از در توریِ جلوی خانه بیرون را دید میزنم. با اضطراب از بالا تا پایین خیابانی را که درختها تویش صف کشیدهاند نگاه میکنم. بعد میروم سراغ در پشتی خانه تا همین کار را آنجا هم بکنم. هر جا میروم، سگمان هم دنبالم میآید. میایستم و خیره میشوم بهش، دو بار میز ناهارخوری را دور میزنم و دوباره از اول شروع میکنم. به نفسنفس افتادهام، سگ هم آنقدر دم خودش را دنبال کرده که از خستگی ولو میشود روی فرش.
منتظرم صدای پا بشنوم، صدای تق در آهنی. عین بیچارهها منتظرم یک نظر شوهرم را ببینم که خیس عرق و دواندوان وارد خیابان شود. یک لحظه از ذهنم میگذرد شاید توی ترافیک گیر کرده باشد.
نمیتوانم راه نروم، نمیتوانم سرم را پایین نیندازم. سرم سنگین است و مثل بلوک سیمانی میکشدم پایین. نمیتوانم چیزی بخورم، اما میتوانم شراب بخورم. تا همین حالا هم نصف بیشتر یک بطری را خوردهام. گیلاسم که خالی میشود، با آب پرش میکنم و با سه قلپ میدهمش پایین و خودم را برای بدترین صبح پیش رویم آماده میکنم.
دوتا بچهی کوچکمان طبقهی پایین تلویزیون تماشا میکنند. عین دوتا سیبزمینی که روی پوستشان چشم سبز شده، میخکوب شدهاند سر جایشان. اصلا قصد ندارم صدایشان کنم و ازشان بخواهم تلویزیون را خاموش کنند. نمیتوانم به صورتشان نگاه کنم چون میترسم متوجه ترسم بشوند. کمی که میگذرد، چشمهای پفکردهام را خشک میکنم و میروم برایشان داستان میخوانم و مدتی کنارشان دراز میکشم. میگویم: «شب به خیر، خوب بخوابید، لولو به خوابتون راه ندید» و پیش از اینکه در اتاق را کامل ببندم، از لای در میگویم: «لولو وجود نداره.» و از اتاق میآیم بیرون.
من و مارشال یک نیمکت قدیمی توی پیادهرو پیدا کردیم که آنجا رهایش کرده بودند. آوردیمش خانه، با اسپری کاملا سفیدش کردم، بعد دوتا کوسن با طرحی آبیرنگ به نشیمنش گره زدم. توی این هفت سال که ازدواج کردهایم، همهچیز خانهمان مثل همین نیمکت خردخرد جمعوجور شده، مثل پردههایی که برای خانه دوختم با اینکه اصلا خیاطی بلد نبودم. ولی حالا همهی آن چیزها مثل آواری سنگین و وحشتناک دارد فرو میریزد. مثل بهمن. موجهای سهمگین. نمیدانم دیگر چه چیزی مانده که بخواهد درست بشود.
امشب قبل از اینکه مارشال از خانه بزند بیرون، قبل از اینکه هی راه بروم، قبل از اینکه شراب بخورم، نشستیم توی ایوان. او خیره شد به من و منتظر واکنشم ماند. با پشت خمیده روی نیمکت جدید نشستم و خیره شدم به زمین. از آخرین باری که با هم حرف زده بودیم روزها میگذشت، البته بجز آن دفعهای که گفته بودم: «باهات بودن توی این خونه خیلی سخته» و «نمیتونم حرف بزنم. مطمئنم از چیزهایی که میخوام بگم خوشت نمیآد.» برای همین ساکت ماندیم.
عین بیچارهها منتظرم یک نظر شوهرم را ببینم که خیس عرق و دواندوان وارد خیابان شود. یک لحظه از ذهنم میگذرد شاید توی ترافیک گیر کرده باشد.
ولی امشب نشست روی صندلی ننویی کنار نیمکت. نسیمی که بینمان میوزید گرم بود. به این فکر کردم که اگر این وضعیت افتضاح بینمان نبود، چه شب تابستانی معرکهای میشد. آنقدر به من خیره ماند تا مجبور شدم نگاهش کنم.
برای اینکه بگویی نمیخواهی توی یک ازدواج بمانی، هیچ راه درست، آسان یا خوبی وجود ندارد. این شد که من فقط جملههایی بریدهبریده وسط هقهقی بیصدا و نفسهایی بیجان که سینهام را میلرزاند تحویلش دادم. گفتم تنهایی مادر بهتری هستم، از ناامیدیام گفتم، از خشمی که میآید سراغم و جوری تکانم میدهد که دستکم آن لحظه کاملا میفهمم کم آوردهام.
گفت: «نه، من هنوز دوستت دارم.» و زد زیر گریه.
التماسش کردم: «اینجوری نگاهم نکن. یه کاری میکنی همهی حرفهام رو پس بگیرم. خودم هم نمیدونم باید همچین کاری بکنم یا نه.»
گفت: «من میرم بدوئم. نمیدونم چیکار باید بکنم.» نفهمیدم چطور توانست بلند شود و برود. ماهها است که ندویده. حس میکنم دلم به هم میخورد. پاهایم ضعف میرود. بهزور از در جلوییِ خانه تا در پشتی راه میروم.
روز پدر است و مارشال چهار روز است روی کاناپهی توی زیرزمین میخوابد. امروز صبح دوتا کتاب جدید از زیر تخت کشیدم بیرون و دادمشان به دخترم. لبخندی الکی زدم و گفتم: «اینها رو بده به بابایی، باشه؟» او هم برادرش را با خودش کشاند تا طبقهی پایین تا هدیهشان را بدهند. نتوانستم خودم را راضی کنم که برایش کارت بنویسم یا توی چشمهایش نگاه کنم. ماندم توی تخت و به این فکر کردم که امروز چطور باید بدون حرف زدن روزمان را شب کنیم.
توی آشپزخانه فقط از طریق بچهها با هم حرف میزنیم. دخترم میپرسد: «میشود برویم استخر؟» میگویم: «آره. البته خب امروز روز پدره، بهتره از بابا بپرسی.» او رو میکند به مارشال. مارشال با تکان دادن سر قبول میکند. پریشانیاش نمیگذارد کلمهها را بچسباند به هم. من بهتر از او میتوانم تظاهر کنم که البته همیشه هم چیز خوبی نیست، اما بعضی وقتها اگر مادری باشی که به سرنوشت و زندگی خانوادهاش فکر میکند، خیلی هم خوب است. برای همین هم لبخند پهنی به دخترم میزنم، شانهاش را میفشارم و میگویم: «من میرم حولهها رو بیارم.»
وقتی میرویم استخر، توی آب هم عینک آفتابیام را از صورتم برنمیدارم. نوبتی با بچههایمان شنا میکنیم و وقتی نوبت من میشود که روی نیمکت آفتابگیر بنشینم، از بین مجلههایی که چپاندهام توی کیف استخر یکی را میکشم بیرون تا هیچکس نفهمد من یک مادر بدجنس و افسردهام که در روز پدر به ترک کردن شوهرم فکر میکنم. مقاله پشت مقاله میخوانم و اشکهایم را زیر عینک آفتابیام پاک میکنم. بعد سرم را میآورم بالا و برای دخترم که با افتخار میپرد توی آب و پسرم که جلیقهی نجات پوشیده و پاهای کوچکش را محکم و سریع حرکت میدهد دست تکان میدهم. هر دویشان قوی و خوشحالاند و بیخبر از همهجا.
صفحات مجلهی خانهداری خوب و روز زن را جوری ورق میزنم که انگار دارم بهترین و جذابترین رمان عمرم را میخوانم. جوری آگهیهای تبلیغاتی و ترفندها را میخوانم که انگار دارم کتابی از اِریکا یانگ یا لیدیا یوکناویچ میخوانم تا هر کسی دوروبرم است باورش بشود مشغول خواندنم نه ظاهرسازی. میروم صفحهی بعد و مطلبی میخوانم دربارهی مادری که هنگام آتشسوزی بچههایش را از بین آتش و خاکستر نجات داده و خودش را از بین شعلهها کشیده بیرون و جلوی در خانه از حال رفته، بعد هم رانندهی یک سواری او را که نفس کم آورده بوده برده تا حیاط. زن از همهی هوای ریههایش استفاده کرده بود تا بچههایش را نجات بدهد.
