م عزیزم
خب حالا شما به شهر برگشتهاید و برای من که دور از تمدن هستم اظهار تاسف میکنید. شما میدانید که من هروقت از لندن فرار میکنم چهقدر آن شهر مرا به خود جذب میکند. خیابانهای مرطوب و مهآلود و آن یکشنبههای سرد و امثال آن جاذبهای است که از خیلی چیزها درست شده و از بسیاری جهات علاقهای غیرعقلانی است که محرک خوبی برای نیروی تخیل انسان میشود. ولی شما از خطر محرکها آگاهید.
زمانی که یک ایرانی دربارهی انگلستان فکر میکند، لندن را در نظر دارد و وقتی دربارهی لندن فکر میکند ذهنش متوجه عظمت شهر، راهآهنهای بینظیر آن، کارخانهها و موسسات آزاد، مهمانخانهها، تماشاخانهها، جاهای دیگر سرگرمی و هزارویک فرصت وقتگذرانی آن میشود که همه مایهی اسراف و پریشانی است. آن وقت است که آهی میکشد و به فقر کشور خود از این جهات میاندیشد. ولی او چرا باید آه بکشد؟
در ایران شهر بزرگ وجود ندارد، از محلههای زاغهنشین هم خبری نیست. صنایع و موتورهای بخار ندارد و در نتیجه از مظالم مکانیکی که مغز انسان را خشک میکند و قلب را غمناک میسازد و روح و جسم را با یکنواختی خود خسته میکند هم اثری نیست. از راهآهن و دودکش کارخانه خبری نیست ولی برای هرکس که بخواهد هوای تازه فراهم است. گو اینکه شما گاهی به لاشهی یک سگ مرده هم در خیابانها برمیخورید. در اینجا گاز و برق وجود ندارد ولی مگر شعلهی چراغ نفتی خوشایندتر نیست؟
در اینجا تبلیغات و همکاری کمتر ولی در مقابل ابراز شخصیت از بسیاری جهات آزادتر است. من میتوانم صفحهها از اینگونه مقایسهها بنویسم ولی وجدانم مرا متوقف میسازد. روزنامههای فارسی سالهاست به خوانندگان گفتهاند آنچه بیشتر از هر چیز بدان نیاز دارند روح همکاری است. خارجیانی که حق اظهار نظر دارند از آنها میپرسیدند چرا اتحادیههای بازرگانی و صنفی مثل بازرگانان اروپایی قرون وسطی تشکیل ندادهاند. حقیقت این است که در اینجا نسبت به هم بسیار سوءظن دارند، اخلاق بازرگانی آنها بسیار متزلزل و افکار آنها بسیار بیثبات است. ایرانی مشورت را دوست دارد ولی همیشه دلایل نسبتا معقول دارد که مشورت را نپذیرد.
در اینجا من نظر قاطع یک شهرستانی تحصیلکرده را دربارهی انگلستان و اروپا عرضه کردهام. تصور ذهنی او البته تصوری شریف است. او در مورد ما فکر میکند مردمی هستیم که خردمندانه و باصداقت حکومت میکنیم، در باب داراییهای خود اطمینان خاطر داریم، دارای عادات عقلانی هستیم، آرای ما گشادهنظرانه و اعمال ما قابل اعتماد است. از همهی اینها گذشته تصور میکند که علم و دانش زندگی بارورتری برایمان به ارمغان آورده است. او عواید و محصولات بیشمار تمدن را میبیند و نه فقط به خاطر رفاه ما بلکه به علت اشراف خردمندانهای که بر آنها داریم به حال ما رشک میبرد. در مقایسه با وضع خود، تصور میکند که ما دانش جامعی از تاریخ و قانون اساسی داریم و از تجملات مادی زندگی خود بهره میگیریم. میخواهم کمی بیندیشید که معنی این جملات چیست؟
حالا اگر به مقایسههای خود برگردم، آنچه هر روز در اینجا توجه مرا جلب میکند و مرا با خود مشغول میدارد جهل اروپاییان شهرنشین در مسایل مربوط به اعمال روزانه است. ایرانی هنر اندکی دارد و علم او از هنر هم کمتر است. دانش فنی او دانشی سنتی است که به صنایع دستی ساده و اشکال ابتدایی کار خلاصه میشود. او کار خود را در دکانها، خیابانها و در مزارع اطراف شهر کوچک یا دهکدهاش انجام میدهد. محصول کار او در راهها و شوارع عام به چشم میخورد. بنابراین اگر بچهای بخواهد بافنده شود کافی است به کار بافنده نگاه کند یا جایی را پشت کارگاه بگیرد و هنر مورد نظرش را بیاموزد. در اینجا لبافی، پشمریسی و رنگرزی مناظری هستند که هر روز پیش چشم اوست و او میتواند تا زمانی که خسته شود جلو دکان او ایستاده او را نظاره کند. وقتی نوکر شما برای گرفتن نان به نانوایی یا برای گرفتن شیرینی به قنادی میرود، به آسانی میتواند ببیند که نان و شیرینی را چطور و از چه تهیه میکنند. او میداند که گندم از کجا میآید و در کجا آسیا میشود. او میداند شکر و چای از کجا میآید، یا اینکه میوه در کجا به دست میآید و سیبزمینی را چه هنگام از زمین بیرون میآورند. حالا اگر کمی باهوش باشد از بهای زمین در منطقه، از روشها و فصلهای کشاورزی باخبر است و بازرگانان عمده را میشناسد و میداند که کالای خود را از کجا میآورند و چگونه معامله میکنند.
او میتواند به شما بگوید که خانهی مسکونیتان چگونه ساخته شده، آجر و گچ آن را چگونه فراهم کردهاند، چه نوع الواری در آن به کار رفته و این الوار را از کجا آوردهاند، مزد کارگران چهقدر بوده، روزی چند ساعت کار کردهاند و ناهار چه خوردهاند.
او اطلاعاتی هم دربارهی قوانین جاری و رسم و راه اداری و اخذ مالیات و اجرای عدالت دارد. البته او دربارهی ساختن مصنوعات خارجی چیزی نمیداند ولی در ارزیابی نهایی و مرغوبیت کالاها نظری صائب دارد. خلاصه از هرچه که در شهرش به وقوع میپیوندد اندکی اطلاع دارد. حالا کدامیک از ما میتواند چنین ادعایی داشته باشد؟ بازرگانی ما چنان گوناگون است که فقط دستاندرکاران دربارهی آن چیزی میدانند. هنر و صنایع ما چنان بر اساس علوم متعدد استوار است که تنها کسانی که آنها را زمینهی مطالعهی تخصصی کردهاند میتوانند فرایندهای آن را دریابند. ما نمایشگاه راه میاندازیم تا به مردم نشان بدهیم که بعضی چیزها چطور ساخته میشوند و موزهها را از تمام اشیای روی زمین میانباریم ولی مردم به علل دیگر به نمایشگاه میروند و کمتر کسی از ما مردم میپذیرد که از موزهای بازدید کرده است. آیا چنین نیست؟ آیا ما به حدی فخرفروشانه جاهل نیستیم؟
تقسیم کار ما را محدود به اتاقکهایی کرده که دیوار بین آنها پنجره ندارد. شما خواهید گفت که ما گاهی از برجی بالا میرویم و به اطراف نگاه میکنیم ولی هرچه میبینیم فقط گنبد و بام است، با آنکه به طور کلی هزاران چیز برای مشاهده و الهام وجود دارد.
ولی من تصور میکنم تا اینجا که خواندهاید خیلی از دست من عصبانی شدهاید. بنابراین فعلا مطلبم را قطع میکنم، چه خوب میدانید که وقتی عصبانی میشوید چهقدر زیباتر جلوه میکنید!