طلسم عشق در پی عشق نبودننوشته: زمان انتشار:

در پی عشق بودن زنانه است یا مردانه؟ دنبال عشق گشتن، ساختن عشق، صبر کردن برای عشق بیشتر مفاهیمی زنانه به نظر می‌رسند. انگار همه‌ی این‌ها را فقط یک زن می‌تواند انجام بدهد. اما تصویر آن زنی که عشق را می‌سازد چگونه است، آن زنی که عشق را می‌یابد و برایش صبوری می‌کند. در این ناداستان آلیس درایور با جست‌وجو در بازار عشق مکزیکوسیتی تصویر فریدا کالو را می‌سازد، نقاش زن تاثیرگذار قرن بیستم را که به خودنگاره‌ها و زندگی‌های عاشقانه معروف بود.

فروشنده یک مشت مرغ مگس‌خوار دستش گرفته بود و گفت: «باید اسم طرف رو بدونیم. باید بدونیم کی رو می‌خوای جذب کنی.» چهار لاشه‌ی پرنده با نخ‌های قرمز‌رنگ از انگشتانش آویزان بود، با پرهایی که در عین فرسودگی گُله به گُله عین زمرد برق می‌زدند، انگار با این پرتوهای ناب به زندگی چنگ می‌انداختند. فروشنده دنبال اسم یک مرد بود، اما من بیشتر به یک نقاشی فکر می‌کردم.
فریدا کالو یک مرغ مگس‌خوار مُرده به گردن دارد. «خودنگاره‌‌ با گردنبند خار و مرغ مگس‌خوار» را در سال 1940 درست پس از جدایی از دیه‌گو ریورا و تمام کردن رابطه‌اش با نیکلاس موری عکاس کشید. مرغ مگس‌خوار خشک‌شده در مکزیک نوعی طلسم عشق است. طلسمی که با گذر زمان از بین نرفته و به کشورهای دیگر صادر شده.
فروشنده گفت: «با چنان کمبود عشقی مواجهیم که همه، پیر و جوان، مشتریش‌اند.» قبل از فهرست ‌کردن مراحل مورد نیاز برای راه ‌انداختن طلسم مرغ مگس‌خوار راضی می‌شود به شرط اینکه اسمی ازش نبرم صدایش را ضبط کنم:
1. اسم کسی را که می‌خواهید عاشق‌تان شود روی یک تکه کاغذ بنویسید.
2. آن را همراه مرغ مگس‌خوار داخل کیسه‌ی پارچه‌ای قرمز بگذارید.
3. روز اول هر ماه، مرغ مگس‌خوار را به عطر یا بوی کسی که می‌خواهید عاشق‌تان شود آغشته کنید.
4. این مراحل را برای تک تک کسانی که می‌خواهید عاشق‌تان شوند با یک مرغ مگس‌خوار جدید تکرار کنید.
حتی به ذهنم هم خطور نکرده بود کسی بیش از یک مرغ مگس‌خوار بخرد. اما ظاهرا به قول سانسونِ فروشنده: «مردها عشاق زیادی می‌خواهند.» یادم آمد دیه‌گو و فریدا هر دو عشاق زیادی داشتند.
فروشندگان که از سوال‌های پی ‌در پی من به وجد آمده‌ بودند انگار فکر می‌کردند من می‌خواهم با چندین مرغ مگس‌خوار عشاق متعددی را به دام بیندازم. چنین وضعیتی برای من عین جهنم است. من را یاد دوست‌پسرهای سابقم می‌اندازد که به محض اینکه از حوزه‌ی کاری و تناوب سفرهایم با‌خبر می‌شدند صدایشان در‌می‌آمد که لابد در هر شهری کار کرده‌ام یک دوست‌پسر داشته‌ام. من نهایتا می‌توانم یک نفر را خوشحال کنم و زیر و بم داستان همه‌ی زخم‌هایش را بفهمم. با این حال، باز هم هرگز تمام انرژی‌ام را صرفش نمی‌کنم.
در راهروی باریکی در مرکادو سونورای مکزیکوسیتی ایستاده بودم که فروشنده اینها را گفت. آنجا هر نوع حیوانی بخواهی پیدا می‌شود: قانونی (قفس‌هایی پر از جوجه‌های رنگی، صورتی، بنفش، زرد و سبز) و غیرقانونی (توله‌های پوما). یکی از جاهای خطرناکی‌ است که به عنوان خبرنگار رفته‌ام، چون درآوردن دوربین یا دستگاه ضبط صدا در بازارسیاهِ خرید و فروش حیوانات ناخواسته جلب توجه می‌کند. شنیده بودم عکاسی که آن حوالی بدون مجوز پرسه می‌زده کتک مفصلی خورده.
هرکس در مکزیک کار کند می‌داند که مجوزها انواع مختلف دارند: مجوز رئیس مرکز خرید، بازار، یا محله. این رئیس معمولا مردی است که پیدا کردنش آسان نیست، چندین پادو دارد که آن حوالی می‌پلکند و می‌گویند: «ر‌ئیس برنامه‌ی مشخصی نداره، اما بهش می‌گم اومدی» یا همچو چیزی. تنها راه واقعی برای نفوذ و مصاحبه‌ این است که با یک محلی بروی. برای همین من با دوستم لویزا که در محله‌ی لامرسد نزدیک بازار زندگی می‌کند تماس گرفتم. او هم با یکی از فروشندگان بازار که فروشندگان مرغ مگس‌خوار را می‌شناخت تماس گرفت و قرار شد ما را همراهی کند و برای مصاحبه مجوز بگیرد. من از طرف شبکه‌ی رادیوی ملی کانادا سی‌بی‌سی می‌رفتم بازار تا برای تهیه‌ی برنامه‌ای در مورد یک مقاله‌ی نشنال‌جئوگرافیک حول معاملات غیرقانونی طلسم مرغ مگس‌خوار مصاحبه کنم.
تا به بازار سیاه طلسم مرغ مگس‌خوار برسم، از بخشی از بازار گذشتم که به بانوی مرگ مقدس اختصاص داده شده بود. قدیسی اسکلتی که به «کمرباریک» معروف است. فروشندگان مرغ مگس‌خوار در غرفه‌هایی چنان کوچک و مملو از بند و بساط کنار هم به صف بودند که جایی برای جُنبیدن نداشتند. هر کدام با یک سری جنس متنوع: مرغ مگس‌خوار آویزان از نخ چهل پزو (دو دلار)، مرغ مگس‌خوار روی چوبدستی هشتاد پزو (چهار دلار)، مرغ مگس‌خوار آغشته به عسل و عطر دویست‌ونود پزو (چهارده دلار)، و مرغ مگس‌خوار قاب‌شده و طبیعی خشک‌ شده ششصد پزو (سی دلار). تمام فروشندگان مرد بودند. بعضی‌شان، با توجه به خطری که جفت‌مان را در ثبت معاملات طلسم مرغ مگس‌خوار ـ که بعضی از انواع آن رو به انقراض است ـ تهدید می‌کرد، با من همکلام نشدند و مانع عکاسی‌ام شدند. برایم سخت بود بپذیرم که بقای نسل بعضی از انواع مرغ مگس‌خوار در گرو نیاز آدمیزاد به عشق و باور توان جادو کردن این پرنده بود.
سر کشیدم داخل غرفه‌ی فروشنده‌ی اول و با یک بطری شیشه‌ای پر از مرغ مگس‌خوار مواجه شدم که روی پایه‌های فلزی نصب‌ شده بود. پرهایشان انگار در حال پرواز خشک شده بود. پرهایی خاکستری‌رنگ که فقط در نزدیکی قلبی که زمانی 1260 بار در دقیقه می‌تپید به سبزی می‌زدند. نوک سوزنی‌شکل خیلی‌هایشان بر اثر خشک ‌شدن افتاده بود.
فروشنده که احتمالا حس کرده بود من اسم مردی را که می‌خواهم عاشقم شود به او نمی‌گویم، توضیح داد مرغ مگس‌خوار برای خانواده هم صلح و صفا به ارمغان می‌آورد. متوجهم که فرض کرده بود من، یک زن، حتما صاحب خانواده‌ام. ادامه داد که برای مثال اگر مادری بخواهد خانواده‌اش با هم مدارا کنند می‌تواند یک مرغ مگس‌خوار بخرد و طبق مراحل زیر عمل کند:
1. مرغ مگس‌خوار را روی یک سیب قرمز بگذارید.
2. هر وقت همه‌ی خانواده دور میز حاضر بودند سیب را توی یک بشقاب عسل بیاورید سر میز.
3. مادر خانواده باید مرغ مگس‌خوار را به بوی تمام اعضای خانواده آغشته کند و دوباره آن را روی سیب بگذارد.
و به این ترتیب خانواده به آرامش خواهد رسید. به او نگفتم صاحب خانواده نیستم؛ که در سی‌وهشت سالگی، سنی که اغلب معتقدند دیگر دیر شده، هنوز حتی نمی‌دانم خانواده‌ای می‌خواهم یا نه.
فرزندخواهی زنان هدفی مقبول است. اما اهداف زنانه زوایای دیگری هم دارد، و اهدافی که مادرانگی و مراقبت از دیگران جزوش نیست یا اولویتش نیست ما را آسیب‌پذیر می‌کند و هدف هجمه‌ها. معیاری می‌شود برای سنجش میزان خودخواهی‌مان.
کالو، که از مجموع صدوپنجاه‌وسه نقاشی‌اش هشتاد تایشان خودنگاره است، یک بار درباره‌ی بنیان کارهایش گفته: «من خودنگاره می‌کشم، چون اغلب تنها هستم. چون خودم را بهتر از هر کسی می‌شناسم.» در سه سالی که در آپارتمانی چند چهارراه دورتر از خانه‌ی آبی فریدا کالو در مکزیکوسیتی زندگی می‌کردم، نمی‌توانم بگویم چند نفر به من گفتند هنر کالو نظرشان را جلب نمی‌کند چون خودنگاره‌هایش را خودخواهانه و حوصله‌سربر می‌دانند. زنی که خودش را، زندگی درونی‌اش را، دوست دارد هنوز خطرناک است. تهدیدی‌ است برای تصورات ما در باب اینکه چه کسی و چرا ارزشمند است. کالو شاید مشهور باشد اما عده‌ای دوست دارند ثابت کنند دوست‌داشتنی نیست، به راستی قابل احترام نیست. گای ترِبای مقاله‌ی «کالو لحظه‌ای می‌درخشد» را که سال 2015 درباره‌ی فریدا برای نیویورک تایمز نوشت اینگونه آغاز می‌کند: «پیش از اینکه عکسش روی یخچال‌ها برود نابغه بود. استاد این بود که از آب گل‌آلود جامعه و رسانه ماهی بگیرد، آن هم یک قرن پیش از اینکه اصلا رسانه‌های اجتماعی در کار باشند.» نویسنده بر نبوغ فریدا صحه می‌گذارد اما بلافاصله آن را به ماهیگیری از آب گل‌آلود پیوند می‌زند. آیا ممکن است یک مرد هنرمند هم این‌گونه توصیف شود؟ به گمانم همه بر این موضوع اتفاق نظر داریم که دوران درخشش کالو بیش از یک لحظه بوده.
به یک مشت مرغ مگس‌خوار خشک‌شده نگاه می‌کردم (که بعضی‌شان رو به انقراض بودند) و صدای بازارگرمی فروشندگان را می‌شنیدم که یاد حرف دوستم سوزانا در مکزیکوسیتی افتادم، می‌گفت: «تمام زندگی ما به مادری کردن برای دیگران می‌گذرد.» او نه همسر کسی بود نه مادر کسی، اما هر دو می‌دانستیم از ما زن‌ها چه انتظاری می‌رود: غریزه‌ی ما مراقبت از دیگران است و در پی عشق بودن، اغلب به قیمت زندگی درونی‌مان.
آخرین باری که به دیدن خانه‌ی آبی فریدا که حالا موزه است رفتم، مجموعه‌ی سیار لباس‌ها و وسایل شخصی‌اش آنجا بود. این وسایل تا سال 2004 به دلایلی از جمله خواست دیه‌گو ریورا محفوظ مانده بود و گرچه من بارها به موزه رفته بودم، هرگز آن‌ را ندیده بودم. دیدن آتل آهنی بدنش و چکمه‌های با دست سوزن‌دوزی‌شده‌ای، که یک لنگه‌اش برای جبران نقص پای کوتاه‌تر فریدا پاشنه‌ای بسیار بلندتر از دیگری داشت، به یادم آورد که او تا چه حد گرفتار جسمش بوده. کالو یک بار در کودکی از فلج اطفال جان سالم به در برده بود و بعدها در پی تصادفی در اتوبوس، از استخوان‌های شکسته و موبرداشته، پای له‌شده و شکم و رحمی سوراخ. کالو، که جسمش بارها به او خیانت کرده بود، که با نازایی‌اش تعریف شده بود، آرامش را در ذهنش یافته بود، در سیر در توانایی‌های فکری‌اش. او نقاشی، مد و عکاسی را برای تسلط بر وجهه‌‌اش به کار می‌گرفت، که ظاهرا در نظر بعضی او را بیشتر به استاد ماهیگیری از آب گل‌آلود بدل کرده بود تا زنی که تلاش می‌کند مرزهای تصورات مردسالارانه از زنانگی را بازتر کند.
به فروشنده نگفتم چطور زنی‌ام، که سگ یا گربه ندارم، که تنها گیاهی که از آن مراقبت می‌کنم کاکتوس است و حتی بعضی از آنها را هم کشته‌ام. یاد نقل قولی از آنتونی بوردین افتادم که در مقاله‌‌ای از رَدِن کیف در نیویورکر چاپ شده بود. نقل قولی که آن را در دفترم نوشته بودم و در ذهنم حک شده بود چون هم من را یاد خودم می‌انداخت، هم غیرممکن به نظر می‌آمد یک زن چنین حرفی بزند و مواخذه نشود: «من هواتو ندارم. تولدت یادم نمی‌مونه. در لحظات مهم زندگیت کنارت نیستم. منظم با هم معاشرت نمی‌کنیم. در این پانزده سال، کم و بیش دویست روز از سیصد‌و‌شصت‌و‌پنج روز سال رو در سفر بوده‌م. چند هفته یک ‌بار هم دوستان صمیمی پیدا می‌کنم.» بوردین به خاطر سرسپردگی به حرفه‌اش (موضوعی که زندگی شخصی‌اش را پیچیده و شلوغ می‌کرد) جوری محبوب بود که بعید است زنی هرگز باشد. چون این سرسپردگی برای ما خودخواهی تعبیر می‌شود. کیف در این مقاله بوردین را این‌گونه توصیف می‌کند: «بوردین مدت‌ها پیش از آنکه آن چهره‌ی مشهور بین‌المللی شود که طرفدارانش در فرودگاه سنگاپور تعقیبش می‌کنند، بلد بود دست و پای ملخ را چطور تزیین کند. او از اول در خفن ‌بودن استعداد داشت.» کالو هم بلد بود چطور دست و پای شکسته‌اش را تزیین کند، با این حال کسی این قابلیتش را «خفن ‌بودن» توصیف نمی‌کرد.
من ده سال در یک رابطه بودم که شش سال از آن به تاهل گذشت و وقتی همسرم می‌رفت گفت: «برای تو فقط پروژه‌هات مهمن.» و درست هم می‌گفت. من از ته دل و با وسواس زیاد به پروژه‌هایم اهمیت می‌دهم، به کنجکاوی‌ای که متولدشان می‌کند، به خلق‌شان، برنامه‌ریزی و اجراشان. تا یکی دو سال بعد از از هم پاشیدن ازدواج‌مان، با ارزش وجودی خودم و با زنی که بودم سروکله می‌زدم و به این فکر می‌کردم که آیا باید ـ یا حتی می‌توانم ـ تغییر کنم. اما خوب یا بد، در کنه وجودم ذره‌ها، افکار و احساساتی که به زندگی‌ام معنا می‌بخشند ـ همه با پروژه‌های خلاقانه‌ای مرتبط‌اند که به من احساس مشارکتِ تمام و کمال در این دنیا را می‌دهند. کالو در نامه‌ای به مادرش ـ که ماماسیتا لیندا خطابش می‌کرد ـ نوشت: «نقاشی زندگی من را کامل کرد. من سه فرزند از دست دادم و یک سری چیزهای دیگر که احتمالا زندگی وحشتناکم را پربار می‌کرد. نقاشی جای همه‌ی آنها را گرفت. به نظر من کار بهترین چیز است.» تداوم در زندگی فریدا و درک او از هدف ریشه در نقاشی داشت. عشق در هیئت مرد و زن‌ در زندگی او گذرا بود. کالو پیوسته در ضمیرِ نقاشی خودش را بازخلق می‌کرد.
می‌خواستم بدانم مرغ‌های مگس‌خوار متعلق به کجا هستند. فروشنده گفت: «معمولا از گرِرو می‌آورندشان. اما از جاهای مختلف کشور می‌آیند.» و اضافه کرد قدیم بچه‌ها در ازای پول توجیبی با تیرکمان می‌کشتندشان. مرغ مگس‌خوار بکش نوشابه بگیر! گمانم این روزها بازار سیاه بین‌المللی مرغ مگس‌خوار روش‌های مفیدتری برای کشتن مرغ مگس‌خوار ساخته باشد، اما فروشنده توضیح بیشتری نداد. در عوض این موضوع را پیش کشید که هفته‌ی پیش فروشنده‌ای در بازار یک بچه پاندا فروخته. به نظرم چندان باورکردنی نیامد. با این حال گذاشتمش گوشه‌ی ذهنم برای بعد، برای گزارشی دیگر.
من از جزئیات مربوط به مرغ مگس‌خوار می‌پرسیدم، اما او فقط از کلیات حرف می‌زد: «مرغ مگس‌خوار اساسا برای عشق است. فارغ از رنگ و اندازه‌اش: بعضی‌شان سینه‌ی کوچک سبزرنگی دارند و بعضی دیگر آبی، اما همه مثل هم‌اند.» از توصیف‌های زیادی شیرین، مبتذل و کلی‌اش از عشق و از به کار بردن چنین زبانی برای بازارگرمی خوشم نیامد. حرف زدن درباره‌ی عشق و به دنبالش بودن را دوست نداشتم، چون در جست‌و‌جوی عشق بودن، که اغلب به در طلب تایید بودن پیوند می‌خورد، همیشه وظیفه‌ی زن تلقی شده.
محققان از ابعاد بازار سیاه طلسم مرغ مگس‌خوار اطلاعی ندارند. هیچ‌کس نمی‌تواند فقدان عشق در دنیا را اندازه بگیرد. هیچ‌کس از کارهایی که فقدان عشق ما را به آن وامی‌دارد باخبر نیست. آدمیزاد بستری است از نیازها و خواسته‌ها و ناامنی‌ها و در جست‌وجوی معنا، و اگر معامله‌ی غیرقانونی حیات وحش را معیار بگیریم، هر چیزی را که لازم باشد مصرف می‌کند تا بیشتر زندگی کند، تا مردانه‌تر باشد، تا آنچه را که به او گفته‌اند عشق است جذب کند.
از بازار که بیرون می‌آمدم فروشنده‌ای با یک جعبه کفش پر از مرغ مگس‌خوار روی پا در غرفه‌اش نشسته بود و دو مرغ مگس‌خوار نصب‌شده روی پایه‌ی فلزی هم دستش گرفته بود. این مرغ‌ها بزرگ‌تر از بقیه بودند، روی پرهاشان نشانه‌هایی از شکوه رنگین‌کمانی سابق باقی مانده بود. فریدا را تصور کردم، ده‌ها سال پیش، در همین بازار به دنبال مرغ مگس‌خواری که نقاشی‌اش را بکشد؛ در زمانی که نقاشی‌هایش، ماجراهای عاشقانه‌اش با زنان، و جسم شکسته‌اش پذیرفته نبود؛ در زمانی که در نامه‌ای برای دیه‌گو، که هرگز نفرستادش، نوشت: «گور پدر هر فکری که مردم می‌کنند، من یک عوضی به دنیا آمده‌ام، یک نقاش، من ویران به دنیا آمده‌ام.» خشم و حس یاغی‌گری‌اش را درک می‌کنم. چون گرچه دنیا برای طیف گسترده‌تری از زنان جا باز کرده، اما از ما همچنان انتظار می‌رود در نقش کسی باشیم که می‌خواهد دوست داشته شود، می‌خواهد مادر باشد، در حالی‌که شاید ما فقط می‌خواستیم نقاشی کنیم، بنویسیم، و دنیا را تنها و به سبک خودمان کشف کنیم.

آلیس درایور ، ترجمه: غزل فیض درباره نویسنده

این ناداستان با عنوان What’s Love Got ?to Do With It اوت ۲۰۲۰ در وبسایت Longreads منتشرشده است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *