روی نیمکتی بدون پشتی در میدانگاه هفتتیر نشسته بودم و به چند پیرمرد که دورتر از من نشسته بودند و بدون آنکه با هم حرف بزنند به نردههای نقاشیشدهی دور میدان خیره شده بودند نگاه میکردم. اگر یک سال قبل بود مجبور بودم فامیل از فرنگبرگشتهمان را بکشانم وسط خاک و بولدوزر و کمباین و بهش بگویم: «از اینجا تهرانگردیمان را شروع میکنیم.» از روی متن توی گوشیام خواندم: «خیابان کریمخان در جهت شرقی-غربی میدان هفتتیر و میدان ولیعصر را به هم وصل میکند. این خیابان به افتخار کریمخانزند فرمانروای ایران در قرن ۱۲ هجری و بنیانگذار زندیه نامگذاری شد و تنها خیابانی است که نامش پس از انقلاب تغییر نکرده.» و فکر کردم چطور آن را برای یک خارجیزبان توضیح دهم. شب قبلش تا نزدیکیهای صبح در خاطراتم غور کرده بودم و سر هرکدامشان از یک وری رسیده بود به این میدان و پل کریمخان. همین پل فلزیای که به گفتهی ویکیپدیا «430 متر است و قطعات فلزی آن در شرکت بلژیکی نوبلزپیلمن ساخته شده و در دههی پنجاه خورشیدی خریداری و نصب شده است تا ضمن غیرهمسطحسازی تقاطعاتی که پیش از آن با چراغ راهنمایی اداره میشد، معابر پایتخت ترافیک روانتری را تجربه کند.» خب دانستن اینها به چه دردی میخورد؟ آن گوشهی سمت چپ صفحه اما عکسی از پل کریمخان بود که توش آدمهای روی پل داشتند برای آدمهای زیر پل دست تکان میدادند و چیزی میگفتند. ماشینها هر کدام به سمتی میرفتند و چند پلیس با موتورهایشان زیر پل را قرق کرده بودند. آن عکس نماد پل کریمخان شده بود و ما مردم این شهر توانسته بودیم کاربری یک پل را تغییر دهیم. از دور فامیلمان را دیدم که از ورودی دم مترو بیرون آمد و از همانجا برای من و پیرمردها دست تکان داد.
فامیل قدبلند از خارج برگشتهمان ذوقزده به هرچیز زشت و کثیف و نوبری دست میزد و چینهای متعددِ دور چشمهاش که از خشکی و آلودگی هوا بیشتر هم شده بود توی هم جمع میشد. نوه عموی پدرم سمبوسهی ماندهای را که از مغازهی کنار مترو برایش خریده بودم با اشتها گاز میزد و به مانکنهای اداریپوش و مسخشدهی مانتوفروشیها لبخند میزد. تنها خاطرهی من از شانآریا ـ که اسمش هم مثل خودش ترکیب بیربطی از ایران و آلمان بود ـ پسر پنج سالهای بود که پشتش را کرده بود به ما که خیلی بودیم و جمع شده بودیم تا فامیل مهاجرمان را ببینیم. رو به دیوار ایستاده بود چون خیلی راحت و با اعتماد به نفس گفته بود که اگر نگاهش به ماها بیفتد تمرکزش را از دست میدهد و به آلمانی یک چیزهایی خوانده بود که نه ریتم داشت نه آهنگ. او آلمان به دنیا آمده بود و همانجا زن و بچه و زندگی داشت و آنقدر توی آلمان خاطره ساخته بود که کمکم فارسی یادش رفته بود.
اولین جایی که برده بودمش یک کافهی دنج کوچک گمنام بود. همان کافهای که آن اوایل آمدنم به تهران کشفش کرده بودم. همان وقتها که هنوز برای رسیدن به هفتتیر باید از سه نفر آدرس میپرسیدم تا یادم بیاید قائممقام است که تهش میخورد به هفتتیر، نه میرزای شیرازی، اما فقط من بلد بودم دوستانم را به جشنوارهی قهوهای ببرم که به محض نوشیدنش عطر لایههای نقرهای قهوههای مزارع اوگاندا توی کافهای کوچک و دنج ته یک بنبست راهنده پیش چشمشان احضار شود. اما آن مزه برای شانآریا معمولی بود. بعد رفتیم تا یک مغازهی خواروبارفروشی معمولی را وسط خیابان فردوسی تماشا کند و حالا هم آمده بودیم دیدن پل کریمخان و چند کتابفروشی. شاید من راهنمای خوبی نبودم که وسط راه از دستم درمیرفت و دنبالم نمیآمد. شاید به این خاطر بود که خود من هم هنوز مهاجر به حساب میآمدم. مهاجری که طول کشید تا با تهران رفیق شد.
قطارهای جنوب طوری تنظیم شدهاند که گرگ و میش صبح برسند تهران. انگار یک نفر از عمد برنامهی حرکت قطارها را دستکاری کرده تا مسافرهای خستهی جنوبی با چشمهایی خوابآلود و صورتهای پفکرده وسط لازمانِ مالیخولیای پیش از طلوع فرود بیایند توی شهر. ما فقط با ده درصد نور خورشید به دورو برمان خیره شده بودیم و گیج بودیم. برای همین بود شاید که اولین مواجههی من با تهران جوان قوزکردهی لاغراندام ناشتایی بود که با صدای گرفته و مغموم از کنار ماشین قراضهاش دور میدان داد زد: «هفتتیر دربست.» خانهی فامیلمان هفتتیر بود. توی کوچهی گوهر درخشان نرسیده به ورزشگاه شیرودی. فرایند انتخاب واحد و جا افتادن توی دانشگاه خیلی تند اتفاق افتاد. از آن به بعد من بودم و شهر و جوان لاغر و مغمومی که بوی دهانش با هیچ ترفندی از حافظهام پاک نمیشد.
چند ماه بعد برگشتم راهآهن. طبعا از میدان هفتتیر. از همان خیابان جانداری که موقع رسیدن به خانهی فامیلمان با ذوق براندازش کرده بودم، وقتی شیب پل کریمخان را به سمت خیابان نه پهن و نه باریک مفتح پایین آمده بودیم. اول خودم را رساندم میدان هفتتیر و سوار متروی تازهنفسش نشدم. رفتن به زیرِ زمین هبوطی بود که در ازای کشف کامل روی زمین میبخشیدند. من هنوز سیبم را گاز نزده بودم.
میدان راهآهن کثیفتر، شلوغتر و بینظمتر از آنی بود که دیده بودم. نور دم ظهر به صورت هولناکی چهرهی شرمگین میدان را رو آورده بود. اگر تاریکی کورم کرده بود، نور داشت کورترم میکرد. این وضعیت برایم چندبار دیگر هم تکرار شد. وقتی رفته بودم برج میلاد، میدان انقلاب، پارک جمشیدیه، دربند، باغ فردوس و تجریش و همهی مکانهای معروفی را ببینم که انگار باید حتما میدیدم. دنبال نشانهای میگشتم که مرا به شهر وصل کند اما نمیتوانستم پیدایش کنم. فقط گاهی که دلم خیابان آشنا میخواست خودم را میرساندم به میدان هفتتیر و تا آنجا که پل کریمخان تمام میشد و میرزای شیرازی شروع میشد پیاده گز میکردم.
نه من میتوانستم تجربهام از کشف شهر را برای شانآریا توضیح بدهم نه او میفهمید. ناگزیر مثل یک گنگ خوابدیده وسط تاریکی دستش را گرفته بودم و به زور میخواستم تهران خودم را وارد مغزش کنم. آنهم با دم دستیترین واژهها. ایستاده بود روبروی یک کتابفروشی زیر پل کریمخان و به ویترین کتابهایی که حتی نمیتوانست اسمشان را بخواند خیره شده بود. همسرم گفته بود: «ببرش نرینگیها و زنانگیهای تهران رو نشونش بده خودتو خلاص کن.» منظورش برج میلاد و میدان آزادی و مترو بود. شاید اگر به حرفش گوش میدادم نیش همیشه باز شان مثل حالا بسته نشده بود و کسل و بیحوصله به کتابها نگاه نمیکرد. اصلا شاید باید میگذاشتم حالا که بعد از چهل سال آمده ایران با همان تور تهرانگردیها که پیدا کرده بود برود پیادهگردی. بیخود بهش گفته بودم خودم همهی شهر را نشانت میدهم. دیگر داشتم به مکانهایی که دوست داشتم شک میکردم. یک خیابان معمولی در تهران یا به تعبیر شان محل عبور ـ که لابد توی ذهنش فقط یک راه رسیدن به جذابیتهای توریستی بعدی بود ـ چه جذابیتی میتوانست داشته باشد؟ جوابش را به بدیهیترین شکل بلد بودم اما حالا از بیانش عاجز بودم. چه اتفاقی در من افتاده بود که خیابانهای غریبه و ناآشنا و تودرتو اینطور آشنا و صمیمی به نظر میرسید؟
زلزلهی سال 83 فیروزکوه، آنقدر بزرگ بود که چراغخواب را از روی پاتختیام پرت کرد پایین و هزار تکهاش کرد. خوابگاه ما توی خیابان شانزدهم خواجهعبدالله بود. همان ساختمان چهارطبقهی نقلی که بعدها شد دفتر روزنامهی اعتماد و اولین صفحهام را توی اولین اتاقی که وقتی به تهران آمدم در آن زندگی کرده بودم صفحهبندی کردم. نشستم کنار صفحهآرا و برای مطلبم تیتر انتخاب کردم و فقط نگاهم به پنجره بود. آن روز توی تحریریه کسی نمیدانست اینجا اتاق 316 خوابگاه دخترانهی دانشگاه علامه بود و فقط من که به پنجرهی خانهی روبرویی خیره شده بودم و سایهی پیرمرد تریاکی تنها را نگاه میکردم میدانستم ترک باریک و بلند آن گوشهی دیوار بعد از همان زلزله روی سقف افتاد.
کوچه پر از آدم بود. همسایهها یک جفت زن و شوهر جوان، دو جفت پیرزن و پیرمرد همراه با نوههایشان و یک مرد چاق و چند پسر جوان بودند. ما دخترهای بشاش نوزده ساله با توانایی پایانناپذیر برای خندیدن و شوخی کردن با هر چیز وسط مهلکهی مرگ و زندگی بدجور توی چشم میزدیم. برای همسایهها تا قبل از آن شب، ما فقط یک مشت دختر بیعار بودیم که حواس پسرهاشان را پرت کرده بودیم و حالا داشتیم میرفتیم توی پارک بخوابیم. آن شب تا صبح روی چمنهای خنک پارک خواجهعبدالله خوابیدیم و واقعا خندیدیم، به ماشینهای هراسانی که توی دستانداز میافتادند، به دندان مصنوعی پیرزن که گربه از توی لیوان بالای سرش دزدیده بود، به خروپف مرد سوپری و دو تا پسر چاقش، به افتادن جزوهی یکیمان توی حوض پارک، و سعی میکردیم به خاطرههای بیاهمیت زنهای همسایه دربارهی تهران قدیم و محلههای باصفا و چیزهایی که بر سر شهر رفته بود گوش نکنیم. برای ما تهران، تهران موقت و سرسری بود. چه اهمیتی داشت که خراب شود یا نه. اما پیش از طلوع، توی گرگ و میش هوا، وقتی خواب جماعت عمیق شد، وقتی باد ناشیانه شاخههای درخت را در هم ریخت، توی ذهن ما دخترها که حالا واقعا ترسیده بودیم فکر خوفناک غریبی چرخ خورد: «اگر شهر فرومیریخت، اگر همانطور که زن همسایه میگفت فردای روز زلزله موشها جنازههای مانده را گاز میزدند، اگر خانهمان، خوابگاهمان، گوشههایی که برای خودمان ساخته بودیم با خاک یکسان میشد… آن وقت چه بر سر ما و تهران میآمد؟» داشتیم به تمام خاطرههایی که نساخته بودیم فکر میکردیم، به تمام فضاهایی که نداشتیم، به تمام رویاهایی که پیش چشممان بر باد میرفت.
شانآریا گفت: «اون کتابفروشی که دیروز دیدیم قشنگتر نبود؟» از تمام توریستهای جهان بدسلیقهترینشان گیر من افتاده بود. منظورش همان کتابفروشی چندطبقهی مجللی بود که لوسترهای براق داشت و هر کتاب را توی یک قفسهی نورانی کنگرهدار گذاشته بود. دستش را گرفتم و بردم کمی آنطرفتر. کنار کتابفروشی دیگری که بیشتر از کتاب توی ویترینش گونیا و خطکش و خودنویس داشت: «بیستوچهار سال پیش اینجا یه کتابفروشی بود که آتیشش زدن.»
بعدازظهر آن روز از سمیه، یکی از دوستان مترجمم، خواستم به دادم برسد. فکر میکردم دلیل بیعلاقگی شانآریا نداشتن همصحبت است. سمیه برایش ترجمه کرد، بعد رو کرد به من و گفت: «واقعا؟»
سرم را تکان دادم و سعی کردم خودم را توی آن سالها تصور کنم. بوی کاغذ سوخته، بوی پلاستیک، دوده و ذرههای سیاه ذغال که توی هوا چرخ میخورند و فریاد آدمهای جگرسوختهای که بالای خاکسترها نشستهاند.
«آره. اسمش مرغ آمین بوده.»
عکس کتابفروشی را سرچ کردم و از روی متن خواندم که «کتابفروشی در شهریور ۱۳۷۴ توسط گروه انصار حزبالله در اعتراض به چاپ رمان و خدایان دوشنبهها میخندند نوشتهی رضا خوشبین به آتش کشیده شد.»
شانآریا به سردر کتابفروشی سرپا که هیچ نشانهای از سوختگی و افسوس توش نبود نگاهی کرد. نچنچی پراند و در باب آزادی بیان و لزوم مبارزه و اعتراض صحبت کرد. شان قادر به دیدن چیزهای ندیدنی نبود. سمیه حرفهاش را یکی درمیان ترجمه میکرد. شاید به این خاطر که او هم مثل من خسته بود و دلش میخواست کمی بنشیند.
روی لبهی موزاییکی کتابفروشی نشستیم و به اصوات خشن زبان آلمانی شانآریا گوش کردیم. لیسانس جامعهشناسی داشت و بعد از آنکه استادها وادارش کرده بودند حوزهی ایرانشناسی را دنبال کند که از نظر او یک تبعیض دانشگاهی بود، تغییر رشته داده بود و الکترونیک یا ریاضی یا یک همچین چیزی خوانده بود. حالا داشت با همان دانش نصفهونیمهی جامعهشناسیاش تهران را، ما را، تحلیل میکرد. از مفهوم اعتراض مدنی شروع کرده بود و مصر بود بگوید تهران کلانشهری مدرن است که با توسعهی نامتوازن رشد کرده. میگفت پاریس طرح حداکثر سرعت ۳۰ را در کل شهر لازمالاجرا کرده تا با کاهش سرعت خودروها شهر را برای پیادهها آماده کند. از ملبورن گفت که در آخرین طرحش دسترسی بیانقطاع و تجهیزشدهی پیادهها به تمام سطح شهر را اجباری کرده تا کل این شهر ۸,۸۰۶ کیلومتر مربعی برای تردد پیاده مناسبسازی شود.
سمیه گاهی یادش میرفت ترجمه کند و خودش جوابش را میداد. من با حرفهاش مخالف نبودم اما به نظرم ما در فضاهای متفاوتی زندگی میکردیم. به نظرم شهرها با آدمها و خاطرهها بود که تبدیل به شهر میشدند و به همین خاطر بود که سوزاندن یک کتابفروشی برای ما یک کار روزمره و برای شان یادآور مفهوم انتزاعی آزادی بیان بود. خودم را از جلوی موتوری که با سرعت از پیادهرو گذشت کنار کشیدم و گفتم: «نمیتونیم تصویر شهرها را روی هم بندازیم. ما اینجا توی تهران چیزایی بیشتر از یه شهروند معمولی بودن تجربه میکنیم» و به این فکر کردم که تهران برای ما بیشتر از آنکه مکان باشد زمان است.
شانآریا بعد از حرفهای ناامیدکنندهی من و ترجمهی سمیه نفس عمیقی کشید و به کلیسای آن سمت خیابان نگاه کرد و برای اولین بار در آن روز گوشیاش را در آورد و عکس گرفت. او مشخصا به دنبال دیدن مکانهای واقعی تهران بود و من داشتم با او دربارهی فضای تهران حرف میزدم. داشتم او را از لای دریچهی باریک و غبارآلود تعاملات پیچیدهی مکان و آدمها، و از همه مهمتر رویدادها، به دیدن این فضای منحصربهفرد دعوت میکردم و البته عاجز بودم از انتقالش.
اولین بار در شش سالگی فهمیدم زمان و مکان مفهومهایی سیال و ازلی و ابدیاند. وقتی پدربزرگم فوت کرد. تا پیش از آن فکر میکردم من محور جهانم و همه چیزِ جهان به تصمیم و حضور من بستگی دارد. خوانش ساده و بچگانهاش این بود که فکر میکردم اگر به مدرسه بروم، اتاقم تاریک میشود و اسباببازیها فریزشده میمانند تا من برسم. یا اگر از خانهی خالهام برگردم، آنها تا بار بعدی که به خانهشان بروم همانطور سیخکی و به حالت بدرقه وسط هال میایستند و جهانشان خاموش میشود. اما آن روز از خانهی پدربزرگم بیرون آمده بودم و او فریز نشده بود. کنار تنور دستساز خودش توی مطبخ ایستاده بود که از توی چهارچوب در برگشتم و داد زدم «برای من کماچ درست کن تا برگردم» اما او کماچ درست نکرده بود و به جاش مرده بود. حس ناامنی تا مدتها رهایم نمیکرد. از مدرسه میترسیدم، از اتاقم، از خانهی خاله، از مطبخ پدربزرگ… از آنهمه نور پخششده در جهانهای مختلف. تا وقتی که کمکم بزرگ شدم و این انگار موهبتی بود که بزرگسالی ملالآور به ازای همهی آن چیزهایی که از تو میگیرد ارزانی میدارد. تا وقتی که فهمیدم جهان خیلی پیش از من با یک بیگبنگ آغاز شده و خیلی بعد از من ادامه خواهد داشت تا روزی که منفجر شود. حضورم آنقدر سبک و بیسایه شده بود که حسش نمیکردم. دائم ذهنم پر میکشید پیش مادر و خواهر و پدرم که هر کدام یک ور شهر بودند. آنوقتها نمیدانستم به معنای واقعیاش مرکز مطلق جهانیم. اما موقع مهاجرت به تهران فهمیدم دوباره همان قدرت را پیدا کردهام. به مفهوم استعاری و آگاهانهاش شهر حول محور حضور من و رابطهام با فضاها میچرخید؛ تمام فضاهایی که در آن زندگی میکردیم، تمام فضاهایی که ما را از خود بیخود میکرد، سوپری کوچک پمپبنزین امیرآباد، پیچ ناموزون پارک شریعتی آنجا که اتوبان زیر پایت جلوهگری میکرد، منقل دودهگرفتهی پیرمرد بوشهری زیر پل پارکوی که بهترین و جزغالهترین جگرها را داشت، ایستگاه اتوبوس چهارراه ولیعصر، نیمکت یکی مانده به آخر راهروی سمت چپ پارک خانهی هنرمندان، فضای سبز بالای تونل رسالت… و پل کریمخان وقتی به جای ماشین آدمها رویش ایستاده بودند.
شان و سمیه دنبال یک رستوران سنتی نزدیک بودند و من داشتم به پل کریمخان نگاه میکردم. به آن روز تاریخی که ما نمیدانم چند صد نفر که تا همان یک دقیقه قبلش هم را نمیشناختیم، از گوشه گوشهی شهر جمع شده بودیم، کنار هم چفت شده بودیم و در سکوت شانه به شانهی هم راه میرفتیم. ما سکوت کرده بودیم و فقط صدای خشخش سایش آهنهای لرزان پایههای پل را میشنیدیم. دختر باریک و کوتاهی خودش را از روی نردههای آهنی کنار پل بالا کشید و پرچم سبز را توی هوا تکان داد. پل کریمخان تن چهلوشش سالهاش را محکم در هم گرفته بود. قرار بود فقط ترافیک را در زمان برگزاری بازیهای آسیایی در سال 52 کنترل کند و حالا اگرچه خسته بود، اصلا وقتش نبود که از زیر این بار شانه خالی کند. سکوت کرده بودیم و فکر میکردیم قرار است از همین فردا شهر بهتری برای زیستن داشته باشیم. توی سکوت قدم میزدیم و به هلیکوپترهای عصبانی بالای سرمان اعتنایی نداشتیم. ما حتی شعار نمیدادیم. ما شهر را روی شانههایمان حمل میکردیم. حالا میتوانستم جواب سوال خودم را بدهم. برای ما خیابانها معبد رویاها و تصوراتمان از شهر بود. تهران شهری بود که ساکنانش آن را ساخته بودند با تمام تناقضها و تعارضهایی که در آن میتوان یافت.
شانآریا چلوکبابش را که خورد دوباره سرحال شد: «تهران هم شیرینه هم شور.» سمیه ترجمه کرد و سرش را به تایید تکان داد. من هنوز از یادآوری خاطرهای که توی سرم چرخ میزد تلخ بودم و دلیل این مزهشناسی ناشیانهی شانآریا را نمیفهمیدم. دچار یک سرگیجهی برعکس شده بودم.
«شاید هم تلخ.»
سمیه مخالف بود اما شان که با چشمهای کنجکاوش به او خیره شده بود سری تکان داد و با دستمال دور دهانش را پاک کرد و گفت: «شاید هم تلخ. من هنوز زوده که تصمیمم رو بگیرم» و طوری این جمله را گفت که یک فروشندهی لباس ایرانی که هر سال فقط برای خرید لباس به استانبول میرود بخواهد دربارهی استانبول بگوید.
به نظرم آمد ما شهرهای خوشبخت و بدبخت داریم. این را نه به سمیه گفتم نه شان. «شهرهايي داریم كه با گذشت ساليان دراز و به دنبال تغييرات بسيار باز هم به شكل دادن آرزوها ادامه ميدهند و شهرهايي كه آرزوها را از بين ميبرند يا خود توسط آنها از بين ميروند» و فهم این جمله برای جامعهشناسی که ایرانشناسی را عار میدانست زیادی سخت بود.
اسکیموهای گرینلند بعد از مدتی به سندرم «کایاک» مبتلا میشوند. این بیماری به خاطر افسون آبوهوای سراسر راکدی است که بر قطب شمال حکمفرما است. انی دیلارد این موقعیت را در کتابش خیلی خوب توصیف میکند: «وقتی باد چنان آرام است که نمیتواند کبریتی را خاموش کند و آب مثل صفحهای شیشهای است شکارچی کایاکسوار باید در قایق بنشیند. بدون آنکه حتی انگشتانش تکان بخورد تا فکهای کمرو را فراری ندهد. خورشید نزدیک افق نوری خیرهکننده بر چشمانش میاندازد و منظرهی اطراف او را به قلمرویی واهی مبدل میکند. انعکاس نور بر آب آینهمانند هیپنوتیزمش میکند. به نظر میرسد ناتوان از حرکت است و ناآگاه، گمان میبری در خلئی بیپایان شناور است. اما او غرق میشود و غرق میشود و غرق میشود… هراسزده میکوشد دست و پایی بزند، فریادی بکشد اما نمیتواند. کاملا فلج شده است. فقط سقوط میکند و سقوط.»
شانآریا را تا فرودگاه بدرقه کردم. چند بروشور و مجله و نقشه و کتاب برایش خریده بودم و داشت همه را با خودش میبرد. او از فردای آن روز که رفته بودیم فضای نادیدنی خیابان کریمخان را ببینیم، تهرانی را که میخواست دید. از بالای برج میلاد سلفی گرفت و در نور آبی لاجوردی زیر طاق میدان آزادی در اینستاگرامش لایو گذاشت. او تهران کنسروشده را دید و هیچوقت نفهمید من و سمیه و شاید تمام رهگذران خموده و غمگینی که از کنار هم میگذشتیم چطور با حسرت به هم نگاه میکردیم و در همان چند ثانیه تمام حافظهی خیابانیمان را با هم ردو بدل میکردیم. شان خوشحال و راضی به نظر میرسید. قبل از آنکه وارد گیت شود گفتم: «تهران مزهی اومامی میده. مزهی کشفشدهی پنجم که هنوز کسی دقیقا مزهاش را نمیدونه» و رفت.