دورتادورم خانوادههاییاند که میپرند توی آب، مادرها بچهها را به سینهشان چسباندهاند. همه دارند زندگیشان را نگه میدارند، اما نمیدانم محکم یا نه. از بیرون همه یکجور به نظر میآیند. نمیدانم چطور امکان دارد آدم خودش را نجات بدهد؛ وقتی برای دیگران مثل هوا باشی، آنقدر استفادهات میکنند تا خودت به نفسنفس بیفتی. ولی چارهی دیگری نداری.
مارشال دوباره توی زیرزمین روی کاناپه میخوابد. از توی تخت خیره میشوم به کتابهایی که روی میز عسلی تلنبار شدهاند، همهی نویسندهها زناند. این مدت داشتم کتابهای قدیمی محبوبم را دوباره میخواندم، داستانهایی دربارهی قلب شکسته، جدایی و دوباره ساختن زندگی. حتی وقتی جوان بودم، همیشه الگویم زنهایی بودند که از نو شروع میکردند، زنهایی که نمیترسیدند همهچیز را از دست بدهند. زنهایی که زخم را میدیدند و انکارش نمیکردند. نمیگذاشتند دُمل چرکی بشود و دیگر نتوانند خودشان را ببینند و در عوض آن زخم را میشکافتند. برای همین است که کتابهای اِریکا یانگ، یعنی ترس از پرواز و خودت زندگیات را نجات بده، همیشه دم دستم بوده. برای همین بود که از جملههای این زن برای قسم ازدواج خودم استفاده کردم. تصور میکردم میتوانم هر وقت لازم باشد خیلی شجاع باشم، حتی اگر معنی این شجاعت تنها ماندن باشد.
یک قرص میاندازم بالا که خوابم ببرد.
صبح که میشود، صدایش را از طبقهی پایین میشنوم، دارد کارهایی را میکند که ازش خواسته بودم، حتی بیشتر از چیزی که خواسته بودم. قبل از اینکه لباس بپوشم ظرفها را شسته. در درست کردن صبحانه کمک میکند. قبل از اینکه برود سر کار بچهها را میبرد دندانهایشان را مسواک بزنند. نمیدانم با این کارهایش میخواهد چیزی را ثابت کند یا فقط میخواهد خوبی کند، اما اهمیتی نمیدهم. به هم لبخند میزنیم، حتی همدیگر را بغل میکنیم چون هر دویمان به شدت غمگینیم و امروز انگار قرار است از وسط دو نیم بشویم. وقت را تلف نمیکند و خیلی زودتر از همیشه میرود سر کار. برای اولین بار زودتر از زمانی که میگوید برمیگردد خانه.
به بچهها میگوییم کار من زیاد شده، برای همین میروم خانهی مادربزرگشان و احتمالا شب آنجا میمانم. این تنها برنامهای است که تا همین امروز ریختهایم، کمی به بچهها دروغ بگوییم تا بفهمیم چه حقیقتی را میتوانیم بهشان بگوییم. وسایلم را توی ساک کوچکی جمع میکنم، لباس زیر، لباسخواب و لپتاپم. هر بار که وسیلهای را میگذارم توی ساک، بیشتر دلم میخواهد عق بزنم. بدنم بهم اعتراض میکند که نرو. با این حال من میروم. بعد از حداقل پنج بوسه برای هر بچه، میدوم سمت ماشین و قبل از اینکه نظرم برگردد با سرعت دور میشوم.
وقتی میرسم خانهی مادرم، که فقط پنج دقیقه بالای خیابان است، دلم میخواهد خودم را توی اتاقخواب بچگیهایم زیر شیروانی حبس کنم و توی یک بالش بزنم زیر هقهق، اما این کار را نمیکنم. هم غمانگیز است هم کودکانه. به جایش مینشینم پای لپتاپ و برای نصف سردبیرهایم ایمیل میفرستم. باید شروع کنم به برنامه ریختن، برای همین ازشان میخواهم برایم کارهای بیشتری بفرستند، هر کاری. مثلا میگویم: «برنامهام خالی شده»، «الان بیشتر میتوانم در دسترس باشم، برای کارهای آینده من را توی ذهنت داشته باش.» بعد میروم به زیرزمین خانهی مادرم و یک مت یوگای صورتی را باز میکنم که مادرم برای ورزشدرمانی استفاده میکند. یک تمرین طولانی و حوصلهسربر انجام میدهم که از ثانیه به ثانیهاش متنفرم. آنجور که یوگا باید ذهن را آرام کند، ذهن من آرام نمیشود. به چندتا بطری شراب احتیاج دارم و داروهای تجویزی. باید برگردم خانه یا یک خانهی جدید بسازم.
فکر میکنم شاید این بدترین بخش ماجرا است. این وضعیت پا در هوا، اینکه ندانی چهکار کنی یا کجا بروی. سوالهای خیلی زیادی هست که جوابشان واقعا برایم مهم نیست. چون وضعیت خیلی سختی است و با همهی جداییها یا شکستهایی که تا به حال داشتهام فرق میکند. فکر هم نمیکنم که راه خوب، هوشمندانه یا آسانی برای از هم پاشیدن خانواده وجود داشته باشد. دیگر هیچ جایی برای پشیمانی نمیماند.
ای کاش یک دلیلی وجود داشت، مثل یک رابطهی پنهانی. ای کاش فقط یک بار به سمتم چیزی پرت میکرد، سرم داد میزد یا حتی کتکم میزد. ای کاش درست برعکس الانش شوهر بدی بود، یک کاری میکرد که ترک کردنش راحتتر میشد، یک کاری میکرد که حس نکنم خودخواهم و فقط به خاطر اینکه خوشحال نبودهام ترکش کردهام.
مینشینم پشت میز قرمزرنگ مادرم. نمیتوانم نگاهش کنم یا وقتی میپرسد چه خبر شده و میخواهیم چه کار کنیم، جوابش را بدهم. میگذارم همینطور حرف بزند و خودم زمین را نگاه میکنم. اشکهایی را که از صورتم پایین میآید پاک میکنم و بعدش آهسته زیر لب میگویم: «من باید برم خونه.»
میگوید: «باشه» و یک سالمون سرد میپیچد لای فویل و برای شام میدهد دستم.
شوهر و بچههایم که وارد خانه میشوند، روی کاناپه ولو شدهام و دارم بین موهای سیاه سگمان گریه میکنم. نا ندارم، خستهام و گیج. بچهها داد میزنند: «مامان اومده!» جوری بغلم میکنند که انگار هفتهها است خانه نبودهام. دارند من را از توی دود میکشند بیرون و نفسی تازه به ششهای سوختهام میدهند، اما این وظیفهی آنها نیست که زندگی من را نجات بدهند. مارشال نگاهم میکند و لبخند میزند. نمیداند چرا برگشتهام، اما خیالش راحت شده.
بچهها که میخوابند مینشینیم و دوباره خیره میشویم به هم. این بار هر کدام روی یک صندلی توی سالن پذیرایی. میگویم واقعا فکر میکنم منطقی است که جدا شویم، اما نمیخواهم این کار را بکنم چون خیلی وحشتناک است. میگویم دیگر نمیگذارم سال پشت سال همینطور غمگین بمانم. اگر چیزی عوض نشود، مجبور میشوم تمامش کنم و باید یک راهی برای زندگی کردن پیدا کنیم. از او قول میگیرم که سرپا بماند و برای بچهها همیشه حضور داشته باشد. سرش را بین دستهایش میگیرد و قبول میکند. «باشه، باشه.»
پیشنهاد میدهم: «شاید بهتر باشه دوباره بریم پیش مشاور؟» از پیشنهادم خوشش میآید. میگویم مطمئن نیستم مشاور بتواند کمکی بکند چون من قبلا هر چیزی را که میدانستهام گفتهام. قبلا هم برای ازدواجی که خوب پیش برود گریه و التماس کردهام و فقط وقتهایی که همهی بار را خودم به دوش کشیدهام این ازدواج خوب پیش رفته. اما او دوباره یادش میرود تلفن بزند. و من غذای سردش را دوباره میگذارم توی فر، درِ فر را میکوبم و خودم تنهایی بچهها را میبرم توی تختخوابشان. تلفنش که میرود روی پیغامگیر جیغ میکشم اما هیچ پیغامی نمیگذارم. او هم به جای اینکه من را نگاه کند به گوشیاش نگاه میکند، کار کوچکی که اصلا هدفش جریحهدار کردن احساسات من نیست. ولی احساسم جریحهدار میشود، درست همان موقع، بدون اینکه خودم هم متوجه بشوم، همهچیز برمیگردد به همان جای نادرست قبلی. همیشه برمیگردد به همان نقطه و این را خوب میدانم که برگشتن به نقطهی نادرست با زندگیام عجین شده و تنها چیزی که از زندگیام توی ذهنم میماند این است که چطور میشود زن عصبانی یک نفر باشی.
میگوید: «آره، من هم میخوام.» او هم مثل من با چشمهایش التماس میکند. روز بعدش به یک مشاور ایمیل میزنم. مشاوری که به یکی از دوستهایم کمک کرد ازدواجشان را نگه دارند، بعد هم که نتوانستند زندگیشان را نگه دارند، برای جدایی راهنماییشان کرد. داستان زندگیمان را توی ایمیل مینویسم. حداقل بخش خودم را. او روز بعد جواب میدهد که وقتش پر است اما ما را یکجوری بین برنامههایش جا میدهد چون انگار ما واقعا در نقطهی بدی هستیم. دلم میخواهد ازش بپرسم نقطهی خوب واقعا چهجوری یا چه شکلی است. تشکر میکنم و میگویم: «هر وقت بگید ما میآییم.»
حالا میفهمم که من دوتا قهرمان دارم. یکی آن قهرمان قوی است که بوی دود را شنیده و قبل از اینکه شعلهها همهچیز را بسوزاند بیرون آمده. یکی هم آن کسی که مانده، نفسش را حبس کرده، از بین خاکسترها خودش را بیرون کشیده و جلوی در از حال رفته. آن زن همهچیزش را داده تا بقیه را قبل از خودش نجات بدهد. ولی من دارم پنجرهها را باز میکنم، آژیر را به صدا درآوردهام و منتظرم دود از بین برود. و از خودم میپرسم اگر از بین نرود کدامیک از این قهرمانها خواهم بود.
هفتهی بعد سهتایی دور هم مینشینیم؛ مارشال، مشاور جدید و من. ظرف چند ثانیه مشاور یک جعبه دستمال کاغذی میگذارد روی پایم و من حس تنهاییام را بیرون میریزم. بعد نوبت مارشال است که تنهاییاش را بیرون بریزد. دربارهی اینکه چطور به اینجا رسیدهایم حرف میزنیم؛ دربارهی دوتا بچهمان، دربارهی بعضی روزهایمان که به اندازهی یک هفته برایمان طول کشید و دربارهی تجربهی از دست دادن بخشی از روحمان وقتی در قالب شریک زندگی یا پدر و مادر خودمان را جا کردیم و تبدیل شدهایم به آدمهایی که خودمان هم مطمئن نیستیم دوستشان داریم یا نه. به چنین چیزی نیاز داشتیم. نجاتمان میداد.
شاید ما همیشه به تنظیم و تعمیر نیاز داشته باشیم، مثل ماشینی قدیمی که به تعمیر نیاز دارد. تعویض روغن، تنظیم دنده. بنزین. شاید جا نزدن این شکلی باشد. یا شاید تمام اینها خیلی سختتر از آن چیزی است که باید باشد. شاید بهتر باشد من ماشین را خاموش کنم و بزنم کنار. پای پیاده بروم و وزن خودم را حمل کنم. اصلا این چیزها را نمیشود فهمید. مطمئن نیستم آمادگی دانستنش را دارم یا نه.
از دفتر مشاور دور میشویم، یک وقت دیگر گرفتهایم. من پشت فرمان نشستهام و وقتی دستش را دراز میکند، دستم را عقب نمیکشم. آرام و در سکوت میرویم تا خانه. امشب بنزین توی باک است. با ملایمت رفتار میکنیم، نرمتر پیش میرویم. لبخند میزنیم و از ماشین پیاده میشویم و در گاراژ را میبندیم. جلوی در پشتی خانه تمام هوای تابستانی را میکشم توی ریههایم و کلید را توی در میچرخانم.