بعضی روزها میروم باشگاه انقلاب و میدوم. هفتهی قبل رفتم ولی اول جاده دیدم حال دویدن ندارم. نیمکت دنجی پیدا کردم و نشستم و به دختران و پسران و زنان و مردانی که عرقریزان و نفسزنان میدویدند و از مقابلم میگذشتند نگاه کردم. چرا این رنج را به خودشان هموار میکردند؟ چرا با این تلاش میدویدند؟
اینجا خانهای است که خانه نیست. مثل ادارهها نگهبانی دارد، نگهبانها لباس فرم دارند، حیاطش بزرگ است و دورش به جای دیوار نردههای آهنی سبز بلند دارد. زیر سایهبان فلزی چند تا ماشین پارک شده. پلههای جلو ساختمان پهن است، اما نه مثل خانههای بزرگ شمال شهر. کنار پلهها رمپی است برای عبور ویلچر و چرخهای حمل بار. این ساختمان را سال ۱۳۴۷ ساختهاند. کاربریاش از همان اول که طرحش را ریختند شیرخوارگاه بوده و برای همین احساس میکنی همه چیز سر جای خودش است، حتی راهروی شیشهای روشن با آنهمه رنگ آبی و صورتی و نارنجی که با شمایلی کودکانه درست وسط سالن خاکستری بخش اداری است ولی وصلهی ناجور نیست.
اینجا قبل از آنکه شیرخوارگاه آمنه شود یتیمخانهی شیروخورشید بوده. قبلترش هم زمینی بزرگ و تپهماهوری بالای میدان ونک که بعضی تپههایش را برای ساختن بنا صاف کردهاند ولی توی حیاط بزرگ پشتی که شبیه باغ است هنوز هم تپههای کوتاه با چمنهای کچل و درختهای کاج و چنار بلندی هست که از همان زمین قدیمی باقی مانده.
اینجا مثل هر خانهی دیگری آشپزخانه دارد، وقت شام و ناهار بوی غذا میآید، حمام دارد، اتاق خواب و اتاق نشیمن دارد، تلویزیون دارد، تختخواب و میزوصندلی دارد، بچهها با لباس راحتی میچرخند و بازی میکنند، اما آنقدرها هم خانه نیست. همه چیزش زیاد است. اتاقها زیاد است، اسباببازیها زیاد است ـ به اندازهی یک مغازهی اسباببازیفروشی، پوشک و شیرخشک زیاد است، بچه زیاد است. کارهایی که میکنیم مثل کارهای مادرها است؛ غذا دهان بچهها میگذاریم، حمامشان میکنیم، کوچکترها را پوشک میکنیم، بزرگترها را دستشویی میبریم، لباسشان را عوض میکنیم، مریض که میشوند داروهایشان را سر وقت میدهیم، بغلشان میکنیم، گاهی دعوایشان میکنیم؛ اما همهچیز یکجور سِریکاری است. شبها بعد از شام توی حمام کنار میز تعویض میایستی و پرستار دیگری بچهها را یکییکی میآورد. بچه را میخوابانی روی میز، به چشمهایش لبخند میزنی، پوشکش را باز میکنی، پاهایش را میشویی، دوباره پوشکش میکنی، تحویل پرستار دیگری میدهی که برای خواب آمادهاش کند. و بچهی بعدی. شبیه وقتهایی است که با کسی دو نفری ظرف میشورید. سعی میکنید سرعتتان هماهنگ باشد و از هم جا نمانید. وسط یک فرایند ایستادهای. نه مادری و نه به اندازهی کافی پرستار. بخشی از یک سیستمی که باید منظم کار کند وگرنه در خانوادهای به این بزرگی سنگ روی سنگ بند نمیشود.
یک دیوار اتاق سرتاسرش پنجرههای قدی رو به حیاط است ولی همهشان قفلاند. پردهی سفید پر از پروانههای صورتی است. هشت تا تخت کودک ـ از آنها که حفاظهای چوبی دارند ـ دور اتاق جوری چیده شدهاند که پایین هر تخت به سر تخت بعدی چسبیده. فرش صورتی کف اتاق چرکمرده است. السیدی روی دیوار روشن است و عروسک چرا میخواند: «آهویی دارم خوشگله.» بچههای این اتاق یک تا سه سالهاند. پشت نردههای تختهایشان سرپا ایستادهاند و برای چرا دست میزنند.
پرستاری یک سینی پلاستیکی بزرگ را روی میز گوشهی اتاق میگذارد. هشت ظرف کوچک و یکشکلِ غذای میکسشده توی سینی است. خودش یکی از بشقابها را برمیدارد و مشغول غذا دادن به بچهی توی اولین تخت میشود. بشقاب دوم را برمیدارم و سعی میکنم بدون اینکه جلب توجه کنم دختری را که موهای روشن فر دارد و همیشه میخندد انتخاب کنم. یک قاشق غذا توی دهانش میگذارم. دماغش راه میافتد. با دستمال تمیز میکنم. قاشق دوم را میدهم و باز دماغش راه میافتد. چیزی که از دماغش میآید شبیه همان غذای پورهشدهای است که دهانش کردهام. اما امکان ندارد غذا را اشتباهی توی دماغش کرده باشم. پرستار میگوید: «یواش به اون غذا بده. قاشق رو پر نکن. شکاف کام داره.» بعد دوتای دیگر را نشان میدهد که آنها هم همین مشکل را دارند و توضیح میدهد موقع غذا دادن به این بچهها باید مراقب باشیم.
من آدم بازندهای بودم، به قول فرنگیها لوزر بودم. بیستویک سالگیام که به تهران آمدم میخواستم برنده باشم. جاهای زیادی کار کردم و کارهای زیادتری را امتحان کردم ولی در هیچ کاری آنقدر موفق نبودم که فکر کنم آدم مهمی هستم. همیشه آخرش همان آدم بازنده بودم. شاید برای همین بود که هیچ محل کاری را با تمام جزئیاتش به خاطر نمیسپردم. فراموششان میکردم. اینجا ولی آدم موفقتری به نظر میآیم. وقتی به بچههایی که شکاف کام دارند غذا میدهم میترسم خفه شوند ولی وقتی غذا دادن تمام میشود و همه زندهاند احساس برنده بودن میکنم.
ساختمان اصلی شیرخوارگاه دوطبقه است و رو به قبله ساخته شده تا اتاقهای بچهها در تمام طول روز آفتاب داشته باشد. زیرزمین که نور کمتری دارد محل آشپزخانه و انباری است. پنجرهها بزرگ است و بیشترشان قابهای رنگی دارد. توی بخشها پلهها کم و کوتاه است، در حدی که بچهها بالا و پایین رفتن از پله را یاد بگیرند ولی خطری هم برایشان نباشد. شاید بشود گفت اینجا یک ساختمان دوستدار کودک است.
راهروی طولانی که دو طرفش اتاقهای بچهها است به حیاط پردرخت پشت ساختمان راه دارد. روزهایی که هوا بهتر است بچههای بزرگتر را برای بازی توی حیاط میبریم. روی تپههای باقیمانده از زمین قدیمی تاب و سرسره و وسایل بازی است. درختهای بلند ته حیاط را سایه کرده. تپهها شیب کمی دارد و جای مناسبی است که بچهها دنبال هم بدوند، داد بزنند و بازی کنند. گاهی هم پرهای بزرگ کلاغها یا میوههای کاج را از بین درختها جمع میکنند.
آخرین سهشنبهی سال شیفت من نیست ولی اجازه گرفتهام که خارج از برنامه شیفت بردارم. مطمئنم چهارشنبهسوری توی شیرخوارگاه خوش میگذرد. باغ پشتی بزرگ است و باغبانها از قبل چوبهای خشک را جمع کردهاند که امشب آتش بزنیم. چهار روز پیش چشمهایم را لیزر کردهام و بعد از بیست سال عینکی بودن از اینکه بدون عینک تا دوردستها را میبینم ذوقزدهام. دکتر سفارش کرده است تا دو هفته حتی در نور چراغ هم عینک آفتابی بزنم، به چشمهایم دست نزنم و مراقب باشم گردوخاک یا هیچ چیز دیگری توی چشمم نرود.
مریم دلبرترین دختر این بخش است. با اینکه از روز اول با داوطلبها اتمامحجت میشود که همهی بچهها را به یک چشم نگاه کنند ولی هرچه بیشتر تلاش میکنم کمتر موفق میشوم. همانطور که مریمِ ششساله موفق نمیشود سر قولش با مربیها و پرستارها بماند که کمتر آتش بسوزاند. هر روز دارد قول میدهد که بچهها را توی بازی هول ندهد، سروته از سرسره بالا نرود، از میلهی تاب آویزان نشود و گریهی بچههای کوچکتر را درنیاورد. یک بار از یکی از پرستارها دربارهی پدر و مادرش و اینکه چطور سر از شیرخوارگاه درآورده پرسیدم. سوال بیجایی بود چون پروندهی همهی بچهها محرمانه است و قرار نیست کسی از گذشتهی بچهها سر درآورد. بعضی از این بچهها مطمئناند خانواده دارند و قرار است پدر و مادرشان دنبالشان بیایند. فکر میکنند اگر بچهی بهتری باشند زودتر به خانوادهشان میرسند.
اینجا هیچچیز شخصی نیست؛ تختها، عروسکها، ماشینها، لباسها، کفشها. هرچه هست مال همه است. یک زندگی صددرصد اشتراکی. همه چیز برای اینکه بچهها زندگی راحتی داشته باشند هست ولی بعید است واقعا زندگی راحتی داشته باشند. توی زندگی واقعی بچهها نه سر ساعت گرسنه میشوند و نه سر ساعت پوشکشان را خیس میکنند. خواهر و برادرهای واقعی همهی کارهایشان را همزمان انجام نمیدهند. ولی اینجا با همهی خوشیهایش یک پادگان کوچک کودکانه است. ساعت خوابیدن و بیدار شدن، ساعت ناهار و شام، ساعت بازی و تلویزیون دیدن، حتی ساعت تعویض پوشک بچههای کوچکتر طبق برنامه و برای همه یکسان است. اما مگر جز این راه دیگری برای مدیریت اینهمه بچه وجود دارد؟
دستهای هم را گرفتیم و از روی آتشهای کوچک و کوتاه پریدیم. بچهها حسابی خسته شدهاند، شامشان را خوردهاند و آماده میشوند که بخوابند. نور اتاق بازی کم است. عینک آفتابیام را برمیدارم. با یکی از پرستارها روی فرش آبی اتاق نشستهایم و حرف میزنیم. مریم و فاطمه و بیتا پشت سرم با عروسکهایشان بازی میکنند. فاطمه و مریم همسناند. مریم تپل و سفید و کمی کوتاه است و فاطمه قدبلند و لاغر و سبزهرو و کمی کندذهن. نه اینکه جزو بچههای سندرم داون باشد ولی دیرآموز محسوب میشود و نیاز به آموزشهای ویژه دارد. آرام و حرفگوشکن است و دوست دارد اشتباهات مریم را تذکر دهد. بیتا یک سال کوچکتر است و یک بیماری ژنتیکی دارد. انگار هیچ رطوبتی در پوستش نیست. تمام پوستش، حتی پوست سر و پلکهایش، خشک و ترکخورده است. انگار بهجای پوست پولک دارد.
مریم دست عروسکی را گرفته و مثل ورزشکاران پرتاب دیسک دور خودش میچرخد. عروسک با نیروی گریز از مرکز به پرواز درمیآید و میخورد به چشم چپم. جرئت نمیکنم دستم را از روی چشمم بردارم. تمام دقایقی که منتظرم شوهرم برسد و برویم بیمارستان صدای گریهی مریم را میشنوم که باز دارد قول میدهد و البته صدای فاطمه را که دارد دعوایش میکند: «دیدی چیکار کردی؟» «شاید کور شده باشه.» «دیگه نمیآد پیشمون.»
فردایش با یک چشم پانسمانشده مثل دزدهای دریایی یکچشم برگشتم شیرخوارگاه. فکر کردم باید به مریم بگویم کور نشدهام. خانم مدیر گفت پیامم را به مریم میرساند ولی نباید داخل بخش بروم. گفت اگر بچهها اینطوری یکچشم ببینندم غصه میخورند. فهمیدم هیچی از روحیهی بچهها نمیدانم. مریم تا روزی که همراه چندتا از بچهها به واحد دیگری منتقل شد هر بار من را میدید میپرسید: «مطمئنی دیگه چشمت درد نمیکنه؟»
مهناز تازه نامزد کرده. امروز با هم در بخش قرنطینهایم. قرنطینه جایی است که بچههای تازهوارد یا آنها که مریضاند موقت زندگی میکنند. مهناز نیروی اصلی است و من داوطلب. البته اصلیِ اصلی هم نیست. مادرش از نیروهای رسمی بهزیستی بوده و حالا دارد بازنشسته میشود. قرار است اگر موافقت شود مهناز جای مادرش بیاید. ششتا النگوی باریک طلا توی دست راستش است که نشان نامزدی برایش آوردهاند. دوتا چای ریخته و با یک بسته بیسکویت ساقهطلایی گذاشته روی میز کوچک آبدارخانه. از مراسم نامزدیاش تعریف میکند، از اینکه خانوادهی داماد رسم دارند غیر از حلقهی نشان النگو هم برای عروس ببرند و از اینکه قرار است یک سال عقد بمانند تا نامزدش وام بگیرد و خانه رهن کند. دستهای تپل سفیدی دارد. آستینهای روپوشش را تا زده و حرف که میزند النگوهایش جرینگ جرینگ صدا میکند.
اینجا تعداد بچهها کمتر است. توی بخشهای دیگر نمیتوانی بنشینی چای بخوری. بچهها از سر و کولت بالا میروند. یکی برای اسباببازی گریه میکند، یکی دستشویی دارد، یکی آب میخواهد. بچههای آمنه از سن شیرخوارند تا قبل از مدرسه. به سن مدرسه که میرسند به مراکز دیگر منتقل میشوند.
خانمی از نیروهای خدماتی که کمی چاق است و پای چپش را مثل وزنهای روی زمین میکشد، یک کپه لباس و ملافهی شستهشده ریخت وسط اتاق بزرگ بخش که دورتادورش تختهای بچهها است. ملافههای روی تختها را جمع کرد که ببرد رختشورخانه. گفت ملافهی تمیز بکشیم و لباسها را تا کنیم توی کشوها بگذاریم. کنار اتاق دوتا دراور چوبی قدیمی است.
ملافهای را توی هوا تکان میدهم. پهن میکنم روی یکی از تختها. گوشههایش را فرو میکنم زیر خوشخواب. با کف دست میکشم روی چروکهای ریزش. بوی پودر رختشویی و سفیدکننده میدهد. مهناز میخندد: «حالا نمیخواد مثل سربازخونه آنکارد کنی. دو دقیقه دیگه زیرورو شده.»
هانیه تلویزیون نگاه میکند. شش یا هفت ساله است. یک پایش را تا روی ران گچ گرفتهاند. روی زمین نشسته و یکوری به بالش بلندی تکیه داده. صدایم میزند بروم پیشش. دستش را میاندازد دور گردنم و توی گوشم میگوید جیش دارد. لاغر است ولی سخت بغلش میکنم. وزن گچ پایش از خودش بیشتر است. تا دستشویی میرویم. مینشانمش روی توالت. میگوید اگر بروم میافتد. میگویم نمیروم. میگوید با این وضع نمیتواند خودش را بشوید. میگویم اشکالی ندارد. من هستم.
یک بار خواستم به دوستی کمک کنم پوشک بچهاش را عوض کند. پرسید بدم نمیآید. گفتم نه. گفت سختترین قسمت مادر شدن سر و کله زدن با جیش و استفراغ بچه است. دیدم برای من نیست. عوض کردن پوشک، تمیز کردن استفراغ و پاک کردن مُف دماغ بچهها برای من فقط یک کار است؛ مثل تایپ کردن، ایمیل زدن یا امضا کردن یک نامه.
مهناز تکیه داده به نردههای فلزی یکی از تختها. پیمان با سرهمی آبی توی تخت خوابیده و پاهایش را از لای نردهها آویزان کرده. شیشهی شیری توی دهانش است که مهناز نگهش داشته.
مینشینم کنار کپهی لباسها. یکی از کشوهای دراور چوبی خاکستری را بیرون میکشم و برای لباسهای جدید جا باز میکنم. یک شلوار صورتی خالخالی را تا میزنم. اندازه یک مشت میشود. مرجان مینشیند و میگوید: «منم کمکت میکنم خاله.» میگویم نباید لباسها را به هم بریزد. یک دامن کوچک بیرون میکشد. قرمز است و پایینش تور سفید دارد. رنگش بور شده. میگوید: «اینو بپوشم؟» مهناز جواب میدهد: «نه نمیشه دم به دقیقه لباس عوض کنی.» یک لنگه جوراب برمیدارم. اندازهی پای عروسک است. لنگهی دومش را پیدا نمیکنم.
اینجا همه چیز کوچک است. میزها کوتاهاند، صندلیهای پلاستیکی رنگی دور میزهای غذاخوری کوچکاند، روشوییهای دستشوییها را کوتاه ساختهاند تا دست بچهها به شیر آب برسد، آینهها هم کوتاهاند. حتی من که آدم کوتاهقدیام توی بیشتر آینههای دستشوییها صورتم را نمیبینم. شاید این همان چیزی است که باید در چنین خانهای بود، بیصورت. اگر مادرِ دوتا، سهتا یا حتی بچههای بیشتری باشی میتوانی عادلانه بغلشان کنی، ببوسیشان، کنارشان بنشینی با هم کارتون ببینید، اما با اینهمه بچه فقط یک راه برای رفتار عادلانه وجود دارد؛ کسی را محکم بغل نکنی، کسی را با عشق نبوسی، آدم موقت باشی و بچههای موقت داشته باشی که میروند و بچههای جدید جایشان میآیند.