورد. به خیال خودش میخواهد مچ مرا بگیرد و من هم که تکلیفم روشن است. در عوض تمام ملافههایش را برایش جوهری کردهام و با آتش سیگار سوزاندهام. توی این خانهای که من زندگی میکنم یک گله زن و دختر دانشجو از ملیتهای مختلف زندگی میکنند. زندگی زنانه چقدر جالب و تماشایی است.من هیچوقت این کارها را نکردهام. در صبح حمام میگیرند. زیرابرو بر میدارند. ورزش میکنند. موهایشان را بیگودی میپیچند. هی صورتشان را توالت میکنند. هی میشویند. همینطور با لباس خواب توی کریدورها میچرخند و بلندبلند حرف میزنند و آواز میخوانند و همهی این فعالیتها برای اینست که تلفنی زنگ بکشد و مردی شب دعوتشان کند به یک قهوه یا یک همبرگر و بعد هم یک هتل و یک تخت یکشبه، و من همینطور نگاهشان میکنم. چقدر راحت و خوب است که آدم فقط یک ماده باشد. ماده بودن برای یک زن آسانترین راه گذراندن زندگیست. شاید من چیزی کم دارم. من همیشه عشق میخواستم و نزدیکی کامل میخواستم. دوام و استحکام میخواستم. میخواستم آنچنان خودم را سراپا ببخشم که تنها به مرگ میشود بخشید و شاید برای همینست که زندگی احساساتیم آنقدر سخت بر من گذشته است. هر وقت که آمادهام ماده بشوم بلافاصله تو خودم نفرت کردهام. راستی اگر ترا در این دنیا پیدا نکرده بودم چه میکردم؟ حتما میمردم. خودم را میکشتم. هرچند که با تو هیچچیز جز عشق کامل نبود اما همین کافی بود. همین که میدانستم که تنم درد تنت را دارد نه میل تنت را. همین که با تو انگار در چاه فرو میرفتم و به مرکز زمین میرسیدم. همین که با تو انگار میمردم و از شکل میافتادم. همین برایم کافی بود. شاهی، نازنیم، مَردم. میدانی تو مرد من هستی. مثل آدم که مرد حوا بود، که برای حوا خلق شده بود و یا بالعکس. چرا که آدم تنها و ناقص بود و حوا آمد تا نقص را جبران کند و یا بالعکس. اما به هر حال هر دو برای هم آمده بودند و هر دو از یکی آمده بودند و دیگر روی زمین نه مردی بود نه زنی و هرچه بود بعد بود. قربانت بروم. انگار که من از جای بریدگی زخمی در تن تو روئیدهام. آخ، دوستت دارم. دوستت دارم. وقتی مینویسم که دوستت دارم سینههایم درد میگیرند. همیشه همینطور است. عشق مثل شیری که در پستان میماند و مکیده نمیشود، میخواهد سینهام را بشکافد. دوستت دارم. مضحک است که بنویسم دوستت دارم. اگر هشتادساله هم بشوم باز مثل جوانها دوستت دارم. اگر هزار سال دیگر هم به دنیا بیایم باز دوستت دارم. اگر باد هم خاکم را ببرد و هیچ بشوم باز هم دوستت دارم. آخ شاهی جانم. شاهی جانم. شاهی جانم.
فروغ
شنبه 18 ژوئن
شاهی جانم. نازنینم. دیروز که نامهات بالاخره بعد از آن همه انتظار رسید از بس عجله داشتم که زودتر به پست برسم فرصت نکردم که آن را آنچنان که دلم میخواهد و با خیال راحت بخوانم. نامهام را که پست کردم برگشتم خانه روی تختم دراز کشیدم و دوباره شروع کردم به خواندنش. اگر بگویم که به گریهام انداختی شاید باور نکنی. اما راستراستی به گریهام انداختی و یک نیم ساعتی تنهایی برای خودم زار زدم. قربانت بروم. چکار کنم که تو خوش باشی و خیالت از جانب من راحت باشد. نمیتوانم غم تو را ببینم بهخصوص که حس کنم که در به وجود آوردن آن خواسته یا ناخواسته دست داشتهام. به خدا مرتب برایت نوشتهام، چرا به تو نمیرسد یا دیر میرسد نمیدانم. از نامههای پزارو که بگذریم، که شاید علت دیر رسیدنشان تنبلی آدمهایی بوده است که باید آنها را پست میکردند، اما نامههای لندن چرا. من سهشنبه رسیدم به اینجا و چهارشنبه صبح برایت نامه دادم و بعد از آن هم مرتب یک روز در میان نوشتهام. اینجا پست نزدیک خانه است. خودم نامهها را میبرم پست، خودم تمبر میزنم، خودم در صندوق میاندازم. یقهی آن پستچی ننر تهران را بگیر. همان که آن همه ازش بدم میآمد و تو میگفتی چرا. شاید حالا بفهمی که چرا. از بس که پررو و لوس بود. سال گذشته هم وقتی که تو در پزارو بودی یک مقدار از نامههایت به دست من نرسید. از روی نامههای بعدیت میتوانستم حدس بزنم که قبلا هم فرستادهای اما نرسیده.
الان رفتم توی کریدور نگاه کنم ببینم پست آمده یا نه. این زن صاحبخانه شروع کرد با من دعوا کردن. چه دنیای عجیبی است. من اصلا کاری به کار هیچکس ندارم و همین بیآزار بودن من و با خودم بودن من باعث میشود که همه دربارهام کنجکاو شوند. ازش پرسیدم صندوق پست را خالی کرده است یا نه. و یکمرتبه پرید به من که تو چرا اینقدر بداخلاق هستی. چرا هیچوقت نمیخندی. ما تا حالا خندهی تو را ندیدهایم و چرا اصلا از اطاقت بیرون نمیروی و خیلی حرفهای دیگر که ماتم برد. همینطور ایستادم و بِربِر نگاهش کردم. گفتم چرا باید بیدلیل بخندم. چرا باید بیدلیل حرف بزنم. لابد از من انتظار دارید که مثل دیگران بیایم و توی آشپزخانه بنشینم و با شما درددل کنم. اما من اینطوری نیستم. مرا ببخشید. آنوقت صدایش را بلند کرد و به انگلیسی یک چیزهایی گفت که نفهمیدم و همان بهتر که نفهمیدم. آمدم توی اطاقم و هنوز متعجبم. نمیدانم چکار کردهام که عصبانیت او را باعث شده. من صبحها تا ساعت ده خانه هستم. بعد میروم بیرون، میروم یک جایی، موزه، نمایشگاه، خیابان، بعد همان بیرون ناهار میخورم. بعد از ظهر میروم سینما یا میروم توی یک پارک مینشینم و برای خودم فکر میکنم. شب هم ساعت هفت میآیم منزل و نامهام را مینویسم. یک کمی کتاب میخوانم و بعد میخوابم. این برنامهی زندگی منست. هر وقت که این عجوزه را توی راهرو دیدهام بهش احترام گذاشتهام و سلام کردهام. خدا میداند که در سرش چه میگذرد. شاهی جانم، آنقدر عصبانی شدم که تمام تنم دارد میلرزد. اصلا فراموش کردم که چه میخواستم برایت بنویسم. نمیدانم چطور باید با مردم برخورد کرد. من آدم کمرویی هستم. برایم خیلی مشکل است که سر صحبت را با دیگران باز کنم، بهخصوص که این دیگران اصلا برایم جالب نباشند. بگذریم. دیروز رفتم به سینما. رفتم به دیدن فیلم کازانوای70 اثر مونیچلی. مزخرف بود. یعنی به عنوان یک کار هنری مزخرف بود. فقط یک فیلم مشتری جلبکن بود، هرچند که توی سالن سینما پرنده هم پر نمیزد. من احمق را بگو که دنبال اسم کارگردانها کشیده میشوم. بعد از آنجا که بیرون آمدم هنوز آفتاب بود و نمیدانستم چکار کنم و ناچار رفتم به دیدن یک فیلم دیگر که روزنامهها خیلی دربارهاش حرف میزنند به اسم It happened here. یک فیلم نیمه دکومانتر انگلیسی دربارهی حوادث زمان جنگ در انگلستان. خیلی خوب ساخته شده بود. قصه نداشت و فقط فجایع جنگ را نشان میداد. شاهی جانم، یادم رفت برایت بنویسم که کارانوای70 را که تماشا میکردم همهاش به یاد تو بودم. مارچلو ماسترویانی شکل توست. خودت گفتی. یادت هست؟ آن شبی که با هم در سالن استودیوم فیلم شب را تماشا میکردیم. قربانت بروم. دوستت دارم. دوستت دارم. دلم میخواهد چشمهایم را روی هم بگذارم و وقتی بازشان میکنم پهلوی تو باشم. دلم میخواهد ببوسمت. آنقدر ببوسمت که تشنگیم تمام شود. تنم به یادت بیدار میشود. نامهات را که میخواندم یک وقت متوجه شدم که دارم بلندبلند باهات حرف میزنم. مثل دیوانهها. انگار که تو اینجا بودی. در برق آفتاب که روی آینه افتاده بود، بودی. نمیدانم چقدر میتوانم در لندن دوام بیاورم. به همین زودی خسته شدهام. روزهایم به سرگردانی میگذرد. فکر میکنم چمدانهایم را ببندم و بروم پاریس. اگر تو نیایی اینجا نمیمانم. نمیتوانم بمانم. یک حالت بلاتکلیف وحشتناک دارم. راستی کی میآیی؟ برایم بنویس. قربانت بروم. اگر بیایی از خوشی پر میگیرم. اگر بیایی زندگی میکنم. میبوسمت از صبح تا شب. میبوسمت از سرتاپا. میبوسمت. سینهات آرامگاه منست. آغوشت جاییست که مرا به خواب راحت و بیدغدغه و بیاضطراب و بیغم میخواند. شاهی. شاهی. شاهی. اگر داد بزنم صدایم آسمان را پاره میکند. آنقدر از عشق به تو و از میل به تو و از درد تو پُرم که اگر داد بزنم صدایم آسمان را پارهپاره میکند. شاهی، نازنینم، عمرم، نفسم، روحم، جانم. دوستت دارم.
خداحافظ تا فردا / فروغ
از اینکه انقدر راحت می تونست احساساتش رو برای کسی که دوستش داره بیان کنه بهش حسودی میکنم.
روحش شاد …