همعرض
سیده زینب صالحی
کمی تنبل بودم و بابا هر روز تا سر خیابان میرساندم، از آنجا باید حدود بیست متر پیاده میرفتم تا به ایستگاه سرویس مدرسه برسم. رسیدم روبروی ایستگاه و میخواستم از خیابان رد شوم که دیدمش. یعنی پلیورش را دیدم. تمام رنگهای پاییز را داشت: زرد، نارنجی سوخته و قرمز تیره. با عجله از خیابان رد میشد، انگار چیز مهمی جا گذاشته باشد. صورتش را چرخاند، چند لحظه وسط خیابان مکث کرد و مستقیم به چشمهایم نگاه کرد، شاید هم من اینطور خیال کردم. بعد از چند لحظه، نگاهش را برداشت و از خیابان گذشت. صبح فردای آن روز نگاهم دنبالش میگشت. ده متری بالاتر از ما منتظر سرویس بود. چهرهاش در ذهنم نمانده بود، انگار فقط چشمها و پلیورش را دیده بودم. روز بعد وقتی رسیدم، این سمت خیابان ایستاده بود. نزدیکتر که شدم نتوانستم نگاهش کنم و با بیاعتنایی ساختگی از خیابان رد شدم. او هم همراه من از عرض خیابان گذشت. قلبم محکمتر در گلویم میکوبید و حس کردم صورتم قرمز و قرمزتر میشود. خوشحال بودم که آذر است و بقیه قرمزی صورتم را پای سردی هوا میگذارند. باقی روزهای هفته هم وقتی میرسیدم، همین سمت خیابان ایستاده بود. نمیدانستم منتظر من است یا نه. صبح جمعه با این فکر بیدار شدم که شنبه دوباره آنجا است یا نه، هر دو پاسخ آره و نه پریشانم میکرد. شنبه برف میبارید. با کاپشن پفی سبز همانجا ایستاده بود. یواشکی نگاهش کردم و دیدم سبز بهاری چهقدر بیشتر از پاییز بهش میآید. با خودم گفتم پس قند توی دل آب شدن یعنی این. نزدیک که میشدم دیگر به من نگاه نمیکرد. منتظر میایستاد و به خط عابر که میرسیدم، همزمان با من این چند ده قدم را برمیداشت. بعد از چند هفته، از رفتار غریب او و سردرگمی غریبتر خودم کلافه شدم. بیست دقیقهای زودتر راه افتادم که بهش برنخورم. در یکی از کوچههای آن سمت خیابان دیدمش که با لادن میآمد سمت ایستگاه. پس او همان کسی بود که لادن را دوست داشت و لادن هم او را، شاید هم من اینطور خیال میکردم. بعد از آن به بابا گفتم میخواهم کمی در هوای خنک پیادهروی کنم و هر روز یک ساعتی از خانه بیرون میزدم. دو بار هم از سرویس جا ماندم، ولی به هر حال موفق شدم دیگر نبینمش. چند وقتی گذشت و من با خودم طی کردم: «اینکه دوست داشتن نیست، همین فردا و پسفرداها کلا یادم میرود.» حتی وقتی یکی از همان فردا و پسفرداها که هوا بهتر بود با همان پلیور همرنگ پاییز آمد سمت ایستگاه ما و روبرویم ایستاد تا یک سوال درسی بپرسد، چون خیال میکردم فراموش شده، نه قلبم محکم کوبید و نه پریشان شدم. اما حالا بعد از پانزده سال، هنوز گاهی خوابش را میبینم و پریشان میشوم. در خواب مطمئنم دوستم دارد و دوباره قند توی دلم آب میشود. تا وقتی خوابش را نبینم همه چیز زندگی در حد قابل قبولی خوب است، ولی بیداری از این خوابها تلخی گزندهای دارد.
شکلات خارجی
شیما حجازی
کلاس اول که بودم خانهمان بزرگ و حیاطدار بود، گاهی مامان عصرها خانم همسایه را که تازه آمده بودند تهران دعوت میکرد و با هم روی صندلیهای رنگورورفتهی حیاط مینشستند و حرف میزدند. یک روز عصر، شاید آبان ماه، خانم همسایه که به خانهمان آمده بود تعریف میکرد به خاطر پسرش که مهندسی عمران تهران قبول شده آمدهاند. کمی قبلترش، وقتی از مدرسه آمده بودم کمی با من صحبت کرده بود. برعکس مامان، خانهدار بود و حتی یک بار ساندویچ کوکو بهم داده بود و گفته بود وقتهایی که مامان نیست میتوانم اگر کاری داشتم به او بگویم. در کل خانم مهربانی بود. خانم همسایه نگاهی به ساعتش انداخت و با مهربانی گفت: «شیما جان، یه نگاه دم در بنداز. علی ما نمیدونه من اینجام، الان باید پیداش بشه بهش بگو من اینجام.» گفتم: «من که علی شما رو نمیشناسم.» گفت: «قدش بلنده، عینکیه و کیف دستی زرشکی داره.» برایم جالب شد، پسر مهندس، عینکی، قد بلند، با کیف زرشکی. دم در ایستادم تا از آن طرف خیابان کسی را با این مشخصات دیدم. از همانجا داد زدم: «شما علی همسایه ما هستین که مهندسی عمران قبول شده؟ مامانت خونهی ماست.» نزدیکتر که شد گفت: «آره. میشه حالا به مامانم بگی یا کلید بده یا خودش بیاد؟» احساس خاصی سراغم آمد. فقط یادم مانده کلید را که دادم، گفت: «مرسی تپل.»
مادرش میگفت کتابخانهای پر از کتاب دارد و عاشق کتابخواندن است. هر روز عصر، همان وقتی که فکر میکردم میآید خانه، یک کتاب دست میگرفتم و خودم را مشغول کتاب خواندن نشان میدادم. دوست داشتم ببیند مثل خودش کتابخوانم. کمکم به ادای کتاب خواندن عادت کردم و یک روز که داشتم کتاب جوجه اردک زشت را میخواندم، دیدم و گفت: «چه دختر تپل و کتابخونی.» بعد هم از کیفش یک بسته شکلات خارجی بهم داد. شیرینترین حس دنیا را تجربه کرده بودم. مورد توجه بودن و دیده شدن. شکلات را سه ماه تمام نخوردم و ته کمد گذاشتم، هر روز نگاهش میکردم و غرق رویاهای بچگانه و شاد میشدم. نزدیک عید، مامان خانهتکانی میکرد که بستهی شکلات را دید و پرسید از کجا آوردهامش. نگفتم. راز بود. این مدل شکلاتها خیلی کم بود و هر جایی پیدا نمیشد. بهترین فکرش این بود که از مغازه کش رفتهام. بعد از مدتی قهر و دعوا و درگیری نه مامان فهمید شکلاتم را از کجا آوردهام و نه من فهمیدم مامان با شکلاتم چه کرد. چند ماه بعد خانوادهی علی خانهای چند محله دورتر از محلهی ما خریدند و من از شدت ناراحتی حتی برای خداحافظی هم نرفتم. چند هفته بیقرار بودم و بعد همهچیز تقریبا فراموش شد. اما حالا هم هر وقت مهندس علیهای قدبلند و عینکی میبینم یاد اولین عشق نافرجام و حسرت شکلات نخوردهام میافتم.
عشق ساکت
کتایون صهبا
اولین باری که عاشق شدم هفده سالم بود. زمستان سال۱۳۶۹. عشق و عاشقی من با بقیه فرق میکرد، از آن دوست داشتنهایی بود که از دور است و توی سکوت. کل روز را در اتاق سه در چهار پشت پنجره مینشستم و زل میزدم به کوچه تا بیاید. تمام برگهای درختان کوچه و تکتک آجرهای خانهشان را میشمردم. خانهی آنها دو طبقه با نمای آجر سه سانتی درست قرینهی ساختمان خودمان بود. تازه آمده بودند توی محل ما و مامانم هنوز یک ماه نشده از تمام جیکوپیکشان خبر داشت. از روزی که عاشق شده بودم دست و دلم به درس و مشق نمیرفت، به سقف خیره میشدم و خیالبافی میکردم. مامان شک کرده بود که چرا اینقدر بیحوصلهام و یکدفعه جنی میشوم و میپرم به همه. اما کاری به کارم نداشت. از خانه که بیرون میرفتم چشمم فقط به در حیاط خانهی روبرویی بود. دلم میخواست توی کوچه اتفاقی به هم بربخوریم. اولین بار وقتی دنبال نردبان دوطرفه آمده بود در خانهمان، فهمیدم عاشق شدم. اواسط اسفند بود، وسط امتحانات ثلث دوم. تازه از سر امتحان برگشته بودم. مامان قالیچهی کوچک توی راهرو را کنار حوض پهن کرده بود و میشست. پاچههای شلوارم را بالا زده بودم و شیلنگ را برایش نگه داشته بودم. زنگ زدند، در را که باز کردم جا خوردم. قدبلند و چهارشانه بود و تهریش داشت. با چشمهای سیاه بدجنس به پاهایم نگاه کرد. دمپاییهای بابام را پوشیده بودم. خندید و جور خوبی نگاهم کرد که دوست داشتم. نگاهم که کرد انگار یک چیزی توی دلم قطرهقطره آب شد و پایین ریخت. همان وقت بود که فهمیدم کارم تمام است. بعد از آن تقریبا یک سال از عمرم را گذاشتم پای پنجره. ساعتهای رفتوآمدش را حفظ کرده بودم. میدانستم کی از سر کوچه پیدایش میشود و چه ساعتی از خانه میرود بیرون. گرفتارترین آدم دنیا شده بودم. مدرسه که تعطیل میشد خودم را میرساندم به باجهی تلفن سرکوچه. شمارهی خانهشان را میگرفتم ، خدا خدا میکردم که خودش گوشی را بردارد. درد بدی توی دلم میپیچید. قلبم تند میزد. دستهایم میلرزید. گوشی را اگر خودش برمیداشت شنیدن صدای محکم و مردانهاش دستپاچهام میکرد. قلبم پایین میریخت و چیزی نمیگفتم. مطمئن بودم میداند منم، برای همین گوشی را نگه میدارد و الو الو میکند و ولکن نیست. نمیتوانستم گوشی را بگذارم. دلم پر از حرف بود ولی زبانم لال میشد. چند لحظه سکوت میکرد و آرام میگفت: «میدونم کی هستی.» صورتم گل میانداخت. فکر کنم هزار رنگ میشدم. گلویم خشک میشد. گوشی را میگذاشتم سر جایش و تا خانه از خوشحالی مثل دیوانهها میدویدم. یک روز از مدرسه که برگشتم، صدای مادرش را از آشپزخانه شنیدم. خیلی طول نکشید که فهمیدم آمده بگوید جشن عقد پسرش را خانهی ما بگیرند. چند روز بعد میز و صندلیها و ریسههای چراغ را آوردند. حیاط هر دو خانه را پوش زدند. هم خانهی ما و هم خانهی آنها. با حسرت نگاه کردم. باورم نمیشد عروسی کند. فکر میکردم در همان اولین دیدار دلش را بردهام و عاشق من است. نمیدانم تا چند ماه دزدکی او و نامزدش را از پنجره نگاه کردم و حسودیام شد. حالا بیستوپنج سال است که ازدواج کردهام. چند سال پیش توی محل قدیمیمان دیدمش. از دور شناختمش. فکر کردم اگر مرا ببیند میشناسدم. دید و نشناخت. سوار ماشینش شد و رفت. خندهام گرفت.
جاکلیدی قرمز
مرجان شاکری
چهارده ساله بودم که دیدمش، البته اگر بشود اسمش را دیدن گذاشت. کمی محاسبات ریاضی و اشراف به قضیه فیثاغورث لازم است. در بالکن خانهمان در طبقهی دوازدهم ایستاده بودم که از خانهشان آن طرف خیابان بیرون آمد. حالا مثلث قائمالزاویهای را در نظر بگیرید که ارتفاعش دوازده طبقه و قاعدهاش فاصلهی ساختمان ما تا خانهی آنها است، حالا طول وتر را محاسبه کنید. اگر این فاصله برای دیدار قبول است، اولین دیدار من همین بود. دومی و سومی و چندمی هم. البته دیدارهای من، چون او هنوز متوجه کسی در راس این مثلث نشده بود. با نگاه تعقیبش میکردم که بیاید، فاصلهی خانه تا ایستگاه اتوبوس را با قدمهای تند برود و منتظر شود. نمیدانم از کی تبدیل شده بود به دیدارهای ما. اما همان روز که ایستاد و دستش را تا کنار شقیقهاش بالا آورد، چیزی شبیه سلام نظامی، فهمیدم بالاخره نگاهم را حس کرده. حفرهای بزرگ توی قلبم خالی شده بود که هرازچندگاهی با یک نفس عمیق سعی میکردم پرش کنم. سلامهایش با دست و اشاره بود اما من رویشان کلام سوار میکردم. دستش را که میگذاشت روی سینهاش و سرش را خم میکرد، میشنیدم که میگفت: «سلام علیکم، احوال شما؟» و من زیر لب میگفتم: «خوبم. تو چطوری؟» دستش را که میآورد کنار شقیقهاش، میگفت: «چاکریم» با تاکید روی حرف ک و من میخندیدم. بعد مینشست، آرنجهایش را میگذاشت روی زانوهایش و به زمین خیره میشد تا برایم شعر بخواند، لابد خجالت میکشید به من نگاه کند. عصرها گاهی با دوستانش توی کوچه جمع میشدند، چند سکوی سیمانی توی باغچه بود که روی آنها مینشستند و تا موقعی که آفتاب جان داشت نگاهش میکردم. هرچه به زمستان نزدیکتر میشدیم، روزها و دیدارهای ما کوتاهتر میشد. کاش همیشه پاییز میماند. یک روز که از مدرسه برگشتم، دیدم تنها نشسته و جاکلیدی طرح قلبی دستش است که چراغ کوچک قرمزش را هر بار فشار میدهد روشن میشود. من هم باید از آنها داشته باشم. قرمزش را نداشت، زردش را خریدم. منتظر شدم هوا تاریک شود. بالاخره نور قرمزی که میخواستم روشن شد و من پاسخ دادم. در دنیای مرموز نورها غرق بودم تا روزی که نیامد. فردا و پسفردا و نمیدانم چند روز دیگر هم نیامد. تب کردم. ساعتها روی تخت دراز میکشیدم و سرم را از زیر ملافه بیرون نمیآوردم. نه گرسنه میشدم، نه تشنه. نه ناراحت بودم، نه خوشحال. نه عصبی و نه خونسرد. در خلا گیر کرده بودم که مادرم با دو جمله بیرونم کشید: «چت شده؟ عاشق شدی؟» عاشق شده بودم؟ اصلا قرار نبود اینطور بیخبر عاشق شوم. باز نیامد. در خانهشان تا مدتها اصلا باز نشد. یک روز هم کامیونی آمد و اسباب خانوادهای دیگر را گذاشت در خانهی آنها. کی رفته بودند؟ چرا من ندیدم؟ چرا خداحافظی نکرد؟ چرا نگفت میرود؟ همانطور که سلام کرده بود میتوانست خداحافظی هم بکند.
عشق به شادمهر، گلزار و دیگران
مریم اخوان بزاز
وقتی برادران لومیر دوربین فیلمبرداری را اختراع کردند، نمیدانستند با اختراعشان برای همیشه دوران نوجوانی آدمهای کرهی زمین را دگرگون میکنند. این دستگاه جادویی که تصاویری از زیبارویان هر سرزمین را ضبط میکرد به ما امکان میداد هرچهقدر بخواهیم به آنها زل بزنیم، بدون اینکه طرف برگردد و بگوید: «هی! خوشگل ندیدی؟» و ما با قلبهای لرزان نوجوانمان ساعتها به تصویر آدمها خیره میشدیم. شیوهی خندیدن، راه رفتن، خوابیدن، با عشق نگاه کردن و حتی جزئیات صورت و اندامشان را از بَر میکردیم تا برای خیالبافیهای شبانهمان خوراکی درخور داشته باشیم. اوایل دههی هشتاد بود و هر خانوادهای که کمی بیشتر از قوت روزانه داشت، یک دستگاه ویاچاس هم طبقهی پایین میز تلویزیون گذاشته بود. خانوادهی کوچک ما هم از همین قشر بود. پدرم از ویدیوکلوپ کنار دکانش که تعمیرگاه تلفن بود برای من و برادرم فیلم کرایه میکرد تا روزهای بلند و گرمِ تابستانِ خوزستان را تاب بیاوریم. با دخترعمو و پسرعموهایم هرچه فیلم پشت ویترین مغازهی آقای زرافشان بود دوره کردیم. مومیایی ۳، شوکران، مرسدس، قرمز و پر پرواز. امان از پر پرواز که همهی مؤلفههای ژانر نوجوانپسند را داشت. پسری خوشقیافه با مدل موی روز، گیتار و مثلث عشقی. فکر کنم هفت هشت باری تنهایی فیلم را دیدم و تمام سکانسهایش را حفظ بودم. با دخترعمویم تصمیم گرفتیم عاشق شادمهر بشویم. مرضیه که از من جسورتر بود از دکهی روزنامهفروشی دو تا عکس سیزده در هیجده از شادمهر برای من و خودش خریده بود و با دستودلبازی اجازه داد انتخاب کنم کدام عکس را میخواهم. عکسها را در دفتر خاطراتمان چسباندیم و دورش را با خودکارهای رنگی قلب و ستاره و برگ کشیدیم. هرازگاهی هم ضبطصوت کوچکشان را میآورد تا یواشکی آهنگهای شادمهر را گوش بدهیم. آن روزها شادمهر همهجا بود یا دستکم دل عاشق من اینطور میدید. سوار تاکسی که میشدم نوار شادمهر گذاشته بود، خیلی از مغازهها پوستر شادمهر را پشت شیشه چسبانده بودند، و مغازههای تازهتاسیس اسم شادمهر را روی تابلوی سردرشان نوشته بودند. سرخوشترین و عاشقانهترین لحظات من با اولین عشقم همین دقایق کوتاه بود، وقتی سوار تاکسی میشدیم و معشوق با صدای دل شٌلکنش انگار برای من ترانهی عاشقانه میخواند. همیشه کنار در مینشستم تا بتوانم از شیشهی ماشین بیرون را نگاه کنم و کسی متوجه تالاپ تولوپ قلبم نشود و وقتی توی خیابانهای شهر میچرخیم دنبال عکس یا اسم شادمهر بگردم. اگر ردی پیدا میکردم آن را نشانه در نظر میگرفتم. نشانهی اینکه شاید روزی از نزدیک ببینمش و خدا را چه دیدی، شاید او هم عاشق من شد! یک روز مرضیه با آهنگی جدید آمد: «ژینا گل من، گل خوشگل من، به عشقت اسیرم، بی تو من میمیرم…» میگفت این آهنگ را برای دوستدخترش خوانده، اسمش ژینا است و حتی فیلمشان هم پخش شده. احساس کردم قلبم شکست اما مغزم سریع مورفین به قلبم تزریق کرد. شاید دروغ باشد، آخر ژینا هم شد اسم؟ اما دروغ نبود و چند وقت بعد اولین عشقم، عشق مجازی و یکطرفهام، برای همیشه از ایران رفت. چند وقت بعد مرضیه با خوشحالی عکس جدیدی کف دستم گذاشت و گفت: «ببین چه خوشگله، چشماش سبزه! اسمش گلزاره.»
شهادت فردوسی
محدثه جوادی
در زندگی هرکس لحظاتی وجود دارد که حتی اگر بخواهد هم نمیتواند فراموششان کند. درست شبیه لحظهی عاشق شدن. اما لحظهی مهم زندگی من درست قبل از رسیدن عشق اتفاق افتاد.
روبروی مجسمهی فردوسی درست وسط حیاط دانشکده ایستاده بودم و برای ف و ب در مورد رنجی که آدمها به خاطر عشق متحمل میشوند حرف میزدم. حرف میزدم و گویی از اینکه جای آنها نبودم راضی و خوشحال بودم. ف مدتی بود درگیر رابطهای عاشقانه شده بود و ب هم مدت کوتاهی بود با مردی سیزده چهارده سال بزرگتر از خودش ازدواج کرده بود. و من وسط آنها شبیه وصلهای ناجور بودم. وصلهی سمجی که پایش را کرده بود توی یک کفش که ثابت کند عشق فقط دردی است روی باقی دردهای آدم.
یازده روز بعد وقتی سر کلاس بیهقی نشسته بودم و فکرم درگیر نامهی حشم تگیناباد به امیرمسعود غزنوی بود، پیام برادرم را روی صفحهی گوشی دیدم. پیام داده بود که جلسه کتابخوانیاش را یادآوری کند. راستش دلم میخواست زنگ بزنم و بگویم من آن روز زیادی سرحال بودم و یک قولی دادم. از خر شیطون پایین بیاید و قید من را بزند. اما نتوانستم. هم قول داده بودم هم نمیخواستم آخرین تلاشهایش برای پرورش روح سرکش خواهرش به بنبست برسد.
جلسه درست طبق تصورات من پیش رفت. همانقدر یکنواخت و کسلکننده. حوصلهام به قدری سر رفته بود که گوشیام را برداشتم و به برادرم که درست کنارم نشسته بود پیام دادم: «حوصلهم سر رفته کاش زودتر خلاص بشیم.» سرم را که بالا گرفتم دیدم یک جفت چشم درشت میشیرنگ از پشت عینک به من خیره شده. انتظار داشتم نگاهش را بدزد یا دستپاچه شود و همه چیز را کتمان کند. اما نه تنها اصراری برای این کار نداشت بلکه لبخند هم کمرنگی زد. این همان لحظهای بود که یازده روز پیش فکرش را نمیکردم. اینکه عشق در یک نگاه بود یا عشق در یک لبخند نمیدانم. فقط میدانم نگاهش جوری به نگاهم گره خورد که به وقت باز کردنش به اشتباه محکمترش کردم. گرهی که هرچه میگذشت فقط کور و کورتر میشد. تمام آن شب را تا خود صبح به همان لحظه فکر کردم. به پسری که پیراهن زرد کهربایی پوشیده بود، تهلهجهای داشت که با هر بار حرف زدنش لبخند به روی لبهایم میآورد و چشمهایش جوری میدرخشیدند که نمیشد نگاهشان نکرد. رویاهای تازه از همان شب در سرم جوانه زدند. رویاهایی که هر روز با تصور چندین و چند بارهی آن لحظه بیشتر برگ و بار میگرفتند و با تکرار آن جلسات هفتگی مثل پیچک به دست و پای فکر و خیالم میپیچیدند و لحظهای رهایم نمیکردند. تصمیم گرفتم به سراغ سرگرمیها و تجربیات تازه بروم. به خودم گفتم یک مدت که بگذرد حال و هوای آن روز از سرت میپرد.
اسمم را در یک کلاس داستاننویسی نوشتم. با خودم عهد بستم که دیگر فکر و خیال اضافی نکنم. این اولین دستآویز من برای نجات از عشق بود. کلاس که تمام شد، دیدم دفتری دارم قطور از داستانها و روایتهایی که ردپای او در همهشان مشهود بود. دستآویز دوم دورهی ویراستاری بود که تهش میرسیدم به ویرایش کردن همان داستانها.
یک شب وقتی از آنهمه فرار کردن به ستوه آمده بودم، به ف که روی تختم دراز کشیده بود نگاه کردم و گفتم: «ولی بالاخره یه روزی بهش میگم دوسش دارم.» ف بلند شد و نشست، گوشی موبایلم را داد دستم و گفت: «خب جای این حرفا همین الان که من پیشتم بیا بهش پیام بده و بگو.» حضور ف و حس حمایتی که بهم داده بود باعث شد متن بلندبالایی بنویسم و برایش بفرستم. البته به همین سادگی هم نبود. از شدت استرس دستم میلرزید. درست همان لحظه که تردید به جانم افتاده بود، ف دکمهی ارسال متن را فشار داد. و در نهایت همان کاری را کردم که باید اول میکردم.
روز بعد، در کافهی نزدیک دانشگاه درست وسط تولدبازی میز کناری آن هم وقتی موهیتو با روح و روان معدهام بازی کرده بود و در جمع کردن بزاق دهنم به مشکل جدی خورده بودم، آن کلمات را به زبان آوردم. خودم را برای شنیدن خیلی چیزها آماده کرده بودم. منتظر بودم نه بشنوم. منتظر بودم بگوید نامزد دارد، میخواهد اپلای کند یا اصلا از من خوشش نمیآید. اما نشنیدم. نه را درست یک سال بعد شنیدم. وقتی که پشت میز همان کافه نشسته بود، تلخی قهوه دهانش را پر کرده بود و به ف گفته بود دلش میخواهد من را کنار بگذارند و بعد دربارهی رابطهشان تصمیم بگیرند.
حالا مدتها است که مجسمهی فردوسیِ وسط حیاط به آن لحظهی یازده روز قبل شهادت میدهد و هر بار از جلوی آن کافه رد میشوم فکر میکنم: من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزدهم مرداد، حدود ساعت سه ربع کم بعدازظهر عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمیشد.