مرض شهرینوشته: زمان انتشار:

بعضی تهران را دوست ندارند اما دل هم نمی‌توانند از آن بکنند. آنها برخلاف بعضی که زیبا نمی‌بینندش اما زشتی‌هاش را به رویش نمی‌آورند. با تهران رابطه‌شان عشق و نفرت است.‌ خیلی‌ها این حال را دارند که فکر می‌کنند تهران آن جای ایدئال برای زندگی کردن نیست، آن آرمانشهری که می‌خواهند نیست اما پای رفتن هم ندارند. می‌سوزند و می‌سازند و گاهی نفرینش می‌کنند. در این زندگی‌نگاره پوریا عالمی از تهرانی که دوستش ندارد نوشته.

بابا قلب تهران بود. می‌تپید، سرفه می‌کرد، می‌افتاد، بلند می‌شد، می‌افتاد، بلند می‌شد، خس خس می‌کرد، زیر لب آواز دور و گنگی از قمر می‌خواند، بلند می‌شد، می‌افتاد، زیر لب آواز سردی از فریدون فروغی می‌خواند، توی عروسی گوشه‌ای می‌ایستاد و به ریختن شاباش بسنده می‌کرد، رفیق‌باز بود. اینها را که غر می‌زدند مسخره می‌کرد و طرفدار آنها بود که در لحظه زندگی می‌کردند، دورش همیشه شلوغ بود، کوکاکولا دوست داشت و وقتی بچه بودیم می‌دیدیم که جای آب هم کوکا می‌ریزد و می‌رود بالا، عاشق چایی‌نبات بود و دوست‌هاش از خیابان قلمستان گمرک تا کوچه‌پس‌کوچه‌های بوکان پخش بودند اما وقتی از رفاقت حرف می‌زد می‌گفت دوست فقط بچه‌های پایین با بچه‌های بالا بر خوردن گرفتاری داره. بابا قلب تهران بود. می‌گرفت. می‌ایستاد. خس خس می‌کرد. می‌افتاد، بلند می‌شد، می‌افتاد. حتی وقتی دیگر افتاده بود بزرگ بود.
تهران قلب بابا بود. میل به رفتن و بیرون زدن از تهران نداشت. می‌گفت تهران آخر دنیا است و همه‌ی دنیا تهران است. می‌خندید و می‌گفت: «معین گفت دلم می‌خواد به اصفهان برگردم. من اصفهان نمی‌رم که دلم برای تهران تنگ نشه.» اولین باری که یادم است تمام راه شمال را درباره‌ی خاطرات بچگی‌اش توی میدان منیریه‌ی تهران حرف زد. یک‌بار هم که چهل ‌نفر را قطار کرد که ببرد دور ایران بگرداندمان، می‌گفت می‌رویم ایران را ببینید که متوجه شوید بیرون تهران خبری نیست. خبری هم نبود. پاش را از تهران بیرون می‌گذاشت خراب می‌شد حالش، اعصابش. اصلا به اینکه از ایران برود فکر نکرد که نکرد. از اینکه خانه‌های منیریه را خراب می‌کردند آزرده بود، عاشق کوچه‌های امیریه بود و آن جو‌های هفتی باریک وسط خیابان. ایمان داشت همه‌چیز قدیمی‌اش بهتر است و به چیزهای جدید که می‌رسید گارد می‌گرفت، صبر می‌کرد از مد بیفتد، جز سیستم صوتی و تصویری، عاشق صوت و تصویر بود. توی کل محله‌ی منیریه اولین ماهواره‌ی منطقه را نصاب وقتی خواست بیاورد نصب کند فیلم مافیایی بود، شبانه و تکه تکه دیش را آوردند و سوار کردند، یک بشقاب آلومینیومی گرد سبز رنگ با قطر سه متر. چیز بزرگی بود، دورش ایرانیت کشیدند که همسایه‌ها گزارش ندهند. بین شبکه‌های ترکیه و کانال کارتون ‌نت‌ورک و ام‌تی‌وی، سپرد به انتخاب ما که نصاب سر دیش را کدام وری بگیرد. از صفحه و گرامافون و وی‌اچ‌اس کوچک و بزرگ بگیر تا نوار دولبه و ویدیوی اس‌دی و اولین ضبط صوت که رقص نور داشت و سه‌تا سی‌دی می‌خورد توی تهران اول باید می‌آمد از زیر دست او رد می‌شد. تهران با او موسیقی داشت. آخرین قطعه‌های ابی که قاچاقی وارد شده بود اولین‌بار توی کاست در خانه یا ماشین او پخش می‌شد. همین بود. دقیقا همین‌ها بود که وقتی یک‌بار پاش را از تهران گذاشت بیرون توی جاده ساوه تصادف کرد. طوری تصادف کرد که انگار تهران تصادف کرده بود، پلیس گفت وقتی رسیده صدای داریوش تمام آن جاده‌ی قدیم ساوه را در تاریکی شب پر کرده بوده. به ما که زنگ زدند و وقتی شنیدیم توی ماشین لیلا بوده و چرخ سنگین کامیون رحم نکرده به‌شان، در لحظه فهمیدم عملا کامیون تهران را زیر گرفته و دیگر این شهر شهر بشو نیست برای بابا. کامیون همه‌چیز را صاف کرده بود و بعد از فردای آن روز که تهران اسقاطی له و لورده را از زیر چرخ کامیون بیرون کشیدند و مستقیم به ضایعاتی فروختند، دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نشد. لیلا هم تبدیل شد به یک تکه سنگ، یک شماره روی یک تکه سنگ توی قبرستان بیرون تهران.
اما تهران زیبا است، آن‌طور که توی تبلیغات شهری می‌گویند و آن‌طور که شاعرها درباره‌ی تهران حرف می‌زنند باید چیز دندان‌گیری باشد و آدم یک موی سیاهش را به هیچ جایی در این زمین خاکی ندهد. پس بنا به روایت معتبر آدم‌هایی که تهران را در حد ناموس و دین و ایمان بزرگ می‌کنند باید گفت این تهران زیبا قلب ایران است، قلب یک آدم دودی که هر چه دستش رسیده زده. در و دیوارش سیاه و چروکیده و مستعمل است. معماری بدمعمارش کرخت و از ریخت‌افتاده. دقیقا این تهران از ریخت‌افتاده قلب ایران است. قلبی خسته. با هر قدم که برمی‌دارد به سرفه می‌افتد و به سرفه می‌اندازد، می‌افتد و می‌اندازد، و شاید برای همین است که تن وامانده‌ی این قلب زیبا سال‌ها است از جاش جنب نخورده و قدم از قدم برنداشته. و شاید برای همین است که تن پیر این قلب، همچون هر مرد پیرِ پای بساط‌نشسته، در گذشته سیر می‌کند و خیالاتش به خاطراتی که یادش نیست گره خورده در تاریخی که دست کم مال هزاران سال پیش است. همین است که به سرفه می‌افتد و به سرفه می‌اندازد، می‌افتد و می‌اندازد…
«هی، پا شو پدر جان. پا شو. بچه‌هات رفتند.»
از تهران که بیرون می‌زنی آسمان رو به آبی می‌‌رود. جاده‌ها رو به روشنی. دشت‌ها رو به سبزی. و همه‌چیز رو به ارزانی. به تهران که نزدیک بشوی آسمان رو به سیاهی می‌رود. جاده‌ها رو به سیاهی. دشت‌ها رو به سیاهی. و همه‌چیز رو به پول سیاه. اما جاده‌هایی که به تهران وارد می‌شود یکطرفه‌ است انگار. اتوبوس‌ها از دهات دور و از شهرهای دور و از استان‌های دیگر آدم‌ها را شبیه گلبول‌های قرمز از سراسر بدن برمی‌دارد و در تهران، این قلب زیبا، پیاده می‌کند. گلبول‌های قرمزی که تمام اکسیژن زندگی خود را با هزار امید و آرزو برمی‌دارند و به قلب می‌رسانند تا بتپد و این سرزمین زنده بماند.
گلبول‌های قرمزی که در کوچه‌پس‌کوچه‌های قلب، در لالوی سازمان‌ها و ادارات دولتی، در هزارتوی بروکراسی، در خیابان‌های منتهی به کوچه‌های بن‌بست، خفت می‌شوند و هرگز فرصت پیدا نمی‌کنند سوار اتوبوس‌ها شوند و از قلب خارج شوند و دوباره نفسی تازه کنند و با اکسیژن تازه‌ به تهران بازگردند.
تهران قلبی است که گلبول‌های کوچک پر امید را شبیه یک خانه‌ی شکلاتی وسوسه می‌کند و آنها را گول می‌زند و همه را به دام خود، به درون خود، می‌کشد و معتادشان می‌کند به تهرانیت. تهرانیت لزوما هم‌معنای شهریت نیست. تهرانیت همان آترواسکلروز است که به جان قلب می‌افتد و شریان‌ها را از جریان‌ها باز می‌دارد. یک مرض شهری بی‌درمان.
و تن این قلب شبیه تن مرد دیابتی شده است. هر انتها به سیاهی و خون‌مردگی و مرگی تدریجی ختم می‌شود. شهرها و روستاها و استان‌ها هر چه از تهران دورتر باشند، اکسیژن کمتری قلب به‌شان می‌رساند و یکی یکی نفله می‌شوند.
خاله که تهرانی‌الاصل تهرانی‌زاد تهرانی‌الاخلاقی بود در راس خیابان سی‌متری جی خانه‌ای مطبق و بزرگ و دلباز ساخته بود و انگار اتاقک نگهبانی سی‌متری بود و از پشت بام می‌توانستی به اخلاق و رفتار مردم خیابان مسلط و محیط باشی. پایین خانه‌اش قنادی بود، که هم این قنادی، هم این خانه، ارث پدری بود. بوی آرد و خمیر تنور قنادی خیابان سی‌متری را پر می‌کرد و نمی‌گذاشت بوی فاضلاب و جوی همیشه‌گرفته و سر و صدای نشست و برخاست هواپیماها بیازاردت.
خاله که تهرانی‌الاصل تهرانی‌زاد تهرانی‌الاخلاقی بود توی خانه کتیبه‌های سبز و مشکی به دیوار می‌زد سراسر سال و ایمان داشت که گذشته خوب بوده و باور داشت که زندگی در آینده اتفاق می‌افتد. خاله فخری تهران بود. قدیمی و مذهبی و باوقار. با حیاطی که کفش موزاییک بود و خانه‌ای که معمار نداشت و اوستابنایی از روی دست خانه‌ای دیگر آن را بنا کرده بود.
خاله دیابت گرفت و سال‌ها در شیرینی این بیماری رنج کشید و انتهای بدنش سیاه شد و ما شاهد رنج‌های روزمره‌اش بودیم که بی‌خیال به آن تمام روز سیگار هما دود می‌کرد و ما را به اسم بچه‌های مادران‌مان صدا می‌کرد و می‌گفت درخت یاس وسط حیاط را نشکنیم. سیگار هما دود می‌کرد و دیابت سراسر وجودش را گرفته بود. پوستش ملتهب شده بود و او با وقار یک زن تهرانی قدیمی حواسش بود که سفره‌ی ناهارش برقرار باشد و جلوی هر مهمان یک کاسه سالاد و یک کاسه ماست و یک لیوان دوغ حتما باشد و سر سفره سبزی خوردن و نان تافتون داغ تحت هر شرایطی مهیا باشد. شیک بود و کاری به دیابت نداشت. معتقد بود اگر مرض دیابت بخواهد کاری بکند می‌کند. و کرد.
«همگی شادی روان سرکار خانم فخری‌الملوک اصغر تهرانی یک فاتحه ختم کنید…»
از بالا که نگاه کنی، نقشه‌ی راه‌های زمینی ایران را که ببینی، شبیه عنکبوتی است که تارهایی بی‌نظم تنیده و خودش در مرکز دودگرفته‌اش نشسته و مطمئن و منتظر است که حشره‌های ریز و درشت بیایند به سمتش تا از آنان تغذیه کند.
از بالا که نگاه کنی، نقشه‌ی راه‌های هوایی ایران را که ببینی، شبیه دوک نخ‌ریسی است که می‌چرخد و پیراهن بلند ایران را می‌ریسد… اما نمی‌ریسد… دقیق که نگاه کنی می‌بینی دارد این لباس بافته را می‌شکافد و هر دم گوشه و کنار این دامن بلند، کم‌تر و کم‌پشت‌تر و کم‌بافت‌تر می‌شود.
از بالا که نگاه کنی می‌بینی همه‌ی راه‌ها به تهران ختم می‌شود. و همه را می‌بینی که در راه تهران تمام می‌شود.
از بالا که نگاه کنی نه جنگلی در این پایتخت پیدا می‌کنی نه رودی که بخروشد نه دریاچه‌ای. مردم توی اینترنت غر می‌زنند که دولت کمر به قتل طبیعت بسته و خودشان خانه‌های قدیمی و باغچه‌های کوچک را با خاک یکسان می‌کنند، با ناخن شهر را می‌خارانند و جاش آپارتمان و آسمان‌خراش می‌سازند تا از قافله عقب نمانند.
«ویوی اینجا ابدیه پوریا. می‌دونی چند اجاره‌ش کردم؟»
از بالا که نگاه کنی می‌بینی نباید از بالا نگاه کنی. این قلب، این شهر زیبا، در دود کارخانه‌هایش خفته. تهران صادق هدایت است در پاریس که کت و شلوار تن کرده، گره کراوات را بسته، پنجره‌ها را چفت کرده، شیر گاز را باز کرده و روی تخت دراز کشیده، به سقف چشم دوخته و به شکوهش می‌اندیشد و منتظر است ببیند چه می‌شود و نشت گاز کی کار را به سرانجام می‌رساند.
از بیرون تهران به تهران که نزدیک شوی، پیش از آنکه آثار شهری را ببینی، پیش از آنکه برج‌ها را ببینی و آن ساختمان‌های بلند و نوک‌تیزِ از نوک سر تا پا کپی‌شده‌اش را، بدن افتاده‌ی شهری را می‌بینی که سینه‌کش کوه ایستاده. انگار مردی پای دیوار منتظر فرمان آتش با چشم‌های بسته. وقتی به تهران نزدیک می‌شوی شهری را می‌بینی در خودش جمع‌شده، پاهاش را بغل‌کرده در خودش، چمباتمه‌زده و به زمین‌افتاده، چون جنینی ترسیده. و این جنین را می‌بینی که در رحمی از دود و دوده و سیاهی آرام گرفته.

سلطان‌خانوم نسخه‌ی به‌روزتر و شهری‌شده‌تر خاله فخری بود. او مثل هر تهرانی اصیل از جایی کنده بود و آمده بود اینجا آینده‌ای بسازد. تفرشی‌ای بود که هرگز به تفرش بازنگشت و از همان روز اول که در خیابان پهلوی و به قول خودش پهلوی بالا، میدان منیریه، کوچه‌ی دهستانی، کاشی هشت خانه کرد، طوری روی صندلی چوب گردوی منبت‌شده‌ی استادعلی چوبکار ساکن در خیابان قلمستان تکیه کرد که توپ تکانش نمی‌توانست بدهد. خانه را گرفت دستش و طوری سر صبح پسر بزرگ خانه را بیدار کرد و فرستاد دنبال نان سنگک تازه که انگار نه انگار نه تنها مادر او نبود که زن شاید دوم خانه بود. همیشه رنگ داخل حوض سیمانی را آبی لاجوردی بی‌لک نگه می‌داشت و توی سایه‌سار درخت انار دانه‌سیاه لب حوض که عصرها می‌آمد و می‌نشست، همه حساب کار دست‌شان می‌آمد که در خانه اگر کس است یک حرف بس است. سلطان خانه بود. همه‌ی پسرها مردهای سینه‌سپر و پر از اهن و تولوپ بیرون از خانه بودند که وقتی به خانه می‌رسیدند پسر سلطان‌خانوم بودند، تا روز آخر. حتی وقتی توی تخت افتاد و چند ماه بیماری روی بیماری به تنش حمله می‌کرد و نمی‌توانست حرف بزند یا دست تکان بدهد، همان نی‌نی سیاه چشمش کافی بود که باز یاد همه باشد که سلطان‌خانوم هنوز زنده است و دارد توی این خانه نفس می‌کشد. گرد و غبار روی خاک و خاک روی گرد و غبار امکان نداشت جایی در این عمارت کوچکش باشد. عروس‌ها بی‌آنکه جایی قانون‌ها را خوانده باشند قانون‌مدارترین اعضای خانه بودند و می‌دانستند نباید کاری کنند که به تریج قبای سلطان یا پسرهاش بر بخورد. نوه‌ها همه از دم حکم سیاهی‌لشکری را داشتند که مدام دنبال جور کردن بساط صبحانه و بساط چای و بساط رب‌پزی و بساط پنبه‌زنی و بساط برگ‌موچینی از این ور خانه به آن ور حیاط می‌دویدند.
آقابزرگ مثل همه‌ی آقابزرگ‌های پاورقی‌ها و سریال‌ها عصا داشت. صندلی‌اش مشخص بود و هیچ‌کس هیچ‌چیز را بی‌هماهنگی و چک کردن با سلطان‌خانوم و گرفتن تیکش، به آقابزرگ نمی‌گفت. آقابزرگ روی مبلش، روبروی در ورودی خانه، سی سال نشست. عصای چوبی تراشیده داشت، یک تلویزیون رنگی بلر داشت، یک دستگاه وی‌اچ‌اس بتاکم فیلم کوچک داشت و یک حلقه فیلم. نه خبر نگاه می‌کرد نه برنامه‌های دیگر را. هر وقت هوس تلویزیون می‌کرد، فیلم گنج قارون را می‌گفت نوه‌ها بدوند و توی دستگاه بگذارند. چهل پنجاه سال پیش فقط یک‌بار کبابی حاج‌ابلفضل عالمی بر میدان گمرک را زودتر بست و آن هم برای این بود که برود سینما و فیلم گنج قارون را ببیند. چهل ‌پنجاه ‌سال بعد وقتی پسرهاش گفتند ویدیو آمده و چیست گفت: «یکی بگیرید. با گنج قارون.»
سلطان‌خانوم تهران بود. و دقیق‌تر از آن، خانه‌ی کوچه‌ی دهستانی میدان منیریه سلطان‌خانوم بود. باید و قانون این بود که همه شبیه آن خانه، شبیه سلطان‌خانوم، بشوند و در مکتب او بدوند. با آرامشی پادگانی. با سکوت دیکته‌شده. با چشم‌های بی‌پایان. بی سوال‌هایی که حتی به ذهن‌مان اجازه نمی‌دادیم برسد.
آقابزرگ هم تهران بود. همه از او حساب می‌بردیم و او از سلطان‌خانوم. همه او را دوست می‌داشتیم و او سلطان‌خانوم را. همه حرف او را گوش می‌کردیم و او حرف سلطان‌خانوم را.
وقتی قلب آقابزرگ از حرکت ایستاد، خانه‌ی کوچه‌ی دهستانی به حکومت خود ادامه داد. دادسرای بی دادستانی بود که دستی نامرئی آن را می‌گرداند. درست تا پانزده دقیقه قبل از فروپاشی‌اش. گرد و خاک از گوشه‌های خانه بالا آمد و به سال نکشیده طبقه‌ی بالا متروکه شد. سال دوم، اتاق‌های تهی از آقابزرگ یک سال بود که درشان باز نشده بود. سال سوم، برگ‌های درخت انار و انجیر و موها روی هم ماند و زرد شد و خشک شد و خاشاک شد. سلطان‌خانوم سال چهارم افتاد. روی تخت سلطنتش در حیاط متروک‌شده‌ی حوض و انار و انجیر نشسته بود که افتاد. فروریخت. آمبولانس آمد و بعد روی تخت بیماری خوابید و چندماه بعد وقتی ما پا به آن خانه گذاشتیم صدای عبدالباسط طبیعی‌ترین چیزی بود که می‌شد بعد از آن‌همه سال سکوت در آن دالان و سرسرا و خانه و حیاط شنید. با حوضی که رنگ آبی‌اش ریخته بود.
«لا اله الا الله. لا اله الا الله. لا اله الا الله.»
توی حیاط که می‌ایستادی می‌دیدی امپراطوری فراموش‌شده‌ای است به جا مانده از هزاران سال پیش.
همه‌ی اینها تهران بود. بابا تهران بود و خاله تهران بود و سلطان‌خانوم تهران بود و آقابزرگ تهران بود. اما تهران دقیقا کدام یک از اینها بود؟ جنین شهری در دود خفته بود یا مرض شهری که از سر و تن ما بیرون نمی‌رفت؟

پوریا عالمیدرباره نویسنده

نویسنده، طنزنویس، روزنامه‌نگار و نویسنده کودک ایرانی است او با ستون‌نویسی طنز در روزنامه‌های ایران در دههٔ ۸۰ و ۹۰ شناخته می‌شود. ستون‌های کاناپه‌چی، آسانسورچی و ماجراهای میدون و سوفیا از جمله ستون‌های پر خوانندهٔ این نویسنده بوده است که به صورت کتاب نیز منتشر شده است. همچنین مجموعه داستان‌ها و شعرهایی از او در ایران منتشر شده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *