آمالیا، گوییدو وقتی اشعار تو را خواند چنان منقلب شد و تحت تاثیر قرار گرفت که آنها را از بر کرد، چنانکه گویی با این کار میتواند خود تو را داشته باشد. در آن اشعار ابیاتی وجود داشت که او هرگز نمیتوانست بسراید، ابیاتی که از عشقی به زندگی برآمده بود که او دلش میخواست بشناسد؛ عشقی که فقط زنها میشناسند، زیرا بلدند رنج آن را درون خود حمل کنند. تمام دار و ندار او فقط احساس اندوه و دلتنگی بود و پناه بردن به روزمرگی با شادیهای کوچکش، بدون هیچ تب و تاب و افت و خیزی. «من بیاینکه به کتاب رجوع کنم، چندین غزلواره از شما را خواندم. فکر میکنم حالا دیگر حدود پانزدهتاییشان را از بر باشم، کامل کامل، بدون اینکه تلاشی برای حفظ کردنشان کرده باشم. کمکم تمام اشعار کتاب را به حافظه خواهم سپرد. آنقدر آنها را خواندم و خواندم که دوستانم هم، که شبها در مهتابی مهمانسرا با هم شام میخوردیم، با من زمزمهشان میکنند: ای زیبایی زندگی/ تو را نمییابم/ گرچه تو را در خود میجویم/ گرچه همواره در پیات هستم… و آرام آرام گریستن را/ آن زمان که سرم بر شانهی شماست/ دوست میدارم…»
(ژوئن 1907، نامهی گوییدو به آمالیا)
او از اشعار تو بهره میبرد تا قاعدهای برای زندگی خود بیابد و تا از تو دل برباید. به این ترتیب بود که در حین مبادلهی کتابهایتان ـ مسیر پناهگاه او و باکرگان شوریدهی تو ـ تنهایی او تبدیل به فضایی برای غنودن تو شد، فضایی که در آن پژواک چیزی جریان داشت قدیمیتر از آنکه بتوان به یاد آورد: «اگر در تنهاییتان لحظاتی به اندوه و ملال دچار شدید، آن حس را، خوب یا بد، گول بزنید و برای من نامه بنویسید. من شما را زیاد نمیشناسم اما برای من یک دوست معنوی هستید و در نظرم به یک آشنای قدیمی میمانید، آنقدر قدیمی که دیگر اصلش را فراموش کرده ام.»
(ژوئن 1907، آمالیا به گوییدو)
اما آمالیا، تو نمیدانستی آن تنهایی پیشتر با الهامات شاعرانه و با تنها مشغولیت دائمی ذهن شاعر پر شده بود. یعنی خودش؟ بله! او خود برایت نوشته بود: «نه اینکه من از دل باختن به شما هراسی داشته باشم، (من عاشق هیچکس نیستم الا خودم، منظورم هراس از آن چیزی است که در من اتفاق میافتد) ترسم فقط از این بود که از شما خوشم بیاید. همین.»
(ژوئن 1907، گوییدو به آمالیا)
عشق همواره با ترس همراه است، زیرا ما هرگز کنترل آنچه را عاشقش هستیم در دست نداریم، حتی با اینکه به مرور شناخت ما از خودمان هم وابسته به او میشود.
اما تو، آمالیا، فکر میکردی چشمانت، لبانت، پوستت، موهایت بتوانند بر هر عزم جزمی برای سرد بودن و حفظ فاصله فائق بیایند. به همین خاطر هم دنبالش کردی تا او بتواند گرمای تو را زیر انگشتانش حس کند و یخی که در قلب داشت آب شود، یخی که پیامد یا شاید علت ناخوشیای بود که در ریههای مسلولش داشت. به همین دلیل، حتی وقتی سرانجام توانستی فرصت دیدار با او را به چنگ آوری تا بازی روحها را به بازی جسمها تبدیل کنی، او با نامههایش تو را دور نگه میداشت و هر آنچه را بود سرد میکرد، زیرا ذره ذرهی قلبش سرد بود. «شما گفتهاید که با هم مکاتبه کنیم. ببینید، من از همین ابتدا میخواهم با شما روراست باشم، درست به شیوهی بازرگانها: من یک دوست معنوی نیستم، بلکه در بهترین حالت یک مخاطب ذهنی معمولی و عامیام. به روان باور ندارم و روح خودم و روح شما را عمیقا خوار و کمارزش میدانم. برای من ارزش روح چیزی بیش از نیرویی که کرم خاکی را به جنبش درمیآورد یا سبزینهای که ساقهی چمن را رنگ میکند نیست. و اشعار شما هم که تمنیات را چنین حقیر میشمرد و تا این حد پاک و والا و نجیب است چیزی نیست جز فریاد پاکدامنیتان که در زیر تازیانهی غریزه چنین منقبض و در هم فشرده است، غریزهای که در خدمت جاودانگی نوع بشر است… آیا شما مردی را که اینها را بهتان میگوید به دوستی میپذیرید؟»
او میخواست خود را قانع کند که عشق فقط ضربهی دست طبیعت حیوانی است که میخواهد فناپذیری را مغلوب کند.
آخر آمالیا، چطور توانستی اجازه دهی که این دلرباییهای وارونه تو را مجذوب کند؟ دیگر معلوم نیست چه کسی رقص را هدایت میکند و چه کسی خود را رها کرده تا برقصانندش، مرد کدام است و زن کدام. او برایت مینوشت: «هرگز به اندازهی زمانی که در کنار شما هستم روحم را متفاوت و جدا از این جماعت توخالی، که بیشترین بخش جامعهمان را میسازد، حس نمیکنم. شما، استثنائا، برای من یک عنصر انگیزهبخشید. حیف که مرد نیستید. اگر مرد بودید، خیلی زود با هم خودمانی میشدیم، همدیگر را تو خطاب میکردیم، تقریبا همیشه با هم میبودیم و بازو در بازوی هم یا دست یکی بر پشت دیگری در شهر قدم میزدیم. اما برای رفاقتی از این جنس میان من و شما، دوست من، موانع بسیاری هست، حتی با اینکه شما در کمال سخاوتمندی تلاش کردید مصلحتاندیشی را کنار بگذارید.»
(اکتبر 1907، گوییدو به آمالیا)
تو برای او بیش از آنکه زن باشی یک عنصر الهامبخش بودی، او بیش از آنکه به عشق نیاز داشته باشد به دوست نیاز داشت آمالیا، و تو هم به آن نیاز داشتی، زیرا تو هم تنهایی شاعران را میشناختی: «دلم میخواهد که یک رفیق مثل شما در کنارم باشد تا، راحت بگویم، کمی پشت سر جماعت آدم خوبها بهشان بخندم و خودم را تسکین دهم، تنها خندیدن کسالتبار و غمانگیز است و اغلب به نیشخندهای بیصدا ختم میشود.»
(اوت 1907، آمالیا به گوییدو)
اما نمیتوانستید دوست باشید، زیرا تو زن بودی و، هر قدر هم که مردم بگویند، امکان ندارد آدم بتواند دوست زنی باشد که میستایدش. چنین دوستیای همیشه این استعداد را دارد که تبدیل به عشق شود (چون از همان ابتدا هم عشق است) و همه چیز را با خشونتی که در ذات تمنا است خراب کند. آخر خاصیت تمنا این است که وجود شاعر را فراموش میکند و مرد عریان را به جا میگذارد. و مرد عریان دیگر نمینویسد، زیرا از تنهاییاش و از درد و رنج حیات تهی شده است.
او میگفت در تخیلات عاشقانهاش گاز گرفتن حرکت دلخواهش است و در یکی از رویاهایش هم، که برایت تعریف کرده بود، تو را گاز میگرفت، به دنبالت میآمد، مثل آریستائوس که به دنبال ائورودیکه1 رفت، تا مار سمیای را که قرار بود تو را بکشد به جانت بیندازد. به واقع هم، حتی پس از دیدار سرنوشتسازتان که زود به ورطهی تمنا افتاد، او همچنان به دنبال حفظ فاصلهی مناسبی بود که اجازه دهد کنترل اوضاع را در دست داشته باشد تا احساس کند تو در التهابش هستی بدون اینکه او خود را تسلیم این خواستن کند. و همین شد که آزارت میداد، با پیش گرفتن رفتار سرد کسی که میداند آنقدر به خوشبختی نزدیک شده که دیگر نمیتواند دچارش نشود و در پی آن از ذوق شاعرانه سترون خواهد شد. پس تو دوباره برایش تبدیل به دوست همجنسی شدی که همیشه به دنبالش میگشت: «عجب نامهی فاضلانهای! اینطور نیست؟ به صفحهی چهارم رسیدهام و از هیچچیز برایتان حرف نزدهام الا ادبیات. میدانید، این برای آرامش درونی من نشانهی خوبی است. نشانهی این است که رفیق و همراه هنری من، برادر خوب رویاهایم، دارد در وجود شما جان میگیرد، و اینکه تصویر آن مخلوق بسیار زیبا دیگر تا حدی در چشمان من محو شده، دیگر گزندی نمیرساند، زیرا به همان مستطیل عکس محدود شده است. اگر در تورین میماندم این اتفاق نمیافتاد. اما من یک خودخواه بزرگم و یک حسابگر سرد رفتار و تقریبا هرگز قرار نیست در تورین بمانم.»
(نوامبر 1907، گوییدو به آمالیا)
او حساب فاصلهای را میکرد که نامهنگاری آن را فقط از لحاظ ادبی کوتاه میکند تا به مدد این فاصله از شر شهوت در امان بماند، در حالی که تو در جستوجوی نزدیکیای بودی که میتوانست دنیا را به جایی برای با هم کشف کردن تبدیل کند، اگر تو گوشی میشدی برای شنیدن کنجکاویها و حرفهای مسخره و بیهودهی او: «پاییز در تورین هم زیبا است. و در بعضی از خیابانهایش که سرخ و زرد و سبز را با هم دارند، وقتی روی برگهای خشک قدم میزنی، مثل این است که در جادهای کوهستانی بیرون از شهر باشی. میدانید، من تنهای تنها از این منظره لذت میبرم، در غروبهایی که روی شاخ و برگ فرو افتاده از درختها نور طلایی کمرنگ و قرمز تلخ میپاشد. و هرازگاه، وجود یک همراه و شریک ایدهآل را هوس میکنم، کسی مثل شما که با او، همچنان که آهسته قدم میزنم، چند کلمه حرف غریب و نامعمول بزنم. در ذهنم، سوالی میکنم، هرچه پیش آید، دربارهی یک گیاه یا یک تکه ابر یا دربارهی چشمهای کودکی که میگذرد، تا با تصور پاسخ شما، با حدس زدنش در میان هزار فکری که به سرم میآید، شادی کوچک و مختصری را تجربه کنم.»
(نوامبر 1907، آمالیا به گوییدو)
اما آمالیا، او، شاعری که افسردگی و دلتنگیاش شبیه به لئوپاردی است، انزواطلب بزرگی که دغدغهی بینهایت دارد، شکرگزار بیماریاش است که او را به احساس حضور مستمر مرگ مجبور میکند. «زندگی هنوز زیبا است، برای کسی که هوشمندی آن را داشته باشد که جزئی از آن نشود، که به موقع خودش را نجات دهد. به همین خاطر هم هست که من شکرگزار بیماریام هستم که به این تبعید و انزوای جسم و روح مجبورم میکند.»
(دسامبر 1907، گوییدو به آمالیا)

گوییدو گواتزانو| 1912
گوییدو، گمشده در هزارتوی مرگی که در میان ریههایش لانه کرده بود، باز هم توانست تو را از خود براند. و درست همین فراموش کردن تو بود که برایش ضرورت داشت: «حالتان چطور است آمالیای عزیز من؟ من چند روزی است که حالم کمی بد شده. مرحلهای از نورالژی بسیار دردناک را پشت سر گذاشتم و داروهای مسکن کمی گیجم کرده است… اما میگذرد. آسمان و دریا به طرز غریبی مطبوع و مساعدند. و من مثل همیشه، از پشت پنجرهای که چهار طاق باز است برایتان مینویسم و هربار که چشمانم را از روی قلم بلند میکنم، در مستطیل آبی، چند کشتی را میبینم که معلوم نیست رو به سوی کجا دارند. تصوراتم کمی غبار میگیرند، با چشم مرغ ماهیخوار معصومی را که با بالهای گسترده در دورها محو میشود تعقیب میکنم. خودم هم همراه او محو میشوم، خودم را گم میکنم… بعد دوباره چشمم به کاغذ میافتد، تصویر شما با حالتی تقریبا دردناک و ملامتبار پیش چشمم میآید. آدم چهقدر زود فراموش میکند! دارم فراموشتان میکنم آمالیا. منظورم این است که دارم شما را از لحاظ جسمی فراموش میکنم. این عذاب غریبی است که عجز و ناتوانی عظیم مغز ما را به بهترین نحو نشان میدهد: دیگر هر قدر هم که تلاش کنم، نمیتوانم برخی جزئیات کوچک چهرهتان یا دستهایتان را به یاد بیاورم. بیضی صورتتان کمکَمک محو میشود، رنگ واقعی موهایتان در نظرم عوض شده، کمان ابروهایتان تغییر شکل داده، چانهتان را کم به یاد دارم و گوشهایتان تقریبا دیگر اصلا در خاطرم نیست (که تازه قاعدتا باید قشنگ باشند چون روزی آنها را ستودهام.) اما در آستانهی این فروپاشی تصویر، چشمان و دهانتان همچنان در ذهنم زنده ماندهاند. اثرشان بیش از آن بر شبکیهی چشمان و بر روی لبهایم مانده که بتوانم فراموششان کنم. اما در این محو شدن تدریجی چهره، تصویر معنوی شما (که در آخرین نامه دربارهاش از من پرسیده بودید) بهتر برایم ترسیم میشود، با خطوط دقیق در برابر روحم ظاهر میشود. خیلی دوستتان دارم آمالیای عزیز من! شما برای من دوست واقعی هستید، همسفر رویاها و اندوه. آن لحظات گمراهی جوانی که ما را شیفتهی یکدیگر کرد دیگر فراموش شدهاند (و این که چیزی نیست در برابر آنچه دریا میتواند از ذهن بزداید.) من دیگر خود را غریبهای حس میکنم که از جاذبهی جسمی شما در امان و از هر بردگی شهوتآلودی آزاد است.
(ژانویهی 1908، گوییدو به آمالیا)
به قول همان گفتهی قدیمی، یا بچه یا کتاب. آمالیا، آدم یا صاحب فرزند میشود یا صاحب کتاب. راه میانهای وجود ندارد، یا دست کم جناب شاعر بزرگ اینطور فکر میکرد: «مرا ببخش. من عقلایی عمل میکنم چون عاشق نیستم. حقیقت بزرگ همین است: من هرگز عاشق تو نبودهام و حتی اگر اینجا میماندم هم هرگز عاشقت نمیشدم. حتی با وجود بودن زیر تازیانهی جذابیت هر روزهی ظاهر زیبا و ستودنیات. نه. حتی در آن صورت هم فقط چند ماه از حس نخوت خوشایندی که از در کنار داشتن زنی زیبا و برازنده که کعبهی آمال دیگران است در انسان پدید میآید لذت میبردم. نه چیز دیگر. تا به حال چندین بار دیگر هم برای شما از ضعف و ناتوانی بزرگم گفتهام: هیچ زنی تا به حال باعث اندوه من نشده. هرگز زنی را دوست نداشتهام. آنچه با تمام زنان زندگیام حس کردهام در ابتدا تمنایی حریصانه و پس از آن یک افسردگی اخلاقی بوده است…»
(مارس 1908، گوییدو به آمالیا)
این دو خط آخر شناسنامهی این مرد است، حریص برای امر بیکران و فانی در برابر ذات غمانگیز محدودیت. چیز دیگری نمانده بود که اضافه کند جز اینکه آب پاکی را روی دستت بریزد: «حالا با تو، که برگزیدهترین روح زنانهای هستی که تا کنون دیدهام، با تو که میگویی دوستم داری همواره صادق بودهام و این بار هم میخواهم صادق باشم: من دوستت ندارم. و اخلاقا درستترین راه حل از طرف من دور شدن است. میروم. با اینکه نباید بروم. اما سرنوشت با من سازگار است، دلایل دیگری برای تبعید برایم تراشیده که من بهانهی رفتن قرارشان میدهم.»
(مارس 1908، گوییدو به آمالیا)
و تو آمالیا، میخواهی یاد بگیری که از او متنفر باشی تا بگذاری برود، تا مثل ائورودیکهی سرخوردهای به جا نمانی که نمیدانست چرا اورفئوس رو به سویش برگرداند تا در تاریکی باقیاش بگذارد: عشق یا نفرت؟ «جاهطلبیات، سردیات و بیاعتمادیای را هم که به من داری با خود ببر. اینطور بهتر است. شاید به این طریق درمانم کنی، اما دردم را با یک امتناع دیگر شدیدتر نکن. اگر حتی دوستم نداری، برای چه میخواهی از دستت بدهم؟ چرا میخواهی تنهاییام را چنین سیاه و ظالمانه و انزوایم را اینچنین کامل احساس کنم؟ آه! عزت نفسم گوییدو، چه راحت آن را به سخره میگیرم. من نمیدانم تو چطور میتوانی دلبستهی رویا باشی و خود را به امری تا این حد تهی و بیمایه بسپاری؟ من تو را بیشتر از غرور و نامم دوست دارم، با اینکه غرورم هرگز نه مرا به گریستن وا میدارد و نه به انتظار کشیدنهای پر التهاب.»
(مارس 1908، آمالیا به گوییدو)
یا بچه یا کتاب. انتخاب او روشن است و تو که خود مینویسی باید آن را بدانی. آخر فقط مردی که نمیداند حمل یک زندگی در رحم به چه معنا است میتواند کاملا عقلگرا باشد: «اما تو هرطور خودت میدانی عمل کن. و بدرود عزیز من. بسیار بسیار بسیار به یادم باش و اگر میتوانی، کمی، دوستم بدار. بوسهای طولانی بر چشمانت میزنم و بوسهای کوتاه و شتابزده بر لبانت، برای اینکه نمیرم.»
(آوریل 1908، آمالیا به گوییدو)
اما تو برای او آمالیا، چیزی نیستی الا ائورودیکهی ضروری برای اشعارش: «چهرهات برایم غریبه شده چنانکه انگار در یک قبر یا هزارتو ناپدید شده باشد. نمیدانم… کمی به تو فکر میکنم… مثل یک مُرده، وقتی تو را میبوسم.»
(آوریل 1908، گوییدو به آمالیا)
او هرگز از فکر کردن به تو دست بر نداشت، حتی در طول سفرهایش به سرزمینهای گرمتری که امید داشت یخبستگی ریههایش را کاهش دهد. «احتمال دارد علاوه بر جزایر قناری، مسیر سفرم را دورتر هم بکنم، هنوز خوب نمیدانم. مرا ببخشید و بدانید اگرچه در سکوت، بسیار به یادتان هستم.»
( دسامبر 1908، گوییدو به آمالیا)
اما درست از همین زمان که استفاده از قید «بسیار» آغاز میشود اوضاع هم مبهمتر میشود. زیرا خشونتی که در ذات صفت تفضیلی است بیهوده و مذبوحانه تلاش میکند استحکام و واقعیت بیشتری به اوضاع ببخشد، مثل تمام نقابهای اغراق.
به واقع هم نامهها کمتر میشوند. میدانیم که سکوت هرگز مانعی برای عشق شاعران نبوده است، ابیاتشان که الهامگرفته از زنان زندگیشاناند در هر هجا از عشقهای از دسترفته میگویند. و او، آمالیا، از فرستادن بهترین تراوشات قریحهاش برای تو فروگذار نمیکند: «شعر میسرایم اما در این حین روی کتاب نثرم هم کار میکنم، نامههایم به تو. و همین چند روزه، در شعر، چنان الهامات زیبا و فوقالعادهای در ذهنم جرقه زده که فقط اگر بتوانم روی بخش بیستم تمرکز کنم، مطمئنم یک شگفتی ادبی بینظیر خواهد بود… آمالیا، عزیزم، عزیز من، به حقیقت هیچچیز در جهان زیباتر از این هنر ما که از کلمات ساخته شده نیست.»
(ژوئن 1909، گوییدو به آمالیا)
و تو، آمالیا، وقتی نوشتهاش را میخوانی، میتوانی برایش به مثابه آینهای باشی که هیچکس دیگر نمیتواند: «گوییدوی عزیز من، کتاب دوشیزه خانم خوشبختی تازه امروز صبح، بعد از اینکه به دنبال نشانی من ایتالیا را بالا و پایین کرده بود، به دستم رسید. چهقدر طراوت شما را در آن میبینم و خندهی شما را که به نحوی دوستداشتی تلخ است؛ تلخیای که نمیدانم از جنس چیست، از جنس گلهایی که بر پرچینی از بوتههای خاردار میرویند شاید…»
(آوریل 1909، آمالیا به گوییدو)
«من نسبتا آرامم و شما را با محبتی بسیار به خاطر میآورم؛ تو را میبینم آن بالا، بر قلهی یک تپهی سرسبز، یک نقطهی کوچک سیاه بر پسزمینهی آبی، خمشده بر ورقهای نازک بالندگی شاعرانهات… دو انگشتم را بالا میگیرم و برایت بوسهای میفرستم.»
(ژوئن 1909، آمالیا به گوییدو)
نامهها کم و کمتر میشوند، سکوتی نتیجهبخش بینشان شکل میگیرد. آخرین حرفهای هردویشان وصیتنامهی اورفئوس و ائورودیکه است. ائورودیکه در تو، آمالیا، اندوه و افسردگی فردا را مینویسد، نه گذشته را. «سوم سپتامبر 1910، قلبم همچنان خالی است و هرگز سیر و اشباع نمیشود. خبر داری که دارم روی یک کتاب شعر جدید کار میکنم؟ آخر این راز بزرگی است که هنوز هیچکس نمیداند. مجموعهای از اشعار به هم پیوسته خواهد بود، مثل کتاب اغواگری و عنوانش خواهد بود «فرداها». حسرت جانگیر، تلخی سوزان و خلسهآور این واژه را که به شراب افسنتین میماند حس میکنم. در پشت هجاهایی که این کلمه را میسازند، میبینم که دنیایی از تصاویر گرد هم میآیند و از هم دور میشوند و در فضا پراکنده میشوند، تصاویری که هنوز شکل نگرفتهاند، هنوز مرددند، اما از همین حالا در رویای من زندهاند. و میبینم که رفتارهایشان آنچنان بلیغ و بیانگر است که قلبم فشرده میشود و پردهی اشک بر چشمانم مینشیند. طوری که انگار اشعاری که قرار است به این واژهها جان ببخشند پیش از این با انگشتهای من نوشته شدهاند و من میخوانمشان. به من نخند رفیق خوبم! شاید هم اینها فقط یکی از بسیار توهماتی باشد که از برخی خواب و بیداریهای ذهن شاعرانه برمیخیزند.»
(سپتامبر 1910، آمالیا به گوییدو)
تنها نشان اورفئوس در گوییدو این است که در کارت پستالی کوتاه، پرسشی را، آخرین پرسش، که مدتها است به حال تعلیق مانده مطرح میکند؛ پرسشی که خودفریبی بزرگ او را افشا میکند، جرئت نداشتهاش را برای عشق ورزیدن. پرسشی دربارهی آنچه میتوانست او را از اندوهش نجات دهد: «آلیه، 4 اکتبر 1912. از پنجم تا پایان اکتبر در تورین خواهم بود. شما هم هستید؟ همدیگر را ببینیم؟